📌 #شهیده_کرباسی
وطن
اختلال فشار روانی پس از سانحه یا استرس پس از حادثه (به انگلیسی: Posttraumatic stress disorder) (به صورت مخفف: PTSD)، نشانگانی است که پس از مشاهده، تجربهٔ مستقیم یا شنیدن یک عامل استرسزا و آسیبزای شدید روی میدهد که میتواند به مرگ واقعی یا تهدید به مرگ یا وقوع یک سانحهٔ جدی منجر شود.
استاد قرار بود کمک کند خشممان را کنترل کنیم. تیشه برداشته بود افتاده بود به جان تک تک ریشههای پیچک خشم. قرار بود از آن پایین مایینها قطعشان کند که خشم، فشار دست و پایش را از بیخ گلوی خودمان و احساساتمان بردارد. از اضطراب گفت و استرسی که کنترلش از دستمان در رفته تا رسید به این چهار حرف. PTSD. انقدر تکرارشان کرده بود که توی تلفظ چک و فرزش، جای p و t و sخیلی معلوم نبود، مجبور شدم سرچش کنم آن هم با این کلید واژهها: اختلال tsth. خداراشکر گوگل از من حافظهاش بهتر است اختلال اضطراب پس از سانحه را زود پیدا کرد.
استاد با کفشهای مارکش که داد میزد مراجعه زیاد دارد و احتمالا یکی از مشکلات رایج مردم این دوره زمانه اضطرابهای حاصل از تنش است، خودش را رساند به تابلو که بنویسد این روزها، مواظب باشید بچهها را در شرایط رسیدن به این اختلال قرار ندهید. جلوی بچه ها اخبار نبینید. مدام فکر جنگ نباشید. هنوز درست و حسابی نقشهی زدن اضطراب را پهن نکرده بود جلوی چشممان که مجبور شدیم از مادری بشنویم که بیخود از خودگذشتگی میکند و ته ماندهی غذای بچهها را میخورد و همینها بیاحترامش کرده.
روانشناس بعدی روی تابلو نوشت، ذهن دو قسمت دارد قسمت سرزنشگر، و قسمت مهربان. قرار بود یادمان دهد با خودمان مهربان باشیم. که همین ازخودگذشتگی های بیخود را بریزیم دور. وسط بحث شفقت و مهربانی با خود، صدیقه پیام داد و عکس معصومه را فرستاد. فیلم شهادتش را همانجا باز کردم. پهباد یک دور ماشینشان را هدف گرفته بود و وقتی دستش توی دستهای رضا بود و پیاده شده بودند جایی سرپناه بگیرند، آتش انفجار آن قسمت را روشن کرد.
فیلم را چند بار دیدم. صدیقه پیام داد رفته خانهی مادرش. نوشتم: کاش بهم گفته بودی. استاد داشت مثال میزد از وقت هایی که دلمان میخواهد گیر بدهیم به در و دیوار و فکر کنیم همه به ما که میرسند آن روی فامیل شوهریشان را رو میکنند. نگاه کردم به صورت معصومه. احساس کردم دنیا خیلی مسائلش بزرگتر از این شده که بخواهم فکر کنم، اگر یکی به من رسید و چشم و ابرو بالا انداخت. چکارش کنم. از سر کلاس بلند شدم.
شب خانهی پدری معصومه شلوغ بود و مادرش هم خسته. خیلی از معصومه نگفت الا اینکه امانت بود و امانت را دادیم دست صاحبش. و اینکه انقدر زن و شوهر عاشق هم بودند که با هم شهید شدند. فکر میکنم به پهبادی که نه به مادری رحم میکند نه به قلبهای صافی که تویش محبت و عشق موج میزند. صدیقه لینک مصاحبهی مهتدی، پسر چهارده سالهی معصومه را فرستاده. مصاحبهاش نه رد اضطراب دارد نه اختلال ptsd نه ترس، نه نگرانی. از مادر گفته که نترس بود و شجاع و مقاوم. از روز آخر که نماز صبحش را توی بالکن هتل خوانده و لباسهای بچهها که قرار بوده ببرد خانهشان بیروت، بشوید و برگردد. معصومه را به زور از خانه جدا کرده بودند. خانهای که دائم تهدید گلولههای چند تنی روی سرش بوده. دلش نمیخواسته حتی اندازهی یک جا به جایی چند کیلومتری، اسرائیل احساس کند، جنگ را برده. مصاحبهی مهتدی را میخوانم. هیچ جایش اثری از ترس نیست. معصومه خوب مادری بوده. وسط سر و صدای دائم گلولهها و انفجارها، بچههایش را مرد بار آورده. وطن برایشان پارهی تنشان شده. حتی اگر گلوله بارانش کنند. عشقش، همهی ترسها را شسته و برده. یادم می افتد به استاد و اختلالی که باید مواظبش باشیم. برای بچههایی که یادشان میدهیم، این خرابیهای وطن آباد بشو نیستند. جانتان را بردارید و فرار کنید. هنوز اسرائیل توی دنیا هست و ما داریم برای دنیای بدون اسرائیل تربیتشان میکنیم.
سیده زینب نعمتالهی
eitaa.com/kaashkoul
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۶
محمد از مدافعین حرم است. از مدافعین منطقه سیده زینب. از کنار میدان حجیره که رد میشویم از خاطراتش برایمان میگوید. میدان حجیره در نزدیکی حرم حضرت زینب(سلام الله) است. شاید پانصد، ششصدمتر بیشتر فاصله نباشد. مسلحین تا اینجا آمده بودند؛ تا نزدیکی حرم.
محمد دستش را دراز میکند سمت ساختمانهای اطراف و میگوید: "همه جا رو گرفته بودن. توی ساختمانها، خونهها..."
بعد اشاره میکند به کوچه روبرویی: "من نزدیک بود اینجا شهید شم... به خدا..."
میپرسم: "خانوادهتون کجا بودن اون موقع؟"
- همینجا. توی همین خونهای که الان هستیم. جنگ که شروع شد من ازدواج کردم. مادرم میگفت جمع کنیم بریم. گفتم مادر هرجا بریم بالاخره پولمون تموم میشه، اینجا خونه داریم. گفت میزنن خونه رو، خطرناکه. گفتم جای دیگه بریم، نمیمیریم؟ از کجا معلوم بریم جای دیگه و اونجا رو نزنن؟ مردم اینجا سالم بمونن؟
توی دلم ذوقش را میکنم. محمد فقط حرف نزده. عمل هم کرده.
دستش را به حالت تفنگ گرفت:
- رفتم اسلحه گرفتم براشون با دو تا بمب... یعنی نارنجک؛ برای خواهر و مادر و همسرم. همهمان توی یک ساختمان بودیم. گفتم اگه مسلحین رسیدن خودتون رو بکشید، ولی یه جوری که از اونام کشته بگیرید، نه همین طور الکی.
یاد مدافعین خرمشهر میافتم. مدافعین گیلانغرب و بستان. مردم ما هم این روزها را از سر گذرانده بودند.
محمد از شهادت رفیقش جلوی چشمهایش میگوید. از قناصه زنی که ده تا از بچههایشان را با تیر قناصه زده بود؛ از سوراخهایی که از پشت چهار دیوار با هم تراز شده بودند.
محمد از شهید همدانی میگوید. از ایرانیهایی که سلاح آوردند برای شیعیان تا در منطقه سیده زینب بتوانند از خودشان و خانه و زندگیشان دفاع کنند.
- جنگ، اول، خانه به خانه بود. سلاحهای ایرانیها که رسید، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان جنگیدیم تا تونستیم از این منطقه بیرونشون کنیم.
بعد مکثی میکند، نفس عمیقی میکشد و میگوید: "الهی الی ظهورالمهدی، احفظ قائدنا الخامنهای"
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
چه خوب دست شیطان را رو کردند...
خانمی از یکی از روستاهای بسیار نزدیک مشهد پیام دادند که یک جفت گوشواره برای اهدا دارم
قرار گذاشتیم که توی روستا تحویل بگیریم.
چند دستگیره آشپزخانه هم دوخته بودند که تحویل دادند گفتند اگر میشود دستگیرهها توی بازارچه فروخته شود.
بعد از تحویل، پیام دادند که: «یک لحظه در برابر طلاهای اهدایی خجالت کشیدم چون گوشواره گها خیلی کوچک بود اما باز با خودم گفتم حتما این هم ندای شیطان هست که میخواد من رو از این کار منصرف کنه.
ان شاء الله خدا با فضل و کرمش قبول کنه.»
همه حرف را زده بودند.
آنچه اهدا میشود، چیزی است که در توان بندگان است و آنچه موثر در پیروزی است، نصرت الهی است و حساب کتاب خدا با ما آدمها فرق دارد.
چه خوب دست شیطان را رو کردند...
رقیه فاضل
ble.ir/rq_fazel
یکشنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸
آشپز مجتهد!
اینجا به شوخی بهش میگویند مامان؛ ناموسِ مجموعه! از روزهای اولِ بحران، دل را میزند به دریا و میآید بیروت. این اولینبارش نیست که خودش را اینطوری میاندازد توی قلب یک موقعیتِ خطرناک. قبلا هم تا مرزِ عملیاتِ آزادسازی فلوجه رفته اما خب، دستِ تقدیر برش گردانده.
توی جنگ سوریه هم با همه انقلتهایی که سرِ ضرورت یا عدم ضرورتِ تعطیل کردن درس و بحث وجود داشت، دل را یکدله میکند و میرود به جنگ داعش.
حالا، اینجا توی بیروت، دنبال درسهایی میگردد که توی کتابها پیدا نمیشود. ساعتِ سه شب بلند میشود؛ چمدانش را میبندد و چند ساعت بعد، پرواز. میگوید تا دمِ رفتن به خانوادهام نگفتم؛ چند ساعت راحتتر اگر میخوابیدند من خوشحالتر بودم.
چند روز اول را توی جامع امام صادق(ع) چسبیده به ضاحیه میخوابیده. شبی که هاشم صفیالدین را شهید کردند، دیوارهای مسجد میلرزید اما دلِ عبدالحسین نه. و بالاخره گذارش میافتد به جمع بچههای جهادی.
اینجا چه میکند؟ منهای راهنماییها و راهگشاییها، به قول خودش، بچههای جهادی را "بداری" میکند. بیشتر وقتش در طول روز، به آشپزی میگذرد؛ همه میروند بیرون اما او روزهای طولانی است که از محل اقامت بچههای جهادی بیرون نرفته. به شوخی میگویم خدا کند که همسرتان این چند خط را نخواند؛ هیچوقت. بس که در ایران مشغول درس و بحث است، توی خانه تقریبا وقت نمیکند که دست به سیاه و سفید بزند اما خب اینجا، ماجرا فرق میکند.
وقتی میخواهم عکس بگیرم، لباسِ درست و حسابی میپوشد؛ عمامهاش را میگذارد و خوشتیپ میکند. پایاننامه را دفاع کند، توی این سن و سال، مجتهد میشود. دوستی میگوید، این که کسی استعدادش را ایثار کند و بچسبد به کاری که زمین مانده، ورژنِ بروزرسانیشدهی ازخودگذشتگی است.
القصه که در جریان باشید، اینجا یک آشپزِ مجتهد داریم!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو |اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶.mp3
8.65M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدافند_هوایی
خیلی طول کشید... خیلی!!
دیشب را توی نمایشگاه عرضه مستقیم کالا سپری کردیم. سر بالا و پایین بودن قیمت پفک با مغازهدار چک و چانه زدیم. غر زدیم که این مردم انصافشان کجا رفته؟ کشک تازه و نرم را تست کردیم و چندتایی تو پلاستیک ریختیم و به خانه آوردیم. سر اینکه حالا شام چی بخوریم، بحث کردیم و شام ساده نان و پنیر را به فست فود ترجیح دادیم. دختر را زود خواباندیم که فردا صبح باید برود مدرسه. چند دقیقه جلوی تلویزیون چای نوشیدیم و هشتپای بیسروپا را نقد کردیم که کجای فیلمش باگ دارد!
صبح دختر را رساندیم مدرسه و از کنار پارک مثل همیشه رد شدیم. مرد و زن توی پارک، توی پیادهروی از هم سبقت میگرفتند و درباره کبد چرب و مضراتش با هم بحث میکردند. مردی با سبیلهای کلفت برگشته، آی نازنینم را میخواند و بقیه برایش کف میزدند. کنار مزار شهدای گمنام، مردم فاتحهای نثار میکردند و بعد سرکارشان میرفتند. خیلی طول کشید تا نت گوشی را روشن کنیم و از ایتا بفهمیم که دیشب اسراییل به ایران حمله کرده و تا حالا دو نفر سپر جان ما شدهاند، خیلی طول کشید.
زهرا یعقوبی
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷.mp3
11.91M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۴
جمع پراکندگیها
جمعه عصر با ماشین محمد رفتیم دمشق زیارت حضرت رقیه(س). میگفت ما از بچگی مقلد سید القائدیم. این چند روز بین حرفهایش بارها این را شنیده بودم و اینکه دائما برای سلامتی آقا دعا میکرد. محمد از همه جای مسیری که داشتیم میرفتیم خاطره داشت از ابتدای حرکتمان از زینبیه و میدان حجیره و ساختمانهایی که در تیررس مسلحین عین آبکش سوراخ شده بود تا جادهی منتهی به دمشق. میگفت «جنگ سوریه که شروع شد مادرم گفت بیا زندگیمونو جمع کنیم بریم ایران یا عراق اون جا امنیت داریم.» من هم گفتم «ما همینجا میمونیم. بعد هم چهل و پنج روزه در زینبیه برایشان خانه ساختم و چند تا نارنجک و اسلحه خریدم و طرز استفادهاش را بهشان یاد دادم که اگر پای دشمن به خانهمان رسید راه گریزی داشته باشند.»
تصورش دور از ذهن است. اینها را یک مرد دارد میگوید! مردی که داشته در جبهه میجنگیده اما دلش خانه بوده. چه حس غریبیست که آدم به جایی برسد که تنها راه نجات خواهر و مادر و همسرش این باشد که بین خودشان نارنجک منفجر کنند. بماند که تاکید هم کرده بود یکجوری منفجر کنید که از مسلحین هم تلفات بگیرد...
میدان حجیره توی داستان محمد داشت به دست ابوتراب مجاهد لبنانی پاکسازی میشد که رسیدیم دمشق. توی کوچه روبروی حرم آبخوری سنگی کوچکی بود که مردم دربارهاش میگفتند هر کسی از این آب بخورد دوباره بر میگردد. تشنه نبودم اما چند قُلُپ خوردم و توی دلم گفتم «طیب، هر کی نون نیتشو میخوره. خدا رو چه دیدی؟ شاید اوس کریم همین باور پرت و پلای عوامانه را جدی گرفت و روی اُمَّت را زمین ننداختُ زد و بار بعد قسمت شد و خانوادگی آمدیم». الله اکبر اذان مغرب که از بلندگوهای حرم بلند شد روبروی ضریح بودم. یک تکه از بهشت وسط کوچههای تاریک و پیچ در پیچ دمشق داشت دلبری میکرد. بچگیهام توی کتابهای مدرسه خوانده بودم هر کجا آب باشد تمدن و شهر نشینی شکل میگیرد. چقدر سادات بنیهاشم شبیه آب بودند. توی مسیر عبورشان چه خرابهها که آبادی نشد و چه جمعهای پراکندهای که به وحدت نرسید. چه قدرتی میتوانست یک جمع پراکنده را به اسم محور مقاومت پشت خاکریز واحدی جمع کند. ابوتراب لبنانی و محمدِسوری و مدافع حرم افغانستانی و رزمنده ایرانی و مجاهدان سنی و مسیحی!!
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا