eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 رأی با چاشنی انتظار بخش اول باروبندیل را جمع کردیم تا کم‌کم راه بی‌افتیم به سمت روستای بعدی. یکهویی پسر بچه‌ای جلوی مینی‌بوس سبز شد و با لهجه شیرین لکی‌اش گفت :«باوَه کَلِنگم ها نوم رِه.» گرسنگی و تشنگی از یک طرف و گرمی هوا از طرف دیگر امانمان را بریده‌بود. منی که همیشه‌ی خدا عجله دارم، دستگاه را سپردم دست یکی از بچه‌ها. رفتم روی بلندی که ببینم وضعیت چطور است. چشمم به پیرمردی افتاد که گوچان به‌دست، خودش را زیر سایه دیوار جا می‌داد و یواش یواش قدم برمی‌داشت. سفیدی ریش و دستار دور سرش از دور مشخص بود. کت مشکی و شلوار کردی‌اش من را یاد پدربزرگم انداخت. چشم‌هایم را ریزتر کردم، چندتا زن هم پشت سرش می‌آمدند. با خودم گفت: «این چه کاریه آخه. تو که نمی‌تونی راه بری، رأی دادنت چیه؟» بعد از چند دقیقه رسید پای ماشین. صفحه رای شناسنامه‌اش را باز کردم. برق از سرم پرید، جای مهرزدن نداشت. یکی از اعضای شعبه که اهل همان منطقه بود تا تعجبم را دید، گفت: «حاجی از اول انقلاب رأی داده. توی این روستا هم تنها خانواده‌ایه که میان پای صندوق. ناگفته نمونه، اینجا کلا سه خانواده‌ان.» چند لحظه بعد که خانم‌های روستا رسیدند، شش نفری ایستادند گوشه‌ای. حلقه زدند دور دختری که لباس رنگی تنش بود. گاه و بی‌گاه از حرف‌های بقیه، سرش را پائین می‌انداخت و لبخند می‌زد. ادامه دارد... محمدامیر سلیمانی جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | قهرمانشهر @ghahrmanshahr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رأی با چاشنی انتظار بخش دوم ناظر شورای نگهبان، رو کرد سمت پیرمرد و با لحن صمیمانه‌ای گفت: «کدومشون تازه عروسته؟». این جمله را که شنیدم، تازه دوهزاری‌ام افتاد که جریان از چه قرار است. شناسنامه دخترها را یکی‌یکی گرفتم و رسید به عروس خانم. چشم از جاده برنمی‌داشت. شناسنامه‌اش را سفت توی دستش گرفته‌بود و به کسی نمی‌داد. خیلی معطل ‌کرد. آخرسر یکی از خانم‌های شعبه رفت سراغش و سرصحبت را باهاش باز کرد. دونفری رفتند سمت پیرمرد. بالاخره خانم راضی شد رای بدهد. شناسنامه‌اش را گرفتم. غم و ناراحتی توی صورتش موج می‌زد. با خودم گفتم: «حتما به زور پیرمرد اومده. دلش نیست رای بده.» رئیس شعبه اعلام کرد: «کارمون توی این روستا تموم شده، بریم روستای بعدی.» می‌خواستیم سوار مینی‌بوس شویم که یکهو پیرزنی گفت: «نمی‌شه یکم دیگه صبر کنین، پسرمم بیاد رأی بده؟» این وسط عروس خانم هم به حرف آمد و دست‌پاچه گفت: «آره، یکم دیگه وایسین که بیاد.» پیرمرد چنان چشم‌غره‌ای به دختر انداخت که دیوار سالم را فرو می‌ریخت. به مسئول شعبه گفتم: «حاجی، گذشته دیگه. یکم دیگه صبر کنیم ببینیم چی میشه. از طرفی هم آمار هرچی بالاتر باشه بهتره.» صدای اعضای شعبه درآمد: «چندتا روستای دیگه هم مونده که جمعیت‌شون زیادتره.» چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از پسر نیامد. لحظه سوارشدن اینطور به گوشم خورد که: «عروس خانم منتظر شوهرش بوده که اولین رای مشترکشون رو با هم بدن.» پایان. محمدامیر سلیمانی جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | قهرمانشهر @ghahrmanshahr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 من هم کمکتان می‌کنم نفس‌هایم تند تند می‌زد. قدم‌هایم آهسته‌تر شده. تقریبا از شیب بلند کوه و راه میانبر آن چیزی نمانده بود. برگشتم و نگاهی به پایین دست کوه کردم؛ خدای من عجب منظره نابی! نسیم‌ بهاری گندم‌های قد کشیده دشت را نوازش می‌کند. و موج‌های سبز رنگ گندم‌زار آرامش عجیبی به روح‌ام می‌بخشد‌. و درخت‌هایی که بر پیکر کوه خودنمایی می‌کنند، گویا داشتند مقاومت سرسختی مردم منطقه را به رخم می‌کشیدند و... غرق در افکار خودم بودم که ناگهان صدای ناله‌هایی مرا به خود آورد. گوش‌هایم را تیز کردم بالافاصله خودم را به محل صدا رساندم؛ یک خانم زائر افتاده بود و از ترس در حال بیهوش شدن است. چندی نگذشت که نیروهای اورژانس آمدند و حالا زبان مادری‌ام به دادم رسید و شروع کردم به کوردی صحبت کردن. بالافاصله زن مجروح را روی برانکارد گذاشتیم. داستان تازه شروع شده بود. صخره‌ای با شیب خیلی تند و چندتا نیروی دست تنها و بردن مجروح به بالای کوه دشوار بود. خیلی قاطع و محکم گفتم: "آقا مه نیش کومه ک اِتان‌‌اِکم" (من هم کمکتان می‌کنم) چاره‌ای نداشتند جز اینکه قبول کنند. چادرم را به کمر بستم و با "یاعلی" گفتنمان برانکارد از زمین جدا شد، ۱۰ دقیقه بعد به کنار آمبولانس رسیدیم. نیروهای اوژانس نفس نفس می‌زدند و پیشانی‌شان خیس عرق خدمت شده بود، حتی دست‌هایشان درد گرفته بود. بار دیگر مردانگی و غیرت کردها را دیدم... سیده حدیث حسین‌زاده جمعه | ۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 عمو از کودکی آرزو داشتم کاش اجازه می‌دادند به همه بگویم عموی من کیست! و این حس غرور را فریاد بزنم، درحالی که خودم هم نمی‌دانستم دقیقا چه باید بگویم، فقط می‌دانستم شخصیت مهمی هستند و برای ما بچه‌ها که فقط در طول سال چند روز با خبر آمدنشان در منزل پدربزرگم جمع بودیم و عشق می‌کردیم. همه چیز بود از سوغاتی و هدایای‌ دوست داشتنی تا شخصیت کاریزماتیک خودشان که در عین پایبندی به یکسری اصول آنقدر جذاب بود که هیچوقت از دیدنش و از بودنش سیر نشدیم. و روزی که آسمانی شد آرزو کردم کاش هیچوقت کسی متوجه نمی‌شد عموی مهربان من چه کسی‌ست ولی در عوض دلم خوش بود که باز هم می‌توانم در آغوش مهربانش آرام بگیرم. محمدجواد ایزدی شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | تاسوعا | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 یک داغ دل بس است برای قبیله‌ای! دکتر مهدی مدام توصیه می‌کرد که گزارش دقیق و جزئی باشد. رونوشت اولیه گزارش را که دید گفت: خوبه اما کافی نیست! این گزارش حاجی رو قانع نمی‌کنه! در همان فضای دوستانه و صمیمی که دکتر سجاد هم نشسته‌بود به طعنه گفتم: آقا جون می‌دونی که ما کارمون رو انجام دادیم. این گزارش هم گزارش مسئول پسنده! بفرست بره دیگه، اذیتمون نکن تو رو خدا! اون بنده خدا که نمی‌شینه این‌همه صفحه رو بخونه! چهره خندانش جدی شد و گفت: حاجی ما از اون مسئولا نیست... ادامه روایت در مجله راوینا سجاد محقق farsnews.ir/Sajjad_Mohaghegh چهارشنبه | ۱۱ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها