6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش بیستوهشتم
حاج مصطفی از روستاهای اطراف بیرجند خودش را به میدان برگزاری آئین وداع با خادم الرضا رسانده بود.
خیلی دلش پر بود. ناراحتی و غصه از چهره اش و از گرمای کلماتش می بارید. مخصوصاً آن داغی که با رفتن خادم ملت به دلش گذاشته شده...
ادامه دارد...
محمدصالح قدیری | از #یزد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۱۵ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
از شهداد تا مشهد
بخش پنجم
بعد از ۱۴ ساعت نشستن روی صندلی های خشک اتوبوس و بی خوابی، باید خسته می بودیم، اما استرس نرسیدن به وداع، نرسیدن به حضور وسط غلغله ی جمعیت همدردان، نرسیدن به لحظه ای که می شود بغض ها را رها کرد و خجالت نکشید، خستگی را شست و برد.
چطور تا حرم برویم؟ تاکسی لازم است؟ نه! اتوبوس که هست، زیاد و پشت سر هم.
اسکناس ده هزار تومانی را می گیرم سمت مسئول جوان باجه ی اتوبوس، پول را که می بیند دستش را توی هوا تکان می دهد و انگار حرکت زشتی از من سر زده باشد، می گوید:«نه نه! رایگانه! برای آقای رئیسی»
دیوارهای شهر پر است از پوستر و بنر شهدای خدمت اما مردم هنوز عادت نکرده اند که بگویند:«شهید رئیسی...»
سوار می شویم، نسیم خنک از پنجره ی اتوبوس می زند توی صورتم و عرق خستگی ام را خشک می کند.
پرچم مشکی روی گنبد امام رضا(ع) دست تکان می دهد، سلام می دهم و عرض تسلیت. گرمای دلچسبی با نور آفتاب می افتد روی سرم، دلچسب مثل گرمای آغوش حضرت رضا(ع)
مهدیه سادات حسینی | از #شهداد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش ششم
- با منی؟ من توی باغم توی ارومیه کار میکردم که خبر آوردند. بیلم را گذاشتم توی خاک، پیراهن مشکی و پرچمِ کوچکِ عزای حسین را برداشتم و رفتم قم. الان هم خودم را رساندهام اینجا؛ مشهد.
انگار منتظر است که سرگذشتش را بپرسم. چشمهای روشنش با همان کلمهی اول قرمز میشود. میگوید این روزها فقط غم از دست دادن داریم اما نگرانِ به هم ریختن حال و روز ایران نیستیم. میگوید اما اگر کسی بخواهد به ایرانمان چپ نگاه کند، بیلم را برای همیشه میگذارم توی باغ و اسلحه به دست میگیرم و جانم را میدهم.
- تو از کجا آمدهای؟
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۳۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هفتم
وقتی میهمان داری چطور به تکاپو میافتی؟
خانه را مرتب میکنی، غذایی مهیا میکنی و سعی میکنی همه چیز بابِ میل مهمانت باشد.
سه صبح است. مهمان عزیز کرده ای در راه است و همه ی شهر را به جنب و جوش انداخته.
فرزند دور از خانواده به خانه برمیگردد.
گروه گروه در حال رُفت و روبِ مسیرِ آمدنش هستند.
خیابان امام رضا را طوری برق انداختهاند که هیچ وقت تصورش را هم نمیکنی.
موکب ها وسایل نذری را مهیا میکنند.
یکسری ها هم با عکسهایش عشق میکنند و هر جا دستشان میرسد پرچم و بنر و پوسترش را میزنند.
امنیت همراهانش همیشه برایش مهم بوده، پس نیروهای امنیتی خیالش را راحت میکنند و تک به تک کوچه ها را بازرسی میکنند...
حالا همه چیز مهیا شده
فقط مانده که از راه برسد و مداحی مورد علاقهاش پخش شود.
باید رفت،باید دنبال پرچمت تا ابد رفت
باید موند باید پای این روضه ها تا ابد موند...
آرزو صادقی | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ۰۳:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هشتم
مغزمان خواب بود و چشمانمان بیدار. برای رسیدن به میدان بسیج، باید بیش از بیست متر دیگر را هم پشت سر میگذاشتیم. خستگی مسیر ۹ ساعته هم نتوانست جلوی زیارتمان را بگیرد. اما در مسیر بازگشت نگاهمان به زوج کهنسالی افتاد. سیستم های عصبی بینایی اصلا فرصتی به پردازش انچه دیده بود را ندادند و پیامک کمک رسانی به نورون های مغزمان ارسال شد. دوست همیشه در صحنه مان دوید تا دستش زودتر به چمدان ها برسد تا کمر سیده خانم را از حجم سنگینی نجات بدهد. وقتی ما را دید، لبخند روی لبش نشست. تکنیک های تاریخ شفاهی را رویش پیاده نکرده، خودش گفت اهل یزد است و از همان دوشنبه به مشهد آمده بودند. گفت که از همان ابتدا بهت مشهد را دیده و حجم دعاهایی که برای شهید جمهور روانه حرم شده را حس کرده. متاثر بود از سرنوشت شهید عزیز. از حضور نداشتن در آخرین مراسمش هم متاثرتر. وقتی گفتیم برای شرکت در مراسم آمدیم، کلامش حسرت شد. دلش میان حلقه چهارنفرمان جا ماند و خودش راهی فرودگاه شد و حال ما هر کداممان، با کوله بار حسرت سیده خانم در وضعیت انتظار به سر میبریم...
مریم وفادار | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۳:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش چهارم
تصویر شهیدجمهور بر دستان مردم قدردان زنجان ..
گویا همه فهمیدهاند چه کسی را از دست دادهاند
رئیسی چون رجایی خادم بود و چون بهشتی مظلوم
شهادت گوارای وجودت سید ابراهیم
ما را هم شفاعت کنید سید جان، روسیاهیم
ادامه دارد...
رقیه موسوی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۳۰ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
از شهداد تا مشهد
بخش ششم
حرم یعنی امنیت، یعنی جایی که راحت قدم می زنی بدون اینکه نگران باشی که مبادا کسی کیفت را بزند یا بخواهد آسیبی به جسم و جانت برساند. شاید برای همین است که حاج قاسم گفت:«جمهوری اسلامی حرم است»
از باب الجواد(ع) وارد می شویم و اذن دخول می خوانیم؛ برای تشییع آمده ایم اما این شادی و شوق ناگهان از کجا می آید؟ یاد دفعه ی قبلی می افتم که اینجا قدم زدم: دی ماه ۱۴۰۲، درست یک هفته قبل از حادثه ی کرمان، آن روزها امام رضا(ع) عجیب هوایمان را داشت، جوری که به همسفرم گفتم:«انگار امام رضا داره برای یه چیزی آماده مون میکنه، پیش پیش داره دلداری مون میده...» و چه می دانستیم...
حالا هم انگار دست گذاشته بود روی دلمان که نترکد از غم و شادی وصال خودش را گذاشته بود جایش.
از کنار مادر و پسری رد می شوم، مادر می لنگد و چادرش را به دندان گرفته؛ پسر تقریبا ۱۱_۱۰ است و انگار از نظر ذهنی کمی متفاوت است با نوجوانان دیگر؛ پوستر شهید رئیسی را گرفته توی دستش و آرام و بی تفاوت قدم می زند. پوستری که کمی پاره شده و کمی مچاله شده.
ناگهان می ایستد، پوستر دولا شده و نمی تواند صافش کند. مادر بر می گردد و پوستر را صاف می کند و می دهد دست پسرک. دوباره راه می افتند سمت امام رضا(ع)، شاید برای عرض تسلیت.
مهدیه سادات حسینی | از #شهداد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش نهم
همین چند هفته پیش دیدمت. مثل خیلی وقتهای دیگر آمده بودی تا نماز صبحت را توی حرم بخوانی. یک چشمم به ورودی بابالرضا بود و یک چشمم خرده آشغالهای روی زمین را میجورید. زیر لب دم گرفته بودم و هر بار که جارویم به زمین میرسید، صدایم لای صدای خش خش جارو گم میشد: «ای پناهِ قلبِ زارم...»
دیدمت. از کنارمان رد شدی. دست بلند کردی. جواب سلاممان را دادی و گذشتی.
- کجا رفتی سید؟ دیگر نمیآیی تا نماز صبحت را توی حرم بخوانی؟ من امروز هم قبل از اذان آمدهام. چندبار همین راستهی باب الرضا را جارو زدهام.
گفتهاند امروز هم از این مسیر میآیی. منتظرم تا بیایی و برای آخرین بار جواب سلاممان را بدهی...
ادامه دارد...
محدثه نوری | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد حوالی بابالرضا (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش شصتوپنجم
زیر تابلوی حضرت امام«ره»؛ محل آماده شده برای دفن پیکر مطهر شهید آلهاشم
وادی رحمت، قطعهی شهدا
زینب علیاشرفی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش دهم
برای خادم سخت است دوری از حرم.
سه ماه است که افتادهام گوشه خانه و پای رفتن به حرم را ندارم. دردم کم بود که اینطور داغت را به دلم گذاشتی؟
بیقراری امانم را بریده. گریههایم بند نمیآید.
لج کردهام، داروهایم را نمیخورم.
ساعت نه صبح است. با گریه خوابم برده.
بعد از رفتنت هم دلت شور ما را میزند. آمدهای به خوابم.
"نرگس خانم از شما بعید است. اینطور بیقراری نکن. من زندهام. نگاه کن مثل قبل دستم بسته نیست و الان کنارتان هستم. آقا گفت نگران نباشید. به حرفش گوش کنید"
از خواب پریدهام و سفارشاتت مدام در ذهنم تکرار می شود...
باید هر طوری شده خودم را آرام کنم.
عزیزم را از دست دادهام و شاید آدابمان کمی آرامم کند.
جمع می شویم ، گِل درست میکنیم ، یک نفر روضه میخواند و ما گل به سرمان میزنیم....
آرزوصادقی | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد خیابان امام رضا (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش بیستونهم
ساعت ده نشده بود که یکی از اهالی روستا را در میان جمعیت دیدم، به سختی خودم را کنارش رساندم.
سلام پدرجان شما اهل لانو هستین؟؟؟
شروع به حرف زدن که کرد تازه متوجه شدم کارم درآمده! بیشتر صحبتهایش را متوجه نمیشدم... دو دقیقه صحبت کرد و من فقط متوجه بله جواب سوالم شدم.
دختر کنار دستش با خنده جلو آمد و به گویش خودشان در گوش پیر مرد چیزی گفت. احتمالا از قیافه هاج واجم متوجه شده بود که چیزی از صحبتها دست گیرم نشده.
- بله ما اهل لانو هستیم همون روستایی که با اومدن آقای رئیسی اسمش افتاده روی زبونها؛
روستائی که تاقبل از امدن رئیسجمهور آب شربش هم با مشکل روبه گرو بود.
بهش گفتم: «نسبتتون چیه؟» گفت: «پدرمه» گفتم: «بپرس با این حالش چرا شرکت کرده؟»
سوالم تمام نشده که پیرمرد شروع به صحبت کرد:
- این دخترم که میبینی با کمک آقای رئیسی رفته سر خونه زندگیش...
اشک در چشمان دختر و پیرمرد حلقه زد بود که دختر ادامه داد:
- آذرماه ۱۴۰۱ بود که رئیسجمهور سرزده اومد روستامون همهامون شوکه شده بودیم آخه تا اون روز مسئولهای استانیمون هم به زور میومدن اونجا، ولی حالا رئیسجمهور اومده بود. من اون روزها دوسالی بود که عقد بودم ولی نمیتونستیم ازدواج کنیم؛ رئیس جمهور که اومد دستور داد به همه دخترهایی که عقد بودن جهزیه کامل بدن و یک هفته بعد هم جهیزیهها رسیده بود دستمون...
جملهاش تمام نشده بود که اشکهایش راهشان را پیدا کردند
ادامه دارد...
مسلم محمودیان | از #شهرکرد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۵۰ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش یازدهم
گفته اند پیکر ساعت ۱۴ می رسد میدان بسیج. یک ساعت دیگر. چشم ها هنوز پیکر را ندیده اند ولی بغض ها ترکیده. مردم شانه به شانه ایستاده اند و گریه می کنند. پیر و جوان و کودک و زن و مرد و جوان. بغض به سن و سال کار ندارد، آن هم وقتی چشم انتطار پیکر شهید باشی رو بهروی حرم مطهر امام رضا. مداح میدان داری می کند و از امام رئوف شهادت می خواهد. می گوید کم نخواهید از شاه خراسان. دست ها بالا می رود و شانه ها می لرزد. فقط صدای گریه می آید. می ترسم. چند هفته ای است سیل افتاده به جان این شهر. ولی این بار فرق می کند. سیل اشک مشهد را تهدید می کند. سد پر از اشک این چشم ها می شکند وقتی پیکر رئیس جمهور را ببینند. یا امام رضا این غم را برای مردم آسان کن. همچون مادرت که دست می گذارد روی قلب مادران شهدا، دست بگذار روی قلب های این ملت داغدار. مشهد تاب این سیل را ندارد.
ادامه دارد...
محمد اصغرزاده
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۳:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا