بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳.mp3
8.38M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳
جوان میگفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم...
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۲
جنگ سوریه و اُمِّ احمد
بخش دوم
نمیدانستم دارد چه بر سرمان میآید. از سمت بخشی از اهالی تسنن، تحرکاتی شکل گرفته بود. روز به روز اختلاف بین شیعه و سنی بیشتر بالا میگرفت و احتمال درگیری و جنگ بيشتر میشد.
نظامیهای محله پیشبینی میکردند، اوضاع از این چیزی که هست، پیچیدهتر خواهد شد. احساس خطر میکردیم. جمعیت شیعهی غابون کمتر از چیزی بود که فکرش را کنی.
وقت مناسبت و اعیاد تحت فشار بودیم و نمیتوانستیم به راحتی مراسم بگیریم. هربار بهانهای میآوردند. در همان اوایل شروع درگیری، صبح یکی از روزها چشمهایم را باز کردم. خانوادههایی که دستشان به دهنشان میرسید و راه به جایی داشتند، بار و بندیلشان را بسته بودند و از غابون، گروه گروه میرفتند. از ما هم خواستند منطقه را تخلیه کنیم.
خیلی از خانوادهها توی مناطق سنینشین دمشق کسی را داشتند که ازشان استقبال کنند، امّا ما چی!؟ نمیشد بیگدار به آب زد! باید فکری میکردیم. توی محله، مسجد امام حسین(ع) مخصوص شیعهها بود. جوانان فوعه کفریا با ابوجعفر خادم مسجد هماهنگ کردند و شبی توی مسجد دور هم جمع شدیم.
تصمیم در مورد آیندهی نامعلومی که انتظارمان را میکشید، کار سختی بود. قبل از هر تصمیمی، نیاز داشتیم شرایط فعلی را بپذیریم و برایش آمادگی ذهنی داشته باشیم. باید میپذیرفتیم که هر لحظه ممکن است اتفاقات غیرقابل پیشبینی شدهای رخ دهد.
برای چند ثانیهای قصههای کودکی که بابابزرگ برایم گفته بود، توی ذهنم مرور شد. برای بار اول نیست که این شرایط جنگی پیش میآید. بابابزرگ تعریف میکرد: حافظ اسد، با همهی معارضین و مسلحین سر جنگ داشت. هیچکدامشان جرات عرضهی اندام پیدا نمیکردند. از شهادت مادربزرگ برای جمع گفتم.
ادامه دارد...
پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله عمر مفید
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
جمعه | ۳۰ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!
بخش اول
با دودوتا چهارتای عقلی جور در نمیآمد. رفتنم را میگویم. نه زمانش خوب بود نه هوایش! هوا به شدت خاکی و آلوده بود و سردرد ناشی از آن هم از نماز صبح شروع شده بود. آنقدر که از شب قبل اعلام کرده بودند فردا ۲۵ آذر ۱۴۰۳ کلیهی مدارس، ادارات و حتی بانکهای خوزستان تعطیل است! چندین کار عقبافتاده هم داشتم. هرچه پایین و بالا کردم که به دوستم برای رفتن به مراسم تشییع شهدای گمنام دانشگاه فرهنگیان، جواب مثبت بدهم، قسمت مخالف مغزم اجازه نمیداد. دلم اما...
خجالت کشیدم همان لحظه بگویم "نه هوا خیلی آلوده است من نمیایم." گفتم:
«بذار یکم فکر کنم بهت خبر میدم.»
گوشی را قطع کردم و پشت لپتاپ نشستم. با خودم گفتم چند دقیقه دیگر پیامی حاوی تشکر و عذر نیامدنم برایش میفرستم.
مشغول خواندن کتابی شدم که قرار بود توی جلسهی نقدش شرکت کنم. یکی دو صفحه خواندم اما جملات کتاب را پس و پیش متوجه میشدم.
ذهنم هنوز درگیر بود. با خودم گفتم زنگ زده دعوتت کرده بیآنکه بخواهی برای رفتن برنامهریزی کنی. بعد هم یک ماشین میآید دم در سوارت میکند و میرساندت و دوباره برتمیگرداند خانه. زشت نیست نروی؟
قسمت مخالف مغزم دوباره بهانه آورد. "مگه کارهات رو نمیبینی؟ مگه هوا رو نمیبینی؟ مگه سردردت رو نمیبینی؟"
یک آن به ذهنم رسید آن شهیدی که حالا میخواهند تشییعش کنند، چه روزهایی را توی جبهه گذرانده؟
چند تا از عملیاتهایی که شرکت داشته، توی روزهای خاکی بوده؟
چندتا توی روزهای بارانی؟
سرد و گرم هوا چقدر روی حضورش توی جبهه مقابل دشمن، اثر داشته؟
چند بار بخاطر خاک توی هوا یا باران توی ابرها، از رفتن به جبهه منصرف شده؟
از او خجالت کشیدم. با دوستم تماس گرفتم و گفتم میآیم. در طول مسیر فکر میکردم با این شرایط کسی برای مراسم نیامده و همان نیمساعت اول برنامه تمام میشود.
به آنجا که رسیدیم تمام حیاط دانشگاه فرهنگیان پر بود از دختران جوانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند! راستش را بخواهید انتظار آن جمعیت را توی یک روزی که بخاطر گردوخاک شدید، همهجا تعطیل شده بود نداشتم.
دانشجوها حسابی سنگتمام گذاشته بودند. گوشهگوشه حیاط را فضاسازی کرده بودند. از فضاسازی دوران جنگ تحمیلی گرفته تا محتوای خاص این روزها. یک قسمت بزرگی از حیاط با دست نوشتهای با خط درشت، "نتیجهی مقاومت" و "نتیجهی سازش" را تیتر زده بودند و زیرهرکدام مصداقهای واقعی را آورده بودند.
گوشهی دیگری عکس کودکان شهید را با سربند و پلاک و دلنوشتههایی به شاخههای درخت آویزان کرده بودند. حقیقتاً دلخراش بود.
یک صندلی آوردم کنار دیگران نشستم. گوشم را به حرفهای سخنران سپردم.
همزمان توجهم به مقوای یاسی رنگی جلب شد که رویش بزرگ نوشته شده بود: "چگونه به اسرائیل کمک کنیم؟!". تیترجالبی انتخاب کرده بودند. به قول نویسندهها آشناییزدایی داشت. ذهن ما معمولاً با جملهی "چگونه به جبههی مقاومت کمک کنیم" آشناست نه چگونگی کمک به اسراِئیل!
زیر آن مقوای یاسی، با یونولیت یک راه یو شکل ساخته بودند. از یک سر یو، پولهای ایرانی وارد میشد. پولها تبدیل میشد به اسپرایت و سونآپ و کافهمیکیس نستله و خمیردندان سیگنال و شامپوی داو و صابون لوکس و پپسی و فانتا و میرندا. این کالاها بعد تبدیل به دلار میشدند. همهی اینها را به زیبایی با یونلولیت ساخته بودند و روی آن راه یو شکل بصورت برجسته نصب کرده بودند. دلارهای یونولیتی وارد مستطیلی که روی آن پرچم اسرائیل بود، میشدند. از آن طرف اسلحه و بمب و نارنجک و موشک بیرون میآمد. مسیر یو شکل دور میخورد و این سلاحها وارد جایی که پرچم فلسطین روی آن بود میشدند. بعد، از طرف دیگر آن مستطیل فلسطینی، انسانهای کفنپیچی شدهی خونی بیرون میآمدند.
همینقدر واضح، همینقدر پر از حرف، همینقدر خلاقانه!
ادامه دارد...
فاطمه صیادنژاد
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هستیم، هستید؟!
بخش دوم
روایت فاطمه صیادنژاد | اهواز
📌 #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!
بخش دوم
با یک خانم جوان هم صحبت شدم. گفت که امروز شهدا من را به مراسمشان دعوت کردند. مدتهاست از آمدن به همچین فضاهایی محروم شدهام. علتش را پرسیدم. گفت همسرم اهل این مراسمات نیست. هربار که خبر تفحص شهدا میآید جملهای میگوید که دلم را به درد میآورد -جمله را به من نگفت- ادامهاش هم میگوید: «معلوم نیست این استخونایی که میارن مال کین؟ از کجا میارنشون؟ تعداد افرادی که آوردن از تعداد اونایی که رفتن جنگ بیشتر شده. هر چند وقت یهبار اینا رو میارن با احساسات مردم بازی کنن و بهرهبرداری خودشونو بکنن و از این جور حرفها».
اینها را با داغ دل و حسرت میگفت. چشم ترش را با گوشهی روسری خشک کرد و ادامه داد «هرچه بهش میگم هنوز کلی مادر هست که از جگر گوشههاشون خبری ندارن. آدمهای مطمئنی برای تفحص میرن. به خرجش نمیره که نمیره.»
پرسیدم «خوب چطور شد که امروز به مراسم اومدی؟»
گفت: «همسرم امروز شیفت صبح بود. دوستم پیام داد که اینجا مراسم تششیع شهید گمنامه. آلودگی هوا برام حقیقتاً اذیت کننده بود اما [با خودم] گفتم حالا که همسرم نیست تا [با رفتنمان] مخالفت کنه و اون جملات آزاردهنده رو تکرار کنه، بهترین فرصته.»
گفتم: «یعنی بدون اینکه همسرت بفهمه اومدی؟! میدونی که درست نیست.»
چادرش را مرتب کرد و گفت: «نه بابا! بهش زنگ زدم و گفتم. قبلش توسل کردم که مخالفت نکنه.»
- «خوب چی گفت؟»
من گفتم «مراسم تشییع شهیده، اجازه میدی برم؟» گفت: «تو این هوا؟! حالت خوبه؟!»
- ی نیم ساعت میرم زود برمیگردم.
صدایش کمی حالت عصبانی گرفت
- چند روز پیش بخاطر آلودگی هوا قید بازار رفتن رو زدی، حالا تو این خاک میخوای بری کجا؟
- با ماشین میرم، پیاده روی نمیکنم. زود برمیگردم.
- من نمیدونم. میخوای بری برو اما من اومدم خونه حق نداری بگی آی سرم درد گرفته. آی گوشم درد میکنه و...
«خلاصه این شد که الان اینجا هستم. میدونم بعداً غر و لندش را یک جوری سرم درمیآره، اما خدا رو شکر که اومدم. چقدر دلم برای این فضاها تنگ شده بود. چقدر دلم برای این نوحهی"شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من" که همراه همیشگی اردوهای راهیاننور دوران نوجوانی و دانشگاهم بود، تنگ شده بود.»
دلم برایش تپید. مشخص بود قبلترها با این فضاها عجین بوده ولی حالا بهخاطر همسرش محروم شده. چقدر سخت است به این شکل زندگی کردن. چشمانش اشکی شده بود. تنهایش گذاشتم.
ادامه دارد...
فاطمه صیادنژاد
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا