eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 رئیس جمهور انقلابی همه خبرنگاران جلو افتاده بودند و هر کسی شور خودش را می زد. کار من روایت بود، روایت لحظه ای تلخ از نگاه کارگزاری صالح که در آن شرایط محکم ایستاده بود و حرف می زد. صبر کردم تا خبرنگاران و بچه های صدا و سیما بروند. هنوز بغض داشتم و منتظر تلنگری بودم اما خودم را جای مسئولین ارشد استان و کشور گذاشتم ؛ آنها چه حالی داشتند؟! بغض راه نفسم را گرفته بود فقط سکوت بود و ذهنی که جمع نمی شد تا واژه ها را کنار هم بگذارم. جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه پرسیدم : آخرین گفتگوی شما با رئیس جمهور چه بود؟ مهندس دوستی متواضعانه رو به من کرد و گفت : دو هفته پیش در جلسه مشترک استانداران و هیئت دولت بعد از نماز فرصتی دست داد و کنار ایشان رفتم. به من گفتند : « امر حضرت آقا روی زمین نماند، شما بیشترین ساحل را در کشور دارید در خصوص اقتصاد دریا پیگیر باشید.» این آخرین گفتگوی من با ایشان بود. عملکرد و خدمات مخلصانه رئیس جمهور در حوزه پیشرفت و اقتصاد بی نظیر بود. هفت بندر تجاری در هرمزگان با تدبیر و تلاش ایشان فعال گردید. بعد از سالها پروژه های مسکوت مانده و کهنه رونق پیدا کرد و ده ها هزار صیاد مجوز صیادی دریافت کردند و چندین هزار شغل ایجاد شد. اینها ثمره وجود رئیس جمهور انقلابی ماست و راه پیشرفتی که ادامه دارد ... ریکوردر را خاموش و ضمن تسلیت مجدد از مهندس دوستی خداحافظی کردم. در مسیر به اعتماد رئیس جمهور شهیدمان به جوانان و حمایت از آنان فکر کردم. انتخاب و اعتماد او نتیجه داده بود. اعظم پشت‌مشهدی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 این راه یک ادامه‌ی بعد از توست... آخرین لحظات به چه فکر می‌کردی؟ به کارگران هفت‌تپه؟ به معدنی که نزدیک خودمان آمدی دیدی؟ به اینکه هنوز کارهای نکرده‌ی بسیاری بر زمین مانده است؟ دلتنگ دخترانت بودی؟ شاید داشتی با امیرعبداللهیان در مورد سفر اربعین صحبت می‌کردی! مثلا می‌گفتی باید لذت زیارت را به همه بچشانیم. نمی‌دانم‌... حدسم این است که به فکر ما بودی یا در این خیال که کاش زنده بمانم و یک‌بار دیگر حرم امام رضا(ع) بروم. حالا آقا آمده روبه‌روی شما ایستاده و دستش را به بالا می‌آورد و می گوید سلام سیدِ ما! خوش آمدی! آه خوش به سعادتت که شهادتت هم با تولد آقا گره خورد! این، شهادت اسوه‌ی خدمت بود، اما پایان خدمت نیست. ما هستیم و این راه ادامه دارد و فرزندانمان را با نام تو نام‌گذاری می‌کنیم. بالاخره سیدابراهیم‌ها باید زیاد شوند، چون ما در این مملکت کارها داریم. اما آقای رئیسِ جمهور! دلمان می‌خواست این عصر را باهم به ظهور برسانیم. نزدیک قله، این سقوط ناگهانی چه بود؟! دیگر اینکه دلتنگ سلام‌علیک‌های دلنشین شما هستیم. نشد در زمان زندگی، شما را ملاقات کنیم. اما صبح ظهور منتظر دیدار شما هستیم. مطمئن هستم حالا که رفته‌اید، مثل حاج‌قاسم سلیمانی عزیز، دست‌هایتان بازتر است و دعاهایتان مستجاب‌تر. ما را نزد مولایمان اباعبدالله الحسین(ع) یاد کنید. امضا؛ ملت شما، ملت ایران، ملت امام‌حسین(ع). زهرا بذرافشان دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 محبت مراسم رونمایی از تقریظ آقا بود بر کتاب سرباز روز نهم. آمد جعبه مرحمتی آقا را بدهد دستم، گفت: "سنگینه! بذار این آقای رحیمی بگیره برات بیاره! شما اذیت میشی!" چقدر دلم خوش شد که یک نفر به فکر هست! همین محبت ساده‌اش من را بنده کرد! که الإنسان عبید الإحسان ن.منتظری @denjjj دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 عکس تکمیلی این قاب در آسمان‌ها بامداد سیزدهم دی‌ماه چهار سال قبل، تو و خانواده‌ات نگران بودین و اخبارُ رصد می‌کردین و ختم صلوات و دعای توسل گرفته بودین و خدا‌خدا می کردین خبر دروغ باشه. خبر که تایید شد، دلت آتش گرفت و آنقدر جگرت سوخت، که هنگام خواندن نماز بر پیکر حاج‌قاسم، برخلاف بعضی‌ها، گریه امانت را بریده بود و شانه‌هایت را تکان می‌داد و چهره‌ی گچ‌شده‌ات رو کامل پوشانده بود. از آن روز به بعد، خدا می‌دونه که چند‌بار که حرم امام رضا(ع) رو غبارروبی کردی، به یاد سردار به مضجع شریف آقا بوسه زدی و دلتنگش شدی... خدا می‌دونه چندبار نیمه‌های شب به عکس سه‌نفره‌ی خودت با حاج‌قاسم و ابومهندس خیره شدی و آرزو کردی به آن‌ها ملحق شوی... شب گذشته باز هم همین دلهره و نگرانی تکرار شد برای خانواده‌ی خودت و خانواده شهیدسلیمانی و خانواده‌ی ایران اسلامی‌ات. باز هم ذکر صلوات و دعا بود برای سلامتی‌ات؛ و باز فقط خدا می‌دونه برخلاف همه، خودت چقدر خوشحال بودی! درحالی که دیگربار، آن قاب عکس، در آسمان‌ها کامل شده بود... . زهره محمدی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 به نام کوچکِ ابراهیم دراز کشیدم روی تخت سونوگرافی. قلبم تند‌تند می‌زد. روز مهمی بود. نگران دو تا قلب بودم که نکند نزنند، نکند نباشند. نکند... یکی‌اش اینجا نزدیک قلب خودم بود و یکی در مرز ایران بین درختان انبوه. دکتر «پروب» را روی شکمم فشار می‌داد؛ دردم می‌گرفت؛ صورتم جمع می‌شد که صدای قلبی تند‌تند از دستگاه سونوگرافی بلند شد. تاپ تاپ... تاپ تاپ... تاپ تاپ... اشک‌هایم شروع کرد به ریختن. دکتر نگاهم کرد و پرسید: «بچه نداشتی؟» اگر می‌گفتم دارم، اگر می‌گفتم این چهارمین بچه‌ام می‌شود، اگر می‌گفتم سر آن سه‌تای قبلی اصلا گریه نکردم، اگر می‌گفتم... نمی‌شد! این‌ها جواب‌های من نبودند، چون سوال دکتر درست نبود. زیر لب گفتم صدای قلب آدما باشکوهه! در حالی که اشک‌هایم را پاک می‌کردم از تخت پایین آمدم. توی این دنیا هیچ چیز اتفاقی نیست. شاید اسمش را بگذارم ابراهیم. شاید این صدای تپش قلب ابراهیمِ گم‌شده است که در شکم من پیدا شده م.ا دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 وام قرض‌الحسنه وسط وقت کاری، شماره ناشناسی دوسه‌بار تماس گرفته بود. دستم بندِ کار بود. نتوانستم جواب بدهم. فکر کردم حتماً از منزل اقوام تماس گرفته‌اند. حوصله‌ام نشد تماس بگیرم، ببینم کی بوده؟! حدس می‌زدم حتماً کار واجبی داشته. سر ظهر همان شماره دوباره زنگ زد. _ بفرمایید؟ _ از بانک تماس می‌گیرم خدمتتون! دلم هری ریخت. در کسری از ثانیه تمام قرض و طلب‌هایم از بانک‌ها را توی ذهنم زیر و رو کردم. قسط عقب‌افتاده و چک برگشتی نداشتم. با صدای ضعیفی پرسیدم: بفرمایید؟! _ وامی که از سفر ریاست جمهوری درخواست داده بودید، آماده شده. زودتر مدارک را بیارید بانک، تا مبلغ را واریز کنیم! یادم رفته بود، توی اولین سفر ریاست جمهوری به یزد، تیری توی تاریکی انداخته بودم و اینترنتی درخواست وام قرض‌الحسنه داده بودم. تا حالا سابقه نداشت بانک خودش برای پرداخت وام پیش‌قدم شود. انگار این دولت همه‌چیزش فرق داشت. یوسف تقی زاده دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تکرار ۱۳ دی از صبح که بیدار شدم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، نگران بودم. یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود، تصمیم گرفتم بزنم بیرون، شاید حال و هوایم عوض شود. با دوستم تماس گرفتم، گفتم: بیا سر میدون قدس، یکم قدم بزنیم،حالم خوب نیست. دوستم گفت «میخوای بری بیرون؟ خبرا رو شنیدی؟ کانالا رو چک کردی؟ » حرف‌هایش هول و ولایم را بیشتر کرد. کیفم را پرت کردم روی مبل. شروع کردم به بالا و پایین کردن کانال‌ها. همه‌جا خبر از مفقودی هلی کوپتر حامل رئیس جمهور بود. دستم ناخودآگاه رفت سمت تسبیج و شروع کردم به گفتن «ذکر صلوات». همزمان از شبکه خبر پیگیر خبر‌های تازه بودم. قرار نداشتم. بلند شدم وضو گرفتم تا با نماز خودم را آرام کنم. دوباره شب ۱۳ دی ماه تکرار شد؛ دوباره خواب از چشمان همه‌مان رفت. دقیقه‌ها کش آمده بودند. حالا با اعلام رسمی خبر شهادت رئیس جمهور «فرو ریختم» دست و دلم سمت قلم نمی رود. چه عروج زیبایی و چه پایان شیرینی؛ ملکوتی شدنت مبارک «سید محرومان» فاطمه رحیم‌زاده دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روایت تبریز بخش ششم پدر وقتی پایش را بیرون از ساختمان گذاشت با دیدن عکس فرزندش از حال رفت. با کلی زحمت از میان ازدحام مردم رد شد و روی صندلی‌ای نشست که زیر پرچم های عزاداری جلوی بیت امام جمعه گذاشته شده بود. روضه‌خوان روضه‌ی قتلگاه را خواند و آیت‌الله آل هاشمِ پدر با تبسم خاصی به عکس پسر تازه شهیدش خیره شد و آرام اشک ریخت. گمانم یاد وصیت‌نامه خودش افتاده بود؛ آخر قرار بود نماز میت او را آلِ‌هاشم پسر بخواند نه که پدر برای پسرش. دوباره از حال رفت ... ادامه دارد... عطا حکم‌آبادی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش هفتم صدای مداحی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. چند قدم دیگر که جلوتر رفتیم، تجمع مردم هم دیده شد. ناخودآگاه قدم‌هایم تندتر شد. با مادرم که صحبت کردم میگفت پیکرها را دارند می‌آورند به لشکر عاشورا. خانه‌مان دو کوچه بیشتر با لشکر فاصله ندارد. کاش خانه بودم و تا معراج لشکر پرواز می‌کردم! ذهنم دوید سمت حیاط استانداری؛ یعنی الآن آنجا هم برنامه و تجمعی هست؟ آخ کاش تهران بودم، حتما مقابل نهاد ریاست جمهوری هم تجمع هست. اما الآن من مقابل دفتر امام‌جمعه‌ی تبریز بودم. کاش می‌شد همزمان همه‌ی تجمع‌ها را شرکت کنم. دلم می‌خواهد وسط عزاداران استانداری، بیت امام جمعهء تبریز، و نهاد ریاست جمهوری بایستم و سینه بزنم و فریاد بزنم: یاحسین، یارضا... مداح گفت: «دستا رو بیارید بالا، به امام رضا تسلیت بگیم...» تا دست بردم بالا، قلبم ریخت. آخ عمه زینب! عصر عاشورا چه کشیدی. پی پیکر برادت حسین(ع) دویدی، دلت پیش عباس بود. بالاسر سقا رسیدی، دلت پیش علی‌اکبر بود. بمیرم برای دلت. ادامه دارد... سنا عباس‌علیزاده دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش هشتم مداح داشت مداحی می‌کرد. کسی دیگر میکروفون را به دست گرفت تا صحبت کوتاهی داشته باشد. صدای یاحسین مردم تا لای درختان جنگل‌های پیرداوود می‌رسید؛ همانجا که از دیروز ظهر تا امروز صبح وجب به وجبش را دنبال شهدای سانحه‌ی هلی‌کوپتر گشته بودند. همین حین دیدم مردم مقابل بیت امام جمعه دسته‌ی عزاداری تشکیل دادند:《وای وای حسین وای.》دوربین گوشی را چرخاندم سمت دسته‌‌ی عزاداری که همان لحظه داشت جان می‌گرفت. از سمت دیگر مردم دست می‌گذاشتند به شانه‌ی نفر قبلی و مثل دانه‌های تسبیح به دسته‌ی عزاداری اضافه می‌شدند؛ مردی با کت و شلوار، چند روحانی، مردی با لباس بسیجی، یک نظامی و... سمت دیگرم صدای گریه‌ی زنی بلند شد:«جگرم سوخت او همسایه‌مان بود‌.» دوربین فیلم برداری را که قطع کردم، چرخیدم‌ سمت خانمی که همسایه‌ی آیت‌الله شهید آل‌هاشم بود. داشت از حال می‌رفت که دخترش او را کنار دیوار نشاند. ادامه دارد... سنا عباس‌علیزاده دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش نهم ساعت ۱۱:۱۸ دقیقه. این مردم‌ هنوز دارند به سمت بیت امام جمعه می‌آیند. در حالی که چندین بار از مردم خواسته شده اینجا را خلوت کنند. مردم انگار نمی‌توانند کنده شوند. هر چند نفر به چند نفر در آغوش هم حل شده و گریه می‌کنند. و مردمی که هنوز با چشمانی پف کرده و سرخ به سمت بیت می‌آیند. ادامه دارد... سنا عباس‌علیزاده دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا