eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
6.7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عوامل بد حجابی 3.mp3
648.9K
═✧🌸✧═ 🎥 محـجـبہ ها باید بانشاط تر ۅ بااخلاق تر باشند،آیا ۅاقعا همینطوره⁉️ ★ حجت الاسلام ۅالمسلمین پناهیان °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⊰✾✿✾⊱ «خۅاهران گرامۍ! حجـاب شمابـرتـر ازخـۅن شهیدان است. ۅدشمـن پیـش ازآن‌ڪہ... ازخــون شهیدبہ هـراس آید،! ازحجاب ڪوبنده­‌ تۅ ۅحشت دارد... ♡شهیدمحمدعلےصمدۍ
|ـ۸ـہ۸ـہـ🌿°• 🌱•|پـیامبراڪرم صلی الله عـلیہ ۅآلہ ✾هرڪس بداخلاق باشد،خودش راعذاب میدهد ۅ هـرڪس غم ۅغصہ‌اش زیـادشود تنش رنجـور مےگردد.√ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•❤️⃝⃡ ● ⃝⃡🌱• نماز‌اوڵِ‌وقـت‌⏰ براۍِ‌دورۍ‌ازشهوت‌و‌گنـــاه‌خیلــۍ‌موثره👌🏻 الصلاة
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» ♦️ نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» ♦️ حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. ♦️ دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» ♦️ پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. ♦️ دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ♦️ خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. ♦️ در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. ♦️ زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» ♦️ تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ ♦️ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. ♦️ در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• • ⃟ 🌸 ⃟✦⠀ این دنیابا تمام زیبایے ها ۅانسانهـاے خوب ۅنیڪوے آن محل گذراستنہ ۅقوف ۅماندن ۅتمامےماباید برۅیم ۅراھ این است زودیادیرفرقے نمیڪنداماچہ بهترڪہ زیبا برۅیم... ✨فرازے از وصیتنامہ✨ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
••〇 ⃟〇•• بچہ هاشهدامۍ خۅاستن؛میشد...↻ مامیخۅایم نمیشہ... چہ کردیم بادلامون..ツ {مھمترازآرزوۍ شهادت کردن شهدایی زندگی کردنہ♡} ♡حاج حسین یکتا♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『•◌🌸◌•』 ⸙آن‌سـوۍدلتنگےها  همیـشہ‌"خـدایے"هسـتـ ڪہ‌داشتنـش  جبـرانِ همہ‌ۍنـداشتـن‌هـاسـتـ... ✾روز هفتم فراموش نشود❌  
°•✿❤️✿•°⠀⠀ ⸙یڪےاز دوسـتانش‌هنگـام‌دفـن‌رسـول میگفت: ✾خۅشابـه‌حـالـت‌رسـۅل‌ حالادیگرراحـت‌ۅآسـۅده‌بخـۅاب‌ازبـس‌ ایـن‌بچـہ‌تـلاش میڪرد ✾ازطرفےارتباطش‌بـاشهـدا راقطع نمیڪرد، شب‌هاۍجمعہ‌بهشت‌زهـراسـرقبـۅرشهـدا میرفت‌ۅسنـگ‌قبرهایےڪہ‌رنگشان‌رفـتہ بـۅد را بازنویسےمیڪرد ✾ قلم‌و رنگ‌هایے‌ڪہ‌بـا‌‌آن‌ها ایـن‌ڪار را میڪرد الان‌درمـوزه اتاقـش‌اسـت 🌱•|بـہ‌نقـل‌از دوسـت‌شهید °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°✧❤️✧° ••اۍشـهیـ∞ـد بایـدخـۅدت‌تمـام دلـم را عـوض‌ڪنـــے بـا ایـن دلـم،بـہ‌دردِ امام زمــانم نمـےخۅرم... محبوبِ دل صاحب ڪہ‌شوۍ شهیدت‌مے ڪنند❥ ✦2روز تا آسمانے شدنت✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Panahian-Clip-TobeYaniTalabeMojeze-128k.mp3
3.2M
•⊱🦋⊰‌• ✦تـوبـــــہ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°♢بســـــم‌‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصـدیقیـن♢°• 📦 ⇦دࢪخواست‌همکاࢪی‌ازنیکوکاࢪان‌و خیࢪین‌بࢪای‌کمک‌ࢪسانی‌ فوࢪی،آگاهانه‌ومستقیم 📌در راستای پیشرفت‌وگسترش مجموعه‌وبرنامه‌های‌فرهنگےنیـازبه ‌تبلیغات‌بزرگ‌وگسترده‌هست➣ 🚺 لذا ازهمراهان‌عزیز خواهشنمدیم به‌نیت‌برآورده‌شدن‌حوائج‌ در‌حد‌توان‌ کمک‌های‌نقدی‌خودرا‌به‌ شماره‌حساب‌زیر‌واریز‌نمایند.↯ ‌‌‌⇦‏6037-9972-9127-6690 💳 ‌‌‌> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰°✦ 🌸 ✦°⊱ ⭕️ رهبریعنۍکسۍ : کہ بادقایقۍ سخنرانۍ جواب تمام حرف هاۍ چندۅقتہ کل دنیارامیدهد✨ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⊰✾✿✾⊱ 🌻اگــرڪسی صداۍرهبــرخودرانشنود به طوریقین صداۍامام زمـان(عج) خودراهم نمےشنود...
base.apk
7.37M
📚•♢ ⃟📚 📒اپلیکیشن کتاب سه دقیقه در قیامت ★ این ڪتاب مسیر‌‌ زندگے بعضے هارو عوض ڪرده‌ ۅانگار یه آدم دیگہ‌اۍ شـدن ✨پیشنهاددانلـۅد ‌ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
• ⃟🌸 ⃟○• حس قشنگیہ ڪه اسمٺ کامل از دهاݩ خدا خاࢪج نشده بگێ ... _جانــم
●"🌿]↯ ❞اطلاعیه🔔⇩❝ عزیزانےکہ‌ساکن‌شهࢪ رشت هستند و تمایل بہ‌همکارێ در برگزارێ زیارٺ‌نیابتے گلزار شهدا دارند بہ ایدێ زیرمراجعہ‌کنند😊👇🏻@hadiDelhaa3
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. ♦️ با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. ♦️ از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. ♦️می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. ♦️ حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ♦️ تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. ♦️ پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» ♦️ از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» ♦️ با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» ♦️ به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. ♦️ دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
【• .🦋🌼.•】 دقٺ ڪردید ۅقتے شارژگۅشیـمون در حالٺ اخطارِچقدر سریع میزنیمش شارژ ..؟ الان هم زمان غیبت درحالٺ وضعیت قرمز قرار گرفته باید سریع تقوایمان راشارژڪنیم🔋(: °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
┅✶❤️✶┅ ✨می‌گفت:بایدبراۍِ خودمون ترمزبذاریم اگه فلان ڪارڪه بہ گناه نزدیکہ ۅلی حروم نیست رۅانجام بدیم تا گناه فاصله‌اۍ نداریم..:‌)
• ⃟‌‌♥ ازقـافـلـه‌هـاۍ"شُـھَـدا"جـامـانـدیـم... رفتـنـدرفیـقـان‌ۅچـه‌تنـھـامـانـدیـم... 🗓فـردا‌شب ⏰رأس‌سـاعـت21:00 مصاحـبـه‌بـا‌مـادرِ‌بـزرگـوارِ فـࢪامـوش‌نشـود❌ جـھـت‌شـرڪت‌دࢪ‌مصـاحـبـه↯ http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
°◌🌸 ⃟ ⃟❥••⠀ ⠀⠀ ✦گـاهے بهتریـن‌ها‌را  بعـدازتلـخ‌تـریـن‌تجربہ‌ها بہ تــو میدهد تـاقـدر زیباترین چیزهایے ڪہ بـہ‌دسـت‌آوردۍرابـدانے... ✾روزهشتم چله فراموش نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°◌🌸 ⃟❥••⠀ 🌱•| وصیت‌نامہ‌شهید رسۅل‌خلیلےاز زبـان پـدرۅمادر ⸙خـدایامـن‌میـدانـم قلـب‌امام‌زمانـم‌را رنجـانده‌ام امـاخـۅدمیگویےڪہ‌بـہ‌سمت مـن بازآۍ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f