راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۳
نیمهٔ اول
تا ساعت چهار صبح چندینبار از خواب پریدم. منتظر خبر آتشبس بودیم و هنوز خبری نبود. شب قبل از آتشبس در بيروت شب سختی بود جنگندهها تا صبح ضاحیه و بیروت را زیر آتش گرفته بودند. مثل دیوانهای که با ساتور تیز در بازاری شلوغ افتاده باشد. مثل سگ هاری که قلاده پاره کرده باشد. من فهمیدم که آتشبس نزدیک است. وقتی مادرشوهرم تماس گرفت و گفت از بیروت به صیدا میآید. پیش ما. شاید این اولین آوارگی جدی مردم بیروت بود. ضاحیه را نمیگویم؛ ضاحیه که دیگر خالی شده بود. بیروت برای اولینبار زیر آتش سنگین بود و برای اولینبار آوارگی به سراغ آنها هم رفت. هر چند میدانستیم که خیلی دوامی ندارد این خانه بهدوشی. آخرین روز جنگ بود و مثل جنگ ۳۳ روزه اسرائیل میخواست از مقاومت و صبر مردم انتقام بگیرد. مادرشوهرم که رسید حالش بد بود. مدام بالا میآورد. پیرزنی در آن سن و سال. مادر شهید. مادربزرگ ۴ شهید. مادر چند رزمندهای که خبری از آنها نداشت حتی. سخت بود این همه خانه بهدوشی برایش. یکبار از جنوب به بیروت و حالا از بیروت به صیدا. اما اعتراضی نمیکرد. میدانستم که آتشبس نزدیک است. لحظهای که آتشبس اعلام شد دستم را روی صورتم گذاشتم و تمام این روزها را دوباره مرور کردم. اشکهایم بند نمیآمد. دقیقاً از همان لحظه عزای سید شروع شده بود برای من. چقدر احتیاج به صدایش داشتم به اینکه بیاید و خبر پیروزی را بگوید "یا اشرف الناس و یا اکرم الناس" انگار تمام گریههای سرکوب شده این روزهای سخت یکباره در من شکسته بود. با گریه سراغ ساک کوچکم رفتم. باید بر میگشتیم. قبل از اینکه جاده شلوغ بشود. میدانستم از همان لحظه مردم خودشان را به جاده میزنند. برمیگردند. ما برای ماندن نرفته بودیم. میدانستیم که برمیگردیم. با گریه لباسهای بچهها را جمع میکردم. هنوز خبری از شوهرم نداشتم. یعنی زنده است؟ یعنی شهید شده؟ نمیدانستم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که بچهها را با چشم خوابآلود سوار ماشین کردم. آخرین لحظهای که میخواستم در آن خانه قدیمی طبقه هفتم را ببیندم دلم برای خودم سوخت. چقدر برای نظافت این خانه زحمت کشیده بودم. اما اینها مهم نبود. مهم این بود که برمیگشتیم.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۳ نیمهٔ اول تا ساعت چهار صبح چندینبار از خواب پریدم. منتظر خبر آ
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۳
نیمهٔ دوم
خانه صیدا منطقهای فلسطینینشین بود و کل خیابان پر بود از عکس "سنوار" و "هنیه" عکس یاسر عرفات هم بود. جاده شلوغ بود. همه برمیگشتند جنوب. البته نه به شلوغی رفتن. بعضی از خانهها ویران شده بود و باید تدریجی برمیگشتند. بين راه جوانی از جریان المستقبل را دیدم. شیرینی پخش میکرد. لبخند عمیقی زدم. درست است که شاید ما با المستقبل اختلاف نظر داشته باشیم اما حالا قصه قصه لبنان بود. قصه قصه غزه بود و دشمن ما دشمن مشترک. به خانه برمیگشتیم. بچهها خواب بودند و من اشکهایم بند نمیآمد. هنوز هم باورم نمیشد. بعد از سید، بعد از فرماندهها. بعد از جنایت پیجرها. ما چطور هنوز در میدان مانده بودیم؟ چطور پیروز شدیم؟ چطور نگذاشتیم اسرائیل شرطی را بر ما تحمیل کنند؟ وقتی از اين طرف و آن طرف رود لیتانی میگویند خندهام میگیرد. کل جنوب یعنی مقاومت. مقاومت یعنی ابو علی. یعنی ام حسن. یعنی جواد پسر همسایه که در کوچه بازی میکند. مقاومت یعنی نانوای روستا. یعنی کشاورزی که مزرعهاش این طرف سیم خاردار است. مقاومت یعنی تمام این مردم. مگر میشود خانه زندگی این مردم را این طرف یا آن طرف رود لیتانی برد؟ جاده شلوغ بود یاد روزی افتادم که همین جاده را به سمت جبیل میرفتیم. آب نداشتیم حتی. گریه امانم نمیدهد. دشمنان ما جشن گرفته بودند از تشنگی بچههای ما. میدانستم حالا بعد از پیروزی ما دهانشان را بسته بودند. ما میدانستیم که برمیگردیم. مادرشوهرم گفت: اول برویم زیارت شهداء.
بیشتر مردم اول به مزار شهدا رفته بودند. به دیدن عزیزانی که حتی با آنها خداحافظی نکرده بودند. تشییعشان نکرده بودند. تنها و غریبانه رفته بودند. اینجا بعضی از مادرها چهار شهید دادهاند و من خجالت میکشم. خانواده من هنوز شهید نداده است. بعضی از خانههای روستا ویران شده بود و صاحب خانه روی ویرانههایش پرچم مقاومت را زده بود. دوباره پشت در خانهام ایستاده بودم و کلید در را محکم بین دستهایم میفشردم. برای این لحظه یعنی چند شهید به خاک افتاده بود؟ دیگر خبری از جنگندهها نبود. خبری از دیوار صوتی هم نبود. تازه در را باز کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. شوهرم بود و اين يعنی شهيد نشده بود. بیاراده لبخند زدم. حالا جنگ ديگر از روستای ما رفته بود. جنگ به آخر رسیده بود و من میدانستم... مقاومت هرگز به پایان نخواهد رسید.
پایان.
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
عروس و دوماد
پیرمراد ما بهبهانیها، برادر امام رضاست.
امامزاده حیدری که به زبان دل صدایش میکنیم: یا اغاپِریدَر
خانه امید سبز امروز شده بود محل تجمع دریادلان.
چادری به عرض ۳ متر در حیاط امامزاده بنا شد، اما وسعت خیرش تا سی صد هزار کیلومتر آنطرفتر را پوشش میداد.
میز سفید رنگی که با ترمه ماماندوز یکی از دوستان بیلعابترین زیبایی بود در میان محبت افرادی که هر چه در گنجه داشتند بیمنت اهدا میکردند.
چندتا دستگاه پوز که حساب و کتاب اعداد و ارقامش بماند با صاحب الزمان...
سردر چادر کاغذی با عنوان "کمک به جبهه مقاومت" نصب شده بود.
از واریزی ده هزار تومانی گرفته تا...
تا حوالی ساعت ۵ بعدظهر بود که دختر و پسر جوانی دست در دست وارد امامزاده شدند.
مرد جوان دست به سینه برد و به آقای امامزاده حیدر سلامی داد.
کنار سکوی ورودی نشسته بودم.
رو به دختر پرسید
- دیگه صدرصدیه؟ مطمئنیه لیلا؟
+ بعد عقدم یه مطمئنترین کار زندهی منن
بلافاصله دست مرد را گرفت و سمت چادر رفتند.
پشت سرشان قدم برداشتم که ببینم دقیقا جریان از چه قرار است.
دیدم با مردی رو بوسی کرد و تبریک شنید. گویا شب قبل مراسم عقدشان بوده!
تازه داماد با مرد مشغول گپوگفت شد.
زن، جعبه مخملی که درونش یک دستبند و انگشتر زیبا بود را روی میز گذاشت.
برادر پشت میز وزنش کرد و با تشکر و سرسلامتی فیشی را به دست عروس خانم داد.
لبخند حاکی از این عشق، بیش از این بود که جریان را ننویسم که عطرش تا حوالی سالهای آینده نرود.
عطر محبت عروسی که هدیه عقدش را فردای مراسم با دریا دلی تا ابد ماندگار کرد.
باشد که بماند برای گمشدگانی در دریای دنیا :)
عطر عشق چیز دیگریست
آن هم برای راهی که ب بسم اللهاش در بیت رهبرمان بوده!
اگر هم مسیر عشق نشدهاید
خانه دل تکانده و عملگرایانه مهر بورزید.
گاهی زود دیر میشود :)
یکتا کریمبهبهانیزاده
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #بهبهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
📌 #سوریه
سوریه و لبنان؛ بیم و امید
بخش اول
چهارم آذر کتاب حقیقت سمیر را تمام کردم.
از مواردی که کتاب را برایم جذاب کرد، روایت به هم پیوسته وقایع بود. تا امروز هر چه از لبنان و فلسطین شنیده بودم جزیره جزیره و جدا از هم بود، اما در این کتاب، حوادث به ترتیب زمانی و بهم پیوسته روایت میشد.
سمیر میگفت: «سال ۱۹۷۵ جنگ داخلی در لبنان شروع شد. نیروهای حزب کتائب و طایفهی مارونی با مسلمانان درگیر شدند. کار به جایی رسید که شناسنامهی افراد دستگیر شده را نگاه میکردند و اگر میدیدند مسلمان است تیربارانش میکردند.»
سمیر میگفت: «اسرائیل از مسیحیان و حزب کتائب با دادن سلاح و آموزش نظامی حمایت میکرد. دامن زدن به درگیریهای داخلی چیزی جز سود برای اسرائیل نداشت؛ تمام حواس نیروهای مبارز صرف داخل لبنان میشد و دیگر کسی فرصت درگیری با اسرائیل را پیدا نمیکرد. از طرف دیگر گروهها به دست هم کشته میشدند بدون هزینه برای اسرائیل.»
جنگهای داخلی ادامه پیدا میکند. سال۱۹۸۲ اسرائیل اعلام میکند که میخواهد به جنوب لبنان حمله کند.
سمیر روایت میکند: «اولش خیال میکردیم نیروهای مبارزی که در جنوب لبنان هستند مانع از پیشروی اسرائیل میشوند اما با کمال تعجب شنیدیم که شهرها به راحتی یکی پس از دیگری تصرف شد و اسرائیل به بیروت هم نفوذ کرد.» آن زمان سمیر در زندانهای اسرائیل بود و بسیار از اتفاقات پیش آمده نگران. اما خبرهای تلخ به همینجا ختم نشد. سمیر و دوستانش در زندان از تلویزیون خبر صلح یاسر عرفات با اسرائیل را شنیدند، قرارداد صلحی که نتیجهاش خروج نیروهای مبارز فلسطینی از لبنان بود. با شنیدن این خبر اشکهای سمیر روی صورتش راه باز میکند. یاس و ناامیدی بیشتر از هر وقت دیگری در میان زندانیان جولان میدهد.
بعد از خروج فلسطینیها از لبنان بشیر جمیل رئیس جمهور لبنان میشود. فردی هم سو با اسرائیل و رهبر مسیحیان مارونی لبنان.
در تاریکترین لحظات یک خبر همه را متحیر میکند. احمد قیصر جوان شیعه لبنانی، با یک ماشین پژو ۵۰۴ عملیات نظامی در صور علیه مقر نظامیان اسرائیل انجام میدهد که در آن به نقل از منابع اسرائیل ۷۲ نفر کشته و بیش از ۱۲۰ نفر مجروح میشوند اما منابع مقاومت خسارت دشمن را بیشتر از ۵۰۰ کشته معرفی میکنند. در میان کشتهشدگان جمعی از افسران عالی رتبه و بازجویان اطلاعاتی اسرائیل هم حضور داشتند.
ادامه دارد...
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
📌 #سوریه
سوریه و لبنان؛ بیم و امید
بخش دوم
زیاد طول نمیکشد و در سال ۱۹۸۳ عملیات دیگری انجام میشود و ۲۷ اسرائیلی کشته میشوند، باز هم به دست یک جوان شیعی.
این عملیاتها و موفقیتها حرکتی رو به جلو را آغاز میکند. و آرامآرام همه میفهمند هستهی مقاومت شیعی به نام حزبالله شکل گرفته است. با مقاومت حزبالله اسرائیل از لبنان خارج میشود و میرسد به روزی که نه از جنگهای داخلی خبری است نه از اشغال لبنان.
از آن به بعد لبنان تبدیل میشود به یکی از پایگاههای مقاومت. جایی که امروز چشم امید همهمان به اوست.
بعد از خواندن روزگاری که بر لبنان گذشته قرابت زیادی با احوال امروز سوریه میبینیم. وقتی به سرانجام این حوادث نگاه میکنیم دیگر این سخنان حضرت آقا که میگویند: «سوریه به دست جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد.» برایمان تنها جملاتی امید بخش نیستند.
اینها تجربههایی است که پیش چشم ماست. روزهایی که سوریه در انتظار آن مینشیند هر چند این انتظار به درازا بکشد وخونهای زیادی به پای آن ریخته شود.
سوریه منتظر هزاران نفر از فرزندانش که به گفتهی حضرت آقا به دست حاج قاسم تربیت شدهاند میماند. بچههای سنی و شیعهای که تصویرشان را تا چندسال پیش در مستندها کنار هم میدیدیم که در دمشق مقاومت میکردند و میگفتند: «اینجا شیعه و سنی ندارد سیده زینب برای همهی ما محترم است.»
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹.mp3
43.58M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
لباسهای خوشبخت!
«امکانات من چیست و چه کاری از من برمیآید؟»
همچون خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایدهپردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایدهی پژوهشی گرفته تا جمعآوری عروسک و کاموا!
از همه سختتر تماس تلفنی برای هماهنگی آدمهایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم!
اما «چه کاری از من برمیآید؟» این حرفها برایش مهم نیست... شدهایم مثل اسپند روی آتش...
خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانهی اهدای طلا داشتهباشم... حیف که دزد نابکار همهی طلاهایم را برد...
دنبال یک تعلق میگشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشتهاند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی میکنند...
تا اینکه یکی از دوستان پیام میدهد که به لباسهای نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک میرسد... بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم...
اینبار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمیفهمد... ۱۴سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژهی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه بود و برق چشمهای پدر و مادرهایمان دیدنی... ذوق مادرهایمان برای دستچین کردن لباسهایی اندازهی عروسک که آدم با دیدنش به شک میافتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمیزاد جا میشه؟!».
یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه میشد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشتهاش را هم کرده بود... چه لباسها و عروسکهایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهایمان از چشممان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند...
این لباسها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی.
انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شدهاند به من... هنوز هم نگاهشان میکنم یاد آن لحظهای میافتم که صورت گرم و پف کردهاش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد...
با شعف سنجاق تعلقشان را از تنم باز کردم و راهیشان کردم تا خوشبختترین لباسهای دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را میکنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت...
و کی میرسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم:
«فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.»
زینب تختی
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰.mp3
23.9M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
لبنان، سختترین آزمون طول تاریخش را از سر میگذراند!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۱
جنگ سوریه و اُمِّ احمد
بخش اول
رخت سفید عروسی تنم کردند و فرستادنم خانهی بخت. همهاش هجده سالم بود. خیلی دوستش داشتم، عبدالله را میگویم. پسرِ عموصالح. هماسم برادرم بود. میگفتند عقد دخترعمو، پسر عمو را توی آسمانها نوشتهاند. اواخر ماه رمضان ۲۰۱۲ بود. من و عبدالله در زادگاه پدریمان؛ فوعهکفریا جشنی ساده گرفتيم. طولی نکشید که زمزمههای شروع جنگ در فوعه کفریا به گوش میرسید. بار و بندیلی نداشتیم، با چند ساک و چمدان خودمان را رساندیم منطقهی غابونِ شام نزدیک بیمارستان تشرین.
منطقهای سنینشین که از حمص و فوعه کفریا جمعیت زیادی آمده بود آنجا. خبر رسید که رد و پای جنگ به غابون هم کشیده شده است. جنگی طایفهای که با فتنهی اختلاف بین شیعه و سنی بالا گرفت. قصد برگشت به فوعه کفریا داشتیم؛ اما در محاصرهی کامل درآمده بود.
اواسط ماه شوال بود، خبرهای عجیبی شهر را گرفته بود. خبر آمد پسر همسایه را سر بریدهاند. یکی دیگر خبر آورد شبانه فلانی را سوزاندهاند و انداختهاند رودخانهی کنار خانه. ترس سراسر وجودم را برداشته بود. همهی اینها در عرض یک شبانه روز اتفاق افتاد. قبل از همهی ماجراها شیعه و سنی همه همسایه بودیم و هوای همدیگر را داشتیم. ورق اما برگشته بود. ذبح میکردند و میسوزاندند اما لام تا کام کسی دم بر نمیآورد!
ادامه دارد...
پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله عمر مفید
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
سهشنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا