راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱
قرار بود پروازِ مستقیم، بیاوردمان بیروت؛ آتشِ توی آسمان نگذاشت. ما داشتیم تدبیر میکردیم و خدا داشت تقدیر میکرد که بالاخره سر از دمشق درآوردیم!
زینبیه؛ زیارتِ جدیجدی جنگی و جادهی دمشق-بیروت.
راننده جوری تاریخ سیاسی ایران را جویده بود که میتوانست بیاید توی دانشگاههای ما وصایا تدریس کند. نیمکره راست داشت حرفهای راننده را آنالیز میکرد و حظ میبرد اما نیمکره راست داشت سوالهای منطقی میپرسید. این که دقیقا باید چه چیزی را روایت کرد؟ این که واقعنگاری به نفع امیدگراییِ افراطی، تحمل میشود؟ این که اصلا این دو تا -واقعیت و امید- الزاما مقابل همدیگرند؟ هزار فکر و سوال توی سرم چرخ میزند. میترسم به دامِ احساسینویسی بیفتم. مثلا بنویسم که توی حیدریه، نرسیده به مرز لبنان، وقتی از پشت کوه و تپههایی که داشتند تاریک و تاریکتر میشدند صدای پیرمردی که داشت پشت بلندگوی مسجدی که نمیدیدیمش دعای توسل میخواند، آمد، "تقشعر منهالجلود" را فهمیدم. یا بنویسم که راننده -استاد مدعو درس وصایا در آینده- وقتی گفت "نحن نعشق الخمینی" با خودم کلنجار رفتم که آخر این آدم را چطوری میشود منطقی نوشت؟
وسط این کلنجارها رفتیم آنورِ مرز. به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است؟ نه الزاما! آنجا وسط جاده، توی آسمان آتشبازیِ واقعی دیدیم و بعد خبرش را تلفنی دادند به راننده. توی ظلمات بیروتِ بارانی، انگار فقط یک کافه نزدیکیهای ضاحیه باز بود. یکی از جوانهای توی کافه وقتی از راننده شنید که ایرانی هستیم، یک ماچ آبدار از ما گرفت و بعد با رفیقش، ما را بردند جلوی در یک هتل. توی راه جوانِ شیعه لبنانی، داشت توضیح میداد که رسانهها چطور وانمود میکردند که ایران پشت لبنان و حزبالله را خالی کرده و چندبار با تاکید گفت که اینها را فقط بخش کوچکی از افکار عمومی لبنان باور کرد. میگفت حزبالله، بازوی ایران است و این بازو، نباید ضعیف شود. هنوز باورش نمیشود که سیدحسن دیگر نیست اما میگوید همانطور که ساختاری که امام خمینی ساخت زنده است، افکار سیدحسن هم زنده میماند. معاملهمان نشد. رفتیم یک جای ارزانتر و نزدیکتر به ضاحیه.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲
قبل از ظهر، حزبالله خبرنگارها را میبرد به ملاقات ساختمانهایی که دیشب -وقتی ما خواب بودیم- هدف قرار گرفته بودند. همراهشان شدیم.
روی آوار ساختمانها، عکسهای سیدحسن را گذاشته بودند و گهگاه، نوشتههایی حاکی از تداوم مقاومت. بئرالعبد، جایی که اولین ساختمانِ فروریخته را نشانمان دادند، همانجایی که امریکاییها سال ۱۹۸۵، برای ترور علامه سیدحسین فضلالله -پدر معنوی حزبالله- بمبگذاری کردند؛ عملیاتی در جوابِ حمله حزبالله به مارینز آمریکا. بئرالعبد نزدیک حاره حریک است؛ مرکز مقاومت؛ جایی که حزبالله در آن متولد شد، رشد کرد و قدرت گرفت.
پشت موتور یکی از آشناها از بئرالعبد رفتم تا حیالمقداد. یک ساختمان ویرانشدهی دیگر درست در قلب مناطق مسکونی منتظرمان بود. حیالمقداد یک منطقه عشیرهنشین است، نزدیک مجمع سیدالشهداء؛ جایی که بیشتر سخنرانیهای سیدحسن، آنجا انجام میشد. دوباره موتور و اینبار منطقه حدث. تخریبِ ساختمانِ حدث، تازهتر بود. وسط دود و غبار غلیظ، جوانی رفت روی آوار ساختمان و رو به خبرنگارها برای اسرائیل رجز خواند و چه رجزی؛ "نحن احفاد علیبنابیطالب" جلوی چشمِ احفادِ مرحب.
حمله دوباره اسرائیلیها برنامه بازدید را نیمهکاره گذاشت. با موتور رفتیم تا محل شهادت سیدحسن؛ جایی که هنوز آواربرداری در جریان بود و داشتند خاکهای سرخ را میریختند توی ورودی خیابان تا مسدودش کنند.
همهجا حرف از حمله ایران است. هرچند بعضیها میگویند اگر ایران انتقام هنیه را زودتر میگرفت، شاید، شاید و شاید سیدحسن میماند اما دلِ همه از حمله ایران خنک شده. وسط اخبار حمله، خبر دیدار رهبری با نخبگان هم جلب توجه میکرد.
ساعتی بعد از غروب، توی کوچهپسکوچههای تاریک و خلوت بیروت، رفتیم سمت آرامگاهِ عمادِ مقاومت و روضهالشهیدین.
توی ورودی مقبرهالشهدا، یک مزارِ نمناک با دو تا عکس دیده میشد؛ تصاویر دو زنِ جوان. سهم زنها از این جنگ، انگار کمتر دیده شده. این را از صدای هراسانِ ذکر گفتن زنی فهمیدم که توی مسیر دمشق-بیروت همراهمان بود. توی راه که حرف میزدیم، روی مقاومش را نشان میداد و بعدِ حمله، نگاهش مادرانه شد. چندبار با پسرش، تلفنی حرف زد. دعا میخواند، ذکر میگفت، صدایش بغضآلود بود و وقتی پرسیدیم درباره حمله چطور فکر میکند، گفت که خب، حالا اسرائیل هم جواب میدهد، و جنگ و باز جنگ...
جنگ بد است! این را خانوادهای که دو جین عکس بچههای کمسنوسال را گذاشته بودند روی خاک سردِ روضه، خوب میفهمند اما گاهی برای نشان دادن قبح جنگ، باید جنگید. بگذریم...
شب که داشتیم برمیگشتیم، یک جوانِ رعنای موتوری، جلویمان را گرفت و چند تا سوال پرسید. دو سه دقیقه بعد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
موشکها از کجا شلیک شدند؟!
در نگاه اول گویی موشکها را پرتابگرها شلیک میکنند؛
اما خوب که بنگری خواهی دید که محل شلیک جایی دیگر است.
میدانی موشکها از کجا شلیک شدند؟
از کف میادین شهرها و مساجد روستاها؛
از سردر دانشگاهها، صحن حوزههای علمیه و میدان صبحگاه مدارس؛
از هرکجا که تجمع، تحصن یا زنجیرهای انسانی برپا بود؛
از منبر حسینیهای که این شبها رویش روضه سید خوانده شد؛
از پشت کرکره مغازه فلافل فروشی که برای شهادت سید سیاهپوش شد؛
از کوچه تنگ پایین شهر که گوسفند نذر مقاومت را کنار جویش قربانی کردند؛
از لالایی مادری که این شبها با بغض و حماسه مخلوط شد؛
از ظرف شلهزردی که رویش با دارچین نام سید را نوشته بودند؛
از لابهلای حجم صداهای زنانهای که در روضههای خانگی جوشن صغیر خواندند؛
از میان دانههای تسبیح مادر شهیدی که برای رزمندگان مقاومت ختم صلوات گذاشته بود؛
از لای پینههای دست زن هفتاد ساله مشهدی که درآمد دوماه لیف بافتنش را نذر مردم لبنان کرد؛
و از حلقه گوشوارهها و النگوهایی که نذر جبهه مقاومت شد.
آری، موشکها را پرتابگرها شلیک نکردند؛
موشکها را مردم میدان شلیک کردند؛
مردمی که با خدا در میدان بودند...
علیاصغر مرتضاییراد
@noghtewirgool
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #عملیات_انتقام
وسط قهوهخانه
نمیدانم مال کدام شهر است، اما شاید عجیبترین فیلمی است که از دیشب دیدهام. حتی عجیبتر از لحظات برخورد رعدآسای فتاح. فیلم را ببینید. عکس قاب شده پهلوان بالای دیوار، جعبههای قدیمی نوشابه که دیگر کمتر جایی میشود آنها را دید، علمی که به دیوار تکیهاش دادهاند، قلیانهای روی میز و پیرمردی که آن وسط ضرب گرفته است، آدمهایی که اگر در کوچه و خیابان آنها را ببینی و بخواهی از روی ظاهر قضاوتشان کنی، شاید خیلی نتوانی به انقلاب و دفاع از مظلوم ربطشان بدهی (و البته که چه قضاوت بیربطی)، اما حالا نشستهاند وسط قهوهخانه و شلنگ قلیان به دست، خوشحالی میکنند و مرگ بر اسراییل میگویند و فریاد خیبر خیبر یا صهیون سرمیدهند. از این به بعد هرکه گفت مردم ایران از مقاومت خستهاند، همین فیلم را نشانش دهید. اصلا هرکه گفت موشک عامل تفرقه است، همین را نشانش دهید و بگویید از قضا عامل وفاق یعنی موشک. موشکی که در دفاع از مظلومی به هوا خواسته و به زمین نشستنش تثبیت اقتدار و امنیت ملی است.
امین ماکیانی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
🔖 #راوینا_نوشت
روایت در میدان، از مقاومت لبنان
🇱🇧 با راویان اعزامی راوینا به #لبنان همراه شوید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 محمدحسین عظیمی
@ravayat_nameh
📋 فهرست روایتهای لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 محسن حسنزاده
@targap
📋 فهرست روایتهای لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
شکلات با طعم زیتون
شکلات داریم تا شکلات. آنهایی که شکلات خورند میدانند. یکیشان آقاییست که من او را ایرانی صدا میکنم و صبح زود بلند شده با چشمهای پف کرده رفته درِ مغازه تا برای دخترش یک پلاستیک پرِ شکلات بخرد؛ بهخاطر همان موشکباران دیشب. میخواهد صبح همچین روز قشنگی دهن همهی همکلاسهای دخترش را خوشمزه کند که میبیند ای بابا! مغازه بسته است.
اتفاقا همان موقع مغازهدار میپیچد توی کوچه. آقای ایرانی او را از دور هم میتواند تشخیص دهد؛ آخه خیلی با او فرق میکند. زنجیر میاندازد گردنش، یقهاش را باز میگذارد، ریشش را تا ته میتراشد و...
آقای ایرانی سلام میکند. کنار در میایستد که مغازهدار ریموت را از جیبش در بیاورد و دکمهاش را بزند. در با تِقی آرام بالا میرود. و تا کرکره بالا برود مشغول صحبت با هم میشوند...
- امروز خواب موندم. و الا من صُبا خیلی زود مغازه رو باز میکنم. دیشب تا دیروقت پای تلویزیون بودیم
آقای ایرانی خیره میشود به او. یعنی او... او برای حملهی موشکی ایران به اسرائیل خوابش نبرده؟! مگر میشود؟! حتما از ترس بوده، ترس پاسخ اسرائیل.
به قیافهاش نمیخورد که...: «داشتید موشکبارون رو تماشا میکردید؟»
با چشمهای درخشان جواب میدهد: «آره!»
آقای ایرانی میخواهد هرطور شده از مغازهدار اعتراف بگیرد: «حالا فردا هم اسرائیل میزنه ایرانو داغون میکنه، صبر کن»
مغازهدار خم میشود: «نه بابا...»
وسایل مغازه را از توی مسیر برمیدارد: «... جراتشو نداره. اگرم بزنه شل و ول میزنه. میترسه بدبخت» و وسایل را میگذارد گوشهی مغازه.
آقای ایرانی خوشحال میشود. دهنش بدون شکلات شیرین میشود و اینبار حرف دلش را میزند: «موشکای دیشب خیلی چسبید!»
- خیلی!
به هم نگاه میکنند و با هم لبخند میزنند. درست است! خیلی با هم فرق دارند اما لبخندهایشان شبیه هم است.
محدثه اکبرپور
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
کسی تو را ندید...
کسی تو را ندید سر بعضیها گرم بود، گرم متلکها زخم زبانها «چرا نمیزنند؟ جگر ندارند که بزنند؛ نمیگذارند که بزنند؛ ما که گفته بودیم اگر فلانی بیاید نمیزنند.»
بعضیها داشتند کتلت میپختند... و انسانیت و شرفشان بود که عین یک تکه گوشت لخم توی تابه آب میرفت و کم میشد.
بعضیها به سلامتی شروع سرخ سیدی با لهجه عربی فصیح مینوشیدند و فرشتهها «هذا يوم فرحت به آل زیاد و آل مروان» را گریه میکردند «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا» را هم
بعضیها چله گرفته بودند و دلواپس بودند. جوشن صغیر میخواندند و نگران بودند. صلوات پشت صلوات فوت میکردند به مختصاتی نامعلوم و شبههها کم کم در دلشان رخنه میکرد «نکند دیگر نزنند؟»
سر دنیا گرم بود با دعاها، فحشها متلکها.
کسی تو را ندید که آرام، مثل راه رفتن نرمهنسیمی در علفزار، بیابان به بیابان را سِیر کردی. انگار که نامرئی باشی، انگار که با طبیعت قرار گذاشته باشی رد تو را به اهل شب ندهد. دانه دانه ستارههایت را در بطن بیابان از زیر خاک بیرون کشیدی. تمام روزهای پای تخته را، تمام شبهای امتحان را، تمام مسئلهها را زندگی کرده بودی. برای همین لحظه یک عمر صدای تراشکاریها و ریختهگریهای کارگاه کاری کرده بود، گوشهایت مدام سوت بکشد. باکی نداشتی ریشهای مشکیات پای محاسبات مختصات نقطهای خاکستری شده بود. چینهای پای چشمهای تیزت گواهی میداد چند هزار، فرمول چند صد مقاله، چند ده کتاب را زیرورو کردهای که به یقین برسی، که بدانی بزنی میخورد...
وقتی خیلیها سرگرم سرزنشات، بودند نماز مغربت را خواندی عکس سید و حاجی جلوی چشمت بود، دستهایت روی تن ستارهای که ساخته بودی خطی به یادگار نوشت یا نه؛ نمیدانم. شاید نوشته باشی این عوض گریه دختربچههای سرزمین زیتون، شاید این یکی تلافی پیراهن مشکی که نگذاشتید بعد محرم و صفر بگذاریمش ته کمد. این را هم نمیدانم که صفحه اینستاگرام داری یا نه؟ طعنها را، ملامتها را، بازخواستها را، دیدی یا نه؟ شد که دلت بگیرد و فرشته صبوری در خانه شلال موهای مشکیاش را روی شانههایت بریزد و در آغوشت بکشد که دل قوی داری یا نه؟ کاش ندیده باشی...
گفتم که کسی تو را ندید
کسی تو را ندید تا ساعت هشت، وقت امام رضا آسمان ستاره باران شد. ستارههای تو نفیر کشیدند، شهاب شدند و بر فرق شب فرود آمدند. شهابهای ثاقبِ تو خنده را به لب بچههای غزه برگرداندند.
وعدههای تو صادق بود برادرم، ما را ببخش که «صبر» بلد نبودیم.
سلام بر تو برادرم که پرچم عزیز ایران را بر فراز آسمان غصبی عبریها آویختی...
پرستو علیعسکرنجات
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳
روایت محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا