eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 رأی با چاشنی انتظار بخش اول باروبندیل را جمع کردیم تا کم‌کم راه بی‌افتیم به سمت روستای بعدی. یکهویی پسر بچه‌ای جلوی مینی‌بوس سبز شد و با لهجه شیرین لکی‌اش گفت :«باوَه کَلِنگم ها نوم رِه.» گرسنگی و تشنگی از یک طرف و گرمی هوا از طرف دیگر امانمان را بریده‌بود. منی که همیشه‌ی خدا عجله دارم، دستگاه را سپردم دست یکی از بچه‌ها. رفتم روی بلندی که ببینم وضعیت چطور است. چشمم به پیرمردی افتاد که گوچان به‌دست، خودش را زیر سایه دیوار جا می‌داد و یواش یواش قدم برمی‌داشت. سفیدی ریش و دستار دور سرش از دور مشخص بود. کت مشکی و شلوار کردی‌اش من را یاد پدربزرگم انداخت. چشم‌هایم را ریزتر کردم، چندتا زن هم پشت سرش می‌آمدند. با خودم گفت: «این چه کاریه آخه. تو که نمی‌تونی راه بری، رأی دادنت چیه؟» بعد از چند دقیقه رسید پای ماشین. صفحه رای شناسنامه‌اش را باز کردم. برق از سرم پرید، جای مهرزدن نداشت. یکی از اعضای شعبه که اهل همان منطقه بود تا تعجبم را دید، گفت: «حاجی از اول انقلاب رأی داده. توی این روستا هم تنها خانواده‌ایه که میان پای صندوق. ناگفته نمونه، اینجا کلا سه خانواده‌ان.» چند لحظه بعد که خانم‌های روستا رسیدند، شش نفری ایستادند گوشه‌ای. حلقه زدند دور دختری که لباس رنگی تنش بود. گاه و بی‌گاه از حرف‌های بقیه، سرش را پائین می‌انداخت و لبخند می‌زد. ادامه دارد... محمدامیر سلیمانی جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | قهرمانشهر @ghahrmanshahr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رأی با چاشنی انتظار بخش دوم ناظر شورای نگهبان، رو کرد سمت پیرمرد و با لحن صمیمانه‌ای گفت: «کدومشون تازه عروسته؟». این جمله را که شنیدم، تازه دوهزاری‌ام افتاد که جریان از چه قرار است. شناسنامه دخترها را یکی‌یکی گرفتم و رسید به عروس خانم. چشم از جاده برنمی‌داشت. شناسنامه‌اش را سفت توی دستش گرفته‌بود و به کسی نمی‌داد. خیلی معطل ‌کرد. آخرسر یکی از خانم‌های شعبه رفت سراغش و سرصحبت را باهاش باز کرد. دونفری رفتند سمت پیرمرد. بالاخره خانم راضی شد رای بدهد. شناسنامه‌اش را گرفتم. غم و ناراحتی توی صورتش موج می‌زد. با خودم گفتم: «حتما به زور پیرمرد اومده. دلش نیست رای بده.» رئیس شعبه اعلام کرد: «کارمون توی این روستا تموم شده، بریم روستای بعدی.» می‌خواستیم سوار مینی‌بوس شویم که یکهو پیرزنی گفت: «نمی‌شه یکم دیگه صبر کنین، پسرمم بیاد رأی بده؟» این وسط عروس خانم هم به حرف آمد و دست‌پاچه گفت: «آره، یکم دیگه وایسین که بیاد.» پیرمرد چنان چشم‌غره‌ای به دختر انداخت که دیوار سالم را فرو می‌ریخت. به مسئول شعبه گفتم: «حاجی، گذشته دیگه. یکم دیگه صبر کنیم ببینیم چی میشه. از طرفی هم آمار هرچی بالاتر باشه بهتره.» صدای اعضای شعبه درآمد: «چندتا روستای دیگه هم مونده که جمعیت‌شون زیادتره.» چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از پسر نیامد. لحظه سوارشدن اینطور به گوشم خورد که: «عروس خانم منتظر شوهرش بوده که اولین رای مشترکشون رو با هم بدن.» پایان. محمدامیر سلیمانی جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | قهرمانشهر @ghahrmanshahr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا