eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 طرف خونه میسازه، بعد ده سال خونه قابل استفاده نیست😐 این شیعه نیست به خدا قسم!!!! استاد پناهیان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 گفت: "بچه‌ها! شما دل پاکی دارید. التماستون میکنم از خدا بخواهید جنازه‌ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم...." آن شب گذشت حرف های او دل ما را آتش زده بود. حالا ما به حال او غبطه می خوریم. دل با صفایی داشت یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. برای همیشه مهمان اروند ماند. 🔸🔸🔸 حاج آقا پروازی نیز نقل می کند: عملیات کربلای ۱ تو گرمای تابستان بود. یکی از رزمنده‌ها پیراهن یقه اسکی آستین بلند می پوشید❗️ چند بار به او گفتم: آخه این چه وضعیه؟ چه لباسیه تو این گرما میپوشی؟؟ جواب نمی داد❗️ یه شب گفت: فلانی بیا کارت دارم. من رو برد یه جای خلوت. گفت: میخوای جواب سوالت رو بدم؟ گفتم اره. لباسشو در آورد، وحشت کردم، مات و مبهوت نگاه می کردم، از شکم تا گردن عکس یه زن با وضع بسیار بد خالکوبی بود. پشتش هم کلی مدل های مختلف و شلوغ خالکوبی شده بود، بازوها هم همینطور. گفت: حاجی ترسیدی؟ گفتم: خیلی!! گفت: "حاج آقا، یکی تو اجداد ما یه لقمه حلال خورده، رسیده به ما باعث شده بیایم اینجا." بعد ادامه داد یه روز از یه جا رد میشدم، صدای روضه می اومد، با بقیه روضه هایی که از ملا ها با (همین ادبیات) شنیده بودم فرق داشت؛ روضه خونش فرق داشت !!حرف هایش به دلم نشست. ایستادم گوش کردم، منقلب شدم. شب خواب دیدم من و آقا خمینی (امام نمیگفت) داریم خلاف جهت هم راه میریم. ایشون اون طرف رودخانه من این طرف! یهو به هم رسیدیم آقا گفتند: "فلانی چرا اون طرفی میری؟ با ما هم مسیر شو!" گفتم: چشم! گفتند: خوب یا اینکه رودخانه. گفتم: چه جوری؟ گفت: سوار قطار شو برو دوکوهه!! بیدار شدم. گفتم ما را چه به جنگ؟ کشته میشیم، شب بعد دوباره خواب ایشون رو دیدم، گفتند فلانی راهتو از همون مسیره، اگه می خوای عاقبت به خیر شی بیا. فردا انجام دادم و رفتم دوکوهه. حاجی امشب خدا را قسم دادم که یه جوری برم که از این بدن چیزی نمونه، توهم هیچ وقت این ها رو که بهت گفتم با اسم من به کسی نگو." گذشت. فردا تو عملیات بهم گفتند رضا دستواره شهید شده، رفتم ستاد تحویل شهدا که رضا رو ببینم، لیست شهدا را بهم دادند، دیدم اسم این رفیقمونم هم تو لیسته، پرسیدم کو؟ کجاست؟ گفتند: حاج آقا چیزی ازش نمونده!!! گفتم: یعنی چی؟؟ یک کیسه نشانم دادند، چند کیلو بیشتر نبود!! زغال شده و ریخته بودند توش،😭😭 گفتند همین ازش مونده. گفتم: از کجا معلوم خودش باشه؟ گفتن: هم پلاکش همین که سوار نفربر شد که زدنش. الان بهشت زهرای تهران خوابیده.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق محکم رو پایش میزنم +ببخشیداااا من که نمیخام برم خواستگاری اون باید بیاد از جایش بلند میشود و من را محکم در آغوش میگیرد _میدونم عزیزم من با زهرا صحبت میکنم من رو از آغوشش بیرون کشید و دست به سمت آسمان بلند میکند _الهی شکرت شکرررر با تعجب میپرسم +چیییی؟؟؟؟ _همیشه سرنماز دعا میکردم که تو هم مثل من و رضا با کسی که مومن و درست باشه ازدواج کنی خدا دعام رو مستجاب کرده!!! حس عجیب و خوبی وجودم رو فرا گرفت و حس تاسف که چرا این مدت احساسم رو پنهان کردم بعد از ده دقیقه سکوت متوالی بند سکوت به دست محسن پاره شد اولین کلام از دهانش خارج شد _معیار شما برای ازدواج چیه؟؟ چادر سفید و گلدرام را کمی روی سرم جاب جا کردم استرس داشتم و این استرس به معنای واقعی در صدایم موج میزد _اینکه کسی که باهاش ازدواج میکنم به خمس و زکات و نمازش مقید باشه.... جمله بندی در آن شرایط چقدر برایم سخت بود یک اتاق در بسته و خلوت کسی که دیدنش حتی از دور قلبم را به تپش در میاورد _من هم از همسرم همین توقع ها رو دارم لبخند زورکی میزنم و چیزی نمیگویم باورم نمیشود امروز همان روزیست که روزها آرزویش را میکردم دوست داشتم به تو بگویم که همیشه در قنوتم از خدا تو را میخواستم اما امان از این غرور و نجابت دخترانه تمام حرف هایمان همین بود؟؟؟ و آخرین حرف تو یعنی ختم جلسه... و پاره شدن آخرین بند در دل من _من شاید چند ماهه دیگه به سوریه اعزام بشم شما که مشکلی ندارید؟؟؟ با بغض میپرسم +چند ماهه دیگه،یعنی چند ماهه دیگه؟؟ لبخند میزنی و میگویی _سه یا چهار ماه برای من با تو بودن حتی یک لحظه هم غنیمت است و چهار ماه کنار تو بودن یعنی خود خود بهشت ♡♡♡ تک تک با همه روبوسی میکنم به حلقه ی ساده توی دستم نگاه میکنم و همسان این حلقه روی دست محسن نمایان هست این یعنی اوج خوشبختی صیغه محرمیت بین ما خوانده شده و دیگر هیچ غمی دل من را آزرده نمیکند چون کسی را دارم که قرار است هم بانی و هم غمخوار من باشد آن روز ها لحظه شماری میکردم برای دیدنت و حالا لحظه شماری میکنم برای اتمام این دوماه و عقد دائم همه از هم جدا میشوند و میروند و فقط من میمانم و توذهنی پر ازسوال ودلی پر از درد ودل که آماده است برای سبک شدن و خالی شدن سوار ماشین میشویم و طبق قرارمان به اولین پارک که میرسیم توقف میکنی سعی میکنم به اینکه ممکن است چهار ماه بعد دیگر کنارم نباشی فکر نکنم و از تک تک این لحظه ها لذت ببرم از ماشین پیاده میشوی و در را برای من باز میکنی تصویرم در شیشه ماشین میافتد شال سفید و چادر سیاهم تضاد خوبی برای هم هستند به تو خیره میشوم ریش سیاه و پیرهن سفیدت...... در دلم میگویم +چقدر به هم میایم تابلوی بزرگی بالای در ورودی پارک هست که بزرگ روی آن نوشته(بوستان حافظ) ساعت شش و پارک تقریبا شلوغ است باهم روی یکی از نیمکت های خالی مینشینیم حال دیگر تو سهم من هستی و نگاه کردنت برایم راحت است به چشم های آبی ات خیره میشوم تنها عضو قابل درک صورت برای من فقط و فقط چشم است احساس میکنم میخواهی چیزی به من بگویی اما نمیتوانی برای اولین بار صدایت میکنم +محسن.... چیزی شده چندین بار سرخ و سفید میشوی بلاتکلیف نگاهت میکنم _فاطمه خانوم.... میخام یه چیزی بهت بگم اما روم نمیشه لبخندی میزنم چشمهایم رو میبندم +حالا بگو شاید کمتر خجالت بکشی _دوستت دارم. زیاد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مولای غریبم ... تمام حرف‌ها درباره‌ی دنیاست ای عزیز دل تو کجای این دنیایی؟! شعاعی از آفتاب حُسنت را از پسِ ابرهایِ این دنیایِ پُر هیاهو نمایان کن تا دنیا برایت بمیرد!! فقط تو باشی فقط تو را ببینیم فقط تو را بخواهیم تا بیایی ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
14.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق!🌼 از این قفس ها رها ڪن ما را🌺☘ با دست شهادتت سوا ڪن ما را💖💗 اے مردِ مدافعِ💙 حرم هاےِ دمشق💜 در سنگر و سجاده دعا ڪن مارا...🌺🌺 🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /لقمه حلال من دو سال از سید علی کوچک تر بودم. با هم در دبیرستانی که امروز «امام خمينی» نام دارد، تحصیل می کردیم. این دبیرستان محل حضور نخبه ها ی شاهرود و البته بستر مناسبی برای یادگیری سازمان مجاهدین خلق بود. سازمان با تبلیغات فوق العاده خودش و با سوءاستفاده از روحیه انقلابی نوجوانان سعی در جذب دانش آموزان داشت؛ به همین خاطر سید علی در سال سوم دبیرستان به این گروهک پیوست او با پشتکار بسیار بالا برنامه های سازمان را دنبال می کرد. در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۵۹، خانواده سید علی، به خصوص برادرش «سید رضا » طرفدار «حسین حبیبی»، کاندیدای علیه نظام، در گرگان دستگیر شد. من همیشه گفته ام، نان حلال پدر که از ابتدا به خمس و زکات مقید بودند، مانع سقوط سید علی شد. سید علی در زندان گرگان به عنوان منافق زندانی شد. حاج «سید عباس»، پدر سید علی هنوزاز موضع خود عقب ننشسته بود و داشتن پسری به نام سید علی را انکار می کرد. می گفت: « من نان حلال نداده ام که بچه ام منافق در بیاید. » خودش به ملاقات سید علی نمی رفت و ملاقات بقیه را هم ممنوع کرده بود. فقط گاهی اوقات مادر بزرگم به همراه مادر و خاله هایم دور از چشم حاج سید عباس به دیدن سید علی می رفتند. پس از آغاز ترور های منافقین، وقتی سید علی دید که ایدئولوژی اش دارد آدم بی گناه حزب جمهوری اسلامی بودند؛ ولی سید علی که طرفدار پر و پا قرص «بنی صدر» بود، بیکار ننشست و با چند نقر از دوستان و هم فکرانش در شاهرود و.... به فعالیت علیه حزب جمهوری اسلامی و حتی امام خمینی؛ پرداخت! بالاخره صبر خانواده لب ریز شد، او را از خانه بیرون کردند و کتاب ها و وسایلش را جلوی در ریختند. سید علی هم که به شدت تعصب سازمان را داشت، قید پدر، مادر و خانواده اش را زد، در شاهرود خانه ای اجاره کرد و همان حا مشغول فعالیت شد. پس از مدتی سید علی مسؤل مالی سازمان شد. او همچنان پای بند عقایدش بود که چه بسا ممکن بود در جریان دفاع از سازمان، دستش به خون کسی آلوده شود. سید علی یک هفته پیش از حرکت نظامی منافقان می کشد، بچه مدرسه ای می کشد، بچه شیر خوار را در بمب گذاری ها از بین می برد، یخ تعصبش آب شد و منطقی به قضایا نگاه کرد. پس از دو سال از زندان گرگان به زندان شاهرود و سپس سمنان منتقل شد. برایش حکم اعدام بریده بودند که به خاطر توبه اش به حبس ابد تقلیل یافت. به تدبیر آیت الله «محمدی گیلانی» و شهید «لاجوردی» برای زندانی های منافق کلاس های عقاید و کلام برگزار و کتاب های فلسفی توزیع می شد. سید علی کتاب های «شهید بهشتی، شهید مطهری، آیت الله سبحانی» و... را در زندان خوانده بود و همین ها باعث شده بودند که کم کم از مرام و ایدئولوژی التقاطی گروهک دست بردارد. هم بندش تعریف می کرد که سید علی شب ها را با چشمانی اشکبار به صبح می رساند؛ آنچنان که سفیدی چشمانش سرخ می شد و از خدا طلب عفو بخشش میکرد. خیلی جرات میخواست یک منافق بیاید وسط جمع، غرورش را زیر پا بگذارد، از همه قطار هایش برائت بجوید و خود را گمراه اعلام کند؛ ولی سید نه تنها جدا شدن از منافقان را اعلام کرد، بلکه به تدریس توابین و بحث با آنها پرداخت. سید علی در زندان و از طریق نامه با حاج آقا "بسطامی" (دایی رضا) ارتباط برقرار کرد و از درس اخلاق ایشان بهره برد. این ارتباط در بازگشت سید علی نقش بسیار مهمی داشت. بعد از گذشت کمتر از چهار سال، با حکم عفو هیئت عفو حضرت امام در پاییز سال ۱۳۶۳ از زندان آزاد شد. آزاد شدن سید علی برای رفع سوء تفاهم ها در روستا و شهر کافی نبود. خیلی‌ها هنوز میانه خوبی با سید نداشتند؛ طوری که وقتی به پایگاه بسیج می آمد، خیلی ها اعتراض می کردند یا اینکه تحویلش نمی گرفتند. سید هیچ‌وقت به این رفتارها اعتراض نمی‌کرد؛ حتی وقتی عده‌ای به او توهین می‌کردند، سکوت می کرد، سرش را پایین انداخت و تحمل می کرد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_8 محکم رو پایش میزنم +ببخشیداااا من که
بسم الرب العشق ماشین جلوی در خانه می ایستد از ماشین پیاده میشوم برایت دست تکان میدهم و تو بوق میزنی و حرکت میکنی زنگ خانه را میزنم و در باز میشود و وارد خانه میشوم باران نم نم شروع به باریدن میکند و پیوند قطره هایش با خاک هوا را عطر آگین میکند از اعماق وجود این هوا را تنفس میکنم از حیاط کوچکمان میگذرم و وارد خانه میشوم این روزها من و پدر تنها هستیم صدیقه و رضاهم گه گداری به ما سر میزنند میترسم از اینکه من بروم و پدر تنها بماند.میترسم یک روز حالش بد شود و کسی نباشد... کنار پدر روی مبل مینشینم +حال بابای گلم چطوره لبخند روی لبهایش مینشیند _از این بهتر نمیشه.کم کم دارم از دست توهم راحت میشم +اااااا بابا😟😟 بابالبخندی میزند و ادامه میدهد _ببین فاطمه جان من تمام ترسم برای تو بود کخ دا رو شکر توهم به راه راست هدایت شدی و دست از کله شقی هات برداشتی امروز خیالم از همه لحاظ راحت شد میدونم که حتی اگه من نباشم محسن هست که کنارت باشه ازت مراقبت کنه صدیقه و رضاهم سرو سامون گرفتن فقط تنها خواسته من از تو اینه که اگه من رفتم تاریخ عروسیت رو به خاطر من عقب نندازی قلبم گرفت حرف های پدر بوی وصیت میداد اشکهایم جاری شد و با بغض گفتم _بابا میشه دیگه از رفتن حرف نزنی منتظر گرفتن جواب نمیشم و به سمت اتاقم میرم رب ساعتی بیشتر نیست که از محسن جدا شدم اما باز دلم هواش رو میکنه موبایلم رو ازکیفم در میارم مطمئنم که اگر صدای محسن رو بشنوم حالم خوب میشه خوبه خوب.... شماره ی محسن رو میارم دو دلم که بهش زنگ بزنم یانه!! به اسمش خیره میشم اسم محسن برای زمانی بود که غریبه بودیم الان باید اسمش رو چیزه دیگه ای سیو کنم اسمش رو پاک میکنم و مینویسم ♡علمدار من♡ خنده ام میگیرد باورم نمیشود من همام فاطمه چند ماه پیشم که این اسم ها برایم مسخره ترین اسم های دنیا بود.... شاید تنها دلیلم برای انتخاب این اسم این بود که هر لحظه به خود یاد آوری کنم محسن برای من ماندنی نیست توی افکارم دست و پا میزنم که متوجه زنگ خوردن موبایل میشوم یاد حرف استادم میافتم که همیشه به شوخی میگفت (نیمی از بدن انسان رو آب تشکیل داده و به خاطر همین هم بعضی از افراد در خاطرات خود غرق میشوند) به صفحه موبایل نگاه میکنم ♡علمدار من♡ با خوشحالی جواب میدهم +علو محسن؟؟؟ _سلام فاطمه خانوم خودم با اعتراض میگویم +میشه بگی فاطمه ،وقتی میگی فاطمه خانوم معذب میشم _چشم فاطمه خانوم صدای خنده ات را میشنوم و این باعث میشود که من هم به خنده بیفتم +خب حالا برای چی زنگ زدی _زنگ زدم برای فردا ساعت دوازده بیای میخوایم بریم باغ +چه خوب... _ساعت 5با پدرت آماده باش میام دنبالت +چشم.... _البته ناگفته نماند که من به هوای شنیدن صدات بهت زنگ زدماااا احساس آرامش وجودم را فراگیر میشود یعنی من میتوانم نبودت را تحمل کنم +منم خیلی خوشحال شدم که صدات رو شنیدم _فاطمه.... +جانم... _خیلی زیاد گیج میشوم +چی خیلی زیاد؟؟ صدایت آرام توی گوشی میپیچد _دوستت دارم این حرفت باعث میشود نفس در سینه ام حبس شود این دومین بار است که جمله دوستت دارم معجزه میکند همه وسایل رو آماده کردم و پدر هم آماده شده چادرم رو سر میکنم لبخند روی لبهام گل میکنه یکروز همه چیز رو به محسن میگم بهش میگم که اولین بار به خاطر اون چادر سرکردم بهش میگم عشقش اونقدر پاک بود که من رو به عشق خدایی رسوند به حلقه ام خیره میشم هنوز هم باورش سخته محسنی که دیدنش آرزوم بود سهم من شده صدای زنگ در باعث شد از افکارم بیرون بیام به پدر کمک کردم هر دو از خانه خارج شدیم محسن دست پدررو بوسید و کمکش کرد که توی ماشین بشینه طهورا خانوم که دیگه مامان صداش میکنم و پدر محسن که مثل پدر خودم دوستش دارم هر دوتوی ماشین نشستند من هم بعد از قفل کردن در خانه به سمت ماشین میرم پدر محسن راننده هست و مامان روی صندلی شاگرد نشسته بعد از تعارف های مامان پدر صندلی عقب میشینه من به سمت در ماشین میرم که محسن مانعم میشود باخنده میگه _شما سوار اون بشید و به موتورش اشاره میکنه شونه ای بالا میندازم و سوار موتور میشم ماشین بابا زودتر از ما حرکت میکنه روی موتور نشستم و دنبال جایی برای گرفتن میگردم که محسن به خودش اشاره میکند لبخند پررنگی میزنم و محسن را محکم میگیرم این روزها چه چیزهایی رو که با محسن برای اولین بار تجربه نکردم.... روبروی پارک بزرگی موتور رو نگه میداره از موتور پیاده میشه و من هم پشت سر اون.. از پراید سفیدی که کنار پارک هست متوجه میشم که بابا اینا رسیدن باهم وارد پارک میشیم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💑❣💍💍❣😍😅 بسم رب شهدا شهید علی حاتمی یکی از بچه‌های اردبیل تعریف می‌کند: آن روز کنار مزار شهید می‌نشینم و به‌جای روضه و گریه برایش جوک می‌گویم؛ وقتی برمی‌گردم از او خواستم که مشکل ازدواجم را حل کند. هنوز یک ماهی نگذشته که مشکلش حل می‌شود؛ به سه نفر از دوستانش می‌سپارد، آن‌ها هم به همین روال مشکلشان حل می‌شود؛ می‌گفت اردوی اردبیلی‌ها وقتی می‌آیند مستقیم می‌پیچند به سمت مزار این شهید بزرگوار؛ «شهید علی حاتمی.» شهیدی که مسئول کمیته ازدواج است! بچه‌ها نقشه می‌کشند که بعد از صحبت‌ها حتماً سری به این شهید عزیز بزنند؛ می‌گویند شهدا کمیته شده‌ اند رفتیم سر قبر شهید علی حاتمی سر قبر شلوغ بود همه هم دختران دم بخت😉 ما هم عکاس و فیلمبردار دو نفری یهو بالای سرشان سبز شدیم! آقای شفیعی به من گفت: میدانی که برای این شهید جک بگویی مشکل ازدواجت را حل میکند‼️😳😅 خندیدم و شروع کردیم به عکاسی و ایشان هم فیلمبرداری دیدیم دو تا دختر خانوم بازم نشستن سر مزار شهید حاتمی 🤦‍♂🤦‍♂ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ناگهان بیچاره خانمها الفرار‼️😅 همگی رفتند گفتم خوب شد فرصت خوبی است شهیدی که رییس کمیته ی ازدواج است جکی گفتم و قسمش دادم هرچند بی مزه است بخندد‼️ به قول دوستی: شهدا کمیته کمیته شده‌اند و دردهای مردم را بررسی می‌کنند و حل می‌کنند؛ کمیته ازدواج فکر کنم فعال‌ترین و پر رفت و آمدترین کمیته‌ها باشد. خب من هم مجرد ، شهید هم مسئول رفع تجرد ما‼️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
رو دو چیز حساس بود... ۱_موهاش💇🏻‍♂️ ۲_موتورش🏍 . . . قبل از رفتن به سوریه... موهاش رو تراشید...!!! ✂️ هم موتورش رو به دوستش بخشید...!!! 🏍 ✖️بدون هیچ رفت...✋🏻 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆