eitaa logo
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
599 دنبال‌کننده
26 عکس
17 ویدیو
0 فایل
تک‌نگاری‌ها، روایت‌ها و تحلیل‌های حقیر سراپاتقصیر @mhazimi84
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۱۹) کلّه‌خرابها
📌کلا همین‌طوریم. در ابتلائات سنگین میزنم به جاده انکار. وقتی شهید شد، تا شب باور نمی‌کردم شده باشد و فکر کنم یک قطره اشک هم نریختم. برای هم همین‌طور. تا وقتی قرار دادن پیکرش در خاک را ندیدم، باورم نشد. برای حاج‌آقای هم تا چند روز توی هپروت این صحنه جلوی چشمم بود که پیرمردی روستایی توی خانه‌اش از او نگه‌داری می‌کند. برای هم وقتی وارد اتاق شدم و دیدم مجتبی دارد زار میزند، بی‌خیال و البته عصبانی وسایلم را از اتاق کارم جمع کردم و به‌سمت خانه‌مان رفتم. 📌حالا همین احساس را برای شهادت دارم. البته امیدم به همان لطیفه‌ای است که در از مترجممان شنیدم. هادی می‌گفت بعد از شهادت سید، خاطره‌ای از در فضای عمومی طرفدار منتشر شد که لبخند روی لب بسیاری نشاند: "یه بار از حاج عماد می‌پرسن: -اگه یکی از فرماندهان حزب‌الله شهید بشه، چه اتفاقی می‌افته؟! -هیچ‌چی! یه فرمانده کله‌خرابتر جایگزینش میشه -اگه سیدحسن رو شهید کنن چی؟! -والا این سید از همه ما آرومتر و عاقل‌تره." ✅البته این لطیفه هیچ‌چیز از بغض و نفرتم کم نمی‌کند. صدای آن زن میان‌سال آواره که روی کرسی مدرسه علوی‌ها نشسته بود توی گوشم زنگ می‌زند که: "تُف به جهان عرب!" تُف به سران عرب که وقتی دست قطع شده یحیی و سیمی که به‌دستش بسته بود تا خونش بند بیاید را دیدند و رگ غیرتشان نجبید. به‌قول حضرت زین‌العابدین(ع): وَ مِنْ هَوانِ الدُّنْیا عَلَى اللهِ أَنَّ رَأْسَ یَحْیَى بْنِ زَکَرِیّا أُهْدِیَ إِلى بَغِیّ مِنْ بَغایا بَنی إِسْرائِیلَ از نشانه‌هاى بى‌ارزشى در نزد خداوند متعال، اين است كه سر يحيى (عليه‌السلام) در تشتى از طلا به يك فاحشه پيشكش شد. محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به @ravayat_nameh
سفرنامه لبنان(۲۰) خدایا! حاضر (درباره ایرانی‌هایی که این روزها خودشان را به لبنان رسانده‌اند)
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۲۰) خدایا! حاضر (درباره ایرانی‌هایی که این روزها خودشان را به لبنان رسانده‌اند)
📌روزهای اول میخواندم مَجمع. می‌گفتم لغت عربی است دیگر و با همان فتحه میم و سکون جیم خوانده می‌شود ولی دیدم لبنانی‌ها می‌گویند مُجَمّع. یعنی با ضمه میم و فتحه جیم. حاج تقی می‌گفت: این جمع شدن ما دور هم در مُجمّع شبیه معجزه است. توضیحاتی می‌دهد که قانع می‌شوم از جمله ماجرای خودمان را: ما حاج‌آقای عزت‌زمانی را روز اول در یک مهمانسرای درب‌و‌داغان در ورودی ضاحیه دیدیم. معاون سازمان تبلیغات مملکت آمده بود در ارزانترین مهمانسرای . می‌توانست مثل خیلی افراد دیگر برود هتل‌های باکلاس مناطق مسیحی‌نشین ولی نرفته بود و ما همدیگر را در میان این‌همه هتل این‌جا پیدا کرده بودیم. حاج تقی را هم همان‌روز دیدم. با ظاهری ژولیده و مویی نامرتب نشسته بود روی یکی از میزهای لابی به نان و انگور خوردن. من هم که جانم درمی‌رود برای این ساده‌زیستی‌ها. اگر ما همدیگر را آنجا ندیده بودیم دوباره کجا می‌توانستیم در آن اوضاع قمردرعقرب بیروت هم را پیدا کنیم؟! حاج‌تقی ولی می‌گوید عالم حساب‌و‌کتاب دارد و هیچ‌چیز در آن ناگهانی نیست. می‌گوید اگر یک لحظه خلوص نیت‌مان را از دست بدهیم این جمع از هم می‌پاشد. خودشان را می‌گوید وگرنه اخلاص برای من سیخی چند؟ 📌سیدمحمد از شب اول در مجمع به چشمم آمد. داشت به رفیقش می‌گفت: "توی این‌طور جاها نباید صدای فرزندت را بشنوی چون دلت می‌لرزد." سرم را از روی لیوان چای بالا بردم و چهره‌اش را برانداز کردم. عینک گرد و موهای پرپشت مشکی‌اش و صدای خش‌دار مردانه‌اش می‌خورد از بچه‌های باشد. سیدمحمد ولی شغل آزاد داشت. کنار دست پدرش در کارگاه تولیدی لوازم گاوداری کار می‌کرد. همه‌جا هم بوده. از زلزله تا سیل . از دفاع از حرم تا الان در . می‌گوید: "بچه هر اشتباهی در زندگیش کند باید در ایام خاصی حاضری‌اش را جلوی خدا بزند. جاهایی که خدا نگاه خاص بهش می‌کند باید حاضر باشد و بگوید خدایا هستم!" 📌سیدابوالقاسم هم مثل ما به جمع اضافه شده. جوان بلندقد خوزستانی که فارسی را هم با لهجه عربی صحبت می‌کند. سالها در و سوریه جنگیده، حالا خودش را رسانده بود لبنان برای رزم؛ می‌بیند بچه‌های نمی‌گذارند کسی غیر از خودشان خط‌مقدم باشد. می‌رود روضه‌الشهیدین سر مزار حاج عماد و ختم صلوات می‌گیرد تا مگر از عالم بالا چاره‌ای شود. همان‌روز به او می‌گویند بیاید مُجمّع تا به اوضاع آوارگان رسیدگی کند. ✅یادم رفت بگویم مجمع چه‌کار می‌کند. مجمع یک قرارگاه است. جزء اولین مجموعه‌هایی است که یک‌دور لبنان را چرخیده و فهمیده هر منطقه چه چیزی نیاز دارد؟ شیخ تقی می‌گوید در بحران‌ها ما باید اولین کسی باشیم که بلادیده روی شانه‌های ما می‌کند. برای همین قبل از شهادت سیدحسن خودش را رسانده بود لبنان. یعنی حتی قبل از پیام آقا؛ در روزهای شرمندگی. الان بعد از حدود یک ماه به یک نقشه عملیاتی رسیده‌اند. خودشان هم به‌طور مستقیم وارد اجرا نمی‌شوند. پول را از خیّر می‌گیرند و می‌دهند به جوانان حزب‌الله که مسئول دفاتر آوارگان هستند تا نیازها را تامین کند. خیلی‌وقتها همان پول را هم نمی‌گیرند. مستقیم خیّر را وصل می‌کنند به نیازمند. ✅از این‌جور افراد زیادند. شیخ محسن موکب‌دار انصارالزهرا تا شیخ دیگری که اگر اسم کوچکش را هم بنویسم شاکی می‌شود و با پول طلاهای زنش به‌این‌جا آمده و همراه خودش دودست لباس نظامی هم آورده تا به‌قول خودش جئنا لنبقی (آمده‌ایم تا بمانیم) باشد. یا حاج مهدی ایرانی ساکن لبنان که خانه‌اش را محل استقرار پنج خانواده کرده و از اول جنگ تجارت پرسودش را کنار گذاشته برای کمک به نازحین. حرف برای این‌جا زیاد است. خدا توفیق دهد استمرار یابد و کتابش را بنویسم. فعلا کار بزرگی که در مجمع انجام شده، تجلی دعای شیخ تقی است: "خدایا! کارهای بزرگ را به‌دست ما و به‌نام دیگران به‌سرانجام برسان." محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به @ravayat_nameh
26.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌برخلاف برنامه‌های دیگری که بدون هیچ مقدمه‌ای یک میکروفون هاچ‌اف می‌چپانند کنار کمربندت و در فاصله سی چهل ثانیه‌ای وُله راهی استودیویت می‌کنند و حتی به اتاق گریم هم نمی‌رسی، شب قبل زنگ زدند و ده بیست دقیقه دربارهٔ روزهای حضورم در صحبت کردیم. ازم خواستند تا روایت‌هایم را برایشان بفرستم و نکاتشان را درباره متن‌ها گفتند. صبح هم، زمان را طوری هماهنگ کردند تا سه‌ربع قبل از حضور در استودیو، در محل اجرای برنامه باشم و علاوه‌بر مقدمات لازم، کلی درباره روزهای لبنان با عوامل برنامه از جمله خانم و آقای رونقی گپ زدیم و تجربه یک برنامه دلچسب را رقم زدند. @ravayat_nameh
35.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌هیچ‌وقت فَنَش نبودم. جلسات تقویمی کانون را خیلی کم شرکت می‌کنم. جلسات دهه هم یکی در میان. همان هم زیاد اصراری ندارم که به منبرش برسم. شد چه بهتر، نشد هم استرسی نمی‌شوم‌. توی منبرها ولی عاشق دلی صحبت کردنش هستم. آن‌جایی که گریه می‌کند و حرف می‌زند. شبهای وقتی یاد رفقای شهیدش می‌افتد و بدون توالی و تقدم و تاخر و انسجام خاطراتشان را مرور می‌کند و با همین صدای نه‌چندان گرمش به گریه می‌‌افتد. فکر کنم جز آقا، معدود سخنرانی باشد که گریه کردنش دلم را می‌سوزاند. ✅این کلیپ را هم ده بار کمتر و بیشتر دیده‌ام؛ توی صفحه اینستایم هم استوری‌‌اش کرده‌ام ولی دلم نیامد شما نبینید. این‌جا به اشتراک می‌گذارم تا دوباره یاد شهید بیفتید و با اشک‌های سیدانجوی، پرده چشمانتان موج بردارد. @ravayat_nameh
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۲۱) ارتشی که نبود
📌کله تاس و تیشرت سفیدش را از زاویه صندلی عقب تاکسی می‌دیدم. آقای راننده برایمان می‌گفت که با همسر ایرانی‌اش در آلمان آشنا شده و الان با هم در زندگی می‌کنند. وسط تعریف‌ها یک‌باره تُن صدایش تغییر کرد. از ما خواست یواش‌تر صحبت کنیم و با گوشی‌مان فیلمبرداری نکنیم. مبهوت از تغییر یکباره لحن راننده، دور و برمان را نگاه کردیم. متوجه شدیم در حال عبور از بزرگراهی در وسط هستیم و راننده می‌ترسد پهبادهایی که بالای سرمان وزوز می‌کنند، صدای ما را بشنود و همان موقع مورد هدف‌مان قرار دهد. این ترس تا آخر مسیر در وجود راننده بود. حتی آن‌موقعی که می‌خواستیم کرایه را حساب کنیم و مجبور شد چند ثانیه بیشتر در ورودی محل استقرار ما بایستد تا پول خرد را از جیبش بیرون بیاورد، چندبار "لاحول و لاقوه الا بالله" گفت و با صدای لرزان و عصبانی‌اش تشر میزد که چرا زودتر پول را نداده‌ایم تا مجبور نباشد این‌جا بایستد. با وجود مقاومت شجاعانه ، این وضع روحی بخشی از مردم لبنان در مواجهه با صدای زنگ‌دار پهبادهایی است که ۲۴ساعته بالای سرشان رژه می‌رود و ارتشی که نه‌تنها ندارد که پدافندی برای مقابله با موشک‌ها و حتی پهبادها در اختیارش نیست. . ✅امروز که خبر حمله اسراییل و مقابله نیروی پدافندی ایران در مقابل پیشرفته‌ترین هواپیماها و موشک‌های اسراییلی را شنیدم، یاد احساس و تحقیر و بی‌پناهی مردم لبنان در مواجهه با نیروی هوایی ارتش اسراییل، افتادم. کل لبنان کوچکتر از استان قم ماست. حفاظت از یک میلیون و ششصد و اندی هزار کیلومتر از ما خیلی سختتر از همان اندی هزار کیلومتر لبنان است ولی نتیجه عملکرد پدافندی ما این شده که مردم ما نه‌تنها در مقابل حمله رژیم احساس ترس نمی‌کنند که حتی ورزش صبحگاهی صبح روز بعدشان را هم به زمان دیگری حواله نمی‌دهند. پ.ن: فیلم الصاقی، صدای پهباد رژیم است در منطقه الحمراء؛ مرکز بیروت محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به لبنان @ravayat_nameh
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸ آشپز مجتهد! روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸ آشپز مجتهد! این‌جا به شوخی بهش می‌گویند مامان؛ ناموسِ مجموعه! از روزهای اولِ بحران، دل را می‌زند به دریا و می‌آید بیروت. این اولین‌بارش نیست که خودش را این‌طوری می‌اندازد توی قلب یک موقعیتِ خطرناک. قبلا هم تا مرزِ عملیاتِ آزادسازی فلوجه رفته اما خب، دستِ تقدیر برش گردانده. توی جنگ سوریه هم با همه ان‌قلت‌هایی که سرِ ضرورت یا عدم ضرورتِ تعطیل کردن درس و بحث وجود داشت، دل را یک‌دله می‌کند و می‌رود به جنگ داعش. حالا، این‌جا توی بیروت، دنبال درس‌هایی می‌گردد که توی کتاب‌ها پیدا نمی‌شود. ساعتِ سه شب بلند می‌شود؛ چمدانش را می‌بندد و چند ساعت بعد، پرواز. می‌گوید تا دمِ رفتن به خانواده‌ام نگفتم؛ چند ساعت راحت‌تر اگر می‌خوابیدند من خوش‌حال‌تر بودم. چند روز اول را توی جامع امام صادق(ع) چسبیده به ضاحیه می‌خوابیده. شبی که هاشم صفی‌الدین را شهید کردند، دیوارهای مسجد می‌لرزید اما دلِ عبدالحسین نه. و بالاخره گذارش می‌افتد به جمع بچه‌های جهادی. این‌جا چه می‌کند؟ منهای راه‌نمایی‌ها و راه‌گشایی‌ها، به قول خودش، بچه‌های جهادی را "بداری" می‌کند. بیش‌تر وقتش در طول روز، به آشپزی می‌گذرد؛ همه می‌روند بیرون اما او روزهای طولانی است که از محل اقامت بچه‌های جهادی بیرون نرفته. به شوخی می‌گویم خدا کند که هم‌سرتان این چند خط را نخواند؛ هیچ‌وقت. بس که در ایران مشغول درس و بحث است، توی خانه تقریبا وقت نمی‌کند که دست به سیاه و سفید بزند اما خب این‌جا، ماجرا فرق می‌کند. وقتی می‌خواهم عکس بگیرم، لباسِ درست و حسابی می‌پوشد؛ عمامه‌اش را می‌گذارد و خوش‌تیپ می‌کند. پایان‌نامه را دفاع کند، توی این سن و سال، مجتهد می‌شود. دوستی می‌گوید، این که کسی استعدادش را ایثار کند و بچسبد به کاری که زمین مانده، ورژنِ بروزرسانی‌شده‌ی ازخودگذشتگی است. القصه که در جریان باشید، این‌جا یک آشپزِ مجتهد داریم! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو |اینستا
سفرنامه لبنان(۲۲) تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۲۲) تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم
📌در اردوگاه آوارگان ، شهری که حزب‌الله در آن جاپایی ندارد و شیعیان در آن غریبند، بعد از پایان مصاحبه‌، از پله‌ها پایین می‌آمدیم که زن جوان با عبا و روسری مشکی جلو آمد و از رفیق عضو حزب‌الهمان خواست چند دقیقه‌ای بدون حضور ما با او صحبت کند. صورت زن جوان ترکیبی از شرم و درماندگی بود. چند متری فاصله گرفتیم و در پاگرد راه‌پله به انتظار ایستادیم. هادی بعد از پایان مکالمه، به هم ریخته بود: -چی شده؟! چرا این‌قدر ناراحتی؟! -شوهرش چند روز پیش توی مرز شده. خودش هم این‌جا با دو تا بچه کوچیکه. هیچ‌چی نداره. با همین لباس، خونه و زندگیش رو رها کرده و اومده این‌جا. 📌این صحنه را از روز ورود به دائما در ذهنم مرور می‌کنم. درماندگی و استیصال زن، حیا و عفتش، مشکل بزرگی که دارد با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کند و همسرش که مردانه مقابل اسراییل ایستاده و به شهادت رسیده. وقتی درباره رزمنده‌های حزب‌الله حرف می‌زنیم، با چنین افراد ازجان‌گذشته‌ای مواجهیم. حدود ۷۰هزار نفر از ارتش اسراییل مقابل چند صد نفر نیروی در مرز زمین‌گیر شده‌اند. ارتشی که پشتیبانی هوایی هم دارد و حزب‌الهی که حمایت ارتش را هم ندارد. ✅وقتی می‌گوییم نیروی حزب‌الله یعنی کسی که در مرز می‌جنگد و چند هفته است از خانواده آواره‌اش هیچ‌خبری ندارد. همسر، دست بچه‌ها را گرفته و با لباس تنش، سوار بر ماشین به‌سمت مقصدی مبهم و نامعلوم در اردوگاه آوارگان (در صیدا یا بیروت یا طرابلس یا سوریه) راهی می‌شود. ➕پ.ن: از دعای خیر فراموششان نکنیم و دغدغه روزانه‌مان کمک به مردم مظلوم جبهه مقاومت باشد. بهترین راه هم برای عامه مردم، کمک مالیست. علاوه‌بر سایت آقا (leader.ir) مجموعه‌های مردمی مثل موکب کافه‌ شهدا در IR390150002560801150323216 و گروه جهادی باب‌الجواد(ع) در IR590150000003101020442223 را می‌شناسم و به آنها کاملا دارم. @ravayat_nameh
هدایت شده از وحید یامین پور
طارق میتری وزیر فرهنگ سابق لبنان می گوید: «در مارس 2010 با سعد حریری به تهران رفتم. با آیت الله خامنه ای دیدار داشتیم. من و سعد حریری قبل از جلسه با هم نشستیم. حریری به من گفت که ما باید سلاح های حزب الله را موضوع اصلی قرار دهیم و خلع سلاح حزب الله من چیزی نگفتم ولی بقیه قبول کردند. وقتی وارد دفتر خامنه ای شدیم، او با سعد بسیار گرم و صمیمانه برخورد کرد. سعد حریری درباره لبنان و موضوع سلاح های حزب صحبت کرد. آقای خامنه‌ای به او نگاه کردند و گفتند: «گوژپشت نوتردام» را خوانده‌ای؟ معلوم بود که سعد حریری رمان را نخوانده بود. آقای خامنه ای ادامه دادند: این داستان یک زن بسیار زیبا و شاید زیباترین زنان پاریس است و طبیعی است که همه صاحبان قدرت به دنبال او بودند، افراد صاحب نفوذ و ثروت. خامنه ای سپس پرسید: نام این زن چه بود؟ من پاسخ دادم : اسمرالدا. خامنه ای به من نگاه کرد و با لبخند گفت: آفرین. خامنه‌ای سپس گفت: همه کسانی که ویژگی‌های این زن را در زیبایی و لطافت می‌دانستند می‌خواستند از او سوء استفاده کنند. این زن یک خنجر زیبا و تیز برای دفاع از خود در برابر متجاوزان داشت آقای نخست وزیر! لبنان مانند این زن زیباست. عروس دریای مدیترانه است، همه کشورها آن را می خواهند و اسرائیل تهدیدی برای آن است، اما سلاح حزب الله مانند خنجر اسمرلدا است.