eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
+ آقاحجت فوق العاده به مسائل محرم و نامحرمی حساس بود. ‌.!! و یادم است یکبار از تلویزیون مصاحبه همسران شهدا پخش میشد. شهید به من گفت مبادا بعد از شهادت من صدا یا تصویری از شما پخش شود.!! و همچنین در مسائل تربیتی دینی بچه ها خیلی اهمیت می داد همیشه به من توصیه میکرد که اجازه ندهم بچه‌ها به مراسم گناه بروند از جمله مراسم و جشن های عروسی که همراه با گناه باشد واقعا حساس بود و اهمیت می داد. "حجت‌اسدی" https://eitaa.com/piyroo
📝دست نوشته شهید محسن حججی الهی نه طمع بهشت را دارم ونه نعمت های آنرا شهادت را فقط برایِ ملاقات با تو می خواهم https://eitaa.com/piyroo
فرازی از وصیت نامه از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید. همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید. ولادت: ۱۳۷۰/۰۴/۲۱ - اصفهان (ایران) شهادت: ۱۳۹۶/۰۵/۱۸ - التنف (سوریه) https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وصیت نامه •| احمد مشلب |• مواظب خود باشيد كه اين مهم‌ترين چيز است☝️ در اجتماع ما كسى به فكر و نيست! ولی شما به فكر باشيد و برخورد كنيد👌 سه چهارم دختران حال حاضر حجابشان حجاب نيسـت! و چيزهايى كه می پوشند واقعا حجاب نيست❌ ممكن است چادر بپوشند ولی چادرشان داراى مد و زرق و بـرق است!! داریم به سراغ بدعت‌ها می‌رویم...💥 حجاب مى‌پوشند ولـی ! حجاب بر سر دارند ولی با مدل‌های جدید و صورت کرده!! اینها از کجا می‌آید⁉️ احترام چادری را كه بر سر دارید نگه دارید☝️ 👈ما بايد از فاطمه زهرا "سلام الله علیها" بگيريم✨ https://eitaa.com/piyroo
مستانه می خوانم ترا ای هم دلم دیوانه ات می شوم ای هم دلم با چه وصفی بسرایم وصف ترا شیدایت می شوم ای هم دلم قسم به جمله های عاشقانه مان مجنونت میشوم ای هم دلم به به بین مرا مست و شیدایت شدم آواره ی عشق تو کوی هر برزن شدم عاشقانه می نوازم این نوا ای یار من سراینده عشقت می شوم ای هم دلم 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
وصیتنامه‌ 🌹شهید_حججےبه‌خواهران: همیشه‌این‌بیت‌شعر‌رابه‌یادآورید : آن‌زمانی‌که‌حضرت‌رقیه‌(س)خطاب به‌پدرش‌فرمودند: غصه‌یِ‌حجابِ‌من‌رانخوری‌باباجان...! چادرم‌سوخته‌امابه‌سرم‌هست‌هنوز. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2016125.mp3
849.4K
〖💔🥀🍃〗 🎙 وصیت‌شهید‌حججی‌به‌فرزندش...(: ایݩ‌از‌‌حلاۆت‌عشق‌اسٺ با‌سر‌کسے‌به‌محضر‌دݪبࢪ‌نمیࢪسد...! https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🔴با این سامانه به جمع راهپیمایان مجازی روز ملی بپیوندید... 🏴به منظور پاسداشت شهدای فاجعه مسجد گوهرشاد و سایر شهدای عفاف و پاکدامنی در ۲۱ تیر سالروز حمله رژیم پهلوی به معترضان کشف حجاب در سال ۱۳۱۵ از تاریخ ۱۵ تا ۲۱ تیرماه به‌عنوان هفته عفاف و حجاب نامیده شده است. 🔷️به دلیل محدودیت در برگزاری راهپیمایی روز ملی عفاف و حجاب، امسال راهپیمایان می‌توانند به صورت مجازی در راهپیمایی شرکت کنند... 🔶️علاقمندان می توانند با مراجعه به سایت حضورمجازی👇👇 hozoremajazi.com به جمع راهپیمایان بپیوندند و حمایت خود را از حجاب و عفاف اعلام کنند 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مانتو هرچقدرهم بلند و گشاد باشه آخرش چادر نمیشه...☝️ 21 تیر سالروز ولادت شهید حججی و روز عفاف و حجاب 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
حجاب😳 با کرونا🤔 🌼🔴🌼 این روز ها خانم های زیادی رو می بینیم که ماسک زدن،نه کسی از گرما گله می کنه ،نه میگه برام محدودیت میاره و نه گله می کنن که زشتمون کرده،اگه کسی هم ماسک نزنه نمیگن آزاده و باید به انتخابش احترام گذاشت بلکه میگن داره سلامت بقیه رو به خطر میندازه و دست آخر هم مجبور میشن برای اینجور افراد که به سلامت خودشون و بقیه افراد جامعه از روی نا آگاهی و یا لاابالی گری اهمیت نمیدن قانون وضع کنن،این شما رو یاد چیزی نمیندازه؟؟؟ 🌻🌺🌻 قانون حجاب هم مگه برای سلامت روحی فرد و جامعه از طرف خداوند وضع نشده؟ پس چرا تا این اندازه به قانون الهی حجاب حمله میشه؟ 💚🌹💚شاید اگه برای حرفهای خداوند به اندازه دکتر ها ارزش قایل بودیم وبه علم خدا ایمان داشتیم و می دونستیم واجبات خداوند اهمیت زیادی برای سلامت روح و جسممون دارن ،جور دیگه ای رفتار می کردیم. فقط کمی انصاف داشته باشیم🌹💛🌹
✍️ در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولي نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولى نژاد https://eitaa.com/piyroo
شادی از جنس شهدا.mp3
6.07M
روایتگری شهدایی قسمت723 ✍من یقینی میخوام که منُ سست نکنه؛ 🍃مثل .... که مشکلات و گرفتاری ها منُ از دویدن برای امام زمان باز نداره! که تردید نتونه منُ زمین بزنه! باید چیکار کنم به این یقین برسم؟ https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
چهارم فروردین1334، در روستای گلین از توابع شهرستان سنندج دیده به جهان گشود. پدرش علی(شهادت1360) و مادرش فاطمه نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته علوم قضایی بود. به تحصیل دروس حوزوی در حوزه علمیه اهل سنت تا سطح (ماموستا) پرداخت. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. نوزدهم تیر1360، در سنندج مورد سوءقصد گروه‌های ضدانقلاب قرار گرفت و بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای بهشت محمدی همان شهرستان واقع است. برادران و خواهران مسلمان آشکار است که هیچ ملتی بدون عقیده راسخ به زیر بنای فکری و کوشش به وصول هدف در این راه و به نتیجه رساندن آن نمی تواند دوام داشته باشد . بدین جهت به همه شما عزیزان مسلمان می گویم با آرامش خاطر و سعی بالغ عمیقاً به اسلام بنگرید .از اصلاح فردی شروع کرده تا به اتحاد جمعی ثابتی منتهی گردد . وقتی که از راه منطق صحیح به اتحاد دست یافتیم هنگام مبارزه بخاطر اسلام و با دشمن اسلام فرا می رسد . این اتحاد و اتحاد منجر به مبارزه و این مبارزه ، مبارزه اسلامی است و نوید از مبارزه محمد (ص) و عمر و علی (ع) می دهد و سرانجام آن پیروزی است. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#21تیرماه_سالروز #شهادت #روحانی_شهیدمسلم_جلالی_زاده_گرامیباد چهارم فروردین1334، در روستای گلین از تو
درست در زمانی که در شهرها و روستاهای کردستان اصلاً امنیت وجود نداشت و عوامل مزدور و مسلح گروهکها مانند بلای آسمانی هر لحظه ممکن بود بر سر مسلمانان معتقد و وفادار به انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی فرود بیایند با ایمانی راسخ و بدون هیچ تزلزلی به پیروی از پدر بزرگوارمان شهید ملا علی جلالی زاده با مفاسد و جنایات گروهکها مبارزه و آنان را در هر لباسی افشا می نمود . نگهبانی بدون سلاح آتشین و فقط مجهز به سلاح ایمان و سلاح الله اکبر . در این گیرودار ، از هر آنچه که در این دنیا و سیله رفاه و آسایش بود و حتی از همسر و فرزندش که خیلی آنها را دوست داشت ظاهراً دل کنده بود . یکبار پدر خیلی بی پرده به مسلم گفت پسرم تو بهتر خبر داری که تا چه حد مورد تهدید کافران ضد انقلاب هستم . این برای من طبیعی است زیرا من برای چنین روزی به درد می خورم . هر آن امکان دارد در کمین من باشند و اتفاقی برای من بیفتد . بهتر است همیشه و در همه جا همراه من نباشی . تو زن و بچه داری جوان هستی از طرف دیگر جگر گوشه ام هستی و نمی خواهم خدای ناکرده بخاطر من کوچکترین چشم زخمی به تو برسد . در ثانی اگر اتفاقی برای من بیفتد تو بهتر از سایر برادرانت می توانی ادامه دهنده راه من باشی و به اسلام و مسلمین خدمت کنی . برادرم مسلم لبخندی زد و در جواب پدر با احترام گفت پدرجان ، جان من فدای یک تار موی سر شما . نگران نباشید اتفاقی نمی افتد . تازه ما مسلمانیم و به وظیفه دینی خودمان عمل می کنیم . مرگ هروقت از راه برسد حق است . پیر و جوان ، کودک و زن و مرد نمی شناسد و خوش به سعادت مسلمانی که جانش را در راه دین و شرف و ناموس خود فدا کند. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄