📌 #شهید_نیلفروشان
تمام حق در مقابل تمام ظلم
بخش اول
همه راهی حرماند. گروه گروه. بعضی تصاویر شهید نیلفروشان را در دست دارند و برخی دیگر پرچم زرد رنگ لبنان را. هر چه جلوتر میروم جمعیت متراکمتر میشود تا جاییکه دیگر نمیشود حرکت کرد.
همه ایستادهاند. منتظِر. ایستادهاند تا معنای واقعی انتظار را معنی کنند. جمعیت بیحرکت است اما جوش و خروش چشمها و فریادهای انزجار از سگ هار صهیونیست از هر حرکتی پر معناتر است. پیرمرد کنار دستم میگوید: شهید را همین جا میآورند؟ به علامت تایید سرم را تکان میدهم. صورتش را بعد از گرفتن جواب برمیگرداند و همراه جمعیت مشغول شعار دادن میشود. اما من چشم از او برنمیدارم. دستان چروکش را بالا میآورد و بعد از صدای واحدی که شعار را میگوید با تمام وجود فریاد میزند: مرگ بر اسرائیل. در چشمانش اشک جاریست. بعد از تمام شدن چند باره شعارها دوباره به طرف من برمیگردد. ایندفعه متوجه عکسی که با دست چپ روی سینه اش گرفته است میشوم. عکس سید حسن نصرالله است. با چشمانی نافذ. گویی که سید دارد آینده را نگاه میکند. پیروزی را، همان وعده الهی را، قطعا سننتصر را. پیرمرد میگوید: کاش میتوانستم بروم لبنان. کاش میتوانستم به میدان نبرد بروم.
لبخند میزنم. یک مرد میانسال که کودکش را سر شانه گرفته و آنطرف پیرمرد ایستاده میگوید: الان هم میان میدانیم. اینجا هم میدان نبرد است.
صدای واحدی که شعار میدهد دوباره بلند میشود و جمعیت یکصدا میشوند: مرگ بر صهیونیست.
در میان جمعیت چشمم به یک جانباز میافتد. روی تخت دراز کشیده اما با این حال به میزبانی همرزمش آمده. گویی روی تخت هم دارد میجنگد. انگار دارد میگوید: مبارزه تمامی ندارد. در هر شرایطی. در هر حالی.
ادامه دارد...
نوید سرادار
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
تمام حق در مقابل تمام ظلم
بخش دوم
در میان جمعیت پرچم بزرگ فلسطین برافراشته است. در کنار پرچم ایران و پرچمهای پر تعداد و زرد رنگ حزبالله. صفآرایی است. یک صفآرایی به تمام معنا. تمام حق در مقابل تمام ظلم. باد کمی، پرچم ایران را میرقصاند. انگار پرچم هم دارد افتخار میکند. به غیرتی که همیشه داشته و امروز نمود دارد. به قدرتی که امروز بلای جان ظالمان است. افتخار میکند به نقطهای که در آن ایستاده.
انتظار به سر میرسد. ماشینی که حامل پیکر شهید نیلفروشان است از دور دیده میشود. جمعیت موج برمیدارد. چشمها دوباره تَر است. کمی جابجا میشوم. صدای مداحی میآید. بعضی مداحیها فقط شور ندارند. پر از حرفاند. مداح از عباسابنعلی(ع) میخواند. از علمدار دشت کربلا. از آنکه تا آخرین نفس امامش را تنها نگذاشت. ماشین جلوتر میآید. پرچم روی تابوت دیده میشود. پرچم ایران است. پرچم آزادگی. پرچم دفاع از مظلوم. مردم به سمت ماشین میروند و چفیه یا پارچهای را به قصد تبرک به افراد روی ماشین میدهند. جمعیت فشار میآورد. پایم روی پای بغل دستیام قفل میشود. چند ثانیه. برمیگردم تا عذرخواهی کنم. انگار اصلا متوجه نشده. طلبه است. عبای مشکی دارد و ریشی کم پشت. چشمانش خیس است و خیره به ماشین شهید. نمیدانم با خودش حرف میزند یا با من، ولی صدایش آرام است: شهید نیلفروشان تنها نمیآید. با جمعی از شهداست. با همرزمانش. شهدا دسته جمعی به زیارت میروند. مثل دوران جبهه. مثل روزهای قبل از عملیات.
ماشین آرام از میان جمعیت میگذرد و به سمت حرم میرود. با فاصله گرفتن ماشین تراکم جمعیت کمتر میشود اما هنوز هم سخت میشود حرکت کرد. از فاصله نهچندان دور دستهایی که مرتب به آسمان میروند را میبینم. نیمقدم نیمقدم به سمتشان میروم. چند جوان مشکیپوش حلقه زده و دم گرفتهاند: شهیدان زندهاند؛ الله اکبر. جمعیت اطراف حلقه هم بر سینه میزنند. انگار روز عاشوراست. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. کمی میمانم و دوباره به سمت حرم قدم برمیدارم.
حالا بهتر میتوان حرکت کرد. نگاهم به گنبد امام رضاست که پسر بچهای لیوانی آب تعارف میکند: عمو آب!
خانمی ظرف مَشک مانندی در دست دارد و پشت سرش ایستاده. لیوان را میگیرم و یک نفس میخورم: ممنون. پسر بچه لیوان را میگیرد و رو به زن میگوید: مامان یک لیوان دیگه. مَشک خم میشود در لیوان بعدی. چند قدمی دور میشوم اما نگاهم هنوز در چشمان پسربچه است. به هر نفر که آب میدهد چشمانش برق میزند. سقایی، مَشرب آزادگان است. به سمت ماشین برمیگردم. از جایی که ایستادهام فاصله گرفته و حالا نزدیکیهای حرم است. جمعیت در حال حرکت شعار میدهد. دستها بالا میروند. گره شده. این هیاهو هیچ قرابتی با مرگ ندارد. از بلندگوهای اطراف خیابان صدایی بلند میشود:
و حالا دشمن است و صبح کابوسی که میگفتیم
و حالا دشمن است و عصر خسرانی که حرفش بود
بشارت باد گلها را به فروردین روییدن!
که نزدیک است آن سرسبز دورانی که حرفش بود.
نوید سرادار
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
3.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #شهید_نیلفروشان
گِردِ شهید
گامهایم را کمی سریعتر برمیدارم تا مبادا از تشییع عقب بمانم. از سراشیبی ورودی درب ۸ حرم بالا میروم تا وارد شبستان شوم. داخل شبستان که میشوم سیل جمعیتی را میبینم که به شوق زیارت شهید از یکدیگر سبقت میگیرند تا دستشان بوسه بر تابوت پاکش زند و معطر به عطر شهید شود.
به صحن صاحب الزمان که میرسند همه گرد شهید همچون حلقههای به هم فشرده تسبیح حلقه میزنند. گویا اینبار شهید خود راوی حماسه خویش است و مردم مستمع مجلس پرفیض شهید.
بغض گلوی جمعیت را فشرده. حلقههای اشک از گونهی میهمانان سرازیر است و قلبشان را آبیاری میکند. لشگری که قائدش شهیدی شده است تا خون حیات را بر رگ زائرینش جاری کند. زائرینی که عزت و افتخارشان را مدیون پایداری شهید میدانند.
گوینده مجلس بلندگو به دست شعار مرگ بر اسرائیل میدهد و مردم به همراه او با شعار مرگ بر اسرائیل، تجدید پیمانی میکنند با شهید.
علیرضا امین
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
بوی امام رضا
مداح میخواند:
خاکم نکنید، امام رضا قول داده میاد
پیرزن پوستر سیدحسن را دستش گرفته و کنار خانمها روی نیمکت نشستهاند. هنوز پیکر شهید نیلفروشان به گلستان شهدا نرسیده.
پیرزن میگوید: «اهل مشهدم. برای وفات حضرت معصومه رفته بودیم قم. وقتی شنیدیم که قراره شهید نیلفروشان تشییع بشه، خودمان را رساندیم اصفهان. دیشب حرم زینبیه خوابیدیم و حالا اومدیم برای تشییع.»
هاجر صفائیه
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا، روایت سرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
معراج مردان
هنوز چندان خبری نیست. دور میدان بسیج خلوت است. اما او آماده و حاضر در میدان است.
از امکاناتی که همراه دارد معلوم است صبح زود از خوابش زده، هر چه برای کودک شیرخوارهاش لازم داشته جمع و جور کرده، سیبها را پوست گرفته و برش زده تا پسرک به دل خوش نرم نرم بخورد.
همانقدر که حواسش به پروراندن جسم بچههاست، بزرگی روحشان نیز برایش مهم بوده.
از دامنی چنین گسترده، مردان اولین گامهای خود را به سوی معراج برمیدارند.
فهیمه فرشتیان
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
سنصلی فی القدس
این جمعیت آمدهاند تا عقیده شهید نیلفروشان را فریاد بزنند، نگاه امت واحده بودن اسلام را.
آمده اند نشان دهند حزب الله زنده است، و ایران در کنار او و مردم مظلوم فلسطین میماند، تا نجات کامل قدس.
پرچم ها را تکان میدهند، عکس فدایی این راه را بالای سرشان میگیرند و فریاد میزنند «سنصلّی فی القدس انشاالله»
فهمیه فرشتیان
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
همیشه در میدان
آشناست. حتی با دوربین گوشیام. قبلا هم از او عکس گرفتهام.
با اولین نگاه یادم میآید کجا همین تصویر را دیدهام. در تجمع میدان شهدا، چند روز بعد شهادت سید حسن نصرالله. آنجا هم قاب عکس دو عزیز شهیدش را همراه داشت و بانوی چفیه به سر جوان همراهش بود.
این بار با دیدنش ردیفی از سوالها در ذهنم چیده شد. دلم میخواست بپرسم تا به حال در تشییع چند شهید شرکت کرده، دوست داشتم درباره پسرهایش و اینکه چطور آنها را راهی کرده حرف بزنیم، کاش میشد بدانم از وقتی مادر شهید شده زندگیاش چه رنگ و بویی گرفته.
امّا میان صدای بلندگوها و رفت و آمد مردم جایی برای پرسیدن این سوالها پیدا نمیشود.
گوشی را بالا میبرم و اجازه میگیرم. چیزهایی را که در دست دارد مرتب میکند. تصویرش در صفحه گوشیام مینشیند. نزدیک میشوم و طوری که بتواند با لبخوانی و اشاره حرفم را متوجه شود میگویم «خدا حفظتون کنه»
و پیشانیاش را میبوسم.
پاسخ همه سوالهایم را در یک عبارت جمع میکنم: همیشه در میدان.
حالا میتوانم بروم و به دنبال روایتهای پنهان میان این جمعیت بگردم.
فهیمه فرشتیان
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
کلاس مقاومت
تا نگاهم بهشان میافتد دوربین گوشی را روشن میکنم. صدا به صدا نمیرسد. با ایما و اشاره اجازه میگیرم.
قبول میکنند و صاف میایستند.
نزدیک مادرشان میشوم. در گوشش میپرسم زائر هستند یا ساکن مشهد؟
جواب میدهد: «نه همین جاییم.»
میان حیدر حیدرِ بلند جمعیت حرفم را هر طور هست میزنم: «خودشون گفتن مدرسه نریم یا شما بهشون پیشنهاد دادین؟»
این بار او اصرار دارد عقیدهاش را میان شلوغی، واضح و شفاف بگوید: «خودم رفتم از معلم اجازه شون رو گرفتم، گفتم ما هر بار شهید بیارن میریم. حالا یک روز نرن مدرسه! مگه همه چیز رو تو کلاس یاد میگیرن؟»
در این فاصله پسرش توانسته دو پرچم لبنان و ایران را از کنار جایگاه اجرای برنامه بگیرد.
خواهر و برادر با افتخار پرچمها را تکان میدهند و به مادرشان اشاره میکنند که جلوتر بروند.
امروز آمدهاند اینجا تا رشادت و مقاومت یاد بگیرند.
فهیمه فرشتیان
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
در سایه مبارزه با صهیونیستها
روزگار عجیبی دارم. مرتب نهاد جملهای تکراری را خط میزنم و از نو مینویسم. عجب تکرار دردناکیست!:
زمینی که سوخته حکما دلش هم سوخته!
آدمی که سوخته حکما دلش هم سوخته!
.
.
.
پاییزی که سوخته حکما دلش هم سوخته!
پاییز چند سالیست مدام میسوزد، میروید و میسوزد و باز میروید و زبانه میکشد.
و امسال نیز هم...
هرم داغ روی تنش با ذرات هوا عجین و در اتمسفر شهر پخش شده بود. این را میشد از پوسترهای رنگی حائل سر و چادرهایی که پتهشان مثل بادبزن به سرعت به چپ و راست حرکت میکرد، فهمید. ولی شکایتی نبود. اصلا همه آمده بودند، شریک این هرم شوند. آمده بودند صدا به صدا گره بزنند و ریسمان بلند کنند تا از این نقطه زمین پرتاپ شود و بپیچد دور گردن هر آنکه دستی بر این نمایش توحش داشت. به داغی پاییز حرجی نبود.
انگار او هم فهمیده بود. انگشتان تپل کوچکش را بین موهای کم پشتش فرو میکرد و در میآورد. کمی به چشمهایی که به او نگاه میکرند خیره میشد و سرش را پنهان میکرد. چانهاش را روی چادر مادرش گذاشت، سرش را کج کرد و روی شانه افتاده مادرش آرام داد. پلکهایش روی هم افتاد. مژههای بلند، گونههای سرخ داغ شدهاش را نوازش میداد. لختی بعد موقرانه باز شد. ابروانش را در هم کشیده بود . لب و لوچهاش آویزان بود. موهای بور و لخت روی پیشانی، به هم چسبیده بودند و هر دسته به یک طرفی پیچ خورده بود. ناآرامی نمیکرد. مادرش سایبانی روی سرش نگهداشته بود؛ پوستری موج افتاده سفید که اشعههای تیز نور را منعکس میکرد. روی آن نوشته بود:
من عاشق مبارزه
با صهیونیستها
هستم
پوستر به موهایش چسبیده بود. گویی واژهها همانند الکترونهایی که با اتصال مدار روان میشوند، دانه به دانه به مدار ذهنش میریختند، به ذهنی که میخواهد آماده شود؛ آماده برای یک اتفاق بزرگ برای روزی که
این ارض را بندگان شایسته خدا به ارث میبرند
و این همان وعده صادق است
فاطمه حاجیعبدالرحمانی
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان تشییع شهید نیلفروشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #شهید_نیلفروشان
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن گرفتن است...؟!
بخش اول
صدای اخبار داشت تا توی راهرو میرسید که داشت درباره آمار شهدا و مجروحان روز گذشته در غزه میگفت و من و خواهرم داشتیم درباره این که خواهرم چه بپوشد حرف میزدیم. مردم در بیمارستان شهدای الاقصی میسوختند و ما داشتیم توی پاساژها برای مادر و خواهرم دنبال لباس مجلسی قشنگ میگشتیم. در غزه خانهای نمانده بود و اسرائیل به جان اردوگاههای آوارگان افتاده بود و من داشتم توی مزونها با وسواس لباس ساده و پوشیده انتخاب میکردم. مردم ضاحیه لبنان زیر بمباران بودند و من از دوستانم درباره آرایشگاه و این چیزها میپرسیدم و آنها به بیتجربگیام درباره اینجور چیزها میخندیدند(واقعا در مقولههای مربوط به آرایش مثل بیسوادها هستم). سیدحسن نصرالله شهید شده بود و ما با سالن جشن قرارداد بسته بودیم.
خلاصه این که، دنیا به سمت ظهور میرفت و زیر و رو میشد اما من در پیلهی حقیر خواستههای کودکانهام پیچیده بودم. احساس میکردم پستترین آدمِ روی زمینم. بخاطر خوشحال بودن و جشن گرفتن از دست خودم عصبانی بودم؛ چون معنی ندارد وقتی میدانی که گوشهای از دنیا بچهها دارند تکهتکه میشوند خوشحال باشی. تا همینجا، این که اصلا هنوز دق نکردهام خودش جرم سنگینی ست. میان تمام لبخندهایم و لحظههای شادم، تکهی باقیماندهی فطرتم به روانم تلنگر میزد که: تصاویری که از غزه دیدهای واقعیاند، تصویر نیستند. تو فیلم ضجه زدن بچههای زخمی را میبینی و سریع دست از تماشا میکشی؛ ولی اگر آن فیلم را متوقف کنی رنج آن کودک متوقف نمیشود. او و هزاران نفر در غزه و لبنان همین الان دارند زجر میکشند. کسانشان را از دست دادهاند، زخمی و گرسنهاند و تو نمیتوانی بفهمی در غزه بودن چقدر وحشتناک است، چون در غزه نیستی، چون خوشحالی و دغدغهات لباس عروس و آرایشگاه و... است.
بابت تمام خوشحالیهایم از خودم متنفرم. احساس حقارت میکنم؛ احساس آدمی که به درخت ممنوع نزدیک شده و از سیب آن خورده. هی با خودم میگویم در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن عقد گرفتن است؟ گاهی هم با خودم میگویم نباید انقدر به خودم سخت بگیرم؛ ولی باز یادم میافتد آدمهایی هستند که به خودشان سخت گرفتهاند برای امنیت ما، برای پایداری جبهه حق، برای ظهور. و آن وقت از خودم خجالت میکشم اگر به خودم سخت نگیرم.
درباره جشن، من تنها تصمیمگیرنده نبودم. همه میگفتند این اتفاق فقط یک بار در زندگی میافتد و نباید حسرت به دلت بماند. با این که هیچوقت برایم مهم نبود و هیچوقت حسرت عروس شدن نداشتم، ولی راستش ته ته دلم، دخترانگیای که همیشه سرکوب شده بود برخاسته بود و دلش میخواست با دیدن لباس عروس ذوق کند، دلش میخواست برود خرید، دلش میخواست کفش پاشنهبلند بپوشد و تاج سرش بگذارد. و من از دست دختر درونم عصبانی بودم با دلبخواهیهایش و هوا و هوسهایش. دو «من» در درونم درحال جنگ بودند، یکی میخواست بیخیال دنیا شود و پی آرزوهایش برود و یکی دلش میخواست همهچیز را رها کند و بچسبد به حکم جهاد رهبری. یکی راکد بود و دلش میخواست دریاچهی آرامشش موج برندارد و دیگری آرام و قرار نداشت که به دل طوفان بزند و موج بردارد و بخروشد. و چقدر جنگ «من»ها سخت بود و جانفرسا...
شده بودم مصداق آن بیت که: تن زده اندر زمین چنگالها/ جان گشوده سوی بالا بالها...
تیر خلاص این جنگ وقتی به من خورد که فهمیدم شهید نیلفروشان را دقیقا بعد از ظهر پنجشنبه در اصفهان تشییع میکنند؛ دقیقا روز و ساعت جشن عقد من. نهتنها منِ طوفانیام برایش پرپر میزد، که دلم نمیخواست درحالی که یک سو مردم عزادار شهیدند، ما مشغول جشن باشیم؛ انگار نه انگار که امنیت جشنمان را مدیون خون آن شهیدیم. از سوی دیگر نمیخواستم مهمانانم میان شرکت در عقد من و تشییع شهید به دوراهی برسند و بخاطر من، تشییع شهید را نروند.
تشییع شهید افتاد صبح پنجشنبه؛ اینطوری حداقل فقط غصهی این را میخوردم که نمیتوانم در تشییع شرکت کنم و با جشن تداخل نداشت. بعداً فهمیدم پدرم به شهید نیلفروشان توسل کرده بود که تشییعش با جشن تداخل پیدا نکند و عصر چهارشنبه، فهمیدم شهید را میآورند محله خودشان که نزدیک ما بود. هرکاری که داشتیم را رها کردم و رفتم بدرقهاش...
ادامه دارد...
شکیبا شیردشتزاده
یکشنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #شهید_نیلفروشان
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن گرفتن است...؟!
بخش دوم
چشمم که به تابوتش افتاد، دلم آرام گرفت. «من»های درونم به آتشبس موقتی رسیدند. آخ که چقدر قشنگ تابوتش موج میخورد روی دستها، زیر نورِ ماهِ کامل...
آدم یک بار قرار است عروس شود دیگر... یک بارِ زندگی من هم رقم خورد؛ بعد از ظهر پنجشنبه، بیست و ششم مهر. یک جشن معمولی بود، تا حدودی سادهتر از معمولی؛ و من با همهی ناشی بودنم و ناآشنا بودنم به دنیای دخترانگی، سعی کردم آنطوری رفتار کنم که یک عروس باید رفتار کند که البته دشوار بود؛ لباس سنگین و پفدار و سخت بود، آرایش احساس خفگی به من میداد، تاج سنگین بود و با ناخن مصنوعی عملا هیچ کاری نمیتوانستم بکنم؛ انگار دستانم قطع شده بود؛ ولی با وجود همهی اینها، دختر درونم خوشحال بود و روح طوفانیام تصمیم گرفته بود موقتاً اجازه بدهد دختر درون ذوقش را بکند؛ هرچند آخرش تکهای از وجودم در جنوب لبنان و غزه بود، لبخند میزد و اشک میریخت.
یادبودهایی که توی عقد دادیم هم پیشنهاد روح طوفانیام بود؛ با همفکری و همت و کمک صدرزاده. یادبودها را در اصل برای خودم دادم؛ برای این که انسانیتم نمیرد و توی مرداب متعفن هوا و هوس گیر نکنم. اصلا کمک به غزه و لبنان اول از همه کمک به خود آدم است. آدم اگر دست مظلوم را بگیرد اول از همه خودش را از لجنزار بیتفاوتی و حیوانصفتی بیرون کشیده. آدمی که جبهه حق و باطل برایش فرق نکند مُرده است، یک جنازه پوسیده است و من میخواستم خودم را از مرگ نجات بدهم؛ چون در میان آن زرق و برقها و خوشیها، احساس میکردم روحم در دو قدمی مرگ است.
یک نفر وقتی فهمید میخواهیم توی یادبودهای عقدمان از غزه بنویسیم، گفت: نمیخواد خوشی خودت رو خراب کنی.
من آن موقع با لبخند جمع و جورش کردم؛ ولی توی دلم گفتم خوشیِ ما خراب هست. وقتی اسرائیلی در جهان وجود دارد که چهلهزار نفر آدم را سلاخی کرده و هزاران نفر را زخمی و آواره، وقتی آمریکایی هست که تمامقد از اسرائیل حمایت میکند، وقتی کشورهایی هستند که سکوت کردهاند و وقتی دولتهای عربی و مردم مسلمان صدایشان در نمیآید، خوشی ما خراب است. اصلا تا وقتی امام زمان ظهور نکنند، طعم شیرین تمام خوشیها با تلخی آمیخته است. البته دختر درونم با آن شخص موافق بود، میگفت اگر چنین چیزی را به عنوان یادبود بدهی پشت سرت بد حرف میزنند؛ عقدت را کوفتت میکنند؛ ولی با خودم گفتم خب دخترهای توی غزه دختر نیستند؟ حسرت و آرزو ندارند؟ اینهمه دختر همسن من توی غزه و لبنان هست، کی قرار است جواب حسرتهایی که به دلشان مانده را بدهد؟ حسرت عقد و لباس عروس و اینها هم نه... حسرت یک سرپناه امن، آب و غذا، حسرت بودن کنار خانوادهشان، حسرت یک بدن سالم... اصلا خدا میداند این جنگ لعنتی لباس سپید چندتا نوعروس را سیاه کرده و آرزوهایشان را از ریشه سوزانده... آن وقت زشت است که من بخواهم سر چیزهای کوچک حرص بخورم و ذهنم را درگیرش کنم.
عقد من هم گذشت؛ در یک آتشبس شکننده میان دختر درون و روح طوفانی. حالا مهلت آتشبس تمام شده. دختر درون هم به اندازه کافی به دلبخواهیهایش رسیده. حالا نوبت روح طوفانی ست که عنان به دست بگیرد و به دل میدان بزند و کابوس اسرائیل بشود؛ مثل یحیی سنوار...
شکیبا شیردشتزاده
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #شهید_نیلفروشان
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن گرفتن است...؟!
بخش سوم
رهبر حکیم انقلاب:
«بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب الله سرافراز بایستند.»
امکان هر کس متفاوت است، یکی با مالش، یکی جانش، یکی فکرش و... ما آمدیم در مراسممان خود را کنار مردم لبنان و غزه دانستیم.
به میهمانان یادآور این شدیم که هم قدر داشته هایشان را بدانند و هم دعای ظهور را فراموش نکنند.
این تنها امکانمان در آن شرایط بود.
میخواستیم انسانیتمان نمیرد.
میخواستیم غرق سرمستی جشن و شادی نشویم و در میان آن زرق و برق و شور و شادی، فطرتمان از کفمان نرود.
توی جشن عقد، نقل یادبود میدهند؛ چیزهای فانتزی قشنگ. چیزهایی که فقط قشنگاند و آخرش سر از بازیافت درمیآورند، میپوسند و از یاد میروند.
بگذار آنچه از ما به یادگار میماند، دفاع از مظلوم باشد...
شکیبا شیردشتزاده
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا