eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت من زشت ام!!! اگه شهید بشم هیچ کس برام کاری نمیکنه!! تو یه پوستر برام بزن معروف شم😊 یک کلام یک شهید @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
من عاشق حجاب هستم.🌸 داشتن حجاب مرا محدود نکرده است.💕 حجاب زنان را زیباتر می کند✨ و در عین حال حیاء و عفاف آنها را حفظ می کند.🦋 با حجاب می توانید در جامعه حضور داشته باشید و دیده شوید.🍃 حجاب تنها برای زنان نیست، مردان هم باید عفیفانه لباس بپوشند.✨ این مهم است که هر دو طرف حجاب را رعایت کنند.🌼 بریتنی موری بانوی تازه مسلمان آمریکایی🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / توّابین وقتی شاهرخ به آبادان آمد، با هماهنگی سید مجتبی هاشمی که فرماندهی گروه فداییان اسلام را برعهده داشت، یک گروه رزمی راه انداخت، گروه شاهرخ سخت ترین ماموریت ها را انجام می داد. مدتی نام گروه او آدمخوارها بود، اما این نام برازنده یک گروه رزمنده نبود، برای همین نام گروه شاهرخ به پیشرو تغییر کرد. توی گروه پیشرو همه گونه آدم داشتیم. اما شبیه این مورد که می خواهم نقل کنم،تا آخر جنگ نشنیدم. چند نفر در این گروه داشتیم که سن و سالشان از بقیه بیشتر بود. معلوم بود که روزگار خوبی داشتند. زندگی و رفاه آنها نسبت به بقیه بهتر بوده. یکی از آنها با من رفیق شد‌. شبی در سنگرهای خط مقدم آبادان، باهم از گذشته صحبت میکردیم. آنجا فهمیدم این دوست ما از قاچاقچی ها و دستگیر شدگان اول انقلاب بوده! گفتم: خب تو چطور پات به جبهه باز شد!؟ نفس عمیقی کشید و گفت: ماجراش طولانیه، من و چند نفر از افرادی که الان تو گروه شاهرخ هستیم، یکی دوسال را در زندان سپری کردیم. جرم ما مواد مخدر، فساد و قاچاق فروشی و.... بود. آخرین باری در روزهای شروع جنگ،آقای خلخالی کسی را فرستاد تا پرونده ما را بررسی کند. حکم همه ما اعدام بود. ما این را خوب میدانستیم. برای همین در دیداری که خود آقای خلخالی از زندان داشت به سراغ ایشان رفتیم، ما چند نفر گفتیم: شما میخواهید یک گلوله برای ما خرج کنید، ما را هم کشته شده فرض کن. بعد گفتیم: ما واقعا از گذشته خودمان توبه کرده ایم. حالا که جنگ شده اجازه بده ما برویم جبهه تا با صدامی ها بجنگیم. اصلا هر جا لازم است که کسی روی مین برود یا فدایی رزمنده ها شود از ما استفاده کنید. ما ضمانت می دهیم که خیانت نکنیم. آقای خلخالی از این حرف خوشش آمد و گفت: باشه، شما توّابین را به گروه فداییان اسلام می فرستم. بعد گفت: غیر از ما، چند نفر دیگر اینجا هستند که اگر به شهر بروند، ممکن است دستیگر شوند. چون اینها پرونده دارند. مامورها دنبال این ها هستند. تعجب کردم و گفتم: کی؟ برای چی؟ گفت: مثلاً همین نصرالله. این آدم ساقی و پخش کننده مشروب بوده. توی تهران برای خود شب رویایی داشته، اما به خاطر شاهرخ دوستاش، پا شده اومد جبهه. خیلی تعجب کردم. عجب هم رزمانی دارم!؟ اما این هایی که از آن صحبت می کرد همگی اهل نماز و آدمهای حسابی بودند.اصلا به تیپ آنها نمی خورد که چنین گذشته داشته باشند. یادم افتاد که یک روحانی برای محرم به میان نیروهای ما آمده بود و برای گروه شاهرخ از تو به صحبت می‌کرد. او این آیه از قرآن را خواند که هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید. خداوند همه گناهان را میبخشد. ایشان ادامه داد: حضرت موسی علیه السلام در مناجات خود در کوه طور عرض کرد: یا اله العالمین (ای معبود جهانیان) جواب شنید: لبیک (یعنی ندای تو را پذیرفتم) سپس عرض کرد: یا المحسنین (ای خدای نیکوکاران) همان جواب را شنید. سپس عرض کرد یا اله المطیعین (ای خدای اطاعت کنندگان) باز همان پاسخ را شنید. سپس عرض کرد: یا اله العاصین (ای خدای گنهکاران) سه بار در پاسخ شنید: لبیک لبیک لبیک. موسی(ع) عرض کرد: خدایا چرا، در دفعه چهارم، سه بار پاسخم دادی!؟ خداوند به او خطاب کرد: عارفان به معرفت خود، و نیکوکاران و اطاعت کنندگان به نیکی و اطاعت خود، اعتماد دارند، ولی گنهکاران جز فضل من پناهی ندارند، اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناهنده شوند!؟ (منتخب قوامیس الدرر ملا حبیب الله کاشانی ص ۲۶۸) چند روز از این صحبت ما گذشت. عملیات داشتیم، نصرالله جزء اولین شهدای این عملیات بود. به همراه پیکر این شهید توّاب، راهی تهران شدیم. در محله آنها کمتر کسی باور می‌کرد که نصرالله شهید شده باشد، فکر می کردند که اعدام شده. پس از مراسم تشییع بسیاری از مذهبی های محله آنها به غیرتشان برخورد راهی جبهه شدند. نصرالله اسوه بچه‌های محله شد. من نام آن توابین را می‌دانستم. آنها که قرار بود اعدام شوندو.... توبه واقعی آنها باعث شد که مدتها در جبهه بمانند. سالها بعد سراغ آنها را گرفتم. تا پایان جنگ، چند نفر دیگر از آنها به شهادت رسیدند و توبه واقعی خود را نشان دادند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
13970118000166_Test.mp3
5.91M
🎙 دلنوشته و صحبت های شهید حججی برای شهید حاج احمد کاظمی.... بمناسبت سالروز تولد شهید 😍 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
... آیه الله حق شناس اینقدر این راز درون دلش مونده بود ، دیگه نتونست تاب بیاره و روز تشیع این شهید بالاخره اون راز رو آشکار کرد ، عجیب بود ایشون با یه شوری رو کرد به جمعیت که ای مردم ؛ به خدا قسم این شهید قسمم داده بود تا زنده است نگم ، اما الان دیگه باید گفت ؛ من یه شبی زودتر از نماز اومدم مسجد برای اقامه نماز صبح ، به جز من و خادم ، این شهیدم کلید و داشت . اون شب خادم نبود ، کلید و انداختم وارد مسجد شدم والله قسم صحنه ای دیدم که اول فکر کردم خوابم تا اینکه جلوتر اومدم دیدم ناگهان ... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1660682246C56a0eaa819
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌ الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_21 همینطور طلبکارانه به محسن خیره میمانم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌الرب العشق صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فکر و خیالات نجات میده به سمت آیفون میرم چهره رضا توی آیفون باعث میشه سریع بخودم بیام کتاب رو برمیدارم تا جایی برای پنهان کردنش پیدا کنم از کارهای خودم خنده ام میگیره دور خونه رو میگردم و در آخر کتاب رو زیر میز میذارم صدای مجدد زنگ باعث میشه عجول تر از دفعه قبل به سمت آیفون برم دستم رو به سمت آیفون میبرم!! اما نه!!! دوست دارم بعد از این چند وقت طولانی خودم در رو براش باز کنم سریع چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت در حیاط میرم صدای زنگ سوم همزمان میشه با باز شدن در با خوشحالی چشم در چشمان رضا میدوزم و زهرا که پشت سرش ایستاده سعی میکنم تمام غم و اندوه هام رو فراموش کنم من هنوز رضا رو دارم بهترین برادر دنیا!!! و زهرا که میتونه برام مثل صدیقه باشه با خوشحالی و پر انرژی میگم +سلام بر داداش گل خودم رضا لبخند تلخی میزنه و میگه _سلام آبجی و بعد آروم برای زهرا دست تکون میدم غمگینی از چهره هردوشان میبارد با تعجب میگم +چیزی شده رضا رضا در چشمانم خیره میشود سرش را پایین میندازد وارد خانه میشود و زهرا پشت سرش محکم دست زهرا رو میگرم و با اخم میگم +تو بگو زهرا چیشده چرا ماتم گرفتید چتونه.؟؟؟ صدای رضا از پشت سر باعث میشه بغض تمام وجودم رو تسخیرکنه..... رضا_محسن رو آوردن..... دستم وا روی گلوم میذارم زهرا محکم من رو در آغوش میگیره اما من بی احساس و سرد می ایستم و چیزی نمیگویم... بغض هست اما اشک نه!!! اشکی نیست که ثابت کند باور کردم محسن رفته باشد زهرا رو از خودم جدا میکنم و کنار حوض مینشینم زهرا با غم به من خیره میمونه انگار زهرا هم رفتن محسن رو باور نکرده و یانه!! زهرا هنوز رضا رو داره هنوز همدمی داره که دلش رو به اون خوش کنه یک آن به زهرا حسادت میکنم احساس میکنم گرما تمام وجودم رو گرفته و درام آتیش میگیرم کاش اشک هام جاری میشدن تا کمی از این گرما کم شه... آروم زیر لب تکرار میکنم _آب..... اما اونقدر این زمزمه آروم هست که صداش به گوش کسی نمیرسه به حوض خیره میشم حوضچه خاطرات من و محسن دوست دارم این گرما از بین بره برای همین سرم رو داخل حوض فرو میکنم و تاریکی سوی جشمهام رو میگیره.... سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند... و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم این اخرین باریست باهم قدم میزنیم تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم آخرین قرار من و تو اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند و باران آنها را از نظر پنهان میکند من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی تا این دم آخر قلب پاکت زجر نکشد اشک چیز عجیبیست مانند فصلی میماند ما بین پاییز و زمستان فصلی که جان را نزدیک آسمان میکند تو را به مسجد میبرند و من در حسرتم که چرا اینقدر زود عمر قدم هایمان تمام شد با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد موقعیتم را درک میڪنم آری اینجا مسجد است همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم نگاهی گرم به همه جا میاندازم چقدر اینجا دوست دارم... با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم –آبجی کجایی؟ مگه نمیخای بیای پیش محسن با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم –چرا.... رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند... و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم این اخرین باریست باهم قدم میزنیم تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم آخرین قرار من و تو اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند و باران آنها را از نظر پنهان میکند من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊🍃 خدا صل الله علیه و آله میفرمایند: بهتریــــــن زنـــان ✨🌸 شما آنهایی هستند که شوهر دوست باشند☺️❤️.... عشق باز با شوهر 💍🌺 و پاکدامن با بیگانه🧕🏻🌹. .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹کِتــــــاب 🌹 ✍نویسنده: محمد محمدیان 📚ناشر: دفتر نشر معارف ❣معرفی کتاب: باید نامه تاریخ را خوب خواند، به خصوص آن‌جا که با اعتقادات و دین انسان گره می‌خورد. «علی از زبان علی» از دقیق‌ترین و خواندنی‌ترین زندگی‌نامه‌ها درباره امیرالمؤمنین علیه السلام است که نویسنده با استفاده از منابع دست‌اول و مطمئن شیعه و اهل سنت به نگارش آن پرداخته است. ☀️قسمتی از کتاب: وقتی رسول خدا صلی‌الله علیه و آله به مدینه آمدند و مسجد مدینه را بنا نهادند، جمعی از مهاجران در اطراف مسجد خانه‌هایی ساختند و برای سهولت رفت‌وآمد به مسجد، دری از خانة خویش به مسجد باز کردند. چندی به این گونه گذشت تا اینکه دستور الهی نازل شد که همة این درها مسدود شود؛ اما تنها خانه‌ای که از این دستور مستثنا بود، خانة من بود. این استثنا بر یاران رسول خدا صلی‌الله علیه و آله سنگین آمد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهی
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /پابرهنه طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه می رفت. پرسیدم:سید، چرا با پای برهنه راه میری؟ گفت: برای پس گرفتن این زمین خون داده شده. این زمین احترام داره و خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره. اوایل جنگ در گروه جنگ های نا منظم با شهید چمران همکاری می کرد. شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید. یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی؟ چرا توی سنگر نمی خوابی؟ جواب داد بدن من خیلی استراحت کرده، خیلی لذت برده ؛ حالا باید اینجا ادبش کنم! قضیه کربلا رفتن سید حمید تقریبا در بین همه اهل رفسنجان مشهور است. خودش هم به اجبار برای امام جمعه تعریف کرده بود. قسمت هایی از این ماجرا را از زبان همسفرهای اون این گونه شنیدیم: با کمک مجاهدین عراقی و با کارت های جعلی می روند کربلا، از قبل با همه بچه ها هماهنگ شده بود که همه حالت طبیعی خودشان را حفظ کنند که لو نروند. با هر سختی و ترسی بود به کربلا می رسند. به سمت حرم روانه می شوند. سید حمید، عاشق واقعی مولایش بود. همین که وارد حرم می شوند و چشم سید به ضریح حضرت سیدالشهدا(ع) می افتاد، پاهایش می لرزد و به زمین می افتد و از هوش می رود! شرایط خیلی بدی بود. هر لحظه ممکن بود ماموریت حزب بعث متوجه آن شوند. رفقا چند بار می روند بالای سرش. به جدش قسمش دادند که فوری بلند شود!اما... بقیه هم مراقب بودند که ماموران عراقی سر نرسند. در این شرایط هیچ کاری از دست کسی ساخته نبود. رفقای سید حمید یکی پس از دیگری از حرم خارج می شوند. آن ها مطمئن می شوند که ماموران، سید را خواهند گرفت. بیست دقیقه بعد، سید خیلی آرام از حرم خارج شد. رفقا وقتی او را می‌بینند، با تعجب به سراغش می آیند و می گویند: مگر قرار نبود طبیعی باشی؟ سید خیلی آرام گفت: به جدم قسم دست خودم نبود. سید می دانست که امام صادق (ع) فرمودند: زیارت امام حسین(ع) را ترک نکن و به دوستان و یارانش نیز سفارش کن! تا خدا عمرت را دراز و روزی ات را زیاد کند و خدا تو را با سعادت زنده دارد و با شهادت از دنیا بروی. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❤️ ❤️ عالم محضر شهداست....🌷 اما کو محرمی که این حضور را در یابد....🍃🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_22 صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد موقعیتم را درک میڪنم آری اینجا مسجد است همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم نگاهی گرم به همه جا میاندازم چقدر اینجا دوست دارم... با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم –آبجی کجایی؟ مگه نمیخای بیای پیش محسن با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم –چرا.... رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم اما این لبخند نه نشانه شادیست نه نشانه خوشحالیست فقط سدی بزرگ است در برابر سیل اشکهایم وارد مسجد میشوم محسنم دقیا در فاصله چند قدمی من است حالـــا که محسن هست جرعت نیست جرعتی که من را به سمت او هدایت کند تمام توانم را در پاهای هشک شدم میریزم به سمت تابوت میروم مینشینم اما نشستنم بیشتر به افتادن شبیه است تمام سختی های عالم را که یکباره دروجود دستان لرزانم رخنه زده کنار میزنم دستم را به سمت پرچم میبرم و آن را کنار میزنم حالا تنها پارچه ی سفیدی مانده که ماهرخت را پوشانده نفس عمیقی میکشم باید از پس این مرحله سخت هم بربیایم چشمانم را میبندم و پارچه را با تمام قدرت کنار میزنم به تو خیره میشوم آه چه شیرین است دیدنت پس از صد سال بی تو بودن –از آمدنت گیجم و شــ💓ــاد و متحیّر تو فرض بڪن بـ❄️ـرف ببارد عسلویہ شعری را که از خودت یاد گرفتم برایت میخوانم به چهره ی زیبا و بی و روحت خیره میشوم همه چیز عالیست تنها چیزی که توی ذوق میزند حرف های غیر واقعی دوستانت هست آخر گفته بودند وقتی تیر وسط پیشانی ات نشست لبخند زدی و با چشمان باز به سوی آسمان پرواز کردی اما حالا نه چشم بازی میبینم و نه لبخندی تنها تیری که میان پیشانیت لانه کرده حقیقت دارد تا لب باز میکنم برای صحبت کردن با تو هق هق خودش را جانشین حرف های کهنه ام میکند اشک هایم از روی گونه هایم روان میشوند و روی صورت تو جا خشک میکنند قول داده بودم گریه نکنم اما.... خودت که میدانی من دختر خوش قولی نیستم چه قول هایی که دادم و فراموش کردم راهی برای مانع شدن از هق هق هایم نمیابم و فقط میتوانم ترکیبی از حرفهایم با گریه تحویلت دهم دستم را روی پیشانیت میگزارم چرا اینقدر سرد؟ وجودم از این سرما به لرزه در می آید اما مثل همیشه کم نمیاورم ان روز ها تو مرا گرم میکردی و امروز من جایم را با تو عوض میکنم با اینکه هوا سرد است و توهم از هوا سردتر امامن بر تمام سردی ها غلبه میکنم دستم را روی صورتت میکشم و نوازشت میکنم با اینکه این سرما سرمایی نیست که با گرمای وجود من از بین برود اما تنها دلخوشیم گرم نگه رگداشتن تو توی این روز پاییزی سرد است دستانم را جلوتر میاورم روی محاسن سوخته ات میکشم انگار سر انگشتانم هشتند با تو سخن میگویند، همیشه فکر میکردم لقب روزی که تو نباشی روز مرگیست اما امروز انگاز زندگی دوباره در وجودم جریان یافته سرم را نزدیک گوش هایت میاورم و پیشانیم رو روی گوشه سمت راست پیشانیت قرار میدهم – محسنم.... صدام رو میشنوی.؟ اگه میشنوی... خیلی دوستت دارم... خیلی برایت حرف داشتم اما نمیدانم چرا جز دوستت دارم چیز دیگری روی زبانم نمیچرخد دوباره یاد شعرهایی که برایم میخواندی می افتم هیچوقت خشک و خالی نگفتی دوستت دارم همیشه دنباله دوستت دارم هایت شعر بود بیاد آن روزها دوباره برایت میخانم ابروی دختران شاه قجر را تو دیده ای؟! اندازه ی پهنی شان ، دوست دارمت!❤️ با چه اسمی صدایت کنم؟ عالی جناب شعر هایم یانه! آدم خوب قصه هایم.... اصلا هیچکدام برازنده ی اسم تو فقط و فقط علمدار من! هست زیر لب میگویم علمدار من... احساس میکنم که کنارم نشستی سریع سرم را بلند میکنم سرم را میچرخانمو دنبال تو میگردم اما این چشم خاکی ڪی میتواند یک جرعه نور را علناً ببیند؟ آه بلندی میکشم به صورتم دست میکشم اشک صورتم را غرق کرده بار دیگر به صورتت خیره میشوم اما اینبار با تعجب چیزی را که میبنم باور نمیکنم گوشه چشم راستت باز شده و لبخند روی لبهایت نمایان است آنقدر که دندان های جلویت نمایان شدع در بین آن همه اشک و آه لبخندی رولبم نمایان میشود... 👇👇👇👇👇
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_پایانی با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش
شاید به رسم عادت دلداگیت شاید هم برای خوشقولی یا اصلا هیچکدام یک از اینها نه بخاطر خوشحالی بیش از حدم از جا بر میخیزم چادر گلی گلی را از کمد مسجد در میاورم مهر را از توی سبد بر میدارم کنارت می ایستم و اقامه میکنم دو رکعت نماز شکر.... نمازشکر بخاطر هدیهای که خدا با آمدنت به من داد حــــســـی بالاتـــر از عـــــشـــــــق......... پایان❤️ ❌اسامی شخصیتهای داستان واقعی نیستن پس👈به دنبال نام شهید نباشید. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆