eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
اى شهید... من هـــــر روز در انتـــــظارِ نگاهت می نشینم آری! بالاخره صـــــبح ِ من هم با نگاهتـــ بخیـــــر مےشود..... 🕊 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهش گفتم: راضی ام شهید بشـی ولی الان نه ، توی پیری . . محمدحسین گفت : لذتی که علی اکبرِ امام حسین برد حبیب نبرد🌿! 🌷 https://eitaa.com/piyroo
مے‌گفت:وقتے‌استغفار‌مے‌ڪنیم حواسموݧ‌باشہ‌براے‌چے‌استغفارمے‌ڪنیم باتوجہ‌باشہ‌... آنقدرباید‌اݪتماس‌ڪنیم‌ واݪتجا‌طلب‌بخشش‌ڪنیم‌تا‌خداوند‌بپذیره حرفاش‌خیلے‌بہ‌دݪ‌مےنشست🌸🌱 چوݧ‌ا‌ز‌عمق‌جانش‌برمیومد... گاهے‌میگفت: یا أَبانا إِستغفرلنا ذنوبنا إِنا کنا خاطئیݧ 🌷 https://eitaa.com/piyroo
وَقتۍحجآبت‌کآمله دروهَله‌اول‌شبیه‌یه‌انسآنی نه‌کآلا کسۍکه‌حجآب‌کآمل‌دآره‌ نه‌عقده‌ای‌بآرمیآد نه‌بدبخته اون‌عقل‌دآره☺️! https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدعلیرضا موحد دانش ✍️ عروسی علیرضا موحد ▫️روزی که امام رحمه الله علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ سیدالشهدا و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام رحمه الله را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام رحمه الله بیرون آمدند، همسرش پرسید، چرا با دست راست دست امام رحمه الله را نگرفتی؟ گفت ترسیدم امام رحمه الله متوجه دست مصنوعی‌ام شود و غصه‌دار شود. علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، امام خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند. 📚 راوی: همسر شهید علیرضا موحد دانش https://eitaa.com/piyroo
📚 عنوان کتاب: راستی دردهایم کو؟ 🔻روایتی از زندگی شهید مدافع حرم عباس دانشگر ✍نویسنده:محسن حسن زاده https://eitaa.com/piyroo
1_917056964.mp3
1.39M
اذان شهید باکری.. به افق دلهای بیقرار دلتون شکست التماس دعا🤲🤲🌾🌾 حی علی الصلاه التماس دعا🌹
. 🌱 اِنَّ اَوْلِیاءَاللَّهِ لاخَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاهُمْ یَحْزَنُونَ یونس ۶۲ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• دوستانِ خدا هیچ ترسی و هیچ اَندوهی در دلشان نیست https://eitaa.com/piyroo
🕊به مناسبت سالروز 🌹شهید_حامد_سلطانی تاریخ تولد : ۷ آذر ۱۳۵۹ تاریخ شهادت : ۷ آبان ۱۳۹۸ تاریخ انتشار : ۶ آذر ۱۴۰۰ مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۳ محل شهادت : سوریه ، لاذقیه 🔹درمیان غوغای ناغافل زندگی،هستند کسانی که غفلت برایشان، رنگ و بویی دیگر داشت و ، آوازه ای تازه. 🔸سرزمین ما، قلمروی نیک صفتان و بیشه گاه یلان پر آوازه بوده و هست. مردانی غیور و شیردل و همزمان و زلال🙂 سرزمین ما، بیکران رشد .حامدی که مستشار عشق بود و خود را رهایی داد از بند . به آسمان گروید و شد❤️ 🔹حامدی که میخواست دورانش شود. غیرت را پرچم راهش کند و عشقی در میان سوز و گداز روزگار باشد . 🔸حامد قصه ی ما ، سرشار از نیروی و ، پدری بود با سیمای خورشید و همسری به تلاطم گلبرگ گل. حامدی که با ضمانت شاه ، عاشقانه ترک همسر و فرزند گفت و به همه ثابت کرد، که مرد ها هم میتوانند فرشته باشند🌺 ✍نویسنده : https://eitaa.com/piyroo
وسـط معـرکه با داعـش، از عـراق زنـگ زد و گفـت شنیـدم تهـران بـرف اومـده.. گفـت برو فـلان پادگـان سپـاه، آهـو ها از کـوه میـاݩ پاییـن بخاطـر غـذا.. براشـون علـوفه و آب تهیـه کـن...‌ حیـوونـا بے آب و غـذا نمونـن.. به شـوخـی گفتـم حـاجـے! وسـط جنـگ با داعـش به آهـوها چیکار دارے؟! ... https://eitaa.com/piyroo
شهید محسن فخری زاده.mp3
6.58M
📻 رادیوپلاک راه تا ماه (( شهید محسن فخری زاده)) به مناسبت: سالروز ترور شهید محسن فخری زاده 〰〰🖊نگارنده: خانم مجیدی ••💻 تدوین: اقای بردستانی ••🎙گوینده: سید امیر حسین امیری https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 پوستر زیبای لبنانی‌ها درخصوص شهید ‎محسن فخری زاده 🚀آثار او زلزله ای ویرانگر [برای صهیونیست‌ها] خواهد بود. https://eitaa.com/piyroo
🔆 نیروی دریایی ارتش، مجموعه‌ای از بچه‌های مؤمن و آماده‌به‌کار 🔻رهبر انقلاب: امروز بحمدالله نیروی دریایی ارتش، با نیروی دریایی ارتش در سالهای اوّل انقلاب از زمین تا آسمان تفاوت کرده است، فرق کرده است. بنده، هم آن نیروی دریایی را با جزئیّات می‌شناختم، هم این نیروی دریایی را می‌شناسم؛ بچّه‌های مؤمن، آماده به کار. ۱۳۹۴/۰۷/۱۵ 🗓 ۷ آذر روز نیروی دریایی ارتش و سالگرد 📸 عکس: حضور رهبر انقلاب در مراسم الحاق به ناوگان نیروی دریائی ارتش در سال ۸۸ https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج به لب و لوچه آویزان مهتاب نگاه کرد و گفت: -از قیافه ات معلومه که دستت و حسابی گذاشتن تو پوست گردو. مهتاب دست به سینه نشست و گفت: -یه جورایی آره. ترنج با وحشت گفت: -جواب مثبت دادی؟ مهتاب اه کشید و گفت: -نه کاملا ولی اونا این جور برداشت کردن. ترنج یکی محکم کوبید روی شانه مهتاب و گفت: -چه غلطی کردی الاغ؟ مهتاب مثل همیشه که عصبی میشد از روی مقنعه عصبی سرش را خاراند و گفت: -من گوهی خوردم گفتم تا زمانی که درسم تمام نشه نمی خوام ازدواج کنم. این سهیل بی شعورم نیشش باز شد گفت این که مشکلی نیست تو همش یک ترم دیگه داری. یعنی کمتر از یک سال اونم صبر می کنه برات. ترنج کف دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت: -تو هم عین بز نشستی و هیچی نگفتی؟ -مگه دیگه به من مهلت دادن. اون بابا بزرگم نیشش از خوشحالی باز شد و گفت برام صبر می کنه. -مهتاب رسما گند زدی به زندگیت. مهتاب لبش را محکم گاز گرفت و گفت: -می دونم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 استاد که وارد کلاس شد هر دو سکوت کردند. فکر هر دو مشغول بود. ولی با اخطار های استاد بالاخره دست از فکر کردن برداشتند و مشغول کارشان شدند. ترنج نمی توانست بپزید که مهتاب قرار است چنین زندگی داشته باشد. تا تمام شده کلاس بینشان هیچ حرفی رد و بدل نشد. بعد از کلاس هم ترنج پوسترش را برداشت و رو به مهتاب گفت: _من دیروز نرسیدم این و تحویل ارشیا بدم. الان می خوام برم پیشش. تو هم میای.؟ مهتاب روی یکی از نیمکت ها ولو شد و گفت: -تو داری می ری پیش شوهرت من بیام چه غلطی بکنم. مهتاب مثل همیشه نبود. ترنج هم چیزی نگفت و رفت سمت ساختمان اصلی. یکی دوتا از دانشجوها توی اتاقش بودند. ترنج با دیدن لیلا کاتب لبش را از حرص جوید. گرچه کار خاصی نمی کرد و ارشیا هم در حالی که نگاه جدی اش رابه میز دوخته بود به حرف هایش گوش می داد ولی ترنج هیچ خوشش نیامد. ضربه به در اتاق زد و گلویش را صاف کرد. نگاه ارشیا بالا آمد و به دیدنش ترنج ناخوداگاه اخمش باز شد. ترنج سلام کرد: _سلام استاد. ارشیا نتوانست شوقش را از دیدن او پنهان کند و با روی باز گفت: _سلام خانم اقبال بفرمائید داخل چرا دم در ایستادید. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 چشمهای لیلا داشت می چسبید به ته سرش تا حالل که استاد اخم هایش در هم بود و به او جواب سر بالا می داد حالا چه شده بود که اینقدر ذوق کرده بود. چشمانش را ریز کرد و به ترنج و بعد هم ارشیا نگاه کرد. نگاه ترنج مثل همیشه خونسرد بود ولی زمانی که به ارشیا نگاه کرد نگاهش را گرم و مهربان دید. ترنج چشم غره ای به ارشیا رفت و با سر به لیلا اشاره کرد. و برای عوض کردن جو گفت: -استاد دیروز نشد کارمو نشون بدم. ارشیا هم سینه اش را صاف کرد و گفت: -بله. بیارین ببینم. ترنج با دو گام خودش را به میز ارشیا رساند. ارشیا قبل از نگاه کردن کار او به دو دانشجویی که مقابل میزش ایستاده بودند گفت: -اگه کاری ندارین بفرمادئین. لیلا هیچ از این حرف خودشش نیامد و با اکراه همراه دوستش از اتاق ارشیا خارج شد. ترنج با چشمانی ریز شده با نگاهش تعقیب کرد و رو به ارشیا گفت: -این دختره زیادی دور و برت می پلکه جناب مهرابی هیچ خوشم نمی اد. ارشیا نگاهی به در انداخت و با سرعت دست ترنج را گرفت و بوسید. ترنج با وحشت دستش را عقب کشید و نگاهی به در انداخت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻