#رهاییازشب
#پارت_صدوسوم
از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم.
حامد و حاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند. فاطمه قبل از طرح هر سوالی از جانب این دو
گفت:
- خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه.. میگه خوبم.. درحالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم..
حامد گفت:
- خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه.. سخت نگیرید. إن شاءالله فردا میبریمشون اسکن!
حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بیقرار به نظر میرسید. باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه.
سوار ماشین حامد شدیم.
فاطمه اصرار داشت من به خانهی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه.
اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
گفتم:
- خوبم.. وخونهی خودم راحتترم.
حاج مهدوی گفت:
- شما در اطرافتون آشنایی، کس و کاری یا احیانا همسایهای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟
فاطمه بجای من جواب داد:
- نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط ما رو دارند.
حاج مهدوی گفت:
- همون خدا کافیست..
به دم آپارتمان رسیدیم. هوا هنوز تاریک بود. فاطمه هم با من پیاده شد.
گفت:
- بزار بیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.
برخلاف میلم گفتم:
- من خوبم. تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری.
حاج مهدوی و حامد هم از ماشین پیاده شدند.
نمیدونستم با چه رویی از اونها تشکر کنم.
ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم و گفتم:
- شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید..
حاج مهدوی سرش پایین بود. محجوبانه گفت:
- خواهش میکنم. إن شاءالله خدا عافیت بده..
فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم.
تا ساعات گذشته لبریز از حس مرگ بودم. ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود. حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد. از خودش گفت. دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد. او منو دلداری داد..
تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینهم فشردم:
- ممنونم ازت الهاااام...
نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم از ظهر گذشته بود. از دیشب تا به اون لحظه به اندازهی ده سال خاطره داشتم.
خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین و رویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.
فاطمه بهم زنگ زد.
نگرانم بود.
پرسید:
- داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو.
تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود. گفتم:
- خوبم نگرانم نباش.
او هنوز نگران بود. پرسید:
- دیگه گریه نکردی که؟؟
خندیدم:
- نه
گفت:
- قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی وقول بده اگه دیدی حالت داره بد میشه به یکی از همسایههات خبر بدی..
دلم گرفت.
گفتم:
- همسایههای من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم.
فاطمه گفت:
- این حرفو نزن. واسه چی باید این آرزوشون باشه؟! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟
دستم رو لای موهام بردم و جمجمهم رو فشار دادم.
- نمیدونم!! خودم هم گیج شدم.. از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم. عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو..
فاطمه سکوت کرد. فکر کردم قطع شده..
پرسیدم:
- هنوز پشت خطی؟
گفت:
- ببینم همسایههات قبلاً رابطشون باهات چطوری بود؟!
گفتم:
- رابطهای با هیچ کدومشون نداشتم. البته سالهای اول همسایهی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودن که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز.. اینم بگم من اصلاً هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمیاومد.
فاطمه گفت:
- بنظرت یه کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟! همسایههات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟
برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کارهش رو تعریف کردم و گفتم:
- من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم و فکر میکنم جوابشم میدونم..
فاطمه با تردید گفت:
- یعنی بنظرت کار کامرانه؟
گفتم:
- نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه. مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت و با آبرو تو محل زندگی کنم. همون موقع هم یکی از همسایهها دیدش و اون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده.
فاطمه با ناراحتی گفت:
- الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تا مسجد؟!
گفتم:
- آره
فاطمه آهی کشید:
- چی بگم والله. خدا عاقبت ما رو با این قوم الظامین بخیر بگذرونه. پس حالا که این شک رو داری نباید بیکار بشینی. باید اعتماد همسایهها و مسجدیها رو به خودت جلب کنی
با تعجب گفتم:
- چرا باید همچین کاری کنم؟! بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن. برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟ مهم خداست!!
فاطمه با مهربانی گفت:
- حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته.. باید برای آرامش و امنیت خودتم که شده یه حرکتی کنی..
نجوا کردم:
- چشم آبجی..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوچهارم
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت:
- امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:
- بعید میدونم!
- قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما. هرشب دارم برات نماز شب میخونم. تا خدا به حاجتت هم نرسونتت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:
- ممنونم دوست خوبم. اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
- معلومه که ناراحت میشم. تو صمیمیترین و بهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:
- آخه توی عروسیت همهی مسجدیها هستن.. روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
- کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی. نگران نباش.. امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم و باقی بچهها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند و کوبندهای کرده.
چشمم گرد شد.
- جدی؟! چی گفته؟
- هنوز دقیق اطلاعی ندارم. ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
- و اینکه گفتن بهت بگم مسجد رو بخاطر یه تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
- تسبیح رو چطوری کش رفتی؟!
اشکم جاری شد و لبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:
- حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یه شرط...
فاطمه اخم کرد:
- بدجنس!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
- بالاخره اینطوری شد خواهر...
- چی بگم والااا.. رقیه ساداتی دیگه!
گونهم رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
- لباس خشگلاتو آماده کن.. اگرم نداری لباس نو بخر. میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم:
- اون نامه.. حاج آقا اون نامه رو خونده بودن.
فاطمه با دلخوری گفت:
- الان مثلاً حرف رو عوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگهای متمرکز بشم!
خندهی شرمگینانهای کردم و گفتم.
- چشم عزیزم. حتما میام.
فاطمه خندید:
- جدی؟! همون که پارهش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:
- نه گمون نکنم.. نمیدونم! !
روز عروسی شد. تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید. با همهی مهمانها میگفت و میخندید و انقدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شادترین عروسی زندگیم رو رقم زد. او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق و شوق کودکانه و البته شوخ طبعانهای خطاب به ما گفت:
- بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچهها هم میخندیدن و میگفتن کوفتت بشه.. ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:
- نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین.. اونم خوبشو.. دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبهی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچهها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یاد بده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خندههای اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:
- همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دو رکعت نماز بخونید یک کمم براش هایهای و وایوای بخونید بعد ظرف چهل و هشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچهها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی موندههای قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن. جدی؟!!
فاطمه گفت:
- د..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون..! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!! بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها.. حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه و شوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خندهی ما میخندیدن! من که شخصا فکم از خندهی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت از شوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرینترین و خیرخواهترین دختر عالمه!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
27.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختری که با تعزیه "زن، زندگی، شهادت"
دختران انقلاب در اطراف مترو تئاتر شهر تهران اشک ریختند و با حجاب شدند
رقیه(سلاماللهعلیها)که باعث شد اینجا حجاب پیدا کنم!
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💯 بالاخره یک سرود اثرگذار برای حجاب تولید شد.
لطفا بازنشر فرمایید بسیار زیبا و شنیدنی
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
⚠️ حجاب از اینجاها باید پیگیری شود...
نه لزوما با خشونت و تذکر و تادیب!!!
🔻چه ارگانی عروسک بسازد؟
🔻کدام ارگان فیلم و سریال تولید کند؟
🔻کدام نهاد مشکلات برهنگی را عیان کند؟
🔻کدام وزارت خانه...
•@patogh_targoll•ترگل
✅ مراقبت از عادت کودک به برهنگی
🎙 آیتاللهحائریشیرازی:
- آیا شما به بچهای که تکلیف ندارد، اجازه میدهید سیگار بکشد؟ میگویید: نه، عادت میکند و بزرگ که شد، سیگاری میشود. پس معلوم میشود که در همان دوره هم ممنوعیتهایی وجود دارد. اجازه میدهید هروئین بکشد؟ بعضیها بچههایشان را با یک پیراهن رکابی بیرون میآورند. وقتی هم که به آنها تذکر میدهی، میگویند: هنوز مکلف نشده! آقا! آیا اگر به برهنه بودن عادت کرد، بعد از اینکه مکلّف شد، حیا یکدفعه وارد وجودش میشود؟ نه، انسان همانطور که شهوت دارد، ضدشهوت هم دارد؛ شهوت را با حیا مهار میکنند. هر صفتی یک مکمل و یک نگهبان دارد؛ اما ما چون نمیفهمیم، اهمیت نمیدهیم. بیایمانی از همین سهلانگاریها شروع میشود؛ از همین اهمیت ندادنها آغاز میشود. ایمان هم از همین اهتمامها شروع میشود.
🌐 منبع: راه رشد، جلد ۴، صفحه ٨١
#حجاب
#تربیت_کودک
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجم
بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار رو درآورد رحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت:
- بیا ببینمممم کلی کار داریم. ناسلامتی تو عروسی! چرا انقدر شیطونی یه کم متین باش..
فاطمه درحالیکه میرفت روبه ما گفت:
- چون بهش گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه از خودتون پذیرایی کنید بچه ها.. شیرینی عروسی من خوردن داره!
ریحانه گفت:
- إن شاءالله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه..
اعظم گفت:
- خیلی سختی کشید.. واقعا حقشه خوشبخت بشه..
من با تأثر نجوا کردم:
- کاش الهام بود.
اونها جا خوردن. ولی زود حالتشون رو تغییر دادن.
اعظم پرسید:
- فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت؟
لبخند محجوبانهای زدم. گفتم:
- من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا و پاکی خودش مشکلش حل شد..
اعظم متفکرانه گفت:
- پس واقعا جدی میگفته!! حالا که اینطور شد شنبه هممون میایم خونتون!
گفتم:
- قدمتون رو چشمم.
ریحانه گفت:
- راستی درمورد اونشب واقعا من متأسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقا بعد نماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن!
کاش یکی به اینها میگفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنن من شرمنده میشم حتی اگه در جبههی موافق من باشن.!
حرف رو عوض کردم:
- بیخیال.. دست بزنید برای مولودی خون.. بندهی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه!
عروسی فاطمه هم تموم شد. خندههای مستانهی فاطمه و بذله گوییهای شیرینش درمیان مهمونهاش به پایان رسید و اشکهای پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیدهش درمیان درب خونهی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد. من میدونستم که این اشکها به خاطر زجر این سالهاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز و دوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید درمیان اشکهاش برای من دعا میکرد!
وقت رفتن شد. فاطمه رو بوسیدم و براش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم. او هم همین آرزو رو برام کرد و گفت امشب برام دعای ویژه میکنه!
او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانهم کنه!
گفتم:
- معلومه با آژانس برمیگردم..
فاطمه گفت:
- پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس..
خندیدم،
- فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم. بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم، انقدر نگران من نباش!
از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم.
میخواستم به اون سمت خیابون برم که یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت:
- ببخشید...
سرم رو برگردوندم، رضا بود.
به طرفش رفتم و چادرم رو تا بین ابروهام پایین کشیدم تا مبادا از ته ماندهی آرایشم چیزی باقی مونده باشه.
سرش رو پایین انداخت.
- سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون.
و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد و سوار ماشین شد.
به شیشهش زدم.
شیشه رو پایین کشید.
- اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم. من خودم میرم.
ادامهی جملهم رو تو دلم گفتم: همین کم مونده که تو رو هم به پروندهی سیاه من اضافه کنن!
او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت:
- چه فرقی میکنه!؟ فکر کنید منم آژانسم! سوار شید. اینطوری خیال همه راحتتره.
مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟
گفتم:
- نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بیادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست.. ممنونم که حواستون به بنده هست.
دلم نمیخواست از جانب من خطری آبروی خانوادهی حاج مهدوی رو تهدید کنه!
بعد از کمی مکث گفت:
- چی بگم. هرطور خودتون صلاح میدونید. شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارو نمیکردم از خودم شرمنده میشدم.
از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم.
من درمیان خوبی و محبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی میکردم و واقعا آغوش خدا رو حس میکردم.
آغوش خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی برای رسیدن به مقصد اصلی باید از گلوگاهها و درههای عمیق و وحشتناکی رد میشدم که اگر آغوش او رو باور نمیکردم ممکن بود هیچ وقت به مقصد نرسم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوششم
اوایل مهر بود.
یک روز از سرکار برمیگشتم. به سر کوچه که رسیدم ماشین کامران رو دیدم. بدنم شروع کرد به لرزیدن. خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد. ترجیح دادم جوابشو ندم. دنبالم اومد و مقابلم ایستاد. صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم .
او دستهاش رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم میکرد..
گفت:
- باهات حرف دارم.
گفتم:
- من حرفی با کسی ندارم. مزاحم نشو.
خواستم از کنارش رد بشم که چادرم رو کشید.
به سمتش برگشتم و درحالیکه اطرافمو نگاه میکردم گفتم:
- چیکار میکنی؟ خجالت بکش. من اینجا آبرو دارم.
پوزخند زد:
- هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم.
عصبانیت از لحنش میبارید. باید چیکار میکردم؟؟
گفت:
- فقط پنج دقیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم به سلامت!!!
آب دهانم رو قورت دادم. مردم نگاهمون میکردن.
گفتم:
- همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم.
چقدر خشمگین بود.
- میترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت!
میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟
چارهای نداشتم. سوار ماشینش شدم. او هم به دنبال من سوار شد و با سرعت زیاد حرکت کرد. گفتم:
- کجا داریم میریم. قرار بود واسه پنج دقیقه حرف بزنی بری..
جوابم رو نمیداد. ترسیدم. نکنه میخواست بلایی سرم بیاره. دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم.
- خدایااا خودم رو سپردم دستت..
داد زدم:
- نگه دار.. منو کجا میبری!؟
گفت:
- یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم.. هرچی دهنمه بهت بگم.. بعد میتونی گورتو واسه همیشه گم کنی..
همهی این رفتارها نشون میداد که کامران پی به اون راز برده! و البته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر!
صدای ضبطش رو زیاد کرد. یک موسیقی درباب خیانت و بیوفایی پخش میشد.
سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم.
نمیدونم چقدر گذشت. رسیدیم به یک جادهی خاکی در اطراف تهران..
نفسهام به شمارش افتاده بود. فرمونش رو کج کرد و وارد جادهی خاکی شد. گفت:
- پیاده شو.
اشکهام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم. نمیخواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم.
خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد.
با لحن طعنه واری خطابم کرد:
- پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم...
فکم میلرزید. اگر لب وا میکردم اشکم پایین میریخت.
صورتم رو ازش برگردوندم.
گفت:
- خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو..
بریم سراغ پنج دقیقهمون..
مکثی کرد و پرسید:
- چراااا؟؟
هنوز ساکت بودم.
با صدای بلندتری فریاد زد:
- پرسیدددم چرا؟
ترسیدم.
لعنتی! اشکم در اومد.
حالا اون هم صداش میلرزید. نمیدونم شاید از شدت عصبانیت. شاید هم مثل من گلوش رو بغض میسوزوند.
روبهروی صندلیم نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره.
گفت:
- فکر میکردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری!! تو چطوری انقدر قشنگ بازی میکنی؟ هیچکی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی..
گفتم:
- من بهت گفته بودم که نمیخوام باهات باشم.. بهت گفته بودم خسته شدم از این کار. پس دیگه این بازیا واسه چیه؟ اگه قصدم فریبت بود اون ساک رو بهت برنمیگردوندم.
پوزخندی زد:
- اونم جزو بازیهات بود.. خبر دارم.
سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:
- کدوم بازی؟!!! اصلا این کار چه سودی داشت برام؟
داد زد:
- چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونهترم کنی.. گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمیخوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خر شده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار...
دستم رو مشت کردم. با حرص گفتم:
- اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بیشرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پر کرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!!
تو که ادعات میشه خیلی زرنگی و هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟!
او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشهای پرتاب کرد و گفت:
- همتون آشغالید..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رئیسجمهوری که بالاترین مدرک تحصیلی تاریخ را دارد!
🔻 دریافت نسخه با کیفیت
🔻 اندیشکده راهبردی #سعداء
•@patogh_targoll•ترگل
🎙 خرده روایت حیا
🔹موکب داشت همان اوایل مسیر.
یقه اش باز بود و داش مشتی حرف می زد. گفتم آقا برای چی روز بعد از حادثه هم آمده اید؟ ناراحت شد و باعصبانیت گفت: بیا آبجی، بیا اینجا.
🔻 رد خونی از محل انفجار را دنبال کرد تا کنار جوب. گفت: یه خانم ترکش خورد، چادرشو محکم گرفت و خودشو کشوند تا اینجا. رفتم سمتش کمکش کنم ولی با بی رمقی گفت نه، نه، نمیخواد. بعد پاشد بره که افتاد توی جوب. باز رفتم کمک که گفت نه، نه، نمیخواد. و به سختی از جوب خودش رو کشید بیرون و تا پشت موکب ما کشون کشون رفت. دلم طاقت نیاورد دویدم پشت سرش و دیدم همونجا شهید شده🌷 ...
🔹امروز اومدم این خاطره رو واسه همه تعریف کنم و بگم اون خانم حتی برای کمک هم نذاشت دست یه نامحرم بهش بخوره!
✍زهرا السادات اسدی
#حیا #کرمان #حادثهی_تروریستی
•@patogh_targoll•ترگل