eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق‌شہید میدونے یعنےچے؟؟     یعنے:...↷°" •| وقتے گناه درِ قلبت را مےزند •| یاد نگاهش بیوفتــے.... •| و در و باز نکنے...‹‹‹🍃 •| یعنے محرم اسرار قلبت •| آن اسرارےکه هیچکس نمےداند... •| بین خودت و... •| خــــدا و... •| رفیق شهیدتــــ •| باشد...‹‹💔•• ↺امتحان کن... ̶زندگےات زیباترمےشود @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨ خوش آن کسی که بگردد گدای سفرهِ تو و بهره مند شود از عطای سفره ی تو فقط نه مردم قم ریزه خوار تو هستند تمام خلق نشسته به پای سفره ی تو هم اکنون حرم کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه (س) (س)✨ 🌼🎉 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_چهارم ✨بسم الرب العشق✨ توی ذهنم تکرار میکنم +محسن محمو
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨بسم الرب العشق✨ خونه شون را دید میزنم خانه ای کوچک،حداقل از خانه ما کوچکتر اما با صفاست پدر و مادر محسن هردو حاضر هستند اما من بی صبرانه منتظر دیدن خود محسن هستم پدرم مشغول صحبت با پدر محسن و خواهرم هم خودش را به حرف با مادر محسن سرگرم کرده من اما تنها حرفی که بر دهانم آورده ام یک سلام و علیک مختصر بوده بیکار نشسته بودم که پسر پنج شش ساله ای از در سالن وارد شد مادر محسن خطاب به اون پسر بچه گفت _محمد جان به عمو سلام کردی؟؟ یاد حرفای صدیقه افتادم پس منظور صدیقه از محمد این پسر بچه بود نمیدونستم باید برای خودم گریه کنم یا بخندم با لبخند به پسرک خیره شدم چشماهش با محسن مو نمیزد چقدر شبیه برادرش هست از فکر و خیال که در اومدم محمد کنار پدر نشست بود و باهم گرم صحبت بودند پدرم خیلی زود دل بچه ها رو بدست میاره و باهاشون سرگرم میشه خبری از رضا نیست حتما باید با محسن باشه تنها سوالی که ذهنم رو در گیر کرده اینع یعنی محسن اینقدر بی ادبه که برای یک سلام و احوال پرسی ساده هم به جمع ما اضاف نشده؟؟ صدای سرفه ی مردانه ای باعثدشد که نگاهم به سمت در بچرخه رضا و محسن باهم داخل شدند از دیدن محسن لبخند روی لبهام شکفت محسن با همه سلام کردو بعد به جمع مردانه ای که آخر سالن بود اضاف شد ♡♡♡ رب ساعت گذشته و سالن خیلی شلوغ شده فکر کنم تقریبا تمام کسانی که دعوت شدن اومدن من و صدیقه کنار هم نشستیم و من همچنان به محسن خیره ام ولی اون... دریغ از حتی یک نگاه!! صدیقه ضربه ای آروم به پهلوی من میزنه _کجایی فاطی؟؟؟ +همینجاا! _منظورم اینه که چرا اینقد تو فکر و خیالی کلک؟؟ نگاه بی رمقی بهش میندازم + کدوم فکر و خیال خواهر من؟ _خب حالا پاشو بریم کمک کنیم میخان شامو بکشن... +خب به من چه مثلا من مهمونماااا صدیقه آروم به صورتش میزنه _فاطمه؟ زشته !!! بزور از جام بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم مامان محسن که همه طهورا خانوم صداش میکنن در حال کشیدن غذا هست و زهرا هم در حال چیدن کاسه های سالاد در سینی این زهرا از اون موقع تا حالا کجا بوده؟؟؟ الله اعلم به سمتش میرم و آروم به شونش میزنم زهرا با لبخند همیشگیش به من خیره میشه _چطوری فاطمه خانم؟؟؟ توقع داشتم الان از تعجب دهنش باز بمونه اما انگار میدونستم من دقیقا کی هستم.'! چقدر مرموزه... سینی رو از دستش میگیرم +من اینو میبرم _زحمتت میشه خودم میبرم.... +نه بابا چه زحمتی.. سینی در دست به سمت سالن میرم احساس میکنم که سینی زیادی سنگینه ترس اینکه سینی از دستم بیفته از سنگینی خود سینی بیشتر عذابم میده به رضا اشاره میکنم که به کمکم بیاد اما انگار محسن زودتر از رضا اشاره ی منو میگیره و سریع به سمتم میاد _سینی رو بدید من! سریع سینی رو بطرفش میگیرم دستام میلرزه و ضربان قلبم بالا رفته سینی رو از دستم میگیره +دستتون در نکنه تشکر منو بی جواب میذاره و میره وسایل روی میزم رو مرتب میکنم که صدای در باعث میشه از کارم دست بکشم رضا از کنار در نگاهی به من انداخت _اجازه هست؟؟؟ +بلهههه!بفرمایید... با یک استکان چای وارد اتاق شد ا روی تخت من نشست و من روی صندلی روبه روش چایی رو به سمتم گرفت _بفرمایید برای شماست +مرسی برادر گلم جیزی شده ؟؟؟ _آره... با استرس از جام بلند شدم +چیییی؟؟؟ رضا با تعجب به من نگاه کرد _اتفاق بدی نیافتاده که اینجوری میکنیا!! نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرجام نشستم +آها ینی اتفاق خوبی افتاده؟؟ _قراره بیفته باهیجان بهش خیره شدم +چییی داداش چییی؟؟بگوو _اگه امون بدی میگم تو چرا اینقد هولی؟؟؟ +خب ببخشید بگو من فقط گوش میدم دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و بهش خیره شدم _اولش میخاستم به صدیقه بگم ولی فکر میکنم اگه به تو بگم بهتره چون تو باهلش صمیمی تری +با کی؟؟؟؟ _مثلا قرا شد نپری وسط حرفمااااا!!! +اخ ببخشید فراموش کردم _بازهرا خانوم خواهر محسن +درباره چی؟؟؟ _خاستگاری یه لحظه از جا پریدم +خاستگااااری من؟؟؟ از خوشحالی دل تو دلم نبودم ینی محسن میخاد بیاد خاستگاری من!؟؟؟ خوشحالیمو بزور پنهان کردم اما با حرف رضا همه خوشحالیا از ذهنم پرید _فاطی حالت خوب نیستااااا میگم تو برای من از زهرا خانوم خاستگاری کن!!! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
....☀️ بوی می‌دهـی و گنجشک‌ ها از طراوت تـ♥️ــو پرواز می کنند🕊 حسودی ام می‌ شود بہ که هر صبــ☀️ـح .... بدرقه‌ ات می‌ کنند 🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔺‏در ⁧ ⁩ امسال جای محبت پدرانه حاج قاسم بین خانواده شهدا خالی است.. حاج قاسمی که خود هم منتقم خون شهدایمان بود هم پشت و پناه خانواده شهدا... ‏اما امسال.. ‏«از طرف ملت ایران روز دختران حاج قاسم مبارک » @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /مسیحی شهید کارهای خداوند با کارهای ما بندگان متفاوت است. اگر خدا بخواهد به یک نفر عزت دهد، تمام عالم نمی تواند با آن مقابله کند و نمی توانند عزیز خدا را ذلیل کنند. یک روز گلستان شهدای اصفهان بودم. مسئول گلستان که پیرمرد با اخلاص و پدر شهید بود می فرمود: "در بمباران مسجد "سید" اصفهان در سال ۱۳۶۵، شهیدی را به گلستان آورده اند که نام و نام خانوادگی او آناتولی میرزایی بود. از نام این شهید تعجب کردیم. کسانی که جسد این شهید را آوردند، اظهار داشتند: این شهید غریب است و قوم و خویشی ندارد. ما هم پیکر این شهید ۴۵ ساله را در قطعه شهدای بمباران، چند ردیف پایین تر از حسین خرازی به خاک سپردیم. بعد از تشییع و تدفین شهید فهمیدیم که نام او آناتولی و نام پدرش ایوان است. آنجا متوجه شدیم این شهید بزرگوار مسیحی بوده است. اما به هر حال به آیین اسلام به خاک سپرده شد. پس از مدتی که از دفن او گذشت، چند نفر مسیحی از کلیسای تهران به ما مراجعه کردند و گفتند: "چون این شهید از خانواده مسیحیت است، می خواهیم از دادستانی حکم بگیریم تا قبر این شهید را نبش کرده و جسد او را برای دفن به گورستان ارامنه تهران ببریم." گفتم: "اشکالی ندارد، اگر حکم دادستانی آوردید در خدمت شما هستم." آنها دو روز بعد حکم دادستانی را گرفتند برای گلستان شهدا مراجعه کردند. به دستور بنیاد شهید اصفهان قرار شد صبح روز بعد از نبش قبر کنیم و جسد شهید را جهت انتقال به تهران تحویل دهیم. اما دلم به حال این شهید سوخت او مدتی را توفیق داشت در کنار شهدای ما در پایین پای حسین خرازی و دیگر سرداران بوده؛ حالا باید به مکانی دیگر میرفت. صبح روز بعد قرار بود کار انتقال پیکر انجام شود. بنده هم آن شب وقتی در خانه خوابیدم شهید آناتولی میرزایی به خوابم آمد. این شهید با تاکید به من گفت: "من چند سال است مسلمان شدم و دیگر مسیحی نیستم، شما نگذارید مرا از دیگر شهدای جدا کنند." صبح من به محض اینکه از خواب بلند شدم، تعجب کردم. من چطور این کار را انجام دهم؟ از خدا کمک خواستم این شهید با تاکید این حرف را زد؛ اما من چه نشانه به دوستان مسیحی او بدهم؟ من هیچ دلیلی برای این خواب و گفته شهید نداشتم! خواب هم که حجت نیست! اما با این حال یکی دو روز آن افراد را معطل کردم. گفتم به دلیل رعایت مسائل بهداشتی باید چند روز صبر کنید. نمیدونستم کجا برم و به چه کسی مراجعه کنم. از خود شهید خواستم که مشکل من را حل کند. روز بعد یکی از دوستان از اهالی خمینی شهر اصفهان به گلستان شهدا آمد. می خواست خدا حافظی کند و برود که صحبت از شهید میرزایی شد. گفت: "از کی حرف میزنی؟" گفتم یه شهیدی است که ماجرای عجیبی به وجود آورده. وقتی قضیه را از من شنید مشخصات شهید را به من گفت. با تعجب گفتم: "تو مشخصات این شهید را از کجا می دانی؟" میگفت: جالبه، میبینی کار خدارو؟ آناتولی میرزایی ۲۰ سال راننده کامیون من بود برای من کار میکرد. چند سال قبل درباره اسلام تحقیق کرد و مسلمان شد. آناتولی نماز می‌خواند و مسائل دین را رعایت می‌کرد. خیلی تعجب کردم. خدا چقدر سریع مشکلم را حل کرد!! آن شخص را با افراد مسیحی که از تهران آمده بودند روبرو کردم. با دلایل و صحبت های او آنها هم قبول کردند و رفتند. بدین ترتیب پیکر شهید آناتولی میرزایی در گلستان شهدای اصفهان باقی ماند. کارهای خدا واقعا عجیب است. یک نفر این گونه به سوی خدا می آید از رحمت خدا ناامید نمی شود و دین و ایمان خودش را حفظ می‌کند. خدا هم او را در میان بهترین بندگانش، در کنار شهدا قرار میدهد. اگر روزی به اصفهان رفتید و خواستید که این شهید غریب که هیچکس را ندارد یاد کنید، به بلوک پایین مزار شهید خرازی قطعه شهدای کربلای چهار، شماره ۱۱ ردیف سه گلستان شهدای اصفهان مراجعه کنید. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 سلام اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می پوشیدم یا از همون بچگی عاشق امام حسین بودم و... کلا تو یه خانواده ای بودم که به مسائل دینی خیلی اهمیت میدادن من چادر میپوشیدم ولی خوب موهام رو نمیپوشوندم... یا لباس کوتاه میپوشیدم از آرایش غلیظ خوشم نمی یومد ولی آرایشم یه خورده زیاد بود.... حجاب رو خیلی دوست داشتم خیلی زیاد ولی از حجاب میترسیدم... میترسیدم که مسخرم کنن، رفیقام ولم کنن، یا... بخاطر همین ترسم ن نماز میخوندم ن حجاب کامل میگرفتم... از لاک جیغ تا خدا رو که میدیدم با خودم میگفتم یعنی من اینقد بدم که هیچ شهیدی به من کمک نمیکنه تا بتونم بر ترسم غالب شم... گذشت تا سال ۹۶. اوایل سال خواب دیدم تو یه جنگیم و یه پسر تقریبا هم سن خودم با یه لباس مشکی رنگ و کلاه و تفنگ تو دستش داره ازم مواظبت میکنه... و نمی زاره کسی به من آسیبی بزنه... تو خواب میدونستم که داداش ندارم ولی انگار اون موقع داداش تنیم بود و واقعا داداشم بود.. یه مدت بعد معلممون تو کلاس کتاب سلام بر ابراهیم رو معرفی کرد... جلسه بعد همکلاسیم اون کتاب رو آورد. وقتی دیدم همه میگن بده ما هم بخونیمش... منم از سره کنجکاوی گفتم بده ببرم بخونمش... اونم داد ولی کلی با خودم دعوا کردم که تو که نمی خونی پس چرا گرفتی... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_پنجم ✨بسم الرب العشق✨ خونه شون را دید میزنم خانه ای ک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق ساعت نزدیک ده هست امروز باید برم دانشگاه و قولی که به رضا دادم و رو عملی کنم باید با زهرا درباره ی رضا صحبت کنم دلم نمیخواد از رخت خواب بیرون بیام کاش میتونستم حرف دلم رو با کسی در میون بزارم اما حتی یک نفر هم نیست شاید اگر مادرم بود میتونست دلداریم بده آخ مامان .... چرا جدیدا دیگه به خوابم نمیاید صدیقه چرا فراموشم کردی دوست داشتم حداقل یک لحظه جای محسن بودم تا بدونم چه حسی نسبت بهم داره یا اصلا حسی به من داره یا نه؟؟ به سختی از سر جام بلند میشم و مثل همیشه بعد از چفت کردن روسریم با گذاشتن چادر روی سرم به روح و البته جسمم زینت میخبشم و دوباره زیر لب تکرار میکنم +شکرا لله برای این هدیه ♡♡♡ زهرا رو از دور میبینم با شتاب به سمتش میدوم زهرا با تعجب نظاره گر من میشه و با یه علامت سوال به من خیره میشه لبخند عجولانه ای میزنم و دستش رو میگیرم و باهم به سمت نیمکت ها میریم به زور مینشونمش _فاطمه چی شده؟؟؟ + باید در مورد یه موضوع خیلیییی مهم باهات صحبت کنم _خب بگو گلم... به چشم هایت خیره میشوم مثل همیشه مهربان ، خونسرد... +میدونی زهرا من اومدم باهات درباره برادرم صحبت کنم از چشم هاش برق شادی رو خوندم و به راحتی میشد فهمید که این حس دو طرفه بوده چقدر به زهرا حسودیم شد کاش یک روز هم اون واسطه منو محسن بشه کاش و ای کاش... _برای بار سوم و آخر عرض میکنم بنده وکیلم شما رو با مهریه ی مشخص شده به عقد دائم آقای رضا پرور در بیاورم؟؟ _بله' صدای جیغ و سوت و کل هست که فضا رو پر میکنه باورم نمیشه به همین زودی دوماه گذشت دوماه از اون عشق ،عشقی که فقط و فقط از خدا میخاستم دو طرفه باشه... خوشبحالت زهرا چقدر تو خوشبختی و از خوشبختی تو و برادرم من هم خوشحالم و هم از این خوشحالم که از این به بعد بیشتر میتونم محسن رو ببینم همه با خوشحالی به خونه میرن قبل از رفتن همه با عروس و داماد روبوسی میکنند محسن زهرا را در آغوش میگیرد و در گوشش چیزی میگه که باعث میشه هردوشون آروم بخندند من به سمت رضا میرم باهاش روبوسی میکنم رضا دستم رو محکم میگیره _ممنون آبجی که واسطه من و زهرا شدی لبخندی زدم +من هر کاری برا دادش رضام کنم بازم کمه... ♡♡♡ سر منشائ هر عشقی خداست عشق فقط بین خدا و بنده اش ر وبدل میشه بقیه محبت زیاد هستند که عشق زمینی نام گرفتن حضرت علی (ع) خطاب به خانم زهرا می فرمودند(من به تو بسیار مشفقم!! ) استاد کتابش رو میبنده خب این هم از پایان کلاس امروزمون از در کلاس بیرون میره و دانشجو ها یکی بعد از دیگری تا جایی که فقط من میمونم و یک کلاس خالی و حرف های استاد که مغزم رو به دوران در آورده عشق پنهانیم نسبت به محسن با اینکه اونو رو به من نداد اما خیلی چیزا رو تونستم بخاطر اون به خودم بقبولونم و اصلی ترینش حجاب اولین بار چادر برای اینکه محسن یه دختر چادری رو بیشتر میپسنده انتخاب کردم اما الان فقط و فقط میخام خدا از من راضی باشه آخ محسن کاش میدونستی عشقت با من چکار ها که نکرد... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 #تحول سلام اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 اما وقتی امدم خونه از سر بیکاری شروع به خوندن کردم... صفحه۵۶ کتاب بود که شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم... ترسم رو کنار گذاشتم... حجابم رو کامل کردم... نمازم... و کلا همه چی همه چی... روزی که عهد نامه با رفیق شهید رو نوشتم و امضا کردم... شبش خواب دیدم که شهید هادی با یه موتور هر جا میرم با یه فاصله که ن خیلی دوره ن خیلی نزدیک دنبالم میاد و کاملا حواسش بهم هست😍 یه مدت بعد شهید مغنیه رو شناختمـ... و دومین رفیق شهیدم شدن... فکر کنم یک ماهی بعدش بود که یه عکس از شهید مغنیه دیدم.... خیلی به چشمم آشنا بود.. خوب که فکر کردم یادم امد ایشون همون کسی هستن که چند ماه قبل از این که بشناسمشون خوابشون رو دیده بودم... و خدا رو شاهد میگیرم تو سخت ترین شرایط زندگیم کنارم بودن و الان برام یقین و باور شده که شهدا زندن... کافیه دلم بگیره... ناراحت باشم...مریض باشم...یا هر مشکل دیگه که خوابشون رو میبینم... الهی شکر تو این ۳ سال خیلی بهم کمک کردن تا خودم،خدام، امام زمانم رو بشناسم و بفهمم که اصلا هدفم از زندگی چیه... نمیدونم حرفم رو چه جوری تموم کنم ولی واقعا از خدام ممنونم که این لطف رو در حقم کرد... منتظر پیامهای تحول و دلنوشته های زیبای شما عزیزان هم هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /خالکوبی پنهان کاری های او شک بعضی ها را برانگیخته بود. جزء غواص هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می شد. هر بار که می خواست لباسش را عوض کند میرفت یه گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می داد بیشتر خودش باشد و خودش. من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک می شدم. بچه ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را پیاده کرده بودند. همه امور با رعایت اصل( اختفا و استتار ) پیگیری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع را با شاخه های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه ای دور و خلوت می رفت. بعضی از دوستان تصمیم گرفتند از خودش در این باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد. آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسشگر بچه ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل صدای ناله های آن شخص به قدری بلند شد که باعث قطع مراسم شد!!! او از خود بی خود شده و حرف هایی را باصدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می گفت: "اِی خدا من که مثل اینا نیستم اینها معصومند ولی که خودتون بهتر می شناسید من چه خاکی به سرکنم آی خدا." سعی کردم به هر روشی که مقدور است را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز روی صورتش روان بود، گفت: "شما مرا نمی شناسید؛ من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت میکشم از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...." گفتم: "برادر تو هر که بود ه ای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی! تو بنده خدایی او توبه همه را می پذیرد...." نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت: "بچه ها شما همش آرزو می کنید شهید شوید؛ ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم." تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم: "برای چه؟ درب شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد." تعجب ما را که دید، گوشه پیراهنش را بالا زد. از آنچه که دیدیم یکه خوردیم!! تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود...مانده بودیم چه بگوییم! که خودش گفت: "من تا همین چند ماه پیش همش دنبال همین چیزها بودم؛ من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده ام. من شهادت را خیلی دوست دارم؛ اما همش نگرانم اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سوال ببرند، بگویند اینها که از ما بدتر بودند...." بغضش ترکید زد زیر گریه. واقعا از ته دل می سوخت و اشک می ریخت. دستی به شانه اش گذاشتم و گفتم: "برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس." سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد.آهی کشید و گفت:..... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆