eitaa logo
پرتو اشراق
845 دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
15.4هزار ویدیو
63 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🏰 ای که را قبول نکرد! 🕯حکایتی زیبا و بسیار شنیدنی از جوانی که به هنگام مرگ بر بالینش حاضر شد! 🏰 روزى وزیر در مجلس بود، در آن لحظه پسر هارون که نامش بود از مقابلش گذر کرد. 👨🏻 خندید!! 👳🏾 هارون از سبب خنده پرسید؟ 👨🏻 پاسخ داد، بر احوال این پسر مى خندم که تو را رسوا نموده! این است لباس و وضع و روش و منش او، با فقرا و تهیدستان مى نشیند!! 👳🏾 هارون گفت: حق دارد زیرا ما تاکنون منصب و مقامى به او واگذار نکرده ایم، امر کرد او را به حضور آوردند، وى را نصیحت کرد و گفت: 👈🏿 مى خواهم تو را به حکومت شهرى منصوب نمایم، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو. 👳🏽‍♀گفت: اى پدر! مرا به حال خود بگذار، علاقه ام به بندگى خدا بیش از حکومت است، تصور کن فرزندى چون مرا ندارى! 👳🏾 گفت: مگر نمى توان در لباس حکومت به عبادت برخاست؟ حکومت منطقه اى را بپذیر، وزیرى شایسته براى تو قرار مى دهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى. 👳🏽‍♀ قاسم گفت: من هیچ نوع برنامه اى را نمى پذیرم و زیر بار قبول امارت و حکومت نمى روم. 👳🏾 هارون گفت: تو فرزند خلیفه و حاکم و سلطان مملکتى پهناور و سرزمینى وسیع هستى، چه مناسبت دارد که با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در میان بزرگان سرشکسته کرده اى؟ 👳🏽‍♀ پاسخ داد: تو هم مرا در میان پاکان و اولیاى خدا از اینکه فرزند خود مى دانى سرشکسته کرده اى! 🏰 نصیحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نکرد، از سخن گفتن ایستاد و در برابر همه سکوت کرد. 📜 حکومت مصر را به نام او نوشتند. 🏇 چون شب رسید از بغداد به جانب بصره فرار کرد، به وقت صبح هر چند تفحص کردند او را نیافتند. 👴🏻 مردى از اهالى بصره به نام عبد الله بصرى مى گوید: من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود، روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد کنار مسجدى جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است، گفتم: ⁉ کار مى کنى؟! 👳🏽‍♀ گفت: آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تامین معیشت از راه حلال آفریده. 👴🏻 گفتم: بیا به خانه من کار کن. 🌅 همراهم آمد تا غروب کار کرد، دیدم به اندازه دو نفر کار کرده، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد، گفت: 👳🏽‍♀ بیشتر نمى خواهم، روز بعد دنبالش رفتم او را نیافتم، از حالش جویا شدم گفتند: 👤 جز روز شنبه کار نمى کند. 🕌 روز شنبه اول وقت نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم او را به منزل بردم مشغول بنایى شد، مزدش را دادم و رفت، چون دیوار خانه تمام نشده بود صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم، شنبه رفتم او را نیافتم، از او جویا شدم گفتند، بیمار شده، از منزلش جویا شدم محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند به آن محل رفتم، دیدم در بستر افتاده به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم، دیده باز کرد و پرسید: 👳🏽‍♀ تو کیستى؟ 👴🏻 گفتم: مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم... 🛌 گفت: تو را شناختم... آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟ 👴🏻 گفتم: آرى، بگو کیستى؟ 🛌 گفت: من قاسم پسر هارون الرشید هستم! ⁉ تا خود را معرفى کرد از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید، گفتم: 👴🏻 اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد. 🛌 قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت: نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام. 👌اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم حاضر به معرفى خود نبودم، مرا از تو خواهشى است، هرگاه دنیا را وداع کردم این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار، انگشترى هم به من داد و گفت: 💍 اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد، آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى: 🛌 فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت: چون جرات تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست، این را گفت و خواست که برخیزد ولی نتوانست، دو مرتبه خواست برخیزد قدرت نداشت، گفت: 🛌 عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمومنین(علیه السلام) آمده، او را از جاى بلند کردم به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد! 📔 برگرفته از کتاب اثر 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
پرتو اشراق
🌌 شب هنگامی که نوجوان شجاع و خوش سیمای خاندان (علیه السلام) از عمویش امام حسین (علیه السلام) شنید که به اصحاب خویش بشارت می دهد که فردا تمامی شما شهید خواهید شد، در ذهن و اندیشه اش سوالاتی مطرح شد. 👣 از جای خویش برخاسته و از امام حسین (علیه السلام) پرسید: ✋🏻 ای عمو جان! آیا من هم در ردیف شهدا خواهم بود؟ 🌷 امام حسین (علیه السلام) فرمود: ❓«پسرم! مرگ را چگونه می بینی؟» 🌹قاسم بن حسن با کمال اخلاص و صفا پاسخ داد: ✋🏻« »؛ ▪️«مرگ در راه تو برای من شیرینتر از عسل می باشد». 👌🏻در این موقع سوال خویش را دوباره تکرار نمود: ❓آیا من هم در لیست شهدای خواهم بود؟ 🌷 امام (علیه السلام) پاسخ داد: ▪️«عمویت فدای تو! بلی. به خدا قسم تو را هم در ردیف یارانم خواهند کشت، حتی پسر شیرخواره ام، را نیز به شهادت می رسانند!!» ⛺ فرزند غیرتمند (علیه السلام) با شنیدن این سخن یکه ای خورده و سوی عمویش خیز برداشته و پرسید: ❓عموجان! آیا آن ها به خیمه گاه می رسند و بعد از تسلط به خیام و ساکنین آن، عبدالله شیرخوار را می کشند؟! 🌷 و (علیه السلام) کیفیت شهادت طفل شیرخواره را مفصل به قاسم شرح داد. (۱) ☀️ قاسم در روز عاشورا بعد از اصرار زیاد از عمویش اجازه نبرد گرفت. 📜 حمید بن مسلم از گزارشگران عمر سعد در توصیف ورود حضرت قاسم به صحنه نبرد چنین می گوید: ▪️از خیام حسین (علیه السلام) نوجوانی به سوی میدان بیرون آمد که چهره اش مانند قرص قمر می درخشید، شمشیری به دست داشت و پیراهن بلندی پوشیده بود و وارد جنگ گردید، وی در موقع نبرد چنین رجز می خواند: ▪️ان تنکرونی فانابن الحسن ▪️سبط النبی المصطفی الموتمن ▪️هذا حسین کالاسیر المرتهن ▪️بین اناس لا سقوا صوب المزن 🔰 ترجمه: ▪️اگر مرا نمی شناسید من پسر حسن سبط پیامبر برگزیده و امین خدا هستم. این حسین (علیه السلام) است که همچون اسیر گروگان شده در بین مردم قرار گرفته، خدا آن مردم را از باران رحمتش سیراب نسازد (۲). 🥀 و بالاخره (علیه السلام) یادگار شجاع حضرت مجتبی (علیه السلام) بعد از فداکاری ها و جانفشانی های مخلصانه در روز عاشورا به رسید. 📚 پی نوشت ها: ۱. مدینه المعاجز، ج ۴، ص ۲۱۴. ۲. عیان الشیعه، ج ۱، ص ۶۰۸. 📘 تربیت در سیره و سخن امام حسن مجتبی (علیه السلام)، عبدالکریم پاک نیا. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq