eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
یکبار که دستم بند بود چادرم را درآوردم مادر بزرگم گفت : چادری ،چادرش را از سرش نمیکشد گفتم دستم بند است گفت با دندان بگیر😊 سالها میگذرد من چادرم را با چنگ ودندان سخت گرفته ام 👌💖 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۴۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) چهار سال میشه با پول حال کرد، بعدش می فهمی یک چیزای دیگه ه
🌹🍃 ۴۳ ✍ (م.مشکات) بازی را شروع کردند. آرش با نگاه هایش از بابک خط می گرفت. بابک که سیگاری گوشه لبش گذاشته بود با اشاره هایش مسیر بازی را مشخص می کرد. آرش از نگاه بابک چیزی را فهمید که عصبانی اش کرد اما سعی کرد خونسرد باشد. شروین آن قدر غرق بازی بود که اصلا متوجه نگاه ها نشد. بازی تمام شد و شروین برد. بابک شروع کرد به دست زدن. - حالا چی می گی آرش؟ - می گم آدم خر شانسیه، همین! سعید رو به آرش گفت: - خودت گفتی پول. چرا مثل بوقلمون باد کردی؟ آرش اخمی به سعید کرد و رفت. بابک پول را درآورد و به شروین دراز کرد. - من با آرش شرط بستم - به جای تو ازش می گیرم شروین پول را گرفت، سعید پول را از دستش قاپید. - ببینم واقعیه؟ از در سالن که بیرون می آمدند شروین گفت: - باورش نمی شد هر دو بار ازش ببرم بچه قرتی - خب راه افتادیا، نه به اولش که به زور می اومدی نه به حالا که شرط بندی هم می کنی - اشکالی داره؟ - اینقدر که تو با این مهدوی جینگ شدی گفتم دیگه به جای سالن می ری مسجد شروین خندید. - گاهی می رم خونش. آرامشش رو دوست دارم - آخرش با همین آرامشش کار دستت می ده. بپا چیز خورت نکنه سعید این را گفت و سیگارش را روشن کرد و پاکت را به شروین تعارف کرد. شروین سوئیچ را چرخاند. - نمی خوام... * با هم دست دادند.سعید گفت: - کجا بودی؟ تو مگه کلاس نداشتی؟ - قراره به تو گزارش روزانه بدم؟ ببین مادر! من باید بدونم بچم کجا می ره، با کی می گرده، چه کار می کنه، فردا بزنن پسرم رومعتاد کنن تو جوابشو میدی؟ شروین سری تکان داد و خندید: - ننه جون تو خودت مارو معتاد نکن، بقیه کاری با ما ندارن. از باشگاه چه خبر؟ بیکاری یه سر بریم؟ - من بیکارم اما رفتن یا نرفتن رو جیب تو تعیین می کنه - آرش؟ آره. پول دارم. از کنف کردنش حال می کنم -کلاً کنف کردن حال میده - بریم؟ - الان کلاس دارم - مثبت بازی در نیار غیبت رو برا همین روزا خلق کردن دیگه - باور کن جا ندارم. همین جوری هم نمره نمی آرم، بابا تو می خوای انصراف بدی، من که مخم تاب بر نداشته - خیلی خب، اینقدر َزن َجموره نکن، برو سعید رفت و شروین رفت سراغ شاهرخ. در زد: - بیا تو در را باز کرد. لبخند شاهرخ با دیدنش پر رنگ شد. - سلام آقای کسرائی، بفرمائید شروین نشست. - حال شما خوبه؟ - خوب یا بدش فرقی نداره. مهم اینه که میگذره - یه روز کاملاسرحال ویه روز هم عین قهوه بدون شکر تلخ. یا صفری یا به سمت بی نهایت میل می کنی. این همه تغییر چطور اتفاق می افته؟ - اگر فهمیدم حتماً بهت میگم - خب؟ - خب به جمالت - چه کار داشتی؟ شروین کمی ساکت ماند بعد در حالیکه چشم هایش این سو و آن سو می دوید گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۴۴ ✍ (م.مشکات) - اِ... راستش ... آها ... اون کتاب ها که بهم دادی، اون جلد سبزه، مال خودته؟ - آره. چطور؟ - دیشب داشتم ورقش می زدم چند تا از برگه هاش جدا شد. تقصیر من نبود. خودش کهنه بود - آره، زهوارش در رفته. از بس توش چرخیدم تا سئوال پیدا کنم - سئوال پیدا کنی؟ شاهرخ ابرویش را بالا برد و لبخندش معنی دار شد. - خیلی خب بابا، تو هنوز دلگیری؟ وقتی به آدم گیر میدی انتظار داری چه کار کنم؟ خب تلافی می کنم دیگه - دلگیر نیستم. فقط خواستم راحت باشی. اتفاقاًبرام جالب بود. به اینکه دانشجوها دستم بندازن عادت دارم اما اینجوری کمتر دیدم. برام جالب بود که یکی مثل خودم پیدا کردم شروین چیزی نگفت. - کار دیگه ای نداشتی؟ همین؟ - ببین چقدر گیری - مسلماً تو نیومدی اینجا که راجع به جلد کتاب سبزه بگی - روی آدمو کم می کنی. خیلی خب تسلیم.سعید کلاس داشت. گفتم یه سر بیام ببینمت، بهتر از علافیه، نه؟ - تو فقط با سعید دوستی؟ - حوصله شلوغی رو ندارم از دبیرستان با سعیدم - چطور پسریه؟ - لنگه کفش تو بیابون نعمته شاهرخ حرفی نزد. - اما فکر کنم تو زیاد ازش خوشت نمیاد - من از هیچ کس بدم نمیاد اما به هرکسی هم اعتماد نمی کنم - مگه سعید رو میشناسی که اعتماد نمی کنی؟ - وقتی راه درست مشخصه مقدار فاصله از اون نشون دهنده زاویه انحرافه - من و سعید خیلی شبیه هم هستیم شاهرخ با همان لبخند همیشگی جواب داد - تفاوت ها تون بیشتره شروین که معلوم بود این بحث چندان برایش خوشایند نیست گفت: - از بحث هایی که مجبور باشم فقط شنونده باشم خوشم نمیاد شاهرخ همانطور که روی کاغذهایش خم می شد گفت: - راجع به چیزی بحث کن که دوست داری - تو اون پائین چه کار می کنی؟ - دارم چیزی می نویسم - جداً؟ فکر کردم داری پنچرگیری می کنی شاهرخ سرش را بلند کرد. عینکش را برداشت. دستش را کنار چانه اش گذاشت و صورتش را به آن تکیه داد و گفت: - خیلی راحت حرف می زنی - ناراحت شدی؟ - با همه همین طور حرف می زنی؟ - با دوست هام. اینجوری راحت ترم. دوست داری استاد من باشی؟ خشک و رسمی؟ - اگر می خواستم استادت باشم الان اینجا نبودی. فقط می خوام بدونم چی تو ذهنته - ترجیح می دم با آدمها راحت باشم. از کلمات دست و پاگیر خوشم نمیاد. چرا راحت حرف زدن بی ادبیه؟ ادب آدم ها رو از هم دور می کنه - دور شدن همیشه بد نیست. رعایت فاصله ایمنی با ماشین جلویی آدم رو ازش دور می کنه اما حفظش به نفع هر دوئه - یعنی اگر من به تو نزدیک بشم می خوریم به هم؟ شاهرخ خندید. - همه تصادف ها جسمی نیست شروین شانه ای بالا انداخت. - اینم نظریه شاهرخ برگه هایش را جمع کرد و توی کیفش گذاشت، بلند شد و گفت: - ببخشید، من کلاس دارم شروین بلند شد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۴۵ ✍ (م.مشکات) - اگه دوست داری می تونی همین جا بمونی - نه، می رم بیرون، دیگه کم کم سعید میاد وقتی شاهرخ از پله ها بالا رفت. شروین وارد حیاط شد و روی یکی از صندلی ها نشست. دست هایش را باز کرد و روی تکیه گاه صندلی گذاشت. پایش را روی هم و سرش را عقب انداخت و چشم هایش را بست تا آفتاب اذیتش نکند. آفتاب پائیزی گرمای مطبوعی داشت. - سلام آقای کسرایی سرش را بلند کرد. چند تا از دخترهای کلاس بودند. از دیدنشان تعجب کرد. جواب سلام را داد. یکی شان گفت: - ببخشید، ما چند تا سوال داشتیم، گفتیم شاید شما بتونید جواب بدید - خب از استاد بپرسید - کلاس دارن. از چند تا از بچه ها پرسیدیم، نتونستن حل کنن. بچه ها می گن شما مسئله ها رو حل می کنید. شاید بتونید اینها رو هم حل کنید - بعد از کلاس ازشون بپرسید. تا ابد که کلاس ندارن - حالا اگه شما جواب بدید چی میشه؟ حوصله نداشت. - خسته ام. حوصله مسئله حل کردن ندارم دخترها نگاهی به هم انداختند و درحالی که دور می شدند صدایشان را می شنید: - برا 4 تا مسئله حل کردن چه کلاسی میذاره! برایش مهم نبود چه فکری درموردش می کنند برای همین حرفی نزد و دوباره سرش را عقب انداخت. چند دقیقه گذشت. - ببخشید آقای کسرایی! چشم هایش را باز کرد. دختری تنها جلویش ایستاده بود که کیفی در دست راست و دفتری در دست چپش داشت. - مزاحم شدم؟ شروین که دختر را نمی شناخت سری تکان داد. - شما؟ - معینی زاده هستم. درس رو با استاد مهدوی دارم. در واقع همکلاسی هستیم. البته من انتقالی گرفتم اومدم اینجا - چند تا سوال داشتم. گفتن شما می تونید راهنمائیم کنید - چرا از خود استاد نمی پرسید؟ شروین این را گفت و یکدفعه نگاهش به دخترهایی افتاد که چند دقیقه قبل از او سوال کرده بودند. یکی از آنها که انگار شروین را می پائید به محض اینکه دید شروین متوجه اش شده سریع سرش را برگرداند و شروع به پچ پچ با بقیه کرد و خندیدند. شروین با دیدن این صحنه عصبانی شد. قبل از اینکه دختر جوابی بدهد با لحن تهاجمی گفت: استاد کلاس داشتن، نه؟ - حتماً - بله ... - از بقیه هم پرسیدید و بلد نبودن، درسته؟ دختر که از این تغییر ناگهانی و حالت صدای شروین هم گیج شده بود و هم ترسیده بود گفت: - شما حالتون خوبه؟ - بله. کاملاً خوبم. شما هم بهتره تا عصبانی نشدم بزنید به چاک - این چه طرز صحبت کردنه؟ - همین که هست. برید دروغ هاتون رو به یکی دیگه تحویل بدید - متوجه نمی شم! - به دوست هاتون بگید. حتماً توجیهتون می کنن. چند نفری که رد می شدند نگاهی متعجب به شروین ودختر انداختند. دختر که از ناراحتی سرخ شده بود سعی کرد آرام باشد: - فکر نمی کردم دکتر مهدوی من رو پیش همچین آدمی بفرستن. واقعاً متأسفم و رفت. شروین می خواست دوباره سرش را عقب بیندازد که سعید را دید. - کلاس دارم، کلاس دارم. همین؟ - انتظار نداری که تا آخرش بشینم. رفتم حضوری زدم شروین بلند شد. - این دختره کی بود؟ - مزاحم، فکر کرده من هالوام. سعید تو واقعاً احمقی که باهمچین موجوداتی سروکله میزنی - بمیرم واسه تو که با عناصر اناث جامعه هیچ گونه مراوده ای نداشتی و نداری. من بودم از پشت تلفن براشون آواز می خوندم؟ - یه بار یه چهچه ای زدم، کردیم سابقه دار؟ در ضمن آواز خوندن با قربون صدقه رفتن فرق داره @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این زن جوان ایرانی توی مراسم فارغ‌ التحصیلیش در یکی از دانشگاه‌های کالیفرنیای آمریکا، برای اشاره به شخصیتی که الگوی زندگیش و عامل رسیدنش به این موفقیت بوده، پرچم یا فاطمة الزهرا (س) رو بالا برد سرافراز و سربلند باشی شیر زن ایرانی که با حجاب خودت پرچم زن اصیل ایرانی را بالا بردی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کی بیشتر از همه دوستت داره❓❓❓ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
چادری شدن شجاعت میخواهد یا یک مادری که برایت دعا کند #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔥 نصّاب! توبه هم کردی؟ 🔥 📡 در یک تحقیق میدانی در ساری از 20 نصاب حرفه‌ای آنتن ماهواره، 18 نفرشان گفته‌اند که ماهواره ندارند. از آنها سوال شد چرا ماهواره ندارید؟! گفتند: ما که برای نصب ماهواره برای بار اول می‌رفتیم، ظاهر خوبی از خانواده‌ها می‌دیدیم؛ 📡 اما پس از چند ماه که برای تعمیر یا تنظیم آنتن می رفتیم، می‌دیدیم وضعیت خانواده کاملاً با چند ماه قبل از نظر رفتار، اخلاق، وضعیت پوشش و ... عوض شده‌است. ما برای حفظ خانواده و بچه‌هایمان ماهواره نداریم!!! 📚 ماهی که مهر را برد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ واسه همه مدرسه هات مرسی !😡 🔻پس از منتشر شدن کلیپ رقص دانش آموزان به سراغ والدین دانش آموزان رفتیم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۴۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - اگه دوست داری می تونی همین جا بمونی - نه، می رم بیرون، د
🌹🍃 ۴۶ ✍ (م.مشکات) -این جماعت رو اصولا باید خر کرد اونوقت ببین برات چه کارا که نمی کنن. - ارزش خر کردن هم ندارن - حالا چی بهش گفتی که اشکش رو درآوردی؟ - اشک؟ - از کنارم که رد شد داشت گریه می کرد! شروین جا خورد. - جداً؟ - ازت خواستگاری کرده بود که اینجور زدی نابودش کردی؟ شروین چیزی نگفت ... * می خواست وارد باشگاه شود که سعید دستش را گرفت. - پول داری؟ - آره، قلکم رو شکوندم یه 40 – 30 تومنی دارم سعید دستش را کشید. - وایسا ببینم. اون دفعه 200 تومن حاال 30_40 تومن؟ می خوای تا عمر داری آرش ولت نکنه؟ - نکنه انتظار داری هر دفعه براش یه تراول بکشم؟ اون دفعه رو کم کنی بود - احمق جان، این دفعه که بدتره. می خواد تلافی اون دفعه رو هم دربیاره - بیخود کرده، من پول مفت ندارم - ولی شروین ... شروین حرفش را قطع کرد. - شروین نداره. چیه؟ نکنه معامله جوش میدی یه چیزی هم گیر تو میاد؟ - چند بار بهت گفتم باهاش کل کل نکن؟ حالا بدهکار هم شدیم؟ حالا که اینجوره، خودت برو که یه وقت نگی پولمو تو خوردی - معذرت می خوام ... تقصیر خودته ... همش طرف اون رو می گیری - اصلا به درک . هر غلطی می خوای بکن ... خره! من می خوام کم نیاری ... شروین اشاره ای به یکی از میزها کرد. - اوناهاش. دودکشش از یک کیلومتری پیداست. این بابا به تنهایی یکی از عظیم ترین آلاینده های تهرانه... سعید یکی از توپ ها را هل داد روی میز و پرسید: - آرش کجاست؟ بابک جواب داد: - رفته بوفه، اوناش، داره میاد بعد رو به شروین گفت: - بازم می خوای باهاش کل بندازی؟ - من که کاریش ندارم، اون شروع می کنه - تو هم بدت نمیادها! شروین خندید. صدای آرش از دور می آمد. همه برگشتند. - بابک، من دیگه نمی رم از این یارو خرید کنم، می خواد آدمو بخوره ... با دیدن شروین ساکت شد. بابک بطری ها را از دستش گرفت. - رفیقت اومده تو رو ببینه شروین زیر چشمی نگاهی به سعید کرد و با خنده ای شیطنت آمیز دستش را به طرف آرش دراز کرد. آرش توجهی نکرد و مشغول پوشیدن دستکشش شد. بابک چشمکی به شروین زد و رو به آرش گفت: - شروین اومده اینجا با تو بازی کنه - من با هر کی که بخوام بازی می کنم - منم اگر می ترسیدم ببازم بازی نمی کردم آرش با عصبانیت به سعید نگاه کرد. سعید سری تکان داد: - دروغ می گم؟ آرش به زور جلوی عصبانیتش را گرفت. - کمتر از 230 تا شرط نمی بندم شروین با لحن موذیانه ای گفت: - خوبه مشغول بازی شدند. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️