💢️ #شب_حمله
✍ خاطره ای شنیدنی از غواص بسیجی #شهید_عباس_محمدی از شب خونبار عملیات #کربلای_چهار :
🌀 #قسمت_اول
🖌... قبل از اذان مغرب همه لباس پوشـیده و آماده بودند. وقت اذان راز و نیازها شـروع شـد. در تمام عمرم چنین نماز باشـکوهی ندیده بودم. بدون استثناء همه برادران در حال نماز خواندن ، به شـدت می گریسـتند. مسـئول دسـته چند بار به برادران گفت که یواش گریه کنید. دشمن متوجه حضورتان می شود. حضور قلـب و نمـاز رزمنده هـا ، انسـان را بـه گریـه می انداخـت. نماز که تمام شـد ، به چهارده معصـوم توسـل کردیـم و در انتهـا ، پیروزی رزمندگان و سلامتی امـام را از خداونـد متعال خواسـتیم. در حین دعا چند خمپاره سـنگر را به لرزه درآورد. در یکی از انفجارها برادر سـیدرحیم ( بسیجی غواص سید رحیم صفوی ) ، مسـئول دسته زخمی شد و او را به عقب فرستادند.
سـاعت هفت شـب نیروها آرایش گرفته بودند. با یاد خدا به طرف کانالی کـه تا سـیل بند ادامه داشـت به راه افتادیم. از جلوی سـنگری کـه قبلاً یکی دو شب را در آن گذرانده بودیم رد شدیم. چنـد نفـر از بیسـیم چی های گـردان را دیـدم ؛ از جملـه جـواد و ناصـر که جلوی سـنگر نشسـته بودند. با آنها خداحافظی کردم. به دسـته دو که رسـیدم قاسم را دیدم. یک بیسیم پشتش بود. او را هم به عنوان بیسیم چی به گروهان داده بودند. آخرین نفر دسته دوم بود. به سیل بند اول خودمان رسیدیم. در دلمان اضطراب داشتیم که چه خواهد شد. آیا به آنطرف میرسیم؟
دقیقه به دقیقه تیربارهای دشمن سکوت شب را می شکستند. پولیکا را باز کردیم و گره ها را به دسـت برادران دادیم. دسـته دوم لوله های پولیکا از سیل بند به طرف آب سرازیر شدند. از سیل بند تا لبه آب ، کمتر از صد متر و پوشش تا لبه آب از نوع چولان بود.
نیروهای دسـته سـه هم دو به دو از سـیل بند گذشـتند و در آن طرف سیل بند روی زمین نشستند. از دست چپ صدای خش خش حرکت بر روی چولان ها و حتـی صـدای پای آنها کـه در آب حرکت می کردند، به گوش می رسـید.
مسـئله سـکوت ، امر مهمی در عملیات اسـت. بی توجهی به آن ممکن اسـت به شکست هر عملیاتی منجر شود. از سـیل بند کـه رد شـدیم ، اضطرابمـان از بین رفت و جایش را سـکینه و وقار گرفت. مثل اینکه برای شنا و آب تنی و تفریح به رودخانه می رفتیم. از سیل بند تا لبه آب را بهُ کندی طی کردیم. به لبه آب که رسیدیم ، فین ها را به پا کردیم و وارد آب شدیم. دسته سه آخرین دسته از نیروهای لشگر بود که وارد آب میشد. طنابی بـه طول پنج متر بین دسـته ها ارتبـاط برقرار می کرد تا هر گروهان در یک سـتون حرکت کند.
ساعت ۸:۳۰ در آب نشسته بودیم و فقط سرمان بیرون بود. ابتدا مـد بـود و آب ارونـد به شـمال بصره جریان داشـت. بعضاً آسـمان روشـن می شـد و دوبـاره تاریکی همه جـا را فرا می گرفت. آسـمان صاف ، صاف بود. ستاره ها در آسمان چشمک میزدند و نگاه شان به خط شکنان غواص بود.هـوا کاملا آرام بـود و حتی نسـیم هم نمی وزیـد. موجی در آب مشـاهده نمی شـد ؛ مثل اینکه آب راکد اسـت و هیچگونه حرکتی ندارد. چند لحظه ای از نشسـتن مـا در آب نمی گذشـت کـه یـک دسـته را در وسـط رود دیدم که صدایی شـنیدم. همراه با جریان آب ، به طرف شـمال در حرکت بودند. متعاقباً درسـت یادم نیسـت ؛ اما فکر می کنم که یک نفر به فرد دیگری می گفت، اگر نمیتوانی بکش کنار...
شـاید یکـی از آنهـا زخمـی شـده یـا پایش گرفتـه بـود و مسـئولش از او می خواست که به عقب برگردد . صدایی که در وسط آب می خواست همراهش به ساحل خودی برگردد. به گوش ما می رسید حتماً به گوش دشمن هم خواهد رسید.
بعد از چند لحظه دشمن با خمپاره و منور و کلت منور ، آسمان را چراغانی کرد. برای این نوع چراغانی بایـد منتظـر نالـه خفاشـان و جیـغ کرکس هـا و لاشخورها هم بود. خفاشـان و لاشخور صفتان این کمبود را هم برآورده ساختند و با تیربار ، آر پی جی۷ و ۱۱ و خمپاره هـای ۶۰ ، به طـرف ملائکه خدا در روی زمین چنـگ انداختند. آنان نمی دانستند که خداوند سدی بین ما و آنها قرار داده و عاقبت ، چنگ شان خرد و ناله و جیغ شوم شـان در گلو خفه خواهد شـد. تیرها و ترکش ها از روی سـر بچه ها رد می شـد. گاهی تیرها نزدیک آنها به آب می خورد و کمانه می کرد یا به آب فرو میرفت ...
💠 #ادامه_دارد
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_عباس_محمدی از رزمندگان دلاور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز عملیات های عاشورایی #کربلای_۴_۵ بود که مردادماه ۱۳۶۶ در #عملیات_نصر_هفت ، منطقه عملیاتی #پنجوین_عراق به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_۴
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢️ #شب_حمله
✍ خاطره ای شنیدنی از غواص بسیجی #شهید_عباس_محمدی از شب خونبار عملیات #کربلای_چهار :
🌀 #قسمت_دوم
🖌... آبی که چند دقیقه پیش راکد و ساکت و آرام بود ، حالا موج برداشته بود و از همه جا بوی باروت می آمد.آسمان به وسیله کرکس های آهنی روشن تر شد تا لاشخورها بتوانند طعمه خود را بهتر ببینند. هنوز خوشه ای به خاموشی نگراییده ، خوشه دیگری روشن می شـد. دیگر شـب نبود. هوا مثل روز روشـن شـده بود و سـاحل دشمن دیده می شد ؛ به طوری که می توانستیم تک تک سنگرهای دشمن را از روی سیل بند بشماریم. گاهـی صـدای بچه لاشـخورها به گوش میرسـید که فریاد می کشـیدند و چیزهایی به هم میگفتند.
به ما دستور حرکت دادند. با عمیق ترشدن آب ، پاها از زمین کنده شد. در هـر دسـته ای ، به غیـر از چهار نفر ، سـر بقیه زیر آب بـود ؛ دو نفر از اول و دو نفر از آخر ستون. سرهای بقیه زیر آب بود. از اشنوگر استفاده میکردند.
من و برادر عباس راشـاد در اول سـتون بودیم و برادر حسـین یوسـفی هم از کنـار سـتون حرکـت میکـرد. از گونی کلاه اسـتتار دوخته بودنـد. به علت هم رنگ بـودن بـا آب رودخانـه ، دید دشـمن را به مقدار زیـادی از بین می برد. اشـنوگرها هم با گونی اسـتتار شده بودند. حرکت به طرف وسط رود به کندی انجـام می شـد و اگـر همین طور پیش می رفتیم ، از میـان جزیره بوارین و ماهی سـر درمی آوردیم و همان سـر را هم باید دودسـتی تقدیم منقار بچه لاشخورها می کردیم.
معاون گردان ، برادر مجید بربری ( سردار رشید اسلام حاج مجید ارجمندفر ) از دسـته سـه می خواست طناب ارتباطی را قطع و به طرف جزیره ام الرصاص برود. به حسین گفتم طناب را ببرد. حسین طنـاب را بریـد و از آن لحظـه به بعد او را ندیدم. با شـدت تمام به طرف جزیره ام الرصـاص فین میزدیم. آتش دشـمن از سـه جهـت روی آب متمرکز بود و هر لحظه شدت می گرفت. از طرف مقابل ام الرصاص ، از سمت راست جزیره ماهی و از پشت جزیره بوارین قرار داشت.
دسته اول و دوم گروهان به طرف ساحل خودمان فین میزدند. به نزدیکی نهـر خیـن و بواریـن رسـیده بودنـد. هیچ گونـه تـرس و رعبـی در نیروهـا دیده نمی شـد. حتـی بعضی ها شـوخی هـم می کردنـد.
برادر راشـاد به مـن میگفت عباس آقا ، مثل اینکه فیلم سینمایی است. هر لحظه منتظر بودیم که تیر یا ترکشی به پیشوازمان بیاید و ما را تا آسمان اوج دهد. برادر مجید بربری هم به کمک ما آمد تا سه نفره دسته را سریعتر بکشیم. به بچه ها گفتم که وزنه های اضافی را باز کنند و به روی آب بیایند. همه وزنه ها را باز و در آب رها کردند و سرها را از آب بیرون آوردند. یکـی از فین هـای بـرادر راشـاد از پایـش درآمد و او مجبور شـد که جایش را بـا یکـی از برادران تخریبچی به نام محسـن اقدمی عوض کند.
کم کم به تنگه بین جزیـره ماهـی و ام الرصاص نزدیک میشـدیم. رو به روی ما یـک دکل دیدبانی به ارتفاع تقریبی پانزده متر دیده می شد که اتاقک هم نداشت. در سمت چپ دکل ، یک سـنگر دوشـکا بود که مرتب کار می کرد. یک دسـته نیرو در سـمت چپ و موازی ما به طرف آن سنگر در حرکت بودند. آتش در سمت تنگه خیلی کم بود ؛ به همین دلیل تصمیم گرفتیم که خود را به طرف شمال جزیره ام الرصاص بکشیم. یک لحظه سوزشی در بازوی راستم احساس کردم. فکر کردم شاید ترکش خورده و رد شده است و زیاد هم مهم نیست ؛ اما چند متر بیشتر نتوانستم طناب را بکشم. به تخریبچی دسته ، برادر حبیب هاتف گفتم که طناب را بکشد و خودم چندصد متر به انتهای تنگه نمانده بود که از کنار دسـته حرکت کردم. تقریباً به سیم خاردارها رسیدیم. چند متر مانده به سیم خاردار ، برادر حسن پام از ناحیه دهان مورد اصابت تیر قرار گرفت و تعادل خود را از دسـت داد.
حسـن دو دسـتش را بلنـد می کـرد و بی اختیـار به شـانه بچه ها می گذاشـت و باعث می شـد که طناب پیچ بخورد و بچه ها کنترل خود را از دسـت بدهند. به حسـن گفتم طناب را رها کن. او هم گره ها را از دستش درآورد و به طرفم آمد. یک لحظه سرش در آب فرورفت و بیرون آمد. همان لحظه شـهید شـد. بچه ها او را به طرف سـیم خاردار کشیدند تا شاید لباسش به سیم خاردار گیر کند و آب او را از آنجا دور نسازد....
💠 #ادامه_دارد
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_عباس_محمدی از رزمندگان دلاور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز عملیات های عاشورایی #کربلای_۴_۵ بود که مردادماه ۱۳۶۶ در #عملیات_نصر_هفت ، منطقه عملیاتی منطقه عمومی #سلیمانیه عراق به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_۴
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢️ #شب_حمله
✍ خاطره ای شنیدنی از غواص بسیجی #شهید_عباس_محمدی از شب خونبار عملیات #کربلای_چهار :
🌀 #قسمت_سوم
🖌... به سیم خاردار که رسیدیم ، بچه ها همه در یک جا جمع شدند. در ۲۰ یا ۲۵ متری خاکریز عراقی ها بودیم. سنگری که رو به روی دسته بود ، تقریباً ما را می دید و با اسلحه سبک به سمت مان تیراندازی میکرد. تیرها کنار سیم خاردار در آب فرو می رفتنـد. بچه هـا که تکبیـر گفتند ، صدای تکبیرشـان لرزه به جان آنها انداخت. آن بزدلان که نعره تکبیر شـیران مکتب اسلام را شنیدند ، فریاد کشیدند و پا به فرار گذاشتند.
بچه هـا دیگـر معطـل نشـدند کـه تخریبچی هـا معبـر را بـاز کننـد. فین ها را درآوردنـد و به دنبـال برادر مجید ( سردار مجید ارجمندفر ) ، از روی سـیم خاردارها گذشـتند. چند نفر از برادران پا برهنه بودند. پای آنها در اثر گیرکردن به سیم خاردار و فرورفتن در چولان و راه افتادن روی تکه های نخل ، زخمی شده بود.
دشـمن دو ردیف سـیم خاردار به فاصلـه تقریباً ده متر از هم ساخته بود که پشـت سـیم خاردار ردیـف دوم هـم یک ردیف خورشـیدی قرار داشـت. بین سـیم خاردار و سـیل بند اول ، پوشـیده از چـولان و نیـزار بود. قبل از رسـیدن به سـیل بند ، نارنجکی به سـوی دسـته انداختند که چند نفر به طور سـطحی زخمی شـدند. یکی از برادران به نام سـید ابوالقاسم موسوی چند متر مانده به سیل بند، از ناحیه پا زخمی شد و بر روی زمین افتاد. یکی دو تا سـنگر از سـیل بند اول را با نارنجک تخم مرغی زدند. ساعت ده سیل بند اول را پشت سر گذاشتیم و به پشت سیل بند دوم رسیدیم.
دشـمن پشـت خاکریز تازه احداث ، سـنگر زده بود ؛ اما کاملاً در آن مسـتقر نشده بود. بچه ها با آر پی جی و نارنجک تخم مرغی و نارنجک ، سنگرهای سیل بند دوم را منهدم می کردند و از روی آن ، سنگرهای خاکریز اول را نشانه می گرفتند. یکی از برادران می گفت عباس آقا ، چهار سـنگر را با نارنجک تخم مرغی زده ام. برادر مجید ( بربری) از جلو و بقیه برادران از پشت سـر ایشـان حرکت میکردند. از شجاعت و ایمانشان به خدا روحیه می گرفتم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_عباس_محمدی از رزمندگان دلاور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز عملیات های عاشورایی #کربلای_۴_۵ بود که مردادماه ۱۳۶۶ در #عملیات_نصر_هفت ، منطقه عملیاتی منطقه عمومی #سلیمانیه عراق به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_۴
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #شب_حمله
✍ خاطره ای زیبا و شنیدنی از شب آغازین #عملیات_محرم از زبان سردار غواص #شهید_محمود_سهرابی :
🖌... بالاخره يك شب خبر رسيد كه فردا شب حمله است و به همه نيروها نقشه را توجيه كردند. گردان ما شامل ۴ گروهان بود كه يك گروهان قبل از همه نيروها حركت می كرد و در جنگلی كه بين نيروهای دشمن و ما وجود داشت مخفی شده و روز را در آنجا مانده و شبانه دشمن را با تيراندازی مشغول كرده و گروهان های ديگر به همراه بقيه گردانها از محورهاي مختلف ، دشمن را دور زده و آنها را به محاصره می گرفتند . به هر حال شبانه گروهان اشرفی اصفهانی به طرف جنگل به راه افتاد و حدودا ساعت ۷ بعد از ظهر بود كه ما حركت كرديم.
آه ! چه بگويم از آن شب حمله ، بچه ها يكديگر را در آغوش می گرفتند و از يكديگر حلاليت می طلبيدند ، يكی از بچه ها چنان با خوشحالی تك تك بچه ها را بغل می كرد و از آنها حلاليت می طلبيد كه قابل توصيف نبود كه سرانجام در همين عمليات هم شهيد شد. عده ای از بچه ها دعای توسل می خواندند و عده ای نماز شهادت و نماز شكر ... را به جای می آوردند و گروهی با يكديگر در آخرين لحظات شوخي می كردند زيرا آنها ممكن بود ديگر يكديگر را نبينند. بچه ها به شوخی به هم می گفتند اگر پيش خدا رفتيد پشت در بهشت بست بنشينيد و تا ما را شفاعت نكرديد نرويد ، و يا برای من هم توی بهشت يك چند متری زمين نگه دار و ...
ساعت ۷/۳۰ بود كه حركت كرديم و از زير قرآن ها كه بر سر ما گرفته بودند رد شديم و از پشت يك جاده شنی كه از زمين بلندتر بود حركت كرديم پس از چند كيلومتر پيشروی به رودخانه ای رسيديم كه آب آن تا گردن من بود از رودخانه عبور كرديم ، همه خيس شده بودند هوا سرد بود و در آن هوای سرد با آن حال ، از اينكه می خواهند تا چند لحظه ديگر به صداميان كافر حمله كنند و برای اسلام و امام افتخار بيافرينند باز خوشحال بودند .
به ميدان مين رسيده بوديم ( لازم به ذكر است كه در پيشروی هم ، از ميدان مين كه وسعت زيادی داشت و با همت برادران تخريب خنثی شده بود ، گذشته بوديم) اين ميدان مين با عبور افراد ، خنثی شده و عراقيها كه از قبل آماده حمله بودند ، برفراز تپه ای كه ميدان مين زير آن قرار داشت مستقر بودند و تيربارها و ضد هوائيها را كار گذاشته بودند .
با ورود رزمندگان به ميدان مين آتش تيربارها و سلاح های مختلف شروع شد و بچه ها پراكنده شده و با رفتن روی مين ها ، جاده را برای ساير افراد باز می كردند .
در آن حال برادری زخمی بود كه فرياد می زد : " برادر برو جلو پيروزی با شماست".
ما نيز كه بعنوان حمل مجروح مشغول انجام وظيفه بوديم در ميدان مين با ديدن زخمی های بسيار و با نبودن جای امن و گم شدن يار کمکی من نيز مجبور شدم با برداشتن اسلحه ای به پيشروي ادامه دهم (البته بعد از پانسمان دو ، سه تا از بچه ها) .
در عرض چند لحظه تپه ها و خاكريزهای اوليه دشمن سقوط كرده و بچه ها به پيشروی خود ادامه دادند و با تصرف جاده ای در دهلران به پيشروی ادامه داده و جاده شنی ديگری را نيز تصرف كردند و به اين ترتيب در مرحله اول عمليات كه با رمز يا زينب (س) در ساعت ۸/۳۰ شروع شد ، نيروها توانستند با عنایت الله به هدفهای پيش بينی شده برسند.
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، سردار غواص #شهید_محمود_سهرابی دانشجوی رشته پزشکی ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس بود که دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات #کربلای_پنج ، منطقه عملیاتی شلمچه به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_۵
#غواصان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_اول
💠 #شب_حمله
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🖌... حوالی ساعت یک بامداد روز چهارشنبه ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ ، بعد از ساعت ها پیاده روی نفس گیر وارد یک کانال خشک کشاورزی شده و در امتداد کانال به ستون یک ردیف شده و آماده آغاز عملیات شدیم ، آسمان کاملأ تاريک بود و خط پدافندی در سکوت و آرامشی بسیار مرموز و مشکوک فرو رفته بود . دقایق به کندی پیش میرفت و داخل کانال چنان در سکوت بود که صدای تند ضربان قلب همسنگرم را کاملاً به گوش می شنیدم . قرار بر آن بود که پس از دریافت رمز عملیات ، از کانال خارج شده و در کمال سکوت و آرامش به مواضع دشمن نزدیک و در یک حمله غافلگیرانه خطوط اول دشمن را در هم شکسته و با پاکسازی منطقه خود را به رزمندگان لشگر هشت نجف برسانیم که در حلقه محاصره عراقی ها بودند .
همرزمان با شور و هیجان فراوان منتظر شنيدن رمز عملیات و فرمان حرکت بودند ، اما دقایق پشت سر هم گذشت و هیچ خبری از هیچ کس نشد ، ناگهان صدای انفجار و تيراندازی مسلسل های سبک و سنگين فضای منطقه را پر کرد و صدها گلوله منور در آسمان منفجر و شروع به نورافشانی کردند . اوضاع دشت مقابل و سر و صداهایی که از آن طرف می آمد خبر از آغاز درگیریها می داد اما دسته ما همچنان داخل کانال بود و هیچ اطلاع و خبری هم از دلیل آن همه انفجار و تیراندازی ها نداشتیم !
انگاری عملیات آغاز و رزمندگان گردان با نيروهای دشمن درگير و مشغول نبرد بودند ، اما عجیب بود که دسته ما هنوز منتظر دریافت رمز و دستور حرکت بود ! نگرانی از جا ماندن و عدم حضور در صحنه نبرد ، موجب اعتراض همرزمان شده و در اين خصوص برادر پاسدار خليل آهومند فرمانده دسته را مورد سوال قرار داده و جویای علت جاماندن دسته شدند .برادر آهومند نرسيدن دستور حرکت و عدم دریافت رمز عملیات را دلیل جاماندن دسته عنوان کرده و رزمندگان را به صبر و سکوت و آرامش دعوت کردند.
آتش پر حجم دشمن ، دقيقأ بر روی کانال و اطراف آن هدايت شده و گرد و غبار و دود باروت ، حاصل از انفجارات همه جا را فراگرفته و داخل کانال کاملاً تيره و تار شده و تیر و ترکش مثل باران بر سرمان ریخته می شد . از نحوه آغاز عمليات و جزئيات درگيری ها هیچ اطلاعی نداشتیم ، اما داد و فرياد رزمندگان و صدای فریاد و ناله های جانسوز مجروحان از همان نزديکها به گوش می رسید و خبر از سنگينی نبرد و اوضاع وخیم میدان نبرد می داد .
دقایقی در بی خبری و نگرانی و اضطراب سپری شد تا اینکه یکدفعه سر و کله فرمانده محور سردار ميرزاعلی رستمخانی پیدا شد و از دیدنمان در داخل کانال بقدری شوکه و ناراحت شد که با عصبانیت از فرمانده دسته علت زمین گیری و عدم حرکت رزمندگان را جويا شد .
پاسخ های برادر آهومند ، سردار رستم خانی را قانع نکرده و چند تذکر به ايشان داد و با گفتن رمز عمليات که نام مبارک (يا فاطمه الزهرا س ) بود ، دستور حرکت به رزمندگان دسته داد . خودش هم به همراه همراهان و چند نفر بیسیم چی ، جلوی دسته راه افتاده و از کانال خارج و به سمت مواضع دشمن شروع به پيشروی کردیم .
از زمين و آسمان آتش می بارید و رگبار گلوله های سرخ رسام لحظه ای قطع نمی شد ، منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده و در هر قدم صدهـا گلوله توپ و خمپاره و موشک بود که به اطراف ستون اصابت و ترکشهای ريز و درشت شأن زوزه کشان از اطراف مان رد می شدند ، حرکت واقعاً سخت و دشوار بود و مدام خیز می زدیم و بلند می شدیم و نیم خیز و با سرعت به راه خود ادامه می دادیم .
کم کم به محل اصلی درگيری رسيده و ناگهان با چنان صحنه های دردآور و ناراحت کننده ای روبرو شدیم که زبان و قلم قادر به گفتن و نوشتن آنها نبوده و نخواهد بود . با هرقدمی که بجلو بر می داشتیم ، تعداد بيشتری از همرزمان را می دیدیم که زخم خورده و شهید در وسط میدان افتاده اند ، فضای منطقه به توسط روشنائی صدها گلوله منور و نورافکن های قوی تانکها و نور حاصل از سوختن خودروهای زرهی دشمن ، کاملا روشن و اطراف تا صدها متر به وضوح ديده می شد ، پيکرهای زخم خورده و غرقه در خون ياران و همسنگران در هر طرفی ديده می شد و صدای زمزمه های جانسوز و ناله های دردآلود زخمی ها که بسيار هم دلخراش و دردآور بود ، از هر سمت و سوی میدان به گوش می رسید...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#شهیدان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_دوم
💠 #شب_حمله
🖌..اوضاعی بسیار جانسوز و عجیب بود . بعضی از عزيزان مجروح با گرفتن پاهايمان التماس می کردند که آنها را به عقب منتقل کنيم و بعضی ها هم در حالی که از چند ناحيه مجروح بوده و توانی برای سخن گفتن نداشتند ، با اشاره دست سمت جلو و سنگرهای کمين دشمن را نشان می دادند و با زبان بی زبانی می خواستند که توقف نکرده و به پیشروی خود ادامه دهیم .
به کنار يکی از سه سنگر کمين دشمن که در بالای تپه مانندی به ارتفاع چهار يا پنچ متری از سطح زمين ساخته شده بود رسيده و شدت آتشباری دشمن ، مجبورمان کرد که همانجا کنار جاده خاکی ، پشت خاکريزی کوتاه پناه بگیریم ، سردار رستمخانی و یارانش از دسته جدا و به سمت وسط میدان رفتند و ما هم همانطور کنار جاده خاکی نشسته و منتظر دستورات بعدی فرماندهان شدیم .
بقدری تیر و ترکش و آتش برسرمان می بارید که امکان سالم در آمدن از معرکه بعید به نظر می آمد و باید سریعاً حرکت و یا جان پناه امن و مطمئنی برای خود پیدا می کردیم . در این افکار بودم که ناگهان خمپاره ای درست در کنارمان فرود آمد و ترکش هاش باعث زخمی شدن تعدای از همرزمان شد . دسته کوچک ما در میانه میدان زمين گير شده و کسی هم ديگر میل و توانی برای حرکت و پيشروی نداشت .
به سراغ برادر آهومند فرمانده دلاور دسته رفته و از او خواستم که برخاسته و دسته را به جلو هدايت کند ، اما ايشان با نظرم مخالفت کرده و گفتند : زیر این آتش سنگين که نمی شود پيشروی کرد . از طرفی هم با مسير آشنا نیستم و امکان دارد کمی جلوتر عراقی ها منتظرمان باشند . پس همينجا نشسته و منتظر آمدن يکی از فرماندهان گردان می شويم .
با تأسف و ناراحتی برگشته و دوباره در کنار سایر همرزمان نشستم ، دقايقی گذشت و از هیچکدام از فرماندهان گردان خبری نشد ، از سوی دیگر هم آتش پرجحمی که به اطراف سنگرهای کمين هدايت می شد ، بقدری شدید شد که همه کف زمین پهن شده و دیگر قادر به کوچکترین حرکتی نشدیم . اصلاً قابل قبول نبود . داشتیم بیخود و بی جهت و بدون کوچکترین نبردی ، زیر رگبار گلوله های مسلسل و توپ و خمپاره و کاتیوشا تلف می شدیم و کسی هم عین خیالش نبود .
خلاصه طولی نکشید که صبر از کف داده و سینه خیز کنار فرمانده دسته کشیدم و دوباره ازش خواستم که بلند شود و دسته را به جلو هدایت کند تا شاید در مسیر مابقی نیروهای گردان را پیدا کنیم ، برادر آهومند بازم حرف های قبلی را تحویلم داده و هر چه هم اصرار کردم قبول نکرد . خلاصه دیگه ترمز بریده و رو به همرزمان کرده و گفتم : اینجا ماندن مساوی با مرگ است ! با تیر دشمن کشته شدن بهتر از مردن زیر خمپاره و ترکشه ! من دارم میرم جلو ، هرکس دلش میخواهد با دشمن بجنگد ، بلند شود با من بیاید .
بچه های دسته طوری از دیدن اوضاع وخیم و تأسف بار میدان شوکه شده بودند که هیچ اعتنایی به حرف هایم نکرده و از سر جاشون اصلأ تکان هم نخوردند . بدون درنگ چندتایی موشک آر پی جی اضافی از سایر همرزمان گرفته و بدون توجه به اعتراضات شدید برادر آهومند ، برخاسته و تک و تنها به سمت جلو حرکت کردم .
در قلبم طوفانی عظيم برپا بود و قطرات اشک بدون اختيار از چشمانم لغزيده و صورتم را خيس می کرد ، به سنگرهای کمين دوم و سوم عراقیها رسیده و دیدم اطراف شأن مملو از پيکرهای پاک و سوراخ و سوراخ شده رزمندگان است ، اکثریت نیروهای گروهان خودمان بودند ، از دور پيکر غرق در نور فرمانده گروهان سردار شهید حسين بابائی را دیدم که روی یک جنازه عراقی افتاده ، سریع به طرفش رفته و در مسیر پيکر سوراخ سوراخ شده پاسدار شهید بهرام (يدالله) رجبی را دیده و کمی آنطرف تر هم جسم غرق در خون معاونت گروهان ، پاسدار مخلص و باتقوا ، شهید علی رضوانی به چشمم خورد که آرام خفته بود .
صحنه عجیب و دردناکی مقابل چشمانم به تصویر کشیده شده بود . تعداد زیادی شهید در اطراف ریخته شده بود و رزمندگان مجروح داشتند با ناله و یا زهرا (س) و یا حسین (ع ) سینه خیز و کشان کشان سمت عقب می رفتند ، کاملاً کلید کرده و فقط به اجساد مطهر شهدا نگاه کرده و همچون باران بهاری اشک می ریختم . در همین احوال ، یکدفعه احساس کردم که کسی در پشت سرم می باشد ، سریع برگشته و دیدم که بسيجی دلاور و باتقوا برادر نادر عسگری فرمانده تيم دوم دسته می باشد که آر پی جی بدست با ديدگانی اشکبار پشت سرم حرکت میکند ، بقدری حالم بد بود که با دیدنش مثل بچه ها بغضم ترکید و هق هق کنان و با صدای بلند شروع به گریه کردم ، لحظاتی ایستاده و همدیگر را در آغوش گرفته و بدون هیچ حرفی فقط گریه کردیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_سوم
💠 #شب_حمله
🖌... معرکه ای بسیار دردآور و جانسوزی بود . اما زمان ، زمان توقف و سوگواری نبود و باید برای یافتن بقیه نیروهای گردان حرکت می کردیم . با برادر عسگری قرار گذاشتیم که تا حد امکان جلو رفته و خود را به رزمندگان پیشرو برسانیم و با همین نیت هم به راه افتادیم .
میدان نبرد یکسره زير رگبار گلوله های رسام و خمپاره و توپ و موشک بود و حجم انفجارات بقدری گسترده و زیاد بود که زمین و زمان واقعاً میلرزید . هرکدام يک قبضه آر پی جی هفت در دست داشتیم و با گام هایی استوار و چشمانی گریان پیش می رفتیم . بقدری ناراحت و خشمگین بودیم که ديگر هیچ اعتنایی به سیل انفجارات و باران ترکش های ريز و درشت نمی کردیم و گلوله های سرخ رسام زوزه کشان از هرطرفمان رد می شدند .
پس از طی مسافتی به کانالی عریض و طویل رسیدیم که پر از لجنی تیره و بسیار بدبو بود . از ارتفاع کانال و عمق لجن اطلاعی نداشتیم و برای همین هم جرأت نکردیم که واردش شویم و بدنبال راهی دیگر برای عبور از آن گشتیم . چندصد متر بالاتر چند تانک و خودروی دشمن در حال سوختن بودند . نیم خیز و با احتیاط به سمت شأن رفته و از کنار جادهای خاکی سر در آوردیم که کانال را قطع می کرد . روی جاده چند تانک و جیب عراقی در حال سوختن و شعله کشیدن بودند و نور آتش هایشان جاده و اطراف آن را کاملاً روشن کرده بود . جاده بشدت زیر آتش مسلسل تانک های عراقی و سیل گلوله های سرخ رسام بود و عبور از آن کاری بس خطرناک و دشوار می نمود . اما با این وجود از افتادن به داخل کانال و آنهمه لجن بدبو بسیار راحت تر و بهتر بود . سینه خیز و سریع از روی جاده رد شده و پا به آنسوی کانال گذاشتیم و نرسیده با چنان صحنه خونین و جانگاهی مواجه شدیم که زبان از گفتنش واقعاً ناتوان و قاصر است .
آن طرف کانال قيامتی برپا بود ، قربانگاهی خونین از دل باختگان پیر جماران ، خاکریز کوتاه کنار جاده مملو از اجساد مطهر شهدا بود که قدم به قدم هم بر تعداد شأن افزوده می شد . بچه های گردان خودمان نبودند ، برای شناسایی جیب چند شهید را وارسی کرده و با دیدن مدارک شان فهمیدم که رزمندگان دلاور لشگر ۸ نجف هستند . بحدی جلو کشیده بودیم که از حلقه محاصره دشمن گذشته و اکنون در کنار نيروهای محاصره شده لشگر ۸ نجف بوديم ، اما متأسفانه هیچ آدم زنده ای در اطراف دیده نمی شد.
با احتیاط مشغول وارسی منطقه شده و به امید یافتن رزمنده ای زخمی و زنده که بتواند موقعیت را برایمان توضیح دهد ، به تک به تک شهدا و سنگرها سر زدیم ، اما احدی را زنده نیافتیم ، خاکریزی نسبتاً بلند از دور دیده می شد که شباهت زیادی به خط پدافندیی داشت ، به خیال اینکه یاران را یافته ایم ، گام هایمان سریعتر شده و شروع به گفتن رمز عملیات کردیم ، اما هرچه نام مقدس یا زهرا (س) را فریاد زدیم ، هیچ پاسخی نشنیدیم و همین هم که به خاکریز بلند رسیدیم با صحنه ای بسیار وحشتناک و دردآوری مواجه شدیم که هر دو شوکه و هراسان شده و واقعاً خشک مان زد .
پشت خاکریز مملو از شهدای پاکبازی بود که با بدنهای تکه و پاره و آغشته بخون از تاج خاکریز تا پائین را پوشانده بودند ، چند دستگاه تانک و خودروی نظامی دشمن در سمت چپ و جلوی خاکريز در حال سوختن بودند و نور حاصل از زبانه های تند آتش آنها محیط را کاملأ روشن کرده بود. تعداد شهدا به هفتاد یا هشتاد نفری می رسید و زخم ها و حالات شهادت شأن خبر از نبردی بسیار سنگین و نزدیک میداد.
در پشت آن خاکريز نمناک و تيره رنگ که بوی خون و گوشت سوخته میداد ، جلوه هايی زیبا از آيات خداوندی نقش بسته بود ! سرهایی که در سجود بودند ، قرآن های کوچک کيفی که هنوز در دستان غرقه به خون شان باز بود ، مشت های گره کرده ای که رو به آسمان گرفته شده بود.
به احتمال زیاد رزمندگان همان گردانی از لشگر هشت نجف بودند که میگفتند از صبح در حلقه محاصره دشمن افتاده اند ، از صحنه درگیری معلوم بود که دلاوران نبردی سخت و نابرابر داشته و شجاعانه و مردانه تا آخرين نفر مقابل لشگر تا بن دندان مسلح دشمن ایستادگی و در نهايت همگی به ديدار معشوق شتافته بودند.
پيکر زيبا و درخشان دو تن از شهدا که همديگر را عاشقانه به آغوش کشيده بودند ، نظرمان را جلب کرده و بسوی سنگرشان رفتیم ، موهای طلائی رنگ شأن ، در زير نور منورهای رنگارنگ و شعله های پرفروغ آتش همچون ماه می درخشيد و پيکرهای خسته و رنجورشان با زخمهای فراوان به آرامی در آغوش يکديگر بخوابی شيرين و دلپذير فرو رفته بود ، با رویت کارت های شناسائی شأن متوجه شدیم که باهم برادر هستند.
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_چهارم
💠 #شب_حمله
🖌... یکی از آن عزیزان بیسيم چی بود و بیسیم همچنان روشن و از آن سوی خط ، یک نفر تلاش میکرد که ارتباط برقرار کنه ، بی سيم را از پشتش باز کرده و چند باری با صدای بلند تو گوشی داد زدم که آی بابا ! اینجا همه شهید شدند ! نیرو بفرستید ! بعد هم سریع فرکانس بی سیم را بهم ریخته و برای یافتن رزمندگان گردان خودمان از آن خاکریز هم عبور کرده و به سمت جلو حرکت کردیم.
کمی جلوتر از خاکریز دهها دستگاه تانک عراقی به چشم میخورد که با نورافکن های قوی خود منطقه را کاملا روشن کرده بودند ، تصميم به زدن شأن گرفته و با احتياط نزدیک شده و با رسيدن به موقعیت مناسب ، هر کدام تانکی را نشانه رفته و با ذکر مبارک (سبحان الله) شليک کردیم ، فاصله بسیار کم بود و موشک ها قشنگ به بدنه تانکها اصابت و هر دو را به آتش کشیدند ، سریع محل مان را تغيير داده و منتظر پاسخ عراقیها شديم ، اما هر چه انتظار کشیدیم ، هیچ اتفاقی نیفتاده و بقيه تانکها هم همانطور بیحرکت و ساکت سرجاشان ایستادند ، آرام و با احتیاط به سمت شأن رفتیم ، هیچ کس اطراف شأن دیده نمی شد ، اما تانکها روشن و صدای موتورشان به وضوح شنیده می شد ، تعدادشان به پانزده دستگاه می رسيد ، به تک به تک شأن سر زده و متوجه شدیم که هیچ خدمه ای ندارند و همانطور روشن آنجا رها شدند .
شروع به انداختن نارنجک داخل کابین تانک ها کردم که برادر عسگری مانع کارم شد و گفت : الان بچهها می رسند و تانکها را به غنیمت می گیریم ، حیف است که منهدم شأن کنیم ، حرفش کاملآ منطقی بود و برای همین هم دیگه به کارم ادامه نداده و همانجا در کنار تانکها جان پناهی يافته و با بی صبری منتظر رسيدن بقيه همرزمان شدیم .
حدود نيم ساعتی به انتظار نشستیم ، اما هیچ خبری از یاران نشد و کم کم نگرانی و تشويش به سراغمان آمد و ترس از اسارت به جانمان افتاد . انگاری در آن دشت غريب و ترسناک جز ما دو نفر کسی حضور نداشت . خلاصه بعد از انتظاری طولانی خوف کرده و تصميم گرفتیم تا خاکريز نيروهای لشگر نجف عقب کشیده و همانجا منتظر بقیه نیروهای گردان باشیم .
آرام و با احتیاط در حال بازگشت به خاکریز هشت نجف بودیم که ناگهان متوجه چند نفری شدیم که از سمت راست میدان داشتند با سرعت به سوی مان می آمدند ، مسافت زیاد بود و از آن فاصله نمی شد تشخیص داد که دوست هستند یا دشمن ، سریع از هم جدا شده و هرکدام گوشه ای سنگر گرفته و قرار شد با رسیدن شأن من اسم رمز را بپرسم و برادر عسگری هم آماده زدن شأن باشد.
نزدیک و نزدیکتر شدند تا اینکه با صدای بلند ایست داده و اسم رمز خواستم ، با شنیدن نام مبارک یا زهرا (س) جان تازه ای به وجود خسته و هراسان مان دمیده شد و شاد و خرامان به استقبال شأن رفتیم .
برادران پاسدار انعام الله محمدی معاونت يکی از گروهانها و حبيبالله ندرلو از نیروهای کادر فرماندهی گردان و بسیجی دلاور اصغر کاظمی بودند ، همديگر را به گرمی بغل کرده و روبوسی کرده و از محل استقرار بقيه نيروهای گردان پرسيدیم ؟ متاسفانه آنها نيز همچون ما خبری از رزمندگان گردان نداشتند و به دنبال بچهها میگشتند .
گروهان برادر محمدی سمت راست عمل کرده و مثل بقیه گروهان ها ، وسط میدان غافلگیر و قتل و عام شده و فقط آنها موفق به عبور از کانال بدبو شده بودند ، آنها نیز همچون ما در جناح راست انتظار رزمندگان را می کشیدند که متوجه حرکت صدها دستگاه تانک به سمت کانال شده و چون آر پی جی نداشتند ، به سمت چپ میدان آمده بودند که تا شاید همرزمان را یافته و به مقابله با تانک ها بروند . اما متاسفانه جز ما کسی را پیدا نکرده بودند . وضعيت بسیار خطرناکی بود ، در صورت بالا آمدن تانک ها منطقه دوباره به دست عراقی ها می افتاد و باقی مانده رزمندگان گردان های عمل کننده هم بی خبر از همه جا در دام دشمن افتاده و همگی تار و مار می شدند ، باید هر طوری بود از پیشروی تانک ها جلوگیری میکردیم .
اول سراغ تانکهای سالم و بی خدمه که قبلاً دیده بودیم ، رفته و پنج نفری به جانشان افتاده و با نارنجک همه را منهدم و به آتش کشیدیم و سپس سراسیمه و با سرعت به سمت پایین میدان حرکت کردیم .
با گام هائی سريع و در عين حال با احتياط کامل در حال حرکت بودیم ، دشت کاملأ ناشناس و هيچکدام اطلاع دقیقی از موانع طبيعی و مصنوعی منطقه و نحوه آرايش نيروهای دشمن نداشتیم و برای همین هم همگی با دقت و هوشياری کامل ، اطراف را زیر نظر داشتیم که یکدفعه به دام عراقی ها نیفتیم . به کنار کانال بدبو رسیده و از دور عده ای را دیدیم که مشغول عبور از داخل کانال هستند...
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_پنجم
💠 #شب_حمله
🖌... فاصله زیاد بود و در تاریکی شب نمی شد تشخیص داد که نیروهای خودی هستند یا دشمن ، برای همین خیلی یواش و بی سر و صدا بالای سرشان رفته و هر کدام گوشه ای سنگر گرفته و برادر ندرلو چندباری رمز عمليات را فریاد زده و با شنيدن نام مقدس یا زهرا (س) از خودی بودن شأن مطمئن شده و با خوشحالی فراوان به کمک شأن شتافته و با استفاده از قبضه سلاح هایمان یک به یک شأن را از داخل کانال پر از لجن بیرون کشیدیم .
سردار میرزاعلی رستمخانی فرمانده تيپ اول لشگر ۳۱ عاشورا و سردار رسول وزيری فرمانده گردان حر و معاونين شجاع شأن سردار رضا زلفـخانی و سردار عباس تاران (خدادوست) و پاسداران دلاور احد اسکندری ، خليل آهومند ، کريم آقامحمدی ، فرامرز گنجی ، رضا رسولی و بسيجيان دلیر برادران حاج حسن راشاد ، مصطفی جلدی ، سعيد تقيلو ، يوسف قربانی ، سيد داود طاهری ، مهدی حيدری ، مصطفی مرادی ، صمد_محمدی و چند عزیز ديگر که نامشان را نمی دانستم با لباس ها و تجهيزات خيس و بدبو از کانال خارج و یک گروه بیست یا بیست و پنج نفره تشکیل شد .
وقت تنگ بود و دشمن در حال پیشروی ، برادران ندرلو و محمدی سریع وضعيت خطرناک منطقه و حرکت تانک ها و نقشه دشمن برای محاصره دوباره رزمندگان را برای سرداران رستمخانی و وزیری توضيح داده و قرار شد که سریع به سمت تانک ها رفته و تا رسیدن نیروهای پشتیبان جلوی پیشروی آنان را بگیریم .
شتابان راهی پائین منطقه شده و بعد از طی مسافتی ، به نزدیکی رودخانه دجله رسيده و بنا به دستور پشت خاکريز بلندی در روبروی رودخانه مستقر شدیم . سردار رستمخانی با تعدادی از همراهان و چند بیسیمچی از گروه جدا و جهت شناسائی منطقه و یافتن اطلاعاتی از وضعيت نيروها و آرایش تانک های دشمن به سمت رودخانه رفتند . قرار بود بعد از بازگشت سردار رستم خانی به گروه های چندنفره تقسیم و از چند سمت مختلف به تانکهای عراقی حمله کنیم .
از شدت آتش باری دشمن کاسته و از شر تیرها و ترکش ها خلاص و منطقه نسبتاً ساکت و آرام شده بود . از سمت مقابل صدای حرکت خشن و رعب آور تعداد زیادی تانک به گوش می رسید که بدليل تاريکی منطقه به هیچ عنوان قادر به ديدن شأن نبودیم .
همگی با همتی عالی و قلب هائی پراميد ، آماده نبرد و مقابله با تانکهای دشمن بودیم و برای آغاز حملات ثانیه شماری می کردیم . ناگهان فضای تاریک منطقه همچون روز روشن شد و دیواره خاکريز از سمت مقابل مورد اصابت متوالی گلوله های مستقيم توپ قرار گرفت . دوباره گلوله باران میدان آغاز و باران تیر و ترکش ها شروع به باریدن کرد . شدت انفجارات بقدری زیاد بود که در یک لحظه همه جا تیره و تار شده و خاکریز و اطرافش در ابری سياه از دود و خاکستر فرو رفت .
رگبار مسلسل های سنگین و سیل گلوله های سرخ رسام اجازه سر بلند کردن را به کسی نمی دادند و همه اجباری از تاج خاکریز پائین کشیده و در دیواره آن پناه گرفته بودیم ، از اوضاع مقابل هیچ اطلاعی نداشتم و همین امر باعث دلهره و نگرانی ام شده بود . با اینکه کار بسیار خطرناکی بود ، اما برای رفع دل شوره و اضطراب یواش بالای خاکریز کشیده و از تاج خاکریز نگاهی به جلو انداختم و با صحنه ای مواجه شدم که تمام تنم لرزید. در چندصد متری خاکريز ، تعداد بیشماری تانک با نورافکن های روشن در ستونهای افقی و عمودی آرايش جنگی گرفته و همزمان به سمت مان تیراندازی میکردند . تعداد تانک ها بقدری زیاد بود که تمام دشت مقابل و جناحین چپ و راست شو پوشانیده بودند.
خوشبختانه بچهها از آن طرف کانال تعداد زیادی موشک آر پی جی همراه خود آورده بودند که با خیال راحت می توانسیم مدتی مشغول شأن کنیم ، اما با این وجود تعداد تانک ها بقدری زیاد بود که اگر تمام موشک ها را هم به هدف میزدیم ، بازم بقیه شأن تار و مارمان میکردند . گلوله باران خاکريز مدتی ادامه یافته و سپس غرش وحشتناک تانکها فضای منطقه را پرکرده و صدای خشن زنجیرها خبر از آغاز یورش دشمن داد .
با رسیدن تانکهای عراقی به تيررس موشک ها ، همه آر پی جی زنهای گروه بلند شده و هر کدام از گوشه ای از خاکریز تانکی را نشانه رفته و با ذکر مبارک سبحان الله شليک کردیم . فاصله بقدری کم بود که بسیاری از موشک ها به تانک های ردیف اول خورده و منفجر شدند . اما در کمال ناباروری صدمه ای به تانک ها وارد نکرده و تانک ها غرش کنان و رگبار زنان به سمت خاکریز آمدند . تانکها از نوع تی ۷۲ ضد موشک بودند که تنها راه از کار انداختن شأن زدن برجک يا شنی و یا انداختن نارنجک داخل کابین شأن بود که آن هم کار هر کسی نبود...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_ششم
💠 #شب_حمله
🖌... تانک های عراقی غرش کنان جلو آمدند و فرماندهان داد زدند که تانکهای ردیف عقب را بزنید . فریادهای سبحان الله ، آر پی جی زنها در فضا پیچید ، اما جز موشک من و برادر عسگری ، موشکی سمت تانک ها شلیک نشد ! ناباورانه بقیه موشکها عمل نکردند ، آر پی جی زنها شتابان موشک های ديگری را امتحان کردند ، متاسفانه هيچکدام عمل نکرد . معلوم شد که چاشنی موشک ها هنگام عبور از کانال بدبو ، آب خورده و از کار افتاده اند ، فقط چندتا موشک سالم در کوله پشتی من و برادر عسگری باقی مانده بود که آنها را بين آر پی جی زنها تقسيم کردیم ، قرار شد که موشک ها را تک به تک و با تاخیر زمانی شلیک کنیم تا وقت خریده و مدتی تانک های دشمن را مشغول کنیم تا شاید گردان های پشتیبان از راه برسند .
بسيجی دلاور حاج حسن راشـاد برای شليک اولین موشک بلند شده و قبل از اینکه کاری کند . در تاج خاکریز مورد اصابت گلوله مسلسل تانک ها قرار گرفته و از ناحیه گوش زخمی شد که با اصرار فرماندهان و بـه کمک يکی از همرزمان راهی عقبه شد . با هر ثانيه ای که می گذشت ، فشار تانک ها بیشتر و بیشتر می شد و وضعيت گروه کوچک ما هم در پشت خاکريز مدام بدتر و بدتر می شد ، باقی مانده موشک ها را هم شلیک کرده و قبضه های آر پی جی بدون موشک در دست رزمندگان مبدل به یک چوب دستی شد. لحظات بسیار سخت و دلهره آوری بود . در دشتی ناشناس و غریب مقابل صدها دستگاه تانک پیشرفته دشمن بدون هیچ مهمات و پشتیبان گير افتاده بودیم .
با اتمام موشک ها و خاموش شدن آتش آر پی جی ها ، خدمه بزدل تانک ها دل و جرأت بیشتری یافته و با سرعت و بی پروا به سمت خاکریز حمله ور شدند . با سقوط خاکریز فقط چندمتری فاصله داشتیم که ناگهان سردار رسول وزیری فرمانده دلاور گردان فرمان عقب نشينی داده و شروع به فرار از مقابل تانک ها کردیم . آتشباران پرحجم و سنگین دشمن تمام راه های مواصلاتی منطقه را مسدود و حرکت و جابجایی گردان های پشتیبان را با مشکل مواجه کرده بود . گروه کوچک ما هم بنا به دستور باید سریعاً عقب کشیده و خود را به آنسوی کانال بدبو می رسانید .
فقط تا زمان آگاهی دشمن از خالی بودن خاکریز فرصت داشتیم که خود را به کانال بدبو رسانیده و از داخلش عبور کنیم و برای همین هم با تمام توان می دویدیم و برای سبک تر شدن هم ، یک به یک تجهیزات اعم از کلاهود ، کوله پشتی ، قمقمه ، جعبه شیم میم ره و ماسک ضدگاز را از خود باز و به اطراف پرتاب میکردیم . مسير یکسره زير آتش شدید ادوات سبک و سنگین دشمن بود و رگبار گلوله مسلسل تانکها برای لحظه ای قطع نمی شد ، در یک ستون و بصورت نيم خيز حرکت کرده و در هر چند متری هم با انفجار گلوله توپ و خمپاره ای مجبور به خیز زدن و خوابیدن روی زمین می شدیم .
رنگ آسمان داشت به آبی مبدل می شد که نفس زنان و عرق ریزان به کنار کانال بدبو رسیده و سراسیمه داخلش شده و مشغول عبور از آن شدیم . لجن سیاه و تيره رنگ تا گردن آدم می رسید و آنچنان هم بدبو بود که مشام را آزار داده و حالت تهوع به آدم دست میداد .
داشتم خیلی نرم و یواش داخل لجن حرکت می کردم تا شاید آب کثیف و بدبو به دهانم نرود که یکدفعه بچه ها از بالای کانال داد زدند که تانکها از خاکریز عبور کرده و با سرعت به سمت کانال میآیند ، با شنیدن خبر ، حرکت بچه ها در داخل کانال سرعت بیشتری گرفت و دیگر کسی توجه ای به لجن تیره و بدبو نکرد و همگی شناکنان و دست و پا زنان عرض کانال را پیموده و با کمک سایر همرزمان از داخل کانال خارج و در پشت دیواره خاکی آن سنگر گرفتیم .
طبق فرمان قرارگاه باید تا کانال خشک دیشب عقب نشینی می کردیم . بنا به دستور سردار وزیری در گروه های چندنفره در میدان پخش شدیم تا همگی یکجا هدف گلوله مسلسل و توپ تانک ها قرار نگیریم . نفرات گروه ما را سردار رضا زلفخانی معاون اول گردان حر ، پاسداران دلاور احد اسکندری ، خليل آهومند ، فرامزر گنجی ، بسیجی دلاور مصطفی جلدی و دوتن از بیسيمچی های گردان تشکيل می دادند . تمام لباس هایمان خيس و آغشته به لجن بود و بقدری هم بوی بدی می داد که حال آدم بهم میخورد . سحر دمیده و آسمان داشت روشن میشد که تانکها در کنار کانال بدبو ردیف شدند و نیروهای پیاده عراقی هم در اطراف شأن موضع گرفته و شروع به تیراندازی کردند .
مدتی افتادن و خیزان زیر باران گلوله ها و موشک ها راه رفتیم تا اینکه به کنار حوضچه هایی خاکی رسیدیم که چهار یا پنج متری ارتفاع و پانصد یا ششصد متری طول داشتند . برای در امان ماندن از آتش عراقی ها وارد یکی از آنها شده و به راه خود ادامه دادیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_هفتم
💠 #شب_حمله
🖌...هیچ شناختی از محیط حوضچه ها و اطراف آنها نداشتیم و اصلأ هم نمی دانستیم در داخل حوضچه بعدی چه چیزی انتظارمان را میکشد و با چه چیزی مواجه خواهیم شد . برای همین هم سردار زلفخانی اول خودشان در زیر بارانی از تیر و ترکش و موشک ، بی پروا و جسورانه بالای دیواره پایانی حوضچه می رفتند و از لبه حوضچه نگاهی به داخل حوضچه بعدی می انداختند و بعد از اطمینان یافتن از خالی و امن بودنش یک به یک پشت سر سردار وارد آن می شدیم .
به انتهای حوضچه سوم رسیده و مثل دفعات قبل سردار زلفخانی برای شناسایی حوضچه بعدی از ديواره پایانی حوضچه بالا رفت و بی درنگ هم پائین برگشت و گفت : آماده درگیری شوید که داخل حوضچه پر از نیرو و نفرات است! با دستور سردار زلفخانی همگی از دیواره حوضچه بالا رفته و در لبه حوضچه موضع گرفته و آماده پرتاب نارنجک به داخل حوضچه چهارم شدیم ، خود سردار هم نارنجکی آماده در دست گرفته و سينه خيز به سمت لبه حوضچه چهارم رفت و چند باری بلند رمز مبارک عمليات را فریاد زد و بلافاصله هم از داخل حوضچه صدایی بسيار نحیف و ضعيف نام مبارک یا زهرا (س) را تکرار کرد.
از خودی بودن نیروهای داخل حوضچه مطمئن شده و با غلاف کردن نارنجک ها ، شتابان وارد آن شدیم ، داخل حوضچه قیامتی خونین برپا بود ، حدود پنچاه یا شصت نفری از رزمندگان مخلص و دلاور لشگر ۸ نجف با پيکرهائی زخمی و خون آلوده در گوشه و کنارش آرمیده بودند . اکثریت به شهادت رسیده و فقط چند نفری زنده بودند که آنان هم اوضاع خوبی نداشتند و بقدری خون از دست داده بودند که رنگ رخسارشان مثل برف سفید و سفید بود از شدت ضعف با سختی سخن می گفتند . از لب های ترک خورده و خشک شأن کاملاً معلوم بود که مدت زمان زیادی بود که آبی به لب هايشان نخورده بود . همه شهدا زخمی بودند و از شدت خون ريزی به شهادت رسیده بودند ، اوضاع بسیار غریبی بود . بعضی ها در حالت سجده و بعضی دیگر در حال خواندن قرآن به دیدار معشوق شتافته بودند . چند نفری هم که هنوز زنده و نفس می کشیدند در حال راز و نيازی بسیار زیبا و عاشقانه با معشوق يگانه و ائمه اطهار بودند . حال و هوایی عجیب روحانی و معنويی فضای حوضچه را در برگرفته و چهره های نورانی و درخشان شهدا و مجروحان روشنای خاصی به آن میکده عاشقان پیر جماران بخشيده بود .
حیران و سردرگم مشغول تماشای پیکرهای پاک شهدا بودم که یکی از عزیزان مجروح خیلی جانسوز و ضعیف صدایم زد و ازم آب خواست . تمام هیکل نازش غرقه در خاک و خون بود و لب های ترک خورده اش از شدت خشکی به هم چسبیده بود . قمقمه ها را هنگام عقب نشینی انداخته و هیچکدام آبی به همراه نداشتیم . اصلاً ندانستم که باید چه پاسخی بهش بدهم و در یک لحظه چنان در خود شکسته و شرمنده و خجالت زده شدم که ناخودآگاه ذهنم به دشت کرببلا سفر کرده و بیاد شرمندگی سقای با وفای دشت کربلا افتاده و اشک همچون باران از چشمانم باریدن گرفت .
منطقه دیگر کاملاً روشن و خورشید در حال طلوع بود . به احتمال زیاد نیروهای پیاده و کماندوی عراقی تا حالا از کانال بدبو عبور کرده و به دنبال مان بودند . اصلاً زمان توقف نبود و باید سریعاً راه می افتادیم . سردار زلفخانی از عزیزان مجروح خواستند که کمک شأن کنیم تا بلند شوند و باهم به عقب برگردیم ، اما آن عاشقان صادق و تشنه لبان سیراب قبول نکرده و هیچکدام حاضر به تنها گذاشتن یاران خود در حوضچه نشدند و عاجزانه هم خواهش و تمنا کردند که آنان را بیخیال شده و به راه خود ادامه دهیم . درست در این زمان رزمنده ای که در لبه حوضچه نگهبانی می داد فریاد زد که نیروهای دشمن وارد حوضچه ها شدند . دیگه وقت رفتن بود و واسه همین هم برادر زلفخانی دست از اصرار برداشت و با گذاشتن تعدادی نارنجک دستی کنار دست عزیزان زخمی و با بوسيدن صورت خاکی و نورانی شأن از حوضچه خارج و به راه خود ادامه دادیم.
با عبور سریع از چند حوضچه دیگر به نزدیکی های کانال خشک کشاورزی که شب گذشته از آنجا حمله را آغاز کرده بودیم رسیده و از داخل حوضچه ها خارج و وارد دشت مابین کانال بدبو و کانال خشک شدیم . سردار زلفخانی به همراه برادران احد اسکندری و مصطفی جلدی و دوتا بیسیمچی از گروه جدا و برای بررسی اوضاع و احوال منطقه و یافتن و گردآوری باقی مانده نيروهای گردان به سمت جناح چپ میدان رفتند و من و برادران خليل آهومند و فرامرز گنجی هم به راه خود ادامه داده و به سمت کانال خشک حرکت کردیم....
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر
📌 #قسمت_هشتم
💠 #شب_حمله
🖌... دشت زیر آتش مستقیم تانک ها و نیروهای پیاده عراقی بود که در طول کانال بدبو به صف شده بودند . پيکرهای پاک شهدا و مجروحین در هر سمت و سوی میدان ديده می شد. اما آتش باران دشمن بقدری زیاد و پرحجم بود که یکسره از آسمان تیر و گلوله و ترکش می بارید و اجازه نزدیک شدن به آن عزیزان را نمی داد . دیگر فاصله ائی با کانال خشک نداشتیم و اطراف پر از پیکر غرقه به خون مجروحان بود که عاجزانه التماس می کردند که کمک شأن کنیم ، وضعیت بقدری خراب بود که سراسیمه از کنار چند رزمنده زخمی گذشته و به هیچ عنوان قادر به یاریشان نشدیم . نزدیکی های کانال بودیم که دیگر دلم راضی نشد از کنار ناله های جانسوز و دردناک همرزمان بی خیال عبور کنم . قبضه آر پی جی را به برادر خلیل آهومند سپرده و شتابان مشغول انتقال پيکرهای زخم خورده یاران به داخل کانال خشک شدم .
در زير بارانی از گلوله و ترکش و موشک ، سینه خیز و نیم خیز و کشان کشان اولین زخمی را به کانال رسانیده و به دنبال دومین مجروح رفتم . برادران آهومند و گنجی هم وارد کانال خشک شده و به سمت بالای کانال حرکت کردند . با هر مشقتی بود تعدادی از رزمندگان مجروح را به کانال انتقال داده و بعدش سر و کله هلیکوپترهای عراقی بالای سر کانال پیدا شد و آتش مسلسل و راکت هایشان چنان زمین گیرم کرد که دیگر قادر به جابجایی مجروحین نشده و از ترس انفجارها و ترکش ها به سنگری در کانال خشک پناه بردم . شبی بسيار سخت و شکنجه آوری را پشت سر گذارده و اکنون با جسمی خسته و روحی پريشان و چشمانی خواب آلوده در کانالی ناشناس و غریب ، تک و تنها مانده بودم . پشتم را به دیواره بتنی کانال تکیه داده و همانطور که داشتم به وقایع و اتفاقات دیشب فکر میکردم . نم نم و بی اختیار چشام بسته شد و اصلأ نفهمیدم کی خوابم برد.
نمی دانم چقدر در خواب بودم ، اما با صدای پی در پی انفجار و افتادن یک گونی پراز خاک بر سرم از خواب پریده و هراسان از لبه کانال مشغول وارسی اطراف شدم . لودرهای عراقی هنوز مشغول کار و پرکردن کانال بدبو بودند و خبری هم از آتش باری تانکها و تیراندازی نفرات دشمن نبود ، یک هواپیمای قدیمی ، مدل جنگ جهانی دوم ، بالای سر کانال با صدای قار قار اینطرف و آنطرف می رفت و در هر رفت و برگشت بصورت عجیبی در آسمان می ایستاد و سیلی از راکت را روانه کانال و اطرافش می کرد .
ساعت هفت و نیم صبح را نشان می داد و آفتاب داغ جنوب منطقه را حسابی گرم و سوزان کرده بود ، تا آرام شدن اوضاع و رفتن هواپیما در سنگر پناه گرفته و بعد با احتیاط زدم بیرون تا به دنبال بقیه همرزمان بگردم ، صبح هنگام حمل مجروحان بقدری سراسیمه بودم که اصلاً توجه ای به داخل کانال نکرده و نمی دانستم چه اوضاعی داره و همین که از سنگر خارج شدم ، با صحنه ای مواجه شدم که واقعاً شوکه شده و خشکم زد ، داخل کانال مملو از شهيد و مجروح بود و تا چشم کار میکرد ، آدم سالم و سرپایی در طول کانال دیده نمی شد .
هر رزمنده ای که ديشب در حین عمليات زخمی شده بود ، سينه خيز و کشان کشان خود را به لبه کانال رسانیده و به داخلش افتاده بود. مدتی این طرف و آن طرف کانال را در پی همرزمان سالم گشتم و هیچ کسی را نیافتم ، انگاری تک و تنها بودم ، بین آنهمه شهيد و مجروح !
اضطراب و دلهره عظيمی سراتاپای وجودم را فرا گرفته و غم تنهائی و ترس از اسارت در آن بيابان غريب و ناشناس همچون خوره به جانم افتاد و چنان بی قرارم کرد که بی اختیار شروع به گریه کردم و لحظاتی همچون مرغ سر بریده به اين سو و آن سو پريده و مثل آدمهای گمشده ، داد و فرياد کردم و بلند بلند سوت زدم تا شاید یکی بشنود و جوابم را بدهد ، اما هرچه داد زدم و سر و صدا کردم خبری از کسی نشد .
گريان و نالان کف کانال ، کنار تعدادی از زخمی ها و شهدا نشسته و در بلاتکلیفی خودم غوطه ور شدم . در همین حال و احوال یکدفعه مچ پایم را یکی گرفت و گفت : پس چرا مثل پیرزن ها داری شیون میکنی..!؟ توکل به خدا کن و بلندشو به بچهها کمک کن و زخم هایشان را ببند..! برگشتم و دیدم رزمنده ایی کهن سال است که از ناحیه پا مجروح شده ، سريع صورت شو بوسیده و با وسايل پانسمانی که به کمر داشت ، زخم پاشو بستم و خیلی مضطرب پرسیدم ، میدونی ، بچه های گردان کجا هستند !؟ با لبخندی گفت : خیالت راحت ، همه نمردند ! صبح زود تعدادی از رزمندگان از اینجا گذشتند و به سمت بالای کانال رفتند . به سمت بالا بری ، حتماً پیدایشان می کنی ، فقط قول بده ، اگه پیدا شأن کردی ، بگی بیایند دنبال ما و نگذارند به دست عراقی ها بیفتیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢️ #شب_حمله
✍ خاطره ای شنیدنی از غواص بسیجی #شهید_عباس_محمدی از شب سخت و خونبار عملیات #کربلای_چهار :
💠 #قسمت_اول
🖌... قبل از اذان مغرب همه لباس پوشـیده و آماده بودند. وقت اذان راز و نیازها شـروع شـد. در تمام عمرم چنین نماز باشـکوهی ندیده بودم. بدون استثناء همه برادران در حال نماز خواندن ، به شـدت می گریسـتند. مسـئول دسـته چند بار به برادران گفت که یواش گریه کنید. دشمن متوجه حضورتان می شود. حضور قلـب و نمـاز رزمنده هـا ، انسـان را بـه گریـه می انداخـت. نماز که تمام شـد ، به چهارده معصـوم توسـل کردیـم و در انتهـا ، پیروزی رزمندگان و سلامتی امـام را از خداونـد متعال خواسـتیم. در حین دعا چند خمپاره سـنگر را به لرزه درآورد. در یکی از انفجارها برادر سـیدرحیم ( بسیجی غواص سید رحیم صفوی ) ، مسـئول دسته زخمی شد و او را به عقب فرستادند.
سـاعت هفت شـب نیروها آرایش گرفته بودند. با یاد خدا به طرف کانالی کـه تا سـیل بند ادامه داشـت به راه افتادیم. از جلوی سـنگری کـه قبلاً یکی دو شب را در آن گذرانده بودیم رد شدیم. چنـد نفـر از بیسـیم چی های گـردان را دیـدم ؛ از جملـه جـواد و ناصـر که جلوی سـنگر نشسـته بودند. با آنها خداحافظی کردم. به دسـته دو که رسـیدم قاسم را دیدم. یک بیسیم پشتش بود. او را هم به عنوان بیسیم چی به گروهان داده بودند. آخرین نفر دسته دوم بود. به سیل بند اول خودمان رسیدیم. در دلمان اضطراب داشتیم که چه خواهد شد. آیا به آنطرف میرسیم؟
دقیقه به دقیقه تیربارهای دشمن سکوت شب را می شکستند. پولیکا را باز کردیم و گره ها را به دسـت برادران دادیم. دسـته دوم لوله های پولیکا از سیل بند به طرف آب سرازیر شدند. از سیل بند تا لبه آب ، کمتر از صد متر و پوشش تا لبه آب از نوع چولان بود.
نیروهای دسـته سـه هم دو به دو از سـیل بند گذشـتند و در آن طرف سیل بند روی زمین نشستند. از دست چپ صدای خش خش حرکت بر روی چولان ها و حتـی صـدای پای آنها کـه در آب حرکت می کردند، به گوش می رسـید.
مسـئله سـکوت ، امر مهمی در عملیات اسـت. بی توجهی به آن ممکن اسـت به شکست هر عملیاتی منجر شود. از سـیل بند کـه رد شـدیم ، اضطرابمـان از بین رفت و جایش را سـکینه و وقار گرفت. مثل اینکه برای شنا و آب تنی و تفریح به رودخانه می رفتیم. از سیل بند تا لبه آب را بهُ کندی طی کردیم. به لبه آب که رسیدیم ، فین ها را به پا کردیم و وارد آب شدیم. دسته سه آخرین دسته از نیروهای لشگر بود که وارد آب میشد. طنابی بـه طول پنج متر بین دسـته ها ارتبـاط برقرار می کرد تا هر گروهان در یک سـتون حرکت کند.
ساعت ۸:۳۰ در آب نشسته بودیم و فقط سرمان بیرون بود. ابتدا مـد بـود و آب ارونـد به شـمال بصره جریان داشـت. بعضاً آسـمان روشـن می شـد و دوبـاره تاریکی همه جـا را فرا می گرفت. آسـمان صاف ، صاف بود. ستاره ها در آسمان چشمک میزدند و نگاه شان به خط شکنان غواص بود.هـوا کاملا آرام بـود و حتی نسـیم هم نمی وزیـد. موجی در آب مشـاهده نمی شـد ؛ مثل اینکه آب راکد اسـت و هیچگونه حرکتی ندارد. چند لحظه ای از نشسـتن مـا در آب نمی گذشـت کـه یـک دسـته را در وسـط رود دیدم که صدایی شـنیدم. همراه با جریان آب ، به طرف شـمال در حرکت بودند. متعاقباً درسـت یادم نیسـت ؛ اما فکر می کنم که یک نفر به فرد دیگری می گفت، اگر نمیتوانی بکش کنار...
شـاید یکـی از آنهـا زخمـی شـده یـا پایش گرفتـه بـود و مسـئولش از او می خواست که به عقب برگردد . صدایی که در وسط آب می خواست همراهش به ساحل خودی برگردد. به گوش ما می رسید حتماً به گوش دشمن هم خواهد رسید.
بعد از چند لحظه دشمن با خمپاره و منور و کلت منور ، آسمان را چراغانی کرد. برای این نوع چراغانی بایـد منتظـر نالـه خفاشـان و جیـغ کرکس هـا و لاشخورها هم بود. خفاشـان و لاشخور صفتان این کمبود را هم برآورده ساختند و با تیربار ، آر پی جی۷ و ۱۱ و خمپاره هـای ۶۰ ، به طـرف ملائکه خدا در روی زمین چنـگ انداختند. آنان نمی دانستند که خداوند سدی بین ما و آنها قرار داده و عاقبت ، چنگ شان خرد و ناله و جیغ شوم شـان در گلو خفه خواهد شـد. تیرها و ترکش ها از روی سـر بچه ها رد می شـد. گاهی تیرها نزدیک آنها به آب می خورد و کمانه می کرد یا به آب فرو میرفت ...
🌀 #ادامه_دارد
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_عباس_محمدی از رزمندگان دلاور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز عملیات های عاشورایی #کربلای_۴_۵ بود که مردادماه ۱۳۶۶ در #عملیات_نصر_هفت ، منطقه عملیاتی #سلیمانه_عراق به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢️ #شب_حمله
✍ خاطره ای شنیدنی از غواص بسیجی #شهید_عباس_محمدی از شب خونبار عملیات #کربلای_چهار :
💠 #قسمت_دوم
🖌... آبی که چند دقیقه پیش راکد و ساکت و آرام بود ، حالا موج برداشته بود و از همه جا بوی باروت می آمد.آسمان به وسیله کرکس های آهنی روشن تر شد تا لاشخورها بتوانند طعمه خود را بهتر ببینند. هنوز خوشه ای به خاموشی نگراییده ، خوشه دیگری روشن می شـد. دیگر شـب نبود. هوا مثل روز روشـن شـده بود و سـاحل دشمن دیده می شد ؛ به طوری که می توانستیم تک تک سنگرهای دشمن را از روی سیل بند بشماریم. گاهـی صـدای بچه لاشـخورها به گوش میرسـید که فریاد می کشـیدند و چیزهایی به هم میگفتند.
به ما دستور حرکت دادند. با عمیق ترشدن آب ، پاها از زمین کنده شد. در هـر دسـته ای ، به غیـر از چهار نفر ، سـر بقیه زیر آب بـود ؛ دو نفر از اول و دو نفر از آخر ستون. سرهای بقیه زیر آب بود. از اشنوگر استفاده میکردند.
من و برادر عباس راشـاد در اول سـتون بودیم و برادر حسـین یوسـفی هم از کنـار سـتون حرکـت میکـرد. از گونی کلاه اسـتتار دوخته بودنـد. به علت هم رنگ بـودن بـا آب رودخانـه ، دید دشـمن را به مقدار زیـادی از بین می برد. اشـنوگرها هم با گونی اسـتتار شده بودند. حرکت به طرف وسط رود به کندی انجـام می شـد و اگـر همین طور پیش می رفتیم ، از میـان جزیره بوارین و ماهی سـر درمی آوردیم و همان سـر را هم باید دودسـتی تقدیم منقار بچه لاشخورها می کردیم.
معاون گردان ، برادر مجید بربری ( سردار رشید اسلام حاج مجید ارجمندفر ) از دسـته سـه می خواست طناب ارتباطی را قطع و به طرف جزیره ام الرصاص برود. به حسین گفتم طناب را ببرد. حسین طنـاب را بریـد و از آن لحظـه به بعد او را ندیدم. با شـدت تمام به طرف جزیره ام الرصـاص فین میزدیم. آتش دشـمن از سـه جهـت روی آب متمرکز بود و هر لحظه شدت می گرفت. از طرف مقابل ام الرصاص ، از سمت راست جزیره ماهی و از پشت جزیره بوارین قرار داشت.
دسته اول و دوم گروهان به طرف ساحل خودمان فین میزدند. به نزدیکی نهـر خیـن و بواریـن رسـیده بودنـد. هیچ گونـه تـرس و رعبـی در نیروهـا دیده نمی شـد. حتـی بعضی ها شـوخی هـم می کردنـد.
برادر راشـاد به مـن میگفت عباس آقا ، مثل اینکه فیلم سینمایی است. هر لحظه منتظر بودیم که تیر یا ترکشی به پیشوازمان بیاید و ما را تا آسمان اوج دهد. برادر مجید بربری هم به کمک ما آمد تا سه نفره دسته را سریعتر بکشیم. به بچه ها گفتم که وزنه های اضافی را باز کنند و به روی آب بیایند. همه وزنه ها را باز و در آب رها کردند و سرها را از آب بیرون آوردند. یکـی از فین هـای بـرادر راشـاد از پایـش درآمد و او مجبور شـد که جایش را بـا یکـی از برادران تخریبچی به نام محسـن اقدمی عوض کند.
کم کم به تنگه بین جزیـره ماهـی و ام الرصاص نزدیک میشـدیم. رو به روی ما یـک دکل دیدبانی به ارتفاع تقریبی پانزده متر دیده می شد که اتاقک هم نداشت. در سمت چپ دکل ، یک سـنگر دوشـکا بود که مرتب کار می کرد. یک دسـته نیرو در سـمت چپ و موازی ما به طرف آن سنگر در حرکت بودند. آتش در سمت تنگه خیلی کم بود ؛ به همین دلیل تصمیم گرفتیم که خود را به طرف شمال جزیره ام الرصاص بکشیم. یک لحظه سوزشی در بازوی راستم احساس کردم. فکر کردم شاید ترکش خورده و رد شده است و زیاد هم مهم نیست ؛ اما چند متر بیشتر نتوانستم طناب را بکشم. به تخریبچی دسته ، برادر حبیب هاتف گفتم که طناب را بکشد و خودم چندصد متر به انتهای تنگه نمانده بود که از کنار دسـته حرکت کردم. تقریباً به سیم خاردارها رسیدیم. چند متر مانده به سیم خاردار ، برادر حسن پام از ناحیه دهان مورد اصابت تیر قرار گرفت و تعادل خود را از دسـت داد.
حسـن دو دسـتش را بلنـد می کـرد و بی اختیـار به شـانه بچه ها می گذاشـت و باعث می شـد که طناب پیچ بخورد و بچه ها کنترل خود را از دسـت بدهند. به حسـن گفتم طناب را رها کن. او هم گره ها را از دستش درآورد و به طرفم آمد. یک لحظه سرش در آب فرورفت و بیرون آمد. همان لحظه شـهید شـد. بچه ها او را به طرف سـیم خاردار کشیدند تا شاید لباسش به سیم خاردار گیر کند و آب او را از آنجا دور نسازد....
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_عباس_محمدی از رزمندگان دلاور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز عملیات های عاشورایی #کربلای_۴_۵ بود که مردادماه ۱۳۶۶ در #عملیات_نصر_هفت ، منطقه عملیاتی منطقه عمومی #سلیمانیه عراق به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab