eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ضیافت‌گاه - ۶ محمد از مدافعین حرم است. از مدافعین منطقه سیده زینب. از کنار میدان حجیره که رد می‌شویم از خاطراتش برایمان می‌گوید. میدان حجیره در نزدیکی حرم حضرت زینب(سلام الله) است. شاید پانصد، ششصدمتر بیشتر فاصله نباشد. مسلحین تا اینجا آمده بودند؛ تا نزدیکی حرم. محمد دستش را دراز می‌کند سمت ساختمان‌های اطراف و می‌گوید: "همه جا رو گرفته بودن. توی ساختمان‌ها، خونه‌ها..." بعد اشاره می‌کند به کوچه روبرویی: "من نزدیک بود اینجا شهید شم... به خدا..." می‌پرسم: "خانواده‌تون کجا بودن اون موقع؟" - همینجا. توی همین خونه‌ای که الان هستیم. جنگ که شروع شد من ازدواج کردم. مادرم می‌گفت جمع کنیم بریم. گفتم مادر هرجا بریم بالاخره پولمون تموم می‌شه، اینجا خونه داریم. گفت می‌زنن خونه رو، خطرناکه. گفتم جای دیگه بریم، نمی‌میریم؟ از کجا معلوم بریم جای دیگه و اونجا رو نزنن؟ مردم اینجا سالم بمونن؟ توی دلم ذوقش را می‌کنم. محمد فقط حرف نزده. عمل هم کرده. دستش را به حالت تفنگ گرفت: - رفتم اسلحه گرفتم براشون با دو تا بمب... یعنی نارنجک؛ برای خواهر و مادر و همسرم. همه‌مان توی یک ساختمان بودیم. گفتم اگه مسلحین رسیدن خودتون رو بکشید، ولی یه جوری که از اونام کشته بگیرید، نه همین طور الکی. یاد مدافعین خرمشهر می‌افتم. مدافعین گیلانغرب و بستان. مردم ما هم این روزها را از سر گذرانده بودند. محمد از شهادت رفیقش جلوی چشم‌هایش می‌گوید. از قناصه زنی که ده تا از بچه‌هایشان را با تیر قناصه زده بود؛ از سوراخ‌هایی که از پشت چهار دیوار با هم تراز شده بودند. محمد از شهید همدانی می‌گوید. از ایرانی‌هایی که سلاح آوردند برای شیعیان تا در منطقه سیده زینب بتوانند از خودشان و خانه و زندگی‌شان دفاع کنند. - جنگ، اول، خانه به خانه بود. سلاح‌های ایرانی‌ها که رسید، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان جنگیدیم تا تونستیم از این منطقه بیرونشون کنیم. بعد مکثی می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: "الهی الی ظهورالمهدی، احفظ قائدنا الخامنه‌ای"    شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چه خوب دست شیطان را رو کردند... خانمی از یکی از روستاهای بسیار نزدیک مشهد پیام دادند که یک جفت گوشواره برای اهدا دارم قرار گذاشتیم که توی روستا تحویل بگیریم. چند دستگیره آشپزخانه هم دوخته بودند که تحویل دادند گفتند اگر می‌شود دستگیره‌ها توی بازارچه فروخته شود. بعد از تحویل، پیام دادند که: «یک لحظه در برابر طلاهای اهدایی خجالت کشیدم چون گوشواره گ‌ها خیلی کوچک بود اما باز با خودم گفتم حتما این هم ندای شیطان هست که می‌خواد من رو از این کار منصرف کنه. ان شاء الله خدا با فضل و کرمش قبول کنه.» همه حرف را زده بودند. آنچه اهدا می‌شود، چیزی است که در توان بندگان است و آنچه موثر در پیروزی است، نصرت الهی است و حساب کتاب خدا با ما آدم‌ها فرق دارد. چه خوب دست شیطان را رو کردند... رقیه فاضل ble.ir/rq_fazel یک‌شنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸ آشپز مجتهد! روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸ آشپز مجتهد! این‌جا به شوخی بهش می‌گویند مامان؛ ناموسِ مجموعه! از روزهای اولِ بحران، دل را می‌زند به دریا و می‌آید بیروت. این اولین‌بارش نیست که خودش را این‌طوری می‌اندازد توی قلب یک موقعیتِ خطرناک. قبلا هم تا مرزِ عملیاتِ آزادسازی فلوجه رفته اما خب، دستِ تقدیر برش گردانده. توی جنگ سوریه هم با همه ان‌قلت‌هایی که سرِ ضرورت یا عدم ضرورتِ تعطیل کردن درس و بحث وجود داشت، دل را یک‌دله می‌کند و می‌رود به جنگ داعش. حالا، این‌جا توی بیروت، دنبال درس‌هایی می‌گردد که توی کتاب‌ها پیدا نمی‌شود. ساعتِ سه شب بلند می‌شود؛ چمدانش را می‌بندد و چند ساعت بعد، پرواز. می‌گوید تا دمِ رفتن به خانواده‌ام نگفتم؛ چند ساعت راحت‌تر اگر می‌خوابیدند من خوش‌حال‌تر بودم. چند روز اول را توی جامع امام صادق(ع) چسبیده به ضاحیه می‌خوابیده. شبی که هاشم صفی‌الدین را شهید کردند، دیوارهای مسجد می‌لرزید اما دلِ عبدالحسین نه. و بالاخره گذارش می‌افتد به جمع بچه‌های جهادی. این‌جا چه می‌کند؟ منهای راه‌نمایی‌ها و راه‌گشایی‌ها، به قول خودش، بچه‌های جهادی را "بداری" می‌کند. بیش‌تر وقتش در طول روز، به آشپزی می‌گذرد؛ همه می‌روند بیرون اما او روزهای طولانی است که از محل اقامت بچه‌های جهادی بیرون نرفته. به شوخی می‌گویم خدا کند که هم‌سرتان این چند خط را نخواند؛ هیچ‌وقت. بس که در ایران مشغول درس و بحث است، توی خانه تقریبا وقت نمی‌کند که دست به سیاه و سفید بزند اما خب این‌جا، ماجرا فرق می‌کند. وقتی می‌خواهم عکس بگیرم، لباسِ درست و حسابی می‌پوشد؛ عمامه‌اش را می‌گذارد و خوش‌تیپ می‌کند. پایان‌نامه را دفاع کند، توی این سن و سال، مجتهد می‌شود. دوستی می‌گوید، این که کسی استعدادش را ایثار کند و بچسبد به کاری که زمین مانده، ورژنِ بروزرسانی‌شده‌ی ازخودگذشتگی است. القصه که در جریان باشید، این‌جا یک آشپزِ مجتهد داریم! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو |اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶.mp3
8.65M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خیلی طول کشید... خیلی!! دیشب را توی نمایشگاه عرضه مستقیم کالا سپری کردیم. سر بالا و پایین بودن قیمت پفک با مغازه‌دار چک و چانه زدیم. غر زدیم که این مردم انصافشان کجا رفته؟ کشک تازه و نرم را تست کردیم و چندتایی تو پلاستیک ریختیم و به خانه آوردیم. سر اینکه حالا شام چی بخوریم، بحث کردیم و شام ساده نان و پنیر را به فست فود ترجیح دادیم. دختر را زود خواباندیم که فردا صبح باید برود مدرسه. چند دقیقه جلوی تلویزیون چای نوشیدیم و هشت‌پای بی‌سروپا را نقد کردیم که کجای فیلمش باگ دارد! صبح دختر را رساندیم مدرسه و از کنار پارک مثل همیشه رد شدیم. مرد و زن توی پارک، توی پیاده‌روی از هم سبقت می‌گرفتند و درباره کبد چرب و مضراتش با هم بحث می‌کردند. مردی با سبیل‌های کلفت برگشته، آی نازنینم را می‌خواند و بقیه برایش کف می‌زدند. کنار مزار شهدای گمنام، مردم فاتحه‌ای نثار می‌کردند و بعد سرکارشان می‌رفتند. خیلی طول کشید تا نت گوشی را روشن کنیم و از ایتا بفهمیم که دیشب اسراییل به ایران حمله کرده و تا حالا دو نفر سپر جان ما شده‌اند، خیلی طول کشید. زهرا یعقوبی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷.mp3
11.91M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۴ روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۴ جمع پراکندگی‌ها جمعه عصر با ماشین محمد رفتیم دمشق زیارت حضرت رقیه(س). می‌گفت ما از بچگی مقلد سید القائدیم. این چند روز بین حرف‌هایش بارها این را شنیده بودم و اینکه دائما برای سلامتی آقا دعا می‌کرد. محمد از همه جای مسیری که داشتیم می‌رفتیم خاطره داشت از ابتدای حرکتمان از زینبیه و میدان حجیره و ساختمان‌هایی که در تیررس مسلحین عین آبکش سوراخ شده بود تا جاده‌ی منتهی به دمشق. می‌گفت «جنگ سوریه که شروع شد مادرم گفت بیا زندگیمونو جمع کنیم بریم ایران یا عراق اون جا امنیت داریم.» من هم‌ گفتم «ما همینجا می‌مونیم. بعد هم چهل و پنج روزه در زینبیه برایشان خانه ساختم و چند تا نارنجک و اسلحه خریدم و طرز استفاده‌اش را بهشان یاد دادم که اگر پای دشمن به خانه‌‌مان رسید راه گریزی داشته باشند.» تصورش دور از ذهن است. این‌ها را یک مرد دارد می‌گوید! مردی که داشته در جبهه می‌جنگیده اما دلش خانه بوده. چه حس غریبی‌ست که آدم به جایی برسد که تنها راه نجات خواهر و‌ مادر و همسرش این باشد که بین خودشان نارنجک منفجر کنند. بماند که تاکید هم کرده بود یکجوری منفجر کنید که از مسلحین هم تلفات بگیرد... میدان حجیره توی داستان محمد داشت به دست ابوتراب مجاهد لبنانی پاکسازی می‌شد که رسیدیم دمشق. توی کوچه روبروی حرم آبخوری سنگی کوچکی بود که مردم درباره‌اش می‌گفتند هر کسی از این آب بخورد دوباره بر می‌گردد. تشنه نبودم اما چند قُلُپ خوردم و توی دلم گفتم «طیب، هر کی نون نیتشو می‌خوره. خدا رو چه دیدی؟ شاید اوس کریم همین باور پرت و پلای عوامانه را جدی گرفت و روی اُمَّت را زمین ننداختُ زد و بار بعد قسمت شد و خانوادگی آمدیم». الله اکبر اذان مغرب که از بلندگوهای حرم بلند شد روبروی ضریح بودم. یک تکه از بهشت وسط کوچه‌های تاریک و پیچ در پیچ دمشق داشت دلبری می‌کرد. بچگی‌هام توی کتاب‌های مدرسه خوانده بودم هر کجا آب باشد تمدن و شهر نشینی شکل می‌گیرد. چقدر سادات بنی‌هاشم شبیه آب بودند. توی مسیر عبورشان چه خرابه‌ها که آبادی نشد و چه جمع‌های پراکنده‌ای که به وحدت نرسید. چه قدرتی می‌توانست یک جمع پراکنده را به اسم محور مقاومت پشت خاکریز واحدی جمع کند. ابوتراب لبنانی و محمدِسوری و مدافع حرم افغانستانی و رزمنده ایرانی و مجاهدان سنی و مسیحی!! طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هم‌سرنوشتی - ۲ روایت فاطمه احمدی | سوریه