عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_سیزدهم/خالکوبی
پنهان کاری های او شک بعضی ها را برانگیخته بود. جزء غواص هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می شد.
هر بار که می خواست لباسش را عوض کند میرفت یه گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد. روحیه اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می داد بیشتر خودش باشد و خودش.
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک می شدم.
بچه ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را پیاده کرده بودند. همه امور با رعایت اصل( اختفا و استتار ) پیگیری میشد، حتی اغلب سنگرها و مواضع را با شاخه های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطه ای دور و خلوت می رفت.
بعضی از دوستان تصمیم گرفتند از خودش در این باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاههای پرسشگر بچه ها شده بود.
یک شب موقع دعای توسل صدای ناله های آن شخص به قدری بلند شد که باعث قطع مراسم شد!!! او از خود بی خود شده و حرف هایی را باصدای بلند به خود خطاب میکرد.
می گفت: "اِی خدا من که مثل اینا نیستم اینها معصومند ولی که خودتون بهتر می شناسید من چه خاکی به سرکنم آی خدا."
سعی کردم به هر روشی که مقدور است را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز روی صورتش روان بود، گفت: "شما مرا نمی شناسید؛ من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...."
گفتم: "برادر تو هر که بود ه ای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی! تو بنده خدایی او توبه همه را می پذیرد...."
نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت: "بچه ها شما همش آرزو می کنید شهید شوید؛ ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم."
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم: "برای چه؟ درب شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد."
تعجب ما را که دید، گوشه پیراهنش را بالا زد. از آنچه که دیدیم یکه خوردیم!! تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود...مانده بودیم چه بگوییم! که خودش گفت: "من تا همین چند ماه پیش همش دنبال همین چیزها بودم؛ من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده ام. من شهادت را خیلی دوست دارم؛ اما همش نگرانم اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سوال ببرند، بگویند اینها که از ما بدتر بودند...."
بغضش ترکید زد زیر گریه. واقعا از ته دل می سوخت و اشک می ریخت. دستی به شانه اش گذاشتم و گفتم: "برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس."
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد.آهی کشید و گفت:.....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
حاج حسین یکتا:
*شهید مجید صنعتی کوپائی*
بعضیها عجیب بوی خدا را میدهند
مجید جان همانطور که در وصیت نامهات هم نوشته بودی که تمام مظاهر مادی و دنیوی را رها کردی تا پروردگارت خریدارت باشد.
خداوند هم که شاهد بود که عشق شهادت در وجودت غوغا کرده و هیچ چیز نمیتواند جایگزینش شود
پس به نوای قلبت جواب داد و تو را به آرزویت رساند
خالقت به حدی تو را دوست داشت که حتی پیکر مطهرت را هم تا سالها برای خود نگه داشت و بعد از 15 سال دوری خانوادهات توانستند جگرگوشهشان را در آغوش و آرام بگیرند.
آقا مجید برای ما امام رضاییها دعا کن که بتوانیم راهت را آن طور که شایسته است ادامه دهیم تا شرمنده شما و شهدای دیگر نشویم.
(تولدت مبارک)
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_6 ساعت نزدیک ده هست امروز باید برم دان
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_7
صدیقه هم چند هفته دیگه قرارهست به عقد پسرعمومون دربیاد
و وقتی صدیقه هم بره من میمونم و یه عالم تنهایی و غصه
اگه محسن من رو دوست داشت حتما تو این دوماه آشنایی باید حرکتی میکرد
اما...
نکنه کس دیگه ای رو دوست داشته باشع؟؟؟
نه!!هیچوقت نباید این اتفاق بیفته ،اما اگه افتاد؟؟؟
چشمام رو میبندم و سرم رو تکون میدم تا این خزعبلات رو از ذهن آشفته ام بیرون کنم
تنها کاری که تسکینم میده دروغ گفتن
البته نه به کسی بلکه به خودم
و با خودم زمزمه میکنم
رگ من قید تو هست اگر قیدت را بزنم میمیرم....
♡♡♡
صدای اذان در گوشم میپیچد
دلم هوای نماز جماعت میکند. به یاد روز هایی که با رضا و صدیقه به نماز جماعت میرفتیم کیفم رو آماده میکنم
سجاده ی سفید و مهری که تبرک کربلاست...
رضا حتما بازهرا به نماز میرود و صدیقه هم که با با پدر برای خرید جهیزیه به بازار رفته اند
من ماندم تنهای تنها
چادرم رو روی سرم میگذارم
یادم هست یک روز که رضا میخاست با او مسجد بروم بهانه آوردم و گفتم
+میخام تنها نماز بخونم حس بگیرم
رضا در جواب من گفت
_میخای حس بگیری؟؟؟نماز شب هست.این نماز رو باید به جماعت خوند
لبخندی میزنم از افکارم بیرون میام
به طرف مسجد راه میافتم
نماز شروع میشه
و دوباره در قنوتم محسن رو از خدا خواستم
ودوباره اشکهام جاری شدن
نماز تمام شد و چادر مشکی رو با چادر سفید گلدارم عوض کردم
از در مسجد خارج شدم اما نغمه دعای فرج باعث شد برگردم
و رو ب قبله بایستم دستانم را بلند میکنم
اللهم کن لولیک حجه ابن الحسن
صلواتک علیه و علی آبائه
فی هذه ساعه و فی کل ساعه
ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا
و دلیلا و عینا حتی تسکنه عرضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
صورت خیس از اشکم رو با چادر خشک کردم
هوا تاریک بود و خانه ما دو کوچه با مسجد فاصله داشت
با اینکه میدانستم اتفاقی نمیفته اما دلم آرام نمیشد
میترسیدم اتفاقی بیفته و تا آخر همر باعث شرمندگیم بشه
سرم را پایین انداخته بودم و دنبال راه چاره میگشتم که صدای آشنایی باعث شد همه چیز رو از یاد ببرم
+خاله فاطمه ؟؟؟
به سمت صدا برمیگردم
محمد با صورتی خندان به من خیره شده بود.
اورا در آغوش گرفتم و بر گونه اش بوسه زدم
+با کی اومدی خاله؟؟
با....
صدای محسن باعث شد حرف در دهان محمد بماند
_سلام خانوم محمودی
در یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد و هردو نگاهمان را ازهم گرفتیم
_با پدرتون تشریف آوردید؟؟؟
+نه تنهام.... ال..الآنم میخاستم برگردم خونه خدانگهدارتون
خدا خدا میکردم مانع رفتنم بشه و این اتفاق افتاد!
_الان خطرناکه میخاید هراهتون بیام؟؟
+زحمتتون میشه
_نه این چه حرفیه
محسن از در مسجد خارج شد و من هم با قدم هایی شمرده پشت سرش به راه افتادم
محمد بین ما لی لی میرفت لحظه ای دست محسن را میگرفت و لحظه ای بعد چهدر من رو
کاش این کوچه ها انتها نداشتند که تا ابد پشت سرت قدم هایت را در آغوش میگرفتم
در آغوش گرفتن خودت که رویایی محال است
بلاخره به خانه رسیدیم سرت پایین است و طوری که من بشنوم میگویی یاعلی
و من زمزمه میکنم
+علی یارت
و میروی محمد پشت سرت می آید و مهره های تسبیح سبز رنگت همچنان در دستانت میچرخد
در را میبندم که یکهو یادم می آید تو را به خانه دعوت نکردم
محکم توی سرم میزنم امان از این حواسپرتی....
_باز خدا رو شکر مامان خدا بیامرز یه چیزی برای جهیزیه من گذاشته وگرنه خیلی خرجم بالا میرفت
پوزخندی میزنم
به تفاوت دغدغه های خودم و صدیقه
صدیقه با تعجب به من خیره میشود
_از چی میخندی ؟؟؟
+هیچی دوست دارم همینطور بخندم مشکلی هست؟؟؟
یک پس سری محکم به من میزند
_دختر باید سنگین باشه رنگین باشه
دست صدیقه رو در دستم میگیرم
+ببین صدیق تو پنجشنبه این هفته داری میری خونه شوهرت خب....
صدیقه دست به کمر می ایستد
_خب؟؟؟؟
پدر توی سالن نشسته سریع به سمت در اتاق میروم و آنرا میبندم
صدیقه با تعجب به کارهای من خیره میشود
رو به صدیقه میگویم
+بشین دیگه عجبااا کار مهمی باهات دارم
صدیقه روی صندلی مینشید
و من پایین پاایش مینشینم و مثل بچه ها دستم را روی زانوهایش میگذارم
+ببین صدیق من میخام یه موضوعی رو باهات در میون بزارم یه موضوعی که الان دوماهی میشه به هیچکس نگفتم
صدیقه لبخندی میزند
_بگو آبجی گلم....
+راستش من من
چشم هایم را میبندم و خود را خلاص میکنم
+من به محسن علاقه مند شدم
احساس سبکی میکنم چه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد
بعد از چند ثانیه بلاخره جرئت میکنم تا چشمانم را باز کنم
چشمانم در چشم های صدیقه گره میخورد
صدیقه با لبخند به من خیره شده
+شنیدی؟؟؟
_معلومه که شنیدم چه گزینه ای بهتر از محسن چرا اینقد دیر داری میگی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قشنگ_کار_کن👌
طرف خونه میسازه، بعد ده سال خونه قابل استفاده نیست😐
این شیعه نیست به خدا قسم!!!!
استاد پناهیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
گفت: "بچهها! شما دل پاکی دارید. التماستون میکنم از خدا بخواهید جنازهای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم...."
آن شب گذشت حرف های او دل ما را آتش زده بود.
حالا ما به حال او غبطه می خوریم. دل با صفایی داشت یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. برای همیشه مهمان اروند ماند.
🔸🔸🔸
حاج آقا پروازی نیز نقل می کند: عملیات کربلای ۱ تو گرمای تابستان بود. یکی از رزمندهها پیراهن یقه اسکی آستین بلند می پوشید❗️ چند بار به او گفتم: آخه این چه وضعیه؟ چه لباسیه تو این گرما میپوشی؟؟ جواب نمی داد❗️
یه شب گفت: فلانی بیا کارت دارم. من رو برد یه جای خلوت. گفت: میخوای جواب سوالت رو بدم؟ گفتم اره.
لباسشو در آورد، وحشت کردم، مات و مبهوت نگاه می کردم، از شکم تا گردن عکس یه زن با وضع بسیار بد خالکوبی بود. پشتش هم کلی مدل های مختلف و شلوغ خالکوبی شده بود، بازوها هم همینطور.
گفت: حاجی ترسیدی؟ گفتم: خیلی!!
گفت: "حاج آقا، یکی تو اجداد ما یه لقمه حلال خورده، رسیده به ما باعث شده بیایم اینجا."
بعد ادامه داد یه روز از یه جا رد میشدم، صدای روضه می اومد، با بقیه روضه هایی که از ملا ها با (همین ادبیات) شنیده بودم فرق داشت؛ روضه خونش فرق داشت !!حرف هایش به دلم نشست. ایستادم گوش کردم، منقلب شدم.
شب خواب دیدم من و آقا خمینی (امام نمیگفت) داریم خلاف جهت هم راه میریم. ایشون اون طرف رودخانه من این طرف! یهو به هم رسیدیم
آقا گفتند: "فلانی چرا اون طرفی میری؟ با ما هم مسیر شو!" گفتم: چشم! گفتند: خوب یا اینکه رودخانه. گفتم: چه جوری؟ گفت: سوار قطار شو برو دوکوهه!! بیدار شدم. گفتم ما را چه به جنگ؟ کشته میشیم، شب بعد دوباره خواب ایشون رو دیدم، گفتند فلانی راهتو از همون مسیره، اگه می خوای عاقبت به خیر شی بیا. فردا انجام دادم و رفتم دوکوهه.
حاجی امشب خدا را قسم دادم که یه جوری برم که از این بدن چیزی نمونه، توهم هیچ وقت این ها رو که بهت گفتم با اسم من به کسی نگو."
گذشت. فردا تو عملیات بهم گفتند رضا دستواره شهید شده، رفتم ستاد تحویل شهدا که رضا رو ببینم، لیست شهدا را بهم دادند، دیدم اسم این رفیقمونم هم تو لیسته، پرسیدم کو؟ کجاست؟
گفتند: حاج آقا چیزی ازش نمونده!!!
گفتم: یعنی چی؟؟ یک کیسه نشانم دادند، چند کیلو بیشتر نبود!! زغال شده و ریخته بودند توش،😭😭 گفتند همین ازش مونده. گفتم: از کجا معلوم خودش باشه؟ گفتن: هم پلاکش همین که سوار نفربر شد که زدنش.
الان بهشت زهرای تهران خوابیده....
#پایان_منزل_سیزدهم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
27.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری
#ملازمان_حرم
#شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ
✋ادامه دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
Seyed Javad Zaker ~ Music-Fa.ComSeyed Javad Zaker - Ya Hossein Gharibe Madar (128).mp3
زمان:
حجم:
3.86M
یا حسین غریب مادر...
#سیدجوادذاکر
#نوستالژی
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_8
محکم رو پایش میزنم
+ببخشیداااا من که نمیخام برم خواستگاری اون باید بیاد
از جایش بلند میشود و من را محکم در آغوش میگیرد
_میدونم عزیزم من با زهرا صحبت میکنم
من رو از آغوشش بیرون کشید و دست به سمت آسمان بلند میکند
_الهی شکرت شکرررر
با تعجب میپرسم
+چیییی؟؟؟؟
_همیشه سرنماز دعا میکردم که تو هم مثل من و رضا با کسی که مومن و درست باشه ازدواج کنی خدا دعام رو مستجاب کرده!!!
حس عجیب و خوبی وجودم رو فرا گرفت
و حس تاسف که چرا این مدت احساسم رو پنهان کردم
بعد از ده دقیقه سکوت متوالی
بند سکوت به دست محسن پاره شد
اولین کلام از دهانش خارج شد
_معیار شما برای ازدواج چیه؟؟
چادر سفید و گلدرام را کمی روی سرم جاب جا کردم
استرس داشتم و این استرس به معنای واقعی در صدایم موج میزد
_اینکه کسی که باهاش ازدواج میکنم به خمس و زکات و نمازش مقید باشه....
جمله بندی در آن شرایط چقدر برایم سخت بود
یک اتاق در بسته و خلوت کسی که دیدنش حتی از دور قلبم را به تپش در میاورد
_من هم از همسرم همین توقع ها رو دارم
لبخند زورکی میزنم و چیزی نمیگویم
باورم نمیشود امروز همان روزیست که روزها آرزویش را میکردم
دوست داشتم به تو بگویم که همیشه در قنوتم از خدا تو را میخواستم
اما امان از این غرور و نجابت دخترانه
تمام حرف هایمان همین بود؟؟؟
و آخرین حرف تو یعنی ختم جلسه...
و پاره شدن آخرین بند در دل من
_من شاید چند ماهه دیگه به سوریه اعزام بشم شما که مشکلی ندارید؟؟؟
با بغض میپرسم
+چند ماهه دیگه،یعنی چند ماهه دیگه؟؟
لبخند میزنی و میگویی
_سه یا چهار ماه
برای من با تو بودن حتی یک لحظه هم غنیمت است و چهار ماه کنار تو بودن یعنی خود خود بهشت
♡♡♡
تک تک با همه روبوسی میکنم به حلقه ی ساده توی دستم نگاه میکنم
و همسان این حلقه روی دست محسن نمایان هست
این یعنی اوج خوشبختی
صیغه محرمیت بین ما خوانده شده و دیگر هیچ غمی دل من را آزرده نمیکند
چون کسی را دارم که قرار است هم بانی و هم غمخوار من باشد
آن روز ها لحظه شماری میکردم برای دیدنت
و حالا لحظه شماری میکنم برای اتمام این دوماه و عقد دائم
همه از هم جدا میشوند و میروند
و فقط من میمانم و توذهنی پر ازسوال
ودلی پر از درد ودل که آماده است
برای سبک شدن و خالی شدن
سوار ماشین میشویم و طبق قرارمان
به اولین پارک که میرسیم توقف میکنی
سعی میکنم به اینکه ممکن است چهار ماه بعد دیگر کنارم نباشی فکر نکنم
و از تک تک این لحظه ها لذت ببرم
از ماشین پیاده میشوی و در را برای من باز میکنی
تصویرم در شیشه ماشین میافتد شال سفید و چادر سیاهم تضاد خوبی برای هم هستند
به تو خیره میشوم ریش سیاه و پیرهن سفیدت......
در دلم میگویم
+چقدر به هم میایم
تابلوی بزرگی بالای در ورودی پارک هست
که بزرگ روی آن نوشته(بوستان حافظ)
ساعت شش و پارک تقریبا شلوغ است
باهم روی یکی از نیمکت های خالی مینشینیم
حال دیگر تو سهم من هستی و نگاه کردنت برایم راحت است
به چشم های آبی ات خیره میشوم تنها عضو قابل درک صورت برای من فقط و فقط چشم است
احساس میکنم میخواهی چیزی به من بگویی اما نمیتوانی
برای اولین بار صدایت میکنم
+محسن....
چیزی شده
چندین بار سرخ و سفید میشوی
بلاتکلیف نگاهت میکنم
_فاطمه خانوم....
میخام یه چیزی بهت بگم اما روم نمیشه
لبخندی میزنم
چشمهایم رو میبندم
+حالا بگو شاید کمتر خجالت بکشی
_دوستت دارم. زیاد....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مولای غریبم ...
تمام حرفها دربارهی دنیاست
ای عزیز دل تو کجای این دنیایی؟!
شعاعی از آفتاب حُسنت را
از پسِ ابرهایِ این دنیایِ پُر هیاهو
نمایان کن تا دنیا برایت بمیرد!!
فقط تو باشی
فقط تو را ببینیم
فقط تو را بخواهیم تا بیایی ...
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
#بحق_سيدتنا_الزينب_علیها_السلام
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
14.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق!🌼
از این قفس ها رها ڪن ما را🌺☘
با دست شهادتت سوا ڪن ما را💖💗
اے مردِ مدافعِ💙
حرم هاےِ دمشق💜
در سنگر و سجاده دعا ڪن مارا...🌺🌺
#شهید_جهاد_مغنیه🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_چهاردهم/لقمه حلال
من دو سال از سید علی کوچک تر بودم. با هم در دبیرستانی که امروز «امام خمينی» نام دارد، تحصیل می کردیم. این دبیرستان محل حضور نخبه ها ی شاهرود و البته بستر مناسبی برای یادگیری سازمان مجاهدین خلق بود.
سازمان با تبلیغات فوق العاده خودش و با سوءاستفاده از روحیه انقلابی نوجوانان سعی در جذب دانش آموزان داشت؛ به همین خاطر سید علی در سال سوم دبیرستان به این گروهک پیوست او با پشتکار بسیار بالا برنامه های سازمان را دنبال می کرد.
در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۵۹، خانواده سید علی، به خصوص برادرش «سید رضا » طرفدار «حسین حبیبی»، کاندیدای علیه نظام، در گرگان دستگیر شد. من همیشه گفته ام، نان حلال پدر که از ابتدا به خمس و زکات مقید بودند، مانع سقوط سید علی شد. سید علی در زندان گرگان به عنوان منافق زندانی شد. حاج «سید عباس»، پدر سید علی هنوزاز موضع خود عقب ننشسته بود و داشتن پسری به نام سید علی را انکار می کرد.
می گفت: « من نان حلال نداده ام که بچه ام منافق در بیاید. »
خودش به ملاقات سید علی نمی رفت و ملاقات بقیه را هم ممنوع کرده بود. فقط گاهی اوقات مادر بزرگم به همراه مادر و خاله هایم دور از چشم حاج سید عباس به دیدن سید علی می رفتند.
پس از آغاز ترور های منافقین، وقتی سید علی دید که ایدئولوژی اش دارد آدم بی گناه حزب جمهوری اسلامی بودند؛ ولی سید علی که طرفدار پر و پا قرص «بنی صدر» بود، بیکار ننشست و با چند نقر از دوستان و هم فکرانش در شاهرود و.... به فعالیت علیه حزب جمهوری اسلامی و حتی امام خمینی؛ پرداخت!
بالاخره صبر خانواده لب ریز شد، او را از خانه بیرون کردند و کتاب ها و وسایلش را جلوی در ریختند. سید علی هم که به شدت تعصب سازمان را داشت، قید پدر، مادر و خانواده اش را زد، در شاهرود خانه ای اجاره کرد و همان حا مشغول فعالیت شد.
پس از مدتی سید علی مسؤل مالی سازمان شد. او همچنان پای بند عقایدش بود که چه بسا ممکن بود در جریان دفاع از سازمان، دستش به خون کسی آلوده شود. سید علی یک هفته پیش از حرکت نظامی منافقان می کشد، بچه مدرسه ای می کشد، بچه شیر خوار را در بمب گذاری ها از بین می برد، یخ تعصبش آب شد و منطقی به قضایا نگاه کرد.
پس از دو سال از زندان گرگان به زندان شاهرود و سپس سمنان منتقل شد. برایش حکم اعدام بریده بودند که به خاطر توبه اش به حبس ابد تقلیل یافت.
به تدبیر آیت الله «محمدی گیلانی» و شهید «لاجوردی» برای زندانی های منافق کلاس های عقاید و کلام برگزار و کتاب های فلسفی توزیع می شد. سید علی کتاب های «شهید بهشتی، شهید مطهری، آیت الله سبحانی» و... را در زندان خوانده بود و همین ها باعث شده بودند که کم کم از مرام و ایدئولوژی التقاطی گروهک دست بردارد.
هم بندش تعریف می کرد که سید علی شب ها را با چشمانی اشکبار به صبح می رساند؛ آنچنان که سفیدی چشمانش سرخ می شد و از خدا طلب عفو بخشش میکرد. خیلی جرات میخواست یک منافق بیاید وسط جمع، غرورش را زیر پا بگذارد، از همه قطار هایش برائت بجوید و خود را گمراه اعلام کند؛ ولی سید نه تنها جدا شدن از منافقان را اعلام کرد، بلکه به تدریس توابین و بحث با آنها پرداخت. سید علی در زندان و از طریق نامه با حاج آقا "بسطامی" (دایی رضا) ارتباط برقرار کرد و از درس اخلاق ایشان بهره برد. این ارتباط در بازگشت سید علی نقش بسیار مهمی داشت. بعد از گذشت کمتر از چهار سال، با حکم عفو هیئت عفو حضرت امام در پاییز سال ۱۳۶۳ از زندان آزاد شد. آزاد شدن سید علی برای رفع سوء تفاهم ها در روستا و شهر کافی نبود. خیلیها هنوز میانه خوبی با سید نداشتند؛ طوری که وقتی به پایگاه بسیج می آمد، خیلی ها اعتراض می کردند یا اینکه تحویلش نمی گرفتند.
سید هیچوقت به این رفتارها اعتراض نمیکرد؛ حتی وقتی عدهای به او توهین میکردند، سکوت می کرد، سرش را پایین انداخت و تحمل می کرد.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری #ملازمان_حرم #شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ ✋ادامه دارد... @ebrahim_navi
32.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری
#ملازمان_حرم
#شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ
#قسمت_دوم
✋ادامه دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆