eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 مامانِ نوجوون، باید سیاسی باشه «ربِّ اشْرَحْ لي صَدري و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لساني یَفقَهوا قَوْلی» را توی تاکسی خواندم و به خودم فوت کردم. به پارک که رسیدم معصومه‌سادات را کوله‌ به کمر و منتظر دیدم. هر دو در چشم‌های همدیگر ترس را می‌دیدیم. کمی روی نیمکت پارک نشستیم و جمله‌های شروع هم‌صحبتی با مردم را چِک کردیم. هیچ چیز قابل توجهی به ذهنمان نمی‌رسید. معصومه دست‌هایش را توی هم قلاب کرد: «النجاتُ فی الصدق، پاشو بریم». اولین نیمکتی که سر راهمان بود، سه‌تا خانم نشسته بودند. روبه‌رویشان ایستادم و خنده‌ای پهن چاشنی جمله‌ام کردم: «سلام، شما بچه دارید؟» نگاه‌های پرسشگرشان بین هم رفت و آمد داشت. خانمی که چشم‌های عسلی داشت، پیش‌قدم شد:«بله دخترم یازده سالشه داره تو پارک تاب می‌خوره». خانم سمت راستی، دستی توی موهای مِش کرده‌اش کشید: «بله دختر منم رو سرسره‌ست» کنار نفر سوم نشستم و از توی کیفم پازل‌های غدیری را سمتشان گرفتم: «بفرمایید، بدید به بچه‌ها. باهاشون درباره‌ی امام اولمون صحبت کنید». از ذوقِ خنده‌ای که روی صورتشان نشست، استفاده کردم: «دوستان، میشه یه کم در مورد انتخابات با هم صحبت کنیم؟» چشم‌های عسلی‌اش را به سمتم چرخاند: «من که همه‌ی صحبت‌ها و برنامه‌هاشون رو نگاه می‌کنم. کلا آدم سیاسی هستم». معصومه‌سادات که همه‌ی مناظرات را حفظ بود، سر کلاف صحبت را دست گرفت و مشغول شد. کنار خانمی که ساکت‌تر بود و فقط نگاه می‌کرد، نشستم: «شما چی؟ رأی می‌دی؟ نمی‌دی؟ به کی رأی میدی اصلا؟» لبه‌ی راست مانتویش را روی آن لبه کشید: «من اصلا نه تلویزیون نگاه می‌کنم، نه می‌شناسمشون. بعداً از این دوستم که خیلی آدم‌ سیاسی هست، می‌پرسم به کی رأی بدم؟» هعععی کشیدم: «آره، سیاست خیلی حوصله می‌خواد. منم زیاد حوصلم نمی‌گیره حرفاشونو گوش کنم. معمولاً تکه‌های صحبت‌ها رو می‌خونم یا از همین دوست پاکارم می‌پرسم. اما خب ماها که نوجوون داریم باید یه کم از سیاست و اوضاع جامعه سر در بیاریم. حتی مسائل اقتصادی و فرهنگی هم همین‌طوره، راستی اسمت چیه؟» بطری آب را به دخترش که با لپ‌های قرمز کنارش ایستاده بود داد: «فاطمه‌ام، همین امسال عید دخترم می‌گفت: مامان من شومیز نمی‌خوام، تیپ گنگ می‌خوام بزنم. از دوستاش یاد گرفته بود. یه روز دیگه اومد گفت مامان به کی می‌خوای رأی بدی؟» نگاهی به چانه‌ی گرم معصومه‌سادات و دو خانم انداختم و ادامه دادم: «ببین، ماشاالله چقدر این دهه نودیا بلا شدن. ماها باید یه کم از اوضاع جامعه سر دربیاریم تا بتونیم باهاشون صمیمی شیم و بعدتر تو مسائل مخصوص خودشون رو ما حساب کنن. حتی خانمی که سیاسی باشه و چهارتا اصطلاح مهم رو بدونه، همسرش هم روی مشورت باهاش حساب باز می‌کنه، هرچند همسرمون هم سیاسی نباشه». زن فکری کرد: «آره راست می‌گی، حالا یه کم، فقط یه کم‌ها میرم صحبت‌های نامزدها رو نگاه می‌کنم». جمله‌ی آخرش را با خنده‌ی ملیحی گفت. صحبت معصومه هم با خانمی که می‌گفت: «رأی نمی‌دم، خودشون قبلاً رئیس‌جمهور رو انتخاب کردند»، تمام شده بود. با خانم‌ها مصافحه کردیم و راه افتادیم. چشم چرخاندم و چندین پسر نوجوان سیگار به دست را گوشه‌ی پارک دیدم. - نگاهم را از روی پسرهای دهه هشتادی توی چشم‌های خوش رنگ معصومه‌سادات انداختم: «پایه‌ای بریم ببینیم تو احوال انتخابات هستن یا نه؟» مهدیه مقدم @httpsbleirhttpsbleirravi1402 سه‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صندوق خونین سال ۶۴ دور دوم انتخابات ریاست جمهوری حضرت آقا بود. مسجد شهرک دارخوئین مقر ستاد لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام در اهواز محل اخذ رای بود. نیروهای واحد‌ها و گردان‌ها به نوبت برای رای دادن به مسجد می‌رفتند. چهار نفر مسئول صندوق سیار بودند که با یک جیپ لندور آن را حمل می‌کرند. از مسجد که برمی‌گشتیم هواپیماهای جنگنده عراقی رسیدند و شروع به بمباران شهرک کردند. به جیپ حامل صندوق رای چندتا ترکش اصابت کرد. دونفر که جلوی جیپ نشسته بودند به بیرون پرتاب شدند. بمباران که تمام شد رفتیم برای کمک. دیدیم دونفر عقب جیپ خودشان را روی صندوق رای انداخته‌اند تا ترکش به صندوق رای نخورد. یکی از آن‌ها شهید و نفر دوم به شدت‌ مجروح شده بود. ازش پرسیدم: «چرا وقتی بمبارون شروع شد از ماشین پیاده نشدین؟» مجروح گفت: «بیشتر از هزار رای داخل صندوقه؛ اگر حادثه‌ای پیش می‌اومد مدیون صاحبان رای بودیم. صندوق رای از جون ما عزیزترِ.» هر دوی آن‌ها از پاسداران سپاه شادگان بودند. حسن عصاریان‌نوش‌آبادی چهارشنبه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 صندوق خونین سال ۶۴ دور دوم انتخابات ریاست جمهوری حضرت آقا بود. مسجد شهرک دارخوئین مقر ستاد لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام در اهواز محل اخذ رای بود. نیروهای واحد‌ها و گردان‌ها به نوبت برای رای دادن به مسجد می‌رفتند. چهار نفر مسئول صندوق سیار بودند که با یک جیپ لندور آن را حمل می‌کرند... 📃 متن کامل گوینده: مجید مرادی حسن عصاریان‌نوش‌آبادی چهارشنبه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رای سفید هرگز سال ٩٨ دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی در بوشهر شدم. ترم دوم، انتخابات مجلس بود و منم رای اولی. اخبار انتخابات را دنبال می‌کردم. تفکر و مواضع نامزدها بیشتر برایم اهمیت داشت. با جمعی از دوستان دانشجو، با یکی از نامزدها که تفکراتش به انقلاب و نظام اسلامی نزدیک‌تر بود جلسه گذاشتیم. سوالاتمان را پرسیدیم و جواب‌هایش را شنیدیم. برایم قانع کننده نبود با این حال از بین نامزدها آن نامزد که نظراتش نزدیک تر بود را انتخاب کردم. از طرفی رای ندادن و یا رای سفید دادن به نظرم کمک به آن‌هایی بود که به لحاظ فکری بیشتر باهاشان فاصله داشتم. از قضا آن نامزد سابقه زیاد و خاصی نداشت که بشود از روی سابقه مدیریتی‌اش، ارزیابی‌اش کرد. در آخر به آن کاندید رای دادم و انتخاب شد. وقتی هم که به مجلس رفت، در برهه‌هایی جوابگوی سوالات و خواسته های ما و مردم بود. در انتخابات بعدی برخی دانشجوها می‌گفتند بخاطر آینده شغلی در انتخابات شرکت و رای سفید می‌دهیم. اما با آن‌ها حرف می‌زدم که رای سفید به کسی کمک نمی‌کند. سعی می‌کردم قانعشان کنم رای سفید ندهند و در مرحله بعد به افراد شایسته رای بدهند. از نظر من رای سفید دادن پوچ است. یعنی انگار از اجبار است ولی وقتی یک نفر را انتخاب می‌کنیم در واقع یک رای به نامزد شایسته و یک رای به نظام اسلامی داده‌ایم. در دانشگاه طیف زیادی از دانشجویان میانه هستند و ممکن است به سمت هر کدام از جناح‌های سیاسی کشیده شوند. برخی رای دادن را بی فایده می‌دانستند و نظرشان این بود هیچ تاثیری در زندگی مردم ندارد. برایشان از خدمات یکی از نماینده‌ها که آشنای دانشجویان بود، مثال آوردم. مثلا وقتی کشاورزها مشکل داشتن او به روستا رفت و مشکلاتشان را از نزدیک دید. بعد هم از طریق مسئولین موضوع را حل کرد. یا در اردوهای جهادی همراه بود و پای درد دل اهالی مناطق محروم و بچه‌های جهادی می‌نشست. وقتی مستندات را بهشان نشان دادم و از کارهای صورت گرفته برایشان گفتم؛ بعضی‌هایشان قانع شدند و در انتخابات شرکت کردند. ابراهیم اخوان به قلم: عبدالرسول محمدی یک‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تواصی چهره‌اش را از وقتی به یاد می‌آورم که برای هر قدمش، پنج قدم برمی‌داشتم تا خودم را به گرد پای او برسانم. وقتی خسته می‌شدم و دور شدنش را می‌دیدم صدای گریه‌ام مهار قدم‌هایش می‌شد. صورت مهربانش به سمتم می‌چرخید. سایه‌اش سایبان گرمای هوا می‌شد و با دستان بلندش بلندم می‌کرد و در آغوش می‌کشید. جای داداش خالی. نور به قبرش ببارد. در این حال و هوای انتخابات بدجور دلم هوایش را کرده. او را به یاد می‌آورم که نشسته و با چه ظرافتی نخ‌های حروف انگلیسی بافته شده‌ روی پیراهنش را بیرون می‌کشد. از غربی‌ها خوشش نمی‌آمد. شاید هم چون انگلیسی بلد نبود و معنای کلمۀ روی لباسش را نمی‌دانست، آن را می‌چید. انگار به غربی‌ها اعتماد نداشت؛ چه سازی برای ما کوک می‌کنند. چه خوابی برای ما می‌بینند! خودش هیچوقت رأی نداد؛ خوب که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی از شهدا علی‌رغم مقید بودن به اسلام و ولایت و جمهوریت، حتی یک بار هم در عمرشان رای ندادند؛ چون آنها زودتر از شناسنامه‌شان بزرگ شدند. زودتر از سن‌شان به جایگاهی که می‌خواستند رسیدند. آمار ثبت شده درباره سن شهدای هشت سال جنگ تحمیلی نشان‌ می‌دهد که ۴۴ ﺩﺭﺻﺪ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﺯ ۱۶ ﺗﺎ ۲۰ ﺳﺎﻝ بودند. پای چراغ گردسوز روی زیلوی پهن شده توی حیاط در آن شلوغی که بچه‌ها از سر و کلۀ هم بالا می‌رفتند، مشغول نوشتن چیزی بود. تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. طبق معمول رفتم کنارش نشستم. نگاهی به برگه انداختم و بلند بلند شروع کردم به خواندن و بخش کردن کلماتی که زیر سایۀ دستش روی دفتر نقش می‌بست؛ من، پَ یا مم به مِل لَت این است... نگاه چپی به من انداخت، لبانش را جمع کرد، ابروهایش را در هم کشید و تمام قد بلند شد رفت گوشۀ خلوتی دیگر شروع به نوشتن کرد؛ ... من پیامم به ملّت این است که خدا نکند زمانی فرا رسد که این ملّت مثل مردم کوفه کنند و دست از یاری امام و اسلام بردارند، که خدا نکرده عذاب الهی بر سرتان نازل خواهد شد، اگر دست از یاری امام بردارید دوباره ستمگری دیگر بر سرتان خواهد آمد... «شهید سید علی‌اکبر حسینیان راوندی» وصیتنامه‌اش را از دوره‌ی ابتدایی از بر می‌خواندم. حفظم بود؛ اما چیزی از آن نمی‌فهمیدم. رفتم سراغ وصیتنامه، کاغذی که سال‌ها روی طاقچه خاک خورده بود. حالا که به این مرحله رسیده‌ام و دو برابر سن او را دارم معنای کلمات آن را بهتر درک می‌کنم و چقدر دیر یادمان می‌آید... آسیه‌سادات حسینیان‌راوندی یک‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برادرشوهرم اَمانتمون رو پس نمی‌ده، دو ساله توی دادگاهیم. خیره به دخترک دوچرخه‌سوارش روی نیمکت چوبی پارک نشسته بود. بسته کاکائوی قرمز رنگ را از کیف بیرون آوردم و سمتش گرفتم: «عیدتون مبارک» انگار که برق به رگ‌های تنش وصل کرده باشند، به سمتم برگشت. خنده‌ی تلخی کرد و آرام «ممنون» گفت. اجازه گرفتم و کنارش نشستم. از بحث آب و هوای طوفانی عصر چهارشنبه که فارغ شدیم، رسیدیم به دغدغه‌ی این روزهای کشور. - می‌تونم یه کم درمورد انتخابات باهاتون صحبت کنم؟ شال پلیسه طوسی رنگش را روی دوش انداخت: «مثلا چی بگی؟» بیشتر به سمتش برگشتم: «مثلا بگم رای می‌دی؟ نمی‌دی؟ به کی می‌خوای رای بدی؟ یا اصلا تاحالا رای ندادی حوصله‌ی این حرفا رو هم نداری.» خندید اما نه به تلخی بار اول: «راستش، انقدر فکرم مشغول مشکلات خودمونه که دیگه به این چیزا فکر نمی‌کنم. نه من، نه شوهرم» - آخی، چرا؟ - دوساله داریم پله‌های دادگاه‌ رو بالا و پایین می‌کنیم. برادرشوهرم خیانت در امانت کرد و حاضر نشد مالِ ما رو پس بده. وضعیت ارتباطم با خانواده همسر خیلی خوب بود، اما الان همه چی بهم ریخته. ناراحتی خودم رو با چند جمله ابراز کردم: - پس با این حساب اصلا مناظرات رو نگاه نکردی؟ - چرا یه کمشو نگاه کردم اما اینکه بگم می‌خوام رای بدم، نه. پسرم چهارده سالشه. تمامش رو نگاه کرده. - چه خوب، پسر سیاسی هم تربیت کردی پس. خنده به کل صورتش رُخ نشان داد: «آره، پسرم خیلی خوبه، اصلا سرش تو گوشی نیست.» - خدا رو شکر، خدا گر ببند ز حکمت دری... نگاهی به دوچرخه‌سوار صورتی‌اش کرد: «شما خودت به کی رای می‌دی؟» کمی جابه‌جا شدم: «من خودم یکی رو انتخاب کردم که فکر می‌کنم از بقیه‌اشون بهتره» هوا تاریک شده بود و باد شدید، برگها را روی زمین می‌پیچاند. کمی سکوت، بر جمع دونفرمان حاکم شد. از جا بلند شدم و برای باز شدن گره‌های زندگی هم‌شهری‌ام آرزو کردم. ایستاد و گفت: «می‌رم خونه، با پسر و شوهرم صحبت می‌کنم. احتمالا میرم رای می‌دم.» مهدیه مقدم @httpsbleirhttpsbleirravi1402 چهارشنبه | ۶ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 به بهانه چهلم رئیسی عزیز... تصویرها و خاطرات مختلف حاج آقا از جلوی چشمم می گذرد: اشک ریختن به پهنای صورت موقع دیدن خشکی زمین های مردم، شادی برای شادشدن کارگران هپکو و نه هزار کارگاه و کارخونه تعطیل و نیمه تعطیل، جلسات طولانی با وجود سردردهای شدید، رفتن در وسط سیلاب با قبا و چکمه، پیگیری کردن مشکلات مردم به عنوان تعقیبات نماز صبح، تعیین خط قرمز معیشت برای کارشناسان اقتصادی، بدو بدوهای روزی بیست ساعته در سفرها... درد کشیدن از درد مردم، شب و روز نداشتن برای مردم،.... و من نگران که قرار است تا چند روز آینده و در دولت بعدی چه اتفاقی برای میراث شهید رئیسی بیفتد...یعنی علم دولت او زمین می ماند؟ نکند بعد از همه بلاهایی که دهه نود سر ملت آمد، راه خدمت او کنار گذاشته شود و دوباره....نه، نه، خدا نکند.... اما این فکر من را رها نمی‌کند که چه خواهد شد؟ تصویر تشییع باشکوه او در ذهنم زنده میشود؛ چه تصویر دلگرم کننده ای.. با این همه محبت و علاقه مردم به حاج آقا، و این همه احساس سپاسگزاری؛ امیدوار میشوم که خون شهید رئیسی به ثمر می نشیند...عَلم دولت امید، دولت خدمت و خودباوری بر زمین نمی ماند...و خود تحقیرانی که فکر میکنند بدون لطف آمریکا نمیشود قدم از قدم برداشت، مسیر پیشرفت کشور را به بیراهه نخواهند برد.... امیدم به ایمان محکمی است که در عمق دل های ما است،همان ایمانی که در بزنگاه های خاص، با وجود دلخوری ها، ما را به میدان آورده، و راهنمای انتخاب درست و ناامیدی دشمن بوده... دوباره تصویر حاج آقا در ذهنم نقش می بندد... حاج آقا... آقای رییسی... شهید رییسی ... حالا که در نزد پروردگارت غرق در نعمتی و دستت برای کمک به ایران بازتر است... از خدا بخواه که ما در این امتحان هم سربلند بشیم؛ غبار سیاست بازی ها و فتنه تردیدافکنی ما رو زمینگیر نکنه...و با انتخاب مون راه خدمتی که در دولت شما اوج گرفت را در کشور حفظ کنیم... زهرا ابوالحسنی پنج‌شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 هُلم داد. گفت اینجا جای این مسخره‌بازیا نیست! کدوم مسخره‌بازی؟😱 هر روز صبح که می‌رفتم مغازه از فضای یخ انتخاباتی اعصابم به هم می‌ریخت. همه‌ش با خودم می‌گفتم چکار کنم؟🤔 پاساژ هر روز بعد از ظهر غلغله بود اما انگار نه انگار قراره دو هفته دیگه انتخابات برگزار بشه. با حراست هماهنگ کردم. یه پوستر چاپ کردم و تو بهترین جای ورودی پاساژ زدم. روش نوشتم اگه برای پیشرفت و آبادی کشورت رأی میدی اسکن کن.☺️ هر کس کیو آر کد رو اسکن می‌کنه یه کد تخفیف خرید از مغازه‌م براش می‌ره. استقبال اینقدر زیاد شد که بقیه کسبه شاکی شدن. (کلا ده درصد تخفیف بودا😅) هُلم داد. گفت اینجا جای این مسخره‌بازیا نیست! همه مشتریا رو می‌کشی سمت مغازه خودت.😡 گفتم کاری نداره که. تو هم بیا برات کد تخفیف ثبت کنم. یکی در میون بیان مغازه من و مغازه تو. خلاصه کلی آدم به این بهانه درگیر انتخابات شدن. (منم دارم سود خوبی می‌کنم😬) نمی‌دونم چقدر تأثیرگذار باشه ولی همینکه تونستم فضا رو یکم انتخاباتی کنم خوشحالم.😁 سهیل اربابی دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | راوی شو، باشگاه راویان پیشران @Raavi_sho ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 به هر کدام یک سیلی زد در تاریخ ۱۰ مهر ۱۳۶۰ مقام معظم رهبری با ۹۵ در صد آرا بعنوان سومین رئیس جمهور ایران انتخاب شد. چند روز بعد در اردوگاه موصل، سرگرد عراقی به نام "اظهر" اسرا را جلو مقر جمع کرد. همه به صف ایستادند. اظهر نام بچه‌ها را از روی لیست صدا می‌کرد و تا بچه‌ها اعلام حضور می‌کردند به هر کدام یک سیلی می‌زد و روانه آسایشگاه می‌کرد! این مسخره بازی ادامه داشت تا "سرهنگ محمد" فرمانده اردوگاه از مقر خود بیرون آمد. وقتی صحنه را دید از اظهر پرسید: «چرا به اینها سیلی می‌زنی؟» سرگرد به مافوقش گفت: «سیدی، اگر اینها ایران بودند همگی به علی خامنه‌ای رای می‌دادند!» تازه فهمیدیم که سرگرد کجایش می‌سوزد! در ایران انتخابات شده بود و در موصل دشمن عقده خود را سر اسرا خالی می‌کرد. بنا به فرموده قرآن کریم: «قل موتوا بغیظکم» «خشمگین باشید واز این خشم بمیرید» محمد شقاقی | آزاده سیدمحمد نبوی پنج‌شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 حتی بیمار کرونایی هم آمده بود، رأی بدهد انتخابات سال ۱۴۰۰ علی‌رغم اینکه هنوز کرونا وجود داشت، خیلی‌ها پای صندوق رأی آمده بودند. همه‌ی دست‌اندرکاران ماسک زده بودند و روی همه‌ی میزها مایع ضدعفونی بود. تقریباً هر یک ربع که می‌گذشت همه دستمان را ضدعفونی می‌کردیم. من به عنوان عضو ناظر صندوق شناسنامه‌ها را چک می‌کردم و به اپراتور IT می‌دادم تا کد ملی‌ها نیز تأیبد شوند. حوالی دو و سه بعد از ظهر بود و حوزه کمی خلوت شده بود، طوری که هر ده دقیقه پانزده دقیقه یک خانواده دو سه نفری می‌آمدند برای رأی دادن. جمعیت کمی در سالن رأی‌گیری بودند. خانمی مانتویی آمد و جلوی من ایستاد و همینطور که به آرامی شناسنامه‌ای که کاملاً خیس بود را به من می‌داد، گفت: «من کرونا دارم، ولی دلم نیامد رأی ندهم. البته کمی بهترم ولی می‌شود بقیه را بفرستید بیرون، می‌ترسم کسی بگیرد. حتی از ترس اینکه اعضای حوزه هم بگیرند، از خانه شناسنامه‌ام را کامل الکل زده‌ام و همینطور خیس داخل کیفم گذاشته‌ام. پسرم هم در محوطه بیرون ساختمان ایستاده است، او کرونا ندارد ولی ممکن است ناقل باشد». سریع به ناظر مسئول و رئیس حوزه گفتم. دو، سه نفری که داشتند رأی می‌دادند رأیشان را که دادند سرباز حوزه پسر آن خانم را هم صدا کرد که بیاید داخل. بعد دیگر نگذاشت کسی بیاید. وقتی رأیشان را دادند، آمدند و خیلی تشکر کردند. ما بلافاصله همه‌جا را ضدعفونی کردیم و مجدداً مردم آمدند داخل. آن خانم با اینکه حالش هنوز کاملاً خوب نبود و از چهره‌اش مشخص بود بنیه‌ی بدنی‌اش کم شده، چقدر احساس مسئولیت می‌کرد که آمد پای صندوق رأی، تازه پسر جوانش را هم آورده بود. افتخار می‌کنم که چنین مردمی دارم. کاش قدرشان را بیشتر بدانیم. صدیقه‌طاهره اسدزاده پنج‌شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ذوق بی‌صدا منطقه سنی نشین بود، اهل سنت بیشتر رفت‌وآمد می‌کردند، با همان لباس قشنگشان وارد سالن شدند، دست دختر ۱۴ ساله‌اش را که معلولیت جسمی و ذهنی داشت گرفته بود، آرام و به سختی به سمت صندوق می‌آمدند، پشت سرش دو دختر نوجوان دیگر هم وارد شدند، خانوادگی آمده بودند مادر به همراه سه دخترش. صحنه قشنگی را با رنگ‌های بهاری لباسشان رقم زده بودند. دو رای به صندوق انداخته شد، مادر رای‌اش را به دختر معلولش داد تا داخل صندوق بیاندازد، دختر ذوق داشت و با حرص و لرزش شدید دست و پا به سختی برگ رای را داخل صندوق انداخت. خوشحالی باور نکردنی در چهره‌اش فریاد می‌زد ولی حیف که نمی‌توانست، ذوقش را به زبان بیاورد... حکیمه وقاری جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا