📌 #انتخابات
پیرمرد متین
امسال محل اخذ رأیام در دوره ریاست جمهوری تغییر کرده بود، من که اصلا اهل حرف زدن نیستم، جایی رفته بودم که یک لحظه حرف زدنشان قطع نمیشد، از این همه سروصدا حال خوبی نداشتم، اول صبح این همه حرف و حرف و حرف، آن هم بیهوده.
یک سوال که پرسیده میشد، همه با هم جواب میدادند، دقیقا ۸ نفر پاسخگوی تمام سوالات در لحظه بودند. ولی محل قبلیام اینطور نبود، خیلی آرام و با نظم خاصی بود.
با همین چالش حرف، درگیر بودم و سعی میکردم بر روح و روانم مسلط شوم. از بیحوصلگی سرم را از گوشی بیرون کشیدم تا انتهای راهرو را نگاه کنم و نفسی تازه کنم؛
پیرمردی راستقامت جلوی چشمانم ظاهر شد، اهل سنت بود، با کلاه و لباس مخصوصش.
سلام داد و وارد سالن حوزه انتخابات شد.
همان لحظه، دستگاه احراز، مشکل فنی پیدا کرد، هزار نفر متخصص فنی برایش نظر دادند، سرم سوت میکشید ولی حواسم به آن پیرمرد ریش سفید اهل سنت بود.
آرام، متین و بدون حرف، روی صندلی کنار صندوق نشست و با گوشیاش مشغول صحبت شد.
در این بحبوحه مدام همهمه همکاران بیشتر و کمتر میشد بالاخره مشکل فنی دستگاه رفع شد. مرد اهل سنت کارتش احراز و برگه انتخاب تحویلش داده شد.
پیرمرد به سمت صندوق رای رفت، چند ثانیهای کنار صندوق ایستاد، چیزی زیر لب زمزمه کرد و با ذکر صلوات بر محمد و ال محمد با صدای بلند، برگهاش را در داخل صندوق انداخت و با تشکر از همه از سالن خارج شد...
رفتارش برایم پر از درس بود...
ان شاءالله همان که خیر است بشود...
حکیمه وقاری
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۰۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
قاب خانوادگی
با پدر و مادربزرگش آمده بودند.
وقتی مسئول احراز، برگه رای را به مادربزرگ تحویل داد، دخترک به دستان مادربزرگ چنگ زد و برگه را از دستانش قاپید:
- مادرجون من بندازم، مادرجون من!
با لبخند ملیحی برگه را به نوهاش داد تا داخل صندوق بیندازد. تا اجازه گرفتم عکس بگیرم، برگه را داخل صندوق انداخته بود.
گفتم ایرادی نداره، کنار صندوق باشید تا از شما عکس بگیرم. پدربزرگ با نوه ۲ سالهاش که انگشت کوچکش را به جوهر، رنگی کرده بود، لبخندزنان به سمتم آمد. سریع متوجه شدم، گفتم: حاج آقا شمام بیایین تو کادر، قشنگتر میشه، عکس خانوادگی یعنی همین، با نوهها عکس گرفتن لذت داره...
با ذوق و خوشحالی بیشتری گفت: با پسرم داریم میآییم.
چقدر زیبا، انگشت کوچک نوهاش را رنگی کرده بود و دست کوچکش را محکم در دستان پهن و زمختش گرفته بود تا اینگونه عِرق ملی را با زبان بیزبانی به نوهاش بیاموزد.
تازه فهمیدم که شکاف نسلها، دروغی ست که سالهاست بین نسلهایمان شکاف عمیق ایجاد کرده و قرنها خانوادهها را از هم جدا...
حکیمه وقاری
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۰۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
شوخی شوخی داریم انقلاب را به شماها میسپاریم
پسرم!
امروز خودکار هلیکوپتریات را برداشتی و رأی ما را نوشتی.
میبینی؟ شوخی شوخی داریم انقلاب را به شماها میسپاریم.
انقلابی که به ما رسیده بود و ما هم علیرغم فتنهها و ابهامها و دشمنیها و محرومیتها و صرف زمانها... سعی کردیم پایبندش باشیم و در رساندنش به شما، چیزی از این امانت نکاهیم.
پسرم!
امیدوارم تو هم با آگاهی و آزادی و با انتخاب خودت به پای این انقلاب بمانی و بسازی و ساخته شوی... .
پسرم!
انشاءالله شماها بتوانید این انقلاب را به دست صاحب اصلیاش امام زمان عجالله برسانید.
انشاءالله توفیق سربازی ایشان را داشته باشید... .
چیزی که نوشتم نامه بود یا روایت یا دلنوشته؛ نمیدانم. هر چه بود در روزی نوشتم که قلبم سرشار از عشق تو و عشق انقلاب بود.
مریم درانی
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
شعبه خانوادگی
حوزه انتخابی ۵۶ انگار شعبه خانوادگی تعریف شده بود، اکثرا برای اخذ رأی، خانوادگی میآمدند.
برایم واقعا جالب بود، حضور هر خانواده از ۴، ۵ نفر کمتر نبود.
در این حال و هوای حضور خانوادگی بودم که با چه عنوانی روایت را شروع کنم، ناگهان جمعیتی ۱۰ نفره وارد حوزه انتخاباتی شدند؛ ۹ نفر خانم با سن و سالهای مختلف به همراه پیرمردی لاغراندام که بخاطر مشکل پاهایش و سن زیادش به سختی راه میرفت.
این جمع نظرم را جلب کرد، بزرگترین عضوشان، همان پیرمرد ۸۰ ساله و کوچکترین شان، آرسام ۴ ماهه بود که بغل مادربزرگش نظارهگر چهاردهمین انتخابات ریاست جمهوری بود.
به گفته یکی از دختران: همهشان دختران و نوههای دختری پیرمردند که با افتخار یکیشان را دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران معرفی کردند.
پیرمرد آخرین نفر بود که برگه رای را به داخل صندوق انداخت، همه دختران و نوهها به احترامش جلوی درب اخذ رای منتظر بودند که ایشان جلوتر از همه حرکت کند و مابقی پشت سرش به راه بیفتند.
پیرمرد آرام و با طمانینه قدم برداشت، و هر چند قدم میایستاد و نفس تازه میکرد،
چقدر احترام بزرگتر را داشتن این روزها نعمت و عزت است...
حکیمه وقاری
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۴۲ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
کسی منتظر چنین آمدنی نبود
چقدر امروز دخترش اذیت شد، هر طور بود بالاخره به هدفش رسید،
چندین بار به شعبه مراجعه کرد که مادرم بدلیل معلولیت پا نمیتواند برای رای به شعبه اخذ بیاید. مسئولین برای صندوق سیار راهنماییاش کردند. با خیال راحت به منزل برگشت ولی شماره صندوق سیار پاسخگو نبود.
به اصرار مادر دوباره به محل اخذ رای مراجعه کرد و درخواست صندوق سیار را کرد؛ دوباره همان شماره، دوباره همان توضیحات، دوباره همان مسئولان.
شاید سه، چهار بار آمد و رفت، آخر سر گفتند که صندوق سیار فقط برای بعضی مناطق تعریف شده که شامل منطقه شما نمیشود.
ناراحت بودم که چرا این همه اذیت برای کسی که در تلاش است نقشی در مشارکت بالا داشته باشد ولی اینگونه...
لحظهای خودم را جای آن دختر گذاشتم؛ اگر من به جای ایشان بودم همان بار اول بیخیال میشدم و میگفتم حتما قسمت نیست ولی او برای قسمتش تلاش کرد، دوندگی کرد تا...
نیم ساعت از ماجرا نگذشته بود، با مادر سوار بر ولیچر وارد شعبه ۵۶ شد، همه متعجب شدند و از خجالت همراه با خوشحالی فقط خوش آمد میگفتند...
مشخص بود اصلا کسی منتظر چنین آمدنی نبود...
ولی پیرزن خوشحال بود که بالاخره بعد این همه تلاش دخترش، توانسته بود برای نقشی که رهبرش تاکید فراوان داشته، نقش آفرین باشد...
حکیمه وقاری
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۰:۰۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
یک مادر قوی
دمدمای غروب شنیدم که هنوز رأی نداده. بهش زنگ زدم که «با ماشین بیام دنبالت بریم شناسنامهتو از خونه برداری و رأی بدی».
گفت: نه امسال نمیخوام رأی بدم.
فکر میکردم بالاخره مجابش میکنم اما هر چه اصرار کردم افاقه نکرد. انداختم توی در شوخی که با حزباللهیها نشستن، این تبعاتم داره دیگه. نشد که نشد. دیگر بیخیالش شدم و پی کارهای خودم رفتم. یکساعت بعد پیام داد که: «میای دنبالم، من و مادرم رو ببری رأی بدیم؟»
چرخش نظرش در این فاصله کوتاه، عجیب بود. آن سرسختی کجا و این میل کجا؟ رفتم دنبالش ولی با اینکه تعجب، رهایم نمیکرد چیزی نپرسیدم که راحت باشد.
من در حیاط مدرسه روستا، داخل ماشین ماندم تا آنها بروند رأی بدهند و برگردند. برگشتند، سوار شدند و راه افتادیم. هنوز از حیاط مدرسه بیرون نرفته بودیم که مادرش گره ذهنم را باز کرد: «من نتونسته بودم رأی بدم. وسیلهای نبود من را برساند. زنگ زدم پسرم گفت نمیخوام رأی بدم. حرصم گرفت. بهش توپیدم که کافر شدی؟ یعنی چی نمیخوام رأی بدم؟ دیدم بازم نظرش تغییر نکرد، گفتم پاشو من رو برسون میخوام رأی بدم».
خوشم آمد از جربزه مادری که حتی بعد از بزرگسالی فرزندانش هم از تربیت آنها غافل نشده بود.
ایمان آزادی
یکشنبه | ۱۰ تیر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #انتخابات
راننده اختصاصی انتخابات
بخش اول
روز جمعه بود. ساعت ۸ صبح با همسرش به مسجد محله رفته و رأی داده بودند. نزدیک ظهر یک دفعه یاد مادرش افتاد. وقتی انتخابات مجلس برگزار شد، مادرش به دلیل تنگی کانال نخاعی به سختی راه میرفت. دنبال صندوق سیار بودند تا به منزلشان بیاید و از مادرش رأی بگیرد. ولی موفق نشدند. دم غروب با زحمت موفق شدند مادر را با ماشین به صندوق رأی برسانند. به این فکر کرد که حتما حالا هم خیلی از افراد مسن یا ناتوان جسمی دلشان میخواهد در انتخابات شرکت کنند ولی نمیتوانند. با خانمش که مشورت کرد، او هم پایه بود. پیامی در ایتا نوشت: «هر کس به هر دلیلی نمیتونه رای بده و وسیله نداره با بنده تماس بگیره بنده میرم دنبالشون و به یک حوزه خلوت و بدون پله میبرم و برمی گردونم. فرقی بین آقا و خانم نیست با همسرم دنبالشون میرم. تا آخرین لحظات رأی گیری در خدمتم.» با همسرش نشستند و در گروههایی که عضو بودند پیام را منتشر کردند. تا ظهر بیشتر تماسهایی که داشتند کسانی بودند که میخواستند از صحت پیام مطمئن شوند.
اولین کسی که تماس گرفت، همسر شهید بود. برای خانم همسایهشان زنگ زده بود که به خاطر شکستگی لگن قدرت حرکت نداشت. همسر شهید داوود میاحی ماجرای آن تماس تلفنی را برایمان تعریف میکند: «هاجر خانم در این شهر غریب است. همه بستگانش در شمال زندگی میکنند. پسرش جانباز بود و اخیرا به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت پسرش، عبدالحسین را شنید، شوکه شد و زمین خورد. لگنش شکست. حالا زیاد قدرت راه رفتن ندارد. من تا جایی که بتوانم خرید و کارهای منزلش را انجام میدهم. صبح روز انتخابات خودم بعد از دعای ندبه رأی دادم. بعد رفتم که به هاجر خانم سر بزنم که کاری نداشته باشد. وقتی متوجه شد که من رأی دادم با اصرار به من گفت: من کارت ملی را آماده کردم. من را ببر رأی بدهم. هر چه فکر کردم دیدم با شرایطی که دارد من نمیتوانم حرکتش بدهم. داشتم ایتا را نگاه میکردم، پیام آقای دلاوری را در گروه قرآنیمان دیدم. همان لحظه تماس گرفتم با همسرش آمدند. ما را پای صندوق بردند و بعد آن به منزل برگرداندند. هاجر خانم از خوشحالی همه ش دعایمان میکرد. هم برای آقای دلاوری و همسرش هم برای من. از من قول گرفت که برای جمعه هم ببرمش برای انتخابات.»
ادامه دارد...
لعیا بغدادی
farsnews.ir/baghdadi
چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
راننده اختصاصی انتخابات
بخش دوم
صحبتهای خانم میاحی بیشتر ترغیبمان کرد به سراغ این طلبه قمی برویم. مهدی دلاوری طلبه ۲۳ساله قمی است که با همسرش در روز انتخابات، آرزوی سالمندانی که توانایی رفتن به صندوق رأی را نداشتند، برآورده کرد. مهدی دلاوری از روز انتخابات برایمان میگوید: «وقتی پیام را منتشر کردم تا پایان انتخابات، تقریباً شاید نزدیک ۲۰۰ تماس داشتم. البته همه را نتوانستم جواب بدهم، چون هر لحظه تلفنم زنگ میخورد. از این تماسها بعضیها میخواستند تشکر کنند و خدا قوت میگفتند. یک سری هم آنهایی بودندکه قصد داشتند پیام را منتشر کنند و میخواستند از صحت پیام اطمینان پیدا کنند. چند نفری هم که تماس گرفتند مدارکشان مشکل داشت، میخواستند ببینند ما میتوانیم کمکشان کنیم یا نه؟ مثلاً یک خانمی تماس گرفت که من رفتم پای صندوق ولی چون مدارکم قدیمی بود، از من رأی نگرفتند. الان خیلی ناراحتم که نتوانستم به تکلیفم عمل کنم.» یکی از قشنگیهای کار دلاوری این بود که همسرش همراهش بود. هر جا که تماس میگرفتند با هم میرفتند. وقتی به منازل مراجعه میکردند، اگر رأی دهنده خانم بود همسرش به کمک آن خانم میرفت تا به ماشین برسند و سوارشان کنند. سعی میکردند نزدیکترین حوزه انتخاباتی که پله نداشته باشد را پیدا کنند. ولی گاهی سالمندان نمیتوانستند از ماشین پیاده شوند. دلاوری و همسرش مدارک آنها را برای احراز هویت میبردند. بعد از احراز با یکی از متصدیان صندوق پای ماشین میرفتند و رای آنها را ثبت میکردند.
دلاوری از پدربزرگ و مادربزگهایی میگوید که روز انتخابات به صندوق رساند: «پیرمردی تماس گرفت که سنش خیلی بالا بود. یک پایش در تصادف قطع شده بود. وقتی میخواستیم پای صندوق برویم کمکش کردیم ولی موقع برگشت اجازه نداد کمکش کنیم. خودش را روی زمین کشید و با هزار سختی به ماشین رساند. همسرش هم خیلی مسن بود. ولی خیلی خوشحال شدند که توانستند رأی بدهند و برای خودشان توفیق میدانستند. خانم میانسال دیگری تماس گرفت که شب قبلش از کربلا برگشته بود. پایش تاول زده بود و نمیتوانست راه برود. وقتی دنبالش رفتیم خیلی خوشحال شد و میگفت: اگه شما نبودید نمیتوانستم تا صندوق بروم و رأی بدهم.»در میان تماسهایی که با دلاوری گرفته میشد، چند نفر دیگر هم همین کار را میکردند. وقتی تماسها زیاد شد، دلاوری چند آدرس را برایشان فرستاد و با هم هماهنگ شدند تا افراد بیشتری را به صندوق برسانند. حالا برای جمعه آینده ان شالله حدود ۸ نفر شدهاند که میخواهند به صورت منظمتر در خدمت سالمندان باشند.
ادامه دارد...
لعیا بغدادی
farsnews.ir/baghdadi
چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
راننده اختصاصی انتخابات
بخش سوم
فعالیت این طلبه جوان به روز انتخابات ختم نمیشد. از زمانیکه به انتخابات نزدیک شدیم، دلاوری با دوستان طلبهاش در سطح شهر میرفتند و مردم را برای شرکت در انتخابات و انتخاب فرد اصلح ترغیب میکردند.
دلاوری از فعالیتهایش با دوستانش میگوید: «بیشتر وقتها نزدیک میدان آستانه میرفتیم. در خیابان یک تخته وایت برد میگذاشتیم. اسم کاندیداها را رویش مینوشتیم. در کنارش ملاکهایی که حضرت آقا فرموده بودند را یادداشت میکردیم. یا ملاکهای عرفی که به عنوان ملاک اصلح شناخته میشوند. مثل فساد ستیزی، مردمی بودن. بعد میگفتیم خب شما به هر کاندید نمره بدهید. راجع به هر کدام از کاندیداها با مردم صحبت میکردیم. در موکب غدیر هم که این طرح را اجرا کردیم، خیلی مردم استقبال کردند.»
خانم امیدیان، همسر دلاوری ۲۱ساله و طلبه حوزه جامعه الزهراست. امیدیان هم با دوستانش چند وقتی است که به نزدیک حرم میروند و با مردم صحبت میکنند. سعی میکنند در محیطی دوستانه سرصحبت را با خانمها باز کنند و راجع به انتخابات گپ بزنند. امیدیان از برنامهاش در حلقه صالحین برای نوجوانان میگوید: «برای بچههای نوجوان ابتدایی کارتهایی چاپ کردیم با عنوان «همیار انتخابات». برایشان توضیح میدهیم که پدر و مادرتان را تشویق کنید تا حتما در انتخابات شرکت کنند. به کسی رأی بدهند که ادامه دهنده راه شهدا باشند. نقاشیهایی چاپ کردیم با موضوع انتخابات و از بچهها خواستیم رنگآمیزی کنند. مثلا نقاشی دختری که دست مادرش را گرفته بود و میگفت به آدم خوبی رای بدهید تا آینده من ساخته شود.»
این زوج جوان، با حداقل امکاناتی که دارند با یک تیر چند نشان زدند. هم نسبت به سرنوشت کشورشان بیتفاوت نبودند. هم دل پدربزرگ و مادربزرگها را به دست آوردند. مهمتر از همه اینکه این کمک ادامه دارد. خانم امیدیان شماره تلفنش را به بعضی از مادربزرگها داده و از آنها خواسته هر وقت به کمک نیاز داشتند، یا لازم بود جایی بروند با آنها تماس بگیرند. انتخابات بهانهای شد تا دستگیری از افراد ناتوان روزی این زوج جوان بشود و برکت زندگیشان.
پایان.
لعیا بغدادی
farsnews.ir/baghdadi
چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
رأی با چاشنی انتظار
بخش اول
باروبندیل را جمع کردیم تا کمکم راه بیافتیم به سمت روستای بعدی.
یکهویی پسر بچهای جلوی مینیبوس سبز شد و با لهجه شیرین لکیاش گفت :«باوَه کَلِنگم ها نوم رِه.»
گرسنگی و تشنگی از یک طرف و گرمی هوا از طرف دیگر امانمان را بریدهبود.
منی که همیشهی خدا عجله دارم، دستگاه را سپردم دست یکی از بچهها. رفتم روی بلندی که ببینم وضعیت چطور است.
چشمم به پیرمردی افتاد که گوچان بهدست، خودش را زیر سایه دیوار جا میداد و یواش یواش قدم برمیداشت. سفیدی ریش و دستار دور سرش از دور مشخص بود. کت مشکی و شلوار کردیاش من را یاد پدربزرگم انداخت.
چشمهایم را ریزتر کردم، چندتا زن هم پشت سرش میآمدند. با خودم گفت: «این چه کاریه آخه. تو که نمیتونی راه بری، رأی دادنت چیه؟» بعد از چند دقیقه رسید پای ماشین.
صفحه رای شناسنامهاش را باز کردم. برق از سرم پرید، جای مهرزدن نداشت.
یکی از اعضای شعبه که اهل همان منطقه بود تا تعجبم را دید، گفت: «حاجی از اول انقلاب رأی داده. توی این روستا هم تنها خانوادهایه که میان پای صندوق. ناگفته نمونه، اینجا کلا سه خانوادهان.»
چند لحظه بعد که خانمهای روستا رسیدند، شش نفری ایستادند گوشهای. حلقه زدند دور دختری که لباس رنگی تنش بود. گاه و بیگاه از حرفهای بقیه، سرش را پائین میانداخت و لبخند میزد.
ادامه دارد...
محمدامیر سلیمانی
جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | #کرمانشاه
قهرمانشهر
@ghahrmanshahr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
رأی با چاشنی انتظار
بخش دوم
ناظر شورای نگهبان، رو کرد سمت پیرمرد و با لحن صمیمانهای گفت: «کدومشون تازه عروسته؟».
این جمله را که شنیدم، تازه دوهزاریام افتاد که جریان از چه قرار است.
شناسنامه دخترها را یکییکی گرفتم و رسید به عروس خانم. چشم از جاده برنمیداشت. شناسنامهاش را سفت توی دستش گرفتهبود و به کسی نمیداد. خیلی معطل کرد.
آخرسر یکی از خانمهای شعبه رفت سراغش و سرصحبت را باهاش باز کرد. دونفری رفتند سمت پیرمرد. بالاخره خانم راضی شد رای بدهد.
شناسنامهاش را گرفتم. غم و ناراحتی توی صورتش موج میزد. با خودم گفتم: «حتما به زور پیرمرد اومده. دلش نیست رای بده.»
رئیس شعبه اعلام کرد: «کارمون توی این روستا تموم شده، بریم روستای بعدی.»
میخواستیم سوار مینیبوس شویم که یکهو پیرزنی گفت: «نمیشه یکم دیگه صبر کنین، پسرمم بیاد رأی بده؟» این وسط عروس خانم هم به حرف آمد و دستپاچه گفت: «آره، یکم دیگه وایسین که بیاد.»
پیرمرد چنان چشمغرهای به دختر انداخت که دیوار سالم را فرو میریخت.
به مسئول شعبه گفتم: «حاجی، گذشته دیگه. یکم دیگه صبر کنیم ببینیم چی میشه. از طرفی هم آمار هرچی بالاتر باشه بهتره.»
صدای اعضای شعبه درآمد: «چندتا روستای دیگه هم مونده که جمعیتشون زیادتره.»
چند دقیقهای گذشت و خبری از پسر نیامد. لحظه سوارشدن اینطور به گوشم خورد که: «عروس خانم منتظر شوهرش بوده که اولین رای مشترکشون رو با هم بدن.»
پایان.
محمدامیر سلیمانی
جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | #کرمانشاه
قهرمانشهر
@ghahrmanshahr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
همهی ما ایرانیم
همینطور که شناسنامهها را نگاه میکردم و اسمها را بلند میخواندم و دست منشی میدادم، اسم آقایی را خواندم که دقیقاً روبهرویم ایستاده بود. با شنیدن اسمش خندید و گفت: «از کشور قزوین آمدهام اینجا رأی بدهم».
خندیدم و گفتم: «سفارت آبادان شنیده بودیم، کشور قزوین را نه».
به خانمهای منشی با خنده گفتم: «توی شیراز یک مغازه فلافلی هست به نام سفارت آبادان از این به بعد سفارت قزوین هم باز میکنیم».
شب که شد دو برادر به نام جلالزهی هم آمده بودند رأی بدهند. گفتند: «آمدهایم شیراز بیمارستان. گفتیم حالا آخر شب دیگر برویم و یک رأیی هم بدهیم». بعد که کارشان را انجام دادیم به یکی از خانمهای بغل دستیام گفتم: «عصری هم دو سهتا خانم از بندرعباس آمدند و رأی دادند». گفت: «واقعا؟ از کجا فهمیدی؟» گفتم: «از چادر محلیشان که سرشان بود. این سبک چادر مال خودشان است، مثل شناسنامه هست، توی شیراز زیاد میبینی».
این دو دور انتخابات مسافر زیاد داشتیم، بندگان خدا بعضیشان شناسنامه یا کارت ملی نداشتند، با گواهینامه نمیشد رأی بدهند. بعضیهایشان با ناراحتی میرفتند.
یکیشان که راننده بود، وقتی فهمید با گواهینامه نمیتواند رأی بدهد، گفت: « الآن حرکت کنیم شاید همان حدود ساعت دوازده برسیم خانه که برویم رأی بدهیم» و با سرعت رفت که...
صدیقهطاهره اسدزاده
دوشنبه | ۱۸ تیر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا