eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تهران ، پایتخت شیعیان 24مهر 1400 🔹🔶🔹🔶 مقام معظم رهبری فرمودند : باترویج گناه در جامعه مبارزه کنید مسئله امنیت اخلاقی مهم است به محیط جامعه باید توجه کرد بعضی قمه میکشند ، اما برخی هنجارشکنی میکنند وگناه را رواج میدهند این اگر اهمیتش بیشتر نباشد ، کمتر نیست 95/2/19 🔶🔹🔶 باز ایشان فرمودند ؛ امام خمینی مثل کوه در برابر منکر واضح بی حجابی ایستاد 96/12/17 https://eitaa.com/piyroo
🕌 اگر هویزه را می خواهی بفهمی باید کدهایش را بفهمی. مهم ترین کد هویزه، قرآن است. کدام قرآن؟ قرآن جیبی که کارت شناسایی شد. و ... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
مجید قربانخانی متولد ۱۳۶۹/۵/۲۹ تاریخ شهادت ۱۳۹۴/۱۰/۲۰ مکان شهادت سوریه معروف به مجید سوزوکی اهل دعوا و بزن بهادر محل و دستان پراز خالکوبی ماجرای خالکوبی‌اش که این خالکوبی نهایتاً مربوط به پنج ماه قبل از شهادتش بود. و میگفت دوستانم اصرار کردند و من هم جوگیر شدم. بعد حتماً پاکش می‌کنم. مجید ۲۵ سالش بود که شهید شد. بزرگ شده یک محله جنوب شهری که نوسان زیادی را در دوران جوانی تجربه می‌کرد. آن خالکوبی هم یک احساس زودگذر بود. و‌یک روز تصمیم میگیرد جاهلیت و‌کنار بزاره و ثبت نام می‌کنه برای مدافع حرم همه مجید و‌مسخره کردن و‌فکر میکردن میره برای مسخره بازی ...اما مجید متحول شده بود😔 و امروز مجید به حر مدافعان حرم شهرت پیدا کرده است. به روح والا مقامشون صلواتی هدیه کنیم ... 🌷💚 https://eitaa.com/piyroo
یکے با انگشتر عقیق مخ دختراۍ مردمُ میزنہ... یکے هم، دست و انگشترُ باهم جا میزاره:))🚶🏻‍♂ -حاج‌قاسم:) https://eitaa.com/piyroo
「❕⛔️」 ⚠️ میگفت↓ اگہ‌این‌گوشی‌باعث‌میشه‌گناه‌کنی بزارش‌ڪناردنبال‌ِجهادفرهنگی‌ام‌نباش" یادت‌باشه! تا‌خودتو‌درست‌نڪنی نمیتونے‌بقیه‌رو‌هم‌درست‌کنی!🙂 ‼️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• https://eitaa.com/piyroo
طرف‌هم‌میره‌مجلس‌امام‌حسین‌(علیه‌السلام)سه‌ تادستمال‌خیس‌می‌کنه؛هم‌ازاون‌وربا خواهران‌مذهبی‌قرارمیذاره😐‼️ ‌جانبازمون‌‌کردی💔🚶‍♂!! 🚫 https://eitaa.com/piyroo
مثل رجایی حرف میزنی مثل دشمن عمل میکنی...! چه وضعشه ؟! 😑 باش یکم 🤭¡¡¡ 🚫 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی همه‌ی صفحات دفترش نوشته بود ↓ او‌ میبیند! بـاٰ این کار می‌خواست هیچ‌وقت خدا را فراموش نکند ... 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞اگر خدا دوست داشت شهیدمون کنه آماده ایم 🔺و اگر دوست داشت زنده بمونیم و جوهر ما رو تا آخر به کار بگیره، بازم آماده ایم 🔹باید تکلیف الهی‌مون رو همیشه انجام بدیم... 🔸به روایت شهید مهدی زین الدین🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊 ، شیر بچه خرمشهر، 🌷🕊به سال ۵۶ است. شروع جنگ تحمیلی وی ۱۳ سال بیشتر نداشت و در شناسایی مواضع دشمن بعثی به نیروهای خودی بسیار عالی عمل می‌کرد و به علت سن کم بعثی‌ها هم بهش شک نمی‌کردند. همچنین ‏شهادت شهید مدافع حرم #‎شهید_هادی_شجاع🌷🕊 به سال ۹۴ است از او با عنوان زمان یاد شده، چرا که ۱۰ روز بعد از عقد به سوریه اعزام و ۱۳ روز بعد در همانجا به شهادت رسید. از آن ۱۰ روز هم فقط ۴ روز در منزل کنار نوعروسش بود و بقیه را در ماموریت به سر برد. ... 💐 https://eitaa.com/piyroo
🕊 دکتر‌ بهش گفته بود:‌ به‌ اندازه‌ یک‌ دم‌وبازدم‌ با‌ مُردن‌ فاصله‌ داشتی! مصطفی‌ جواب‌ داد: شما به‌ اندازه یک دم‌وبازدم‌ می‌بینید اونی‌ که‌ باید شهادت‌ را می‌داد، یک کوه‌ گناه‌ دیده! 🌿 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -منتظر تلافی تیکه هایی که به من انداختی باش. ارشیا هم همانطور ارام گفت: -حواست باشه هنوز چند روزی تا عروسی مونده ها کار ی نکن به طرز ناگهانی به هم بخوره. ترنج بلند شد که ارشیا آرام گفت: -کجا؟ -می رم چادرم و عوض کنم. ارشیا لبخند زد و گفت: -زود بیا. ترنج هم لبخند زد. اگر هم می خواست دیگر نمی توانست از ارشیا دور باشد سه سال مگر کم بود که حالا هم بخواهد از او دوری کند. سریع به اتاقش رفت و لباس عوض کرد. بعد هم وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند خدا بالاخره مزد صبرش را داده بود. بی معرفتی بود یک تشکر کوچک از او نمی کرد. چادر سفیدش را سرش کرد و از پله پائین رفت. مهرناز خانم با دیدن او کل کشید و باعث شد ترنج رنگ صورتش ارغوانی شود. ارشیا به مادرش آرام گفت: -مامان بسه این کارا چیه؟ مهرناز خانم گفت: -بذار پدر بشی اونوقت می فهمی پسر داماد کردن چه حسی داره. قربون عروس نازم برم. ترنج خیلی آرام و خانمانه وارد جمع شد. ماکان داشت از جمع پذیرائی می کرد. سبد میوه را گذاشت روی میز و نشست روی مبل و با لب و لوچه ای آویزان گفت: -آقا قبول نیست ما جا موندیم. بعد رو به سوری خانم که داشت می خندید گفت: -مامان باید برا من همین فردا زن بگیری. من این حرفا حالیم نیست. مسعود هم خنده کنان گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -چی شد؟ چی شد؟ تو که دیروز یه حرفای دیگه ای می زدی ماکان با چشم های گرد شده گفت: -دیروز؟ من غلط بکنم بابا. حافظه تون خرابه ها. این حرفا مال پارسال بود. من چیم از این ارشیا کمتره که نباید زن بگیرم همون که گفتم. بعد رو به مهرناز خانم کرد و گفت: -مهرناز خانم از اون دخترایی که برای ارشیا تو آب نمک خوابوندی هر کدوم و که شما بگین من همین امشب می گیرم. مهرناز خانم در حالی که همراه جمع می خندید گفت: -چشم عزیزم همین فردا شب قرار می ذارم بریم خواستگاری. عماد گفت: -ماکان اشتباه من و ارشیا رو تکرار نکن برادر من. آتنا مشتی به بازوی عماد کوبید و حرصی ساختگی را توی صدایش ریخت : -کدوم اشتباه؟ ارشیا نگاه پر شوقی به ترنج انداخت و گفت: -من که اصلا پشیمون نیستم تازه سر عقل اومدم. ماکان رو به عماد گفت: -خیلی بی معرفتی از این ارشیا یاد بگیر. عماد بازویش را گرفت و گفت: -این هنوز داغه نمی فهمه چه بلایی سرش اومده دو روز دیگه می بینمش. اتنا مشت دیگری به بازوی عماد زد و بعد رو به پدرش گفت: -بابا جون من پشیمون شدم. عروسی رو به هم بزنین. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 جمع فقط می خندید. ارشیا به ترنج چشم دوخته بود که خنده هایش باعث میشد یک گونه اش چال بیافتد. خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد روی آن چاله کوچک را ببوسد. ماکان سرفه ای کرد و گفت: _بعضی ها مواظب باشن غرق نشن. ارشیا نگاه خجالت زده اش را از ترنج گرفت و باعث خنده جمع شد. مسعود که دید این دو تا تازه به هم رسیده و هنوز حرف هایشان را نزده اند رو به ترنج گفت: -بابا جان بلند شو برو اتاقت با ارشیا حرفاتون و بزنین. و مرتضی اضافه کرد: -تو رو خدا این بارم دیگه دعوا نکین یکی تون گریه زاری راه بندازه اونم قهر کنه بره. ترنج و ارشیا هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند. ترنج همانجور که سرش پائین بود گفت: -اون دفعه سوتفاهم شد. -خوب بابا جون پاشین برین دیگه. ترنج بلند شد و ارشیا هم پشت سرش راه افتاد و از پله بالا رفتند. چقدر این بار کنار هم بودنشان فرق داشت. انگار با یک جهش از روی شکاف عمیقی که بینشان افتاده بود پریده بودند. ترنج در اتاقش را باز کرد و به ارشیا گفت: -بفرما تو. ارشیا نگاهش را توی اتاق چرخاند و بعد از نگاه کردن به صندلی روی تخت نشست و گفت -از اون صندلی خاطره خوبی ندارم. ترنج لبخند زد و کنار ارشیا با فاصله نشست.ارشیا ترنج را صدا کرد: -ترنج؟ ترنج نگاهش را چرخاند و ارشیا را نگاه کرد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت