📌 #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!
بخش اول
با دودوتا چهارتای عقلی جور در نمیآمد. رفتنم را میگویم. نه زمانش خوب بود نه هوایش! هوا به شدت خاکی و آلوده بود و سردرد ناشی از آن هم از نماز صبح شروع شده بود. آنقدر که از شب قبل اعلام کرده بودند فردا ۲۵ آذر ۱۴۰۳ کلیهی مدارس، ادارات و حتی بانکهای خوزستان تعطیل است! چندین کار عقبافتاده هم داشتم. هرچه پایین و بالا کردم که به دوستم برای رفتن به مراسم تشییع شهدای گمنام دانشگاه فرهنگیان، جواب مثبت بدهم، قسمت مخالف مغزم اجازه نمیداد. دلم اما...
خجالت کشیدم همان لحظه بگویم "نه هوا خیلی آلوده است من نمیایم." گفتم:
«بذار یکم فکر کنم بهت خبر میدم.»
گوشی را قطع کردم و پشت لپتاپ نشستم. با خودم گفتم چند دقیقه دیگر پیامی حاوی تشکر و عذر نیامدنم برایش میفرستم.
مشغول خواندن کتابی شدم که قرار بود توی جلسهی نقدش شرکت کنم. یکی دو صفحه خواندم اما جملات کتاب را پس و پیش متوجه میشدم.
ذهنم هنوز درگیر بود. با خودم گفتم زنگ زده دعوتت کرده بیآنکه بخواهی برای رفتن برنامهریزی کنی. بعد هم یک ماشین میآید دم در سوارت میکند و میرساندت و دوباره برتمیگرداند خانه. زشت نیست نروی؟
قسمت مخالف مغزم دوباره بهانه آورد. "مگه کارهات رو نمیبینی؟ مگه هوا رو نمیبینی؟ مگه سردردت رو نمیبینی؟"
یک آن به ذهنم رسید آن شهیدی که حالا میخواهند تشییعش کنند، چه روزهایی را توی جبهه گذرانده؟
چند تا از عملیاتهایی که شرکت داشته، توی روزهای خاکی بوده؟
چندتا توی روزهای بارانی؟
سرد و گرم هوا چقدر روی حضورش توی جبهه مقابل دشمن، اثر داشته؟
چند بار بخاطر خاک توی هوا یا باران توی ابرها، از رفتن به جبهه منصرف شده؟
از او خجالت کشیدم. با دوستم تماس گرفتم و گفتم میآیم. در طول مسیر فکر میکردم با این شرایط کسی برای مراسم نیامده و همان نیمساعت اول برنامه تمام میشود.
به آنجا که رسیدیم تمام حیاط دانشگاه فرهنگیان پر بود از دختران جوانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند! راستش را بخواهید انتظار آن جمعیت را توی یک روزی که بخاطر گردوخاک شدید، همهجا تعطیل شده بود نداشتم.
دانشجوها حسابی سنگتمام گذاشته بودند. گوشهگوشه حیاط را فضاسازی کرده بودند. از فضاسازی دوران جنگ تحمیلی گرفته تا محتوای خاص این روزها. یک قسمت بزرگی از حیاط با دست نوشتهای با خط درشت، "نتیجهی مقاومت" و "نتیجهی سازش" را تیتر زده بودند و زیرهرکدام مصداقهای واقعی را آورده بودند.
گوشهی دیگری عکس کودکان شهید را با سربند و پلاک و دلنوشتههایی به شاخههای درخت آویزان کرده بودند. حقیقتاً دلخراش بود.
یک صندلی آوردم کنار دیگران نشستم. گوشم را به حرفهای سخنران سپردم.
همزمان توجهم به مقوای یاسی رنگی جلب شد که رویش بزرگ نوشته شده بود: "چگونه به اسرائیل کمک کنیم؟!". تیترجالبی انتخاب کرده بودند. به قول نویسندهها آشناییزدایی داشت. ذهن ما معمولاً با جملهی "چگونه به جبههی مقاومت کمک کنیم" آشناست نه چگونگی کمک به اسراِئیل!
زیر آن مقوای یاسی، با یونولیت یک راه یو شکل ساخته بودند. از یک سر یو، پولهای ایرانی وارد میشد. پولها تبدیل میشد به اسپرایت و سونآپ و کافهمیکیس نستله و خمیردندان سیگنال و شامپوی داو و صابون لوکس و پپسی و فانتا و میرندا. این کالاها بعد تبدیل به دلار میشدند. همهی اینها را به زیبایی با یونلولیت ساخته بودند و روی آن راه یو شکل بصورت برجسته نصب کرده بودند. دلارهای یونولیتی وارد مستطیلی که روی آن پرچم اسرائیل بود، میشدند. از آن طرف اسلحه و بمب و نارنجک و موشک بیرون میآمد. مسیر یو شکل دور میخورد و این سلاحها وارد جایی که پرچم فلسطین روی آن بود میشدند. بعد، از طرف دیگر آن مستطیل فلسطینی، انسانهای کفنپیچی شدهی خونی بیرون میآمدند.
همینقدر واضح، همینقدر پر از حرف، همینقدر خلاقانه!
ادامه دارد...
فاطمه صیادنژاد
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هستیم، هستید؟!
بخش دوم
روایت فاطمه صیادنژاد | اهواز
📌 #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!
بخش دوم
با یک خانم جوان هم صحبت شدم. گفت که امروز شهدا من را به مراسمشان دعوت کردند. مدتهاست از آمدن به همچین فضاهایی محروم شدهام. علتش را پرسیدم. گفت همسرم اهل این مراسمات نیست. هربار که خبر تفحص شهدا میآید جملهای میگوید که دلم را به درد میآورد -جمله را به من نگفت- ادامهاش هم میگوید: «معلوم نیست این استخونایی که میارن مال کین؟ از کجا میارنشون؟ تعداد افرادی که آوردن از تعداد اونایی که رفتن جنگ بیشتر شده. هر چند وقت یهبار اینا رو میارن با احساسات مردم بازی کنن و بهرهبرداری خودشونو بکنن و از این جور حرفها».
اینها را با داغ دل و حسرت میگفت. چشم ترش را با گوشهی روسری خشک کرد و ادامه داد «هرچه بهش میگم هنوز کلی مادر هست که از جگر گوشههاشون خبری ندارن. آدمهای مطمئنی برای تفحص میرن. به خرجش نمیره که نمیره.»
پرسیدم «خوب چطور شد که امروز به مراسم اومدی؟»
گفت: «همسرم امروز شیفت صبح بود. دوستم پیام داد که اینجا مراسم تششیع شهید گمنامه. آلودگی هوا برام حقیقتاً اذیت کننده بود اما [با خودم] گفتم حالا که همسرم نیست تا [با رفتنمان] مخالفت کنه و اون جملات آزاردهنده رو تکرار کنه، بهترین فرصته.»
گفتم: «یعنی بدون اینکه همسرت بفهمه اومدی؟! میدونی که درست نیست.»
چادرش را مرتب کرد و گفت: «نه بابا! بهش زنگ زدم و گفتم. قبلش توسل کردم که مخالفت نکنه.»
- «خوب چی گفت؟»
من گفتم «مراسم تشییع شهیده، اجازه میدی برم؟» گفت: «تو این هوا؟! حالت خوبه؟!»
- ی نیم ساعت میرم زود برمیگردم.
صدایش کمی حالت عصبانی گرفت
- چند روز پیش بخاطر آلودگی هوا قید بازار رفتن رو زدی، حالا تو این خاک میخوای بری کجا؟
- با ماشین میرم، پیاده روی نمیکنم. زود برمیگردم.
- من نمیدونم. میخوای بری برو اما من اومدم خونه حق نداری بگی آی سرم درد گرفته. آی گوشم درد میکنه و...
«خلاصه این شد که الان اینجا هستم. میدونم بعداً غر و لندش را یک جوری سرم درمیآره، اما خدا رو شکر که اومدم. چقدر دلم برای این فضاها تنگ شده بود. چقدر دلم برای این نوحهی"شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من" که همراه همیشگی اردوهای راهیاننور دوران نوجوانی و دانشگاهم بود، تنگ شده بود.»
دلم برایش تپید. مشخص بود قبلترها با این فضاها عجین بوده ولی حالا بهخاطر همسرش محروم شده. چقدر سخت است به این شکل زندگی کردن. چشمانش اشکی شده بود. تنهایش گذاشتم.
ادامه دارد...
فاطمه صیادنژاد
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!
بخش سوم
سخنرانی و مداحی تمام شده بود و نوبت به تشییع و خاکسپاری رسید. جمعیت دختران زیر تابوت را گرفتند و به سمت یادمانِ از قبل ساخته شده به راه افتادند. مادر شهید تقیانی که هنوز که هنوز است خبری از پسرش نشده بود، عکس شهیدش را در دست گرفته بود و بین جمعیت میچرخاند و گل پرپر میریخت روی سر دخترها.
برخیها خودشان را آن بالای یادمان میرساندند. بعضی کمی با فاصله ایستاده بودند و سینه میزدند، برخیها اشک میریختند. چند نفر که آن بالا کنار مزار بودند، برای رعایت ادب در حضور شهید، کفشهایشان را درآورده بودند؛ یکی از آقایان حتی جورابش را هم!
مداحی را قطع کردند. سردار حاجتی میکروفون را گرفت و با آن لحن دلنشینش گفت: «حاج آقا میخوان تلقینات شهید رو بخونند که در واقع این تلقینها برای ماست نه او. گوش بدیم و توجه کنیم که برای اون لحظهی خودمون چیکار کردیم؟»
«اِسمع، اِفهم یا عبدالله ابن روح الله، قُل انَّ الله ربی و انَّ علی امیرالمونین امامی و انَّ... انَّ ناکراً و نکیراً حق، انَّ النشر حق، انَّ صراط حق، و المیزان حق...»
شهادت میدهم که پرسش فرشتهی نکیر و منکر راست است، برانگیختگی روزقیامت حق است، حساب و کتاب اعمال راست است...
روز وفات ام البنین، روز تکریم مادران شهدا، مراسم تشییع شهید گمنام، نوحهی درحال پخش، فضا کاملاً معنوی شده بود. هرکسی حس و حال خودش را داشت.
بعد از مراسم خودم را به سردار رساندم. سلام کردم و پرسیدم: «چه افرادی برای تفحص شهدا میروند؟»
با مهربانی گفت: «سلام قبول باشه دخترم. بچههای ستاد کل میرن. آدمهای کاملاً مشخص و مطمئنی هستند. برای هر منطقه یک گروه میره و یک ماه اونجا میمونن»
یک نفر آمد با سردار سلام و احوال پرسی کند. صحبتمان قطع شد، دوباره پرسیدم: «یعنی اگر کسی بخواد داوطلبانه بره نمیشه؟»
گفت: «خیلی بعیده و خیلی سختگیری میکنند. [چون کار خیلی حساسی هست و افرادی که میروند دوره دیده هستند]»
گفتم: «ای کاش با خودشون گروه مستندساز میبردند و از مراحل کار مستند تهیه میکردند تا مردم مطلع بشن.»
چند نفری دورمان جمع شده بودند و منتظر بودند با سردار صحبت کنند.
گفت: «ساخته شده. تو نت جستوجو کنی میاد»
خواستم بگویم کم است. باید بیشتر باشد. باید جذاب ساخته شوند. باید از صداسیما و در شبکههای مجازی بیشتر پخش شود. خواستم بگویم "در سخنرانیهایش آماری بدهد که هنوز چند خانواده بیخبر از سرنوشت فرزندشان هستند؟ چند شهید دیگر مانده که باید پیدا بشوند؟" که دیگر دورش حسابی شلوغ شده بود. نشد بگویم.
برای قرائت فاتحه به سمت یادمان رفتم. خاک تازه و نمناک بود، بدن شهید اما...
دستم را روی پرچم پهنشده روی خاک گذاشتم و لب به خواندن "حمد" چرخاندم. عطر گلهای نرگس و مریمی که دخترها روی مزار شهید گذاشته بودند، فضا را معطر کرده بود. خدا میداند خانوادهی تو کجای این کشور پهناور هنوز چشم بهراهت هستند.
راستی تو چرا گمنامی؟!
پ.ن: شهدا در یک روز تشییع میشوند اما
روزها و ماهها تلاش میشود تا شهیدی تفحص شود و چشم انتظاری خانوادهای پایان یابد.
فاطمه صیادنژاد
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴.mp3
14.79M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴
دو دقیقه بعد از این که از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد...
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه |ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شب_یلدا
یلدا بدون فیلتر
بخش اول
تاس را طوری بالا میانداخت تا بتواند یک شش بگیرد و وارد بازی شود. صدای هم بازیهایش را درآورده بود. داداش بزرگم گفت: «خو عامو دُرس بنداز، هرچی بلندتر پرت کنی بدتره، به جایی نمیرسی.» عاقبت توی دور دوم شش آورد و وارد بازی شد. سید و داماد بزرگ با یک یاعلی بعد از ورودش گفتند: آماده جر زدنهات هستیم.
داماد وسطی آدم خوب و طنازی است، اما بازی وقتی او باشد چاشنی شیطنت و جر زدن هم قطعاً دارد. هنوز چهارتا خانه جلو نرفته بود که شروع کرد. سید طاها هم وسط بازیشان تاس را با یک حرکت سریع برمیداشت و میانداخت توی دهانش. تاس را به زور از دهانش بیرون کشیدم و زیر شکمش را گرفتم و از بینشان بلند شدم. نگاه کردن به بازیشان اعصاب میخواست. ته سالن هم بابا برعکس همه که لباس پلوخوری برشان بود، با پیژامه و یک کلاه بافتنی که تا نصفه روی سرش کشیده بود محو گوشیش بود. صاحبخانه خودش گوشی را تحویل نداده بود و وارد مجلس شده بود. هروقتم میگفتیم: بابا برو بازی یه حرکتی چیزی، از زیر عینک نگاه میکرد و میگفت: «حواسم بهتون هست.» خدا حلال کند فقط چند دقیقه کوتاه رفت وسط بازی نوههایش که داشتند بازی کی بود کی بود من نبودم بازی میکردند، و جای یکی از بچهها با جای نوشابه زد تو سر نوه بزرگش، که نتوانست حدس بزند این ضربه سنگین از طرف آقاجون است. خانه بزرگ و قدیمی خوبیش به همین است که میشود وسط سالن گل کوچیک هم بازی کرد و طبقه پایین برای یک دویدن بچه نیاید گیر بدهد. دهتا نوه پدرم هر وقت میروند خانه آقاجان یک دل سیر بازی میکنند و خلاص میشوند از آپارتماننشینی و ترس از آمدن همسایه برای سر و صدا. مجدد نشست و گوشی را نگاه کرد. سید طاها زیر بغلم دست و پا میزد را زمین گذاشتم. کنار بابا نشستم
- خدایی تو این سروصدا چیزی متوجه میشی
- آره، اما کمه
صدای گوشی کم نبود و من هم ضعیف میشنیدم.
گوشی را ازش گرفتم و گفتم: چی کمه؟
- بچههاتون، شیعه باید بچه زیاد داشته باشه
دل خجسته بابا تا ما را میبیند میگوید خدا بچههاتون رو زیاد کنه.
وقتی هم میگوییم چهارسال دیگه اعصاب دوتاشان را نداری
خیلی محکم جواب میدهد
- شما نسل انقلابی بیارید بذار من برم آسایشگاه.
همیشه هم با اگر نیارید از ارث محرومید به سکوت دعوت میشویم.
اینبار سید طاها بهانه جا نوشابه بچهها را گرفته بود و بچهها با خالهخاله گفتن، مرا وادار کردند مجدد بچه را زیر بغل بزنم و با دست و پای آویزان از جمعشان بروم. خانمها توی قسمت ال پذیرایی نشسته بودند. خواهر بزرگ هم عین همیشه سکان به دست حرف میزد. روی مبل جا نبود، کنار بخاری که انگار توی پویش دو درجه کمتر شرکت کرده باشد، کنار گرمای بیحالش نشستم. سید طاها در یک چشم به هم زدن رفت و بین شلوغی نفهمیدم توی کدام اتاق سر درمیآورد.
ادامه دارد...
خاطره کشکولی
شنبه | ۱ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ـــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شب_یلدا
یلدا بدون فیلتر
بخش دوم
فکر میکردم بحثشان بر سر عروسی هفته آینده و کی چه بپوشد است. اما طبق معمول خانمهای خانواده کشکولی، بحث داغ سیاسی داشتند.
خواهر بزرگم میگفت: اَی ای بشار مونده بود و توکشورش میکشتنش، یه شین به سفره شهدای مقاومت اضاف میشد.
مادرم تخمه کدو را گذاشت بین دندانهای مصنوعیش و ادامه داد
- این بشار اسد، زمان حاج قاسم نبود، از همه طرف پشتش خالی بود. ترسید.
عروس خانواده هم نچنچ کنان گفت: اینا به کنار میخواستم برا تولد حلما النگو بخرم. مگه میشه بری سراغ طلا دیگه.
خم شدم و از ظرف کنار سبد میوه یک میده (شیرینی با طبع گرم که از شیره انگور، ارده، مغزها و ادویههای مخصوص درست میشود) برداشتم و گاز زدم. هنر دست لرها است و پدر من هرسه دختر را به لر داده و همیشه از این سوغاتها توی خانهاش هست. خواهر وسطی یک سیب قرمز برداشت، از لحظه برداشتن نگاهم به سیب بود. بدم نمیآمد یک قاچ بخورم. متوجه شد و سیب را به طرفم تعارف کرد. یک لحظه پشیمان شدم و تا سیب را کف دستم گذاشت هماهنگ من هم دستم را کشیدم. سیب روی زمین پرت شد.
خواهرم اخم کرد و صدایش را کمی بالا برد
- نمیخوای، چرا پرتش میکنی، تو نویسنده این مملکتی. چه رفتار زشتیه.
من هم که قصدی نداشتم، گفتم: عمدی نبود یه لحظه منصرف شدم از دستم افتاد...
از لحظه آمدنش ساکت بود و توی خودش. کنارش نشستم و سیب را از زمین برداشتم گذاشتم توی دستش.
- بخدا عمدی نبود، بیاحترامی نکردم.
نفس بلندی کشید.
- چند روزه هرچی از دستم میوفته یا بچهها چیزی پرت میکنن بهم میریزم. دلم برا اون دوتا جوون که با چه ذوفی هدیه بهش دادن سوخت.
تازه دوزاریم افتاده بود. حق داشت، مدتها بود دل ما سوخته بود.
سکوت سالن با آمدن برادر ته تغاری شکست.
- میگما فیلترشکنم باز نمیشه، ول کنید این بحث اقتصادی، سیاسیتون رو. یکیتون فیلترشکن جوندار برام شیر کنه.»
بابا هم که از گوشه سالن همه را زیر نظر داشت به سمتمان آمد و گفت: هرکی فکر خویشه، کوسه به فکر ریشه. ما تو فکر چی هستیم، آقا تو فکر چی. چشم میگیم معظل مهم مملکت رو رفع کنن برات اذیت نشی.
صدای جیغ بچهها و خنده ما توی هم گم شد.
خاطره کشکولی
شنبه | ۱ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
خانههایمان فدای...
این روزها مقاومت دارد میزان خسارت مردم در این جنگ را محاسبه میكند.
نكته جالب اينجاست كه بعضی از مردم در زير فرم مخصوص مینويسند:
«اگر قرار است دولت لبنان خانههایمان را تعمیر کند ما میپذیریم. اما اگر مقاومت میخواهد خانههایمان را درست کند ما از خانههایمان گذشتیم... خانههایمان فدای سر مقاومت و شهدا و رزمندهها»
چه کسی میتواند مردمی که اینگونه میاندیشند را به زانو در بیاورد؟
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۳۰ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا