📌 #حاج_قاسم
فدای مردم
اسمش محمدحسن بود. آمد سمتم و گفت: «میخوام از شهدای حادثهی تروریستی بگم.» میگفت: «من مسئول موکب روستای حمیدیه زرند هستم، روز سیزدهم دیماه ۱۴۰۲ توی موکب بودم، ناهار و پذیراییمون که تموم شد رفتم کنار بچهها، بساط واکس زدن کفشای زائرای حاجقاسم رو پهن کردیم، چون خسته بودم برای چنددقیقهای بلند شدم تا آبی به سروصورتم بزنم، هنوز خیلی دور نشده بودم که با صدای مهیبی طریق شهدا در هم کوبیده شد، برگشتم پشت سرم قیامتی بود. تکههای بدن و جوی خون. به زحمت خودمو سرپا نگهداشتم، توی جمع کردن بدنا و بعد با مجروحا خودمو رسوندم بیمارستان، کمک کردم. وقتی رسیدم خونه افتادم و چشامو که وا کردم روی تخت بیمارستان بودم...»
در جواب سوالم که پرسیدم «نترسیدی امسالم اومدی؟» گفت «شهادت آرزوی منه ولی ایشاالله اتفاقی نمیفته من هیچی مردم بیگناه، جون ناقابله من فدای این مردم...»
نجمه خواجه
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #کرمان گلزار شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #حاج_قاسم
📌 #روایت_کرمان
دستهایش
برف با آن چهره لطیف و سفیدش ولی، پوست دست پسر روا سرخ کرده بود. دوید جلویمان. به موکبشان که پشت سرش بود اشاره کرد و گفت: «بفرمایین شکلات تبرکیه.»
روی تبرکی یک جور خاصی تاکید کرد. یک نگاه انداختم به موکبش. با خودم گفتم میتوانست همانجا بنشیند و ما برویم سراغش. ولی خودش آمد بیرون. ایستاد سر راه تکتک زائران حاجی. شکلاتها را مثل بقیه نریخت کف سینی که دستهایش یخ نزند. بهش گفتم: «نذرت قبول. دستات یخ میزنه که»
خندید و گفت: «نه طوریم نمیشه»
پرسیدم: «میتونم از دستای یخ زدهات یه عکس بگیرم؟»
بازم خندید و سرش را انداخت پایین. شکلات تبرکی برداشتم و محکم توی دستم نگهش داشتم. انگار من هم نمیخواستم این شکلات را توی جیبم یا کیفم بیندازم. فقط باید توی دستم میگذاشتم و یک ساعت خاص میخوردمش. مثلا یک و بیست.
فکرم تا موکبهای جلویی درگیرش بود.
کاش ایستاده بودم و ازش میپرسیدم «اسمت چیه؟ چند سالته؟ چرا اومدی زیر برف و ننشستی تو موکب؟ اصلا چرا ساعت یک شب خواب نیستی؟ مامان و بابات کجان؟ میدونن اینجایی؟... نکنه اینم شهید شه؟ پارسالم بوده؟ نکنه جزو خانوادههای شهدای پارساله؟ ازش گذشتم که، برگردم؟ برم؟ چکار کنم؟ »
توی این مسیر وقتی دوربین دستت میگیری و عکس میاندازی ته دلت میلرزد. از کنار آدمهای مذهبی، نیمهمذهبی، بچههای توی کالسکه، روحانی و... که رد میشوی دلت میلرزد. با خودت میگویی نکند از کنار یک شهید رد شدم، نکند یک شهید تعارفم کرد و حواسم نبود. ما که میرفتیم همین جور دستانش رو به آسمون باز بود و توی دستش چندتا دانه شکلات...
زهرا یعقوبی
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
سربداران همدل - ۴
سبزواریها اینجان
هنوز یک ربع نشده بود که رسیده بودم بعلبک. به آقایی گفتم: «سبزواریام» گفت: «سبزواریها که اینجان. برگرد.» سرم را که چرخاندم، عباس فرهودی را دیدم. بچههای جهادی پایگاه شهید شجیعی که بعد از چندسال اردوی جهادی، آمده بودند لبنان. حاجی ارقند و بقیه بچهها را هم یکی یکی دیدم و احوالپرسی کردیم.
از حرم امام رضا، پاکتهای نمک متبرک آورده بودم. به بچههای سبزوار چندتا دادم تا قاطی غذای نیازمندها کنند. یکی دو تا هم قسمت لبنانیها شد. نمک را گرفتند و به چشمشان کشیدند. حرم امام رضا نرفته بودند. خیلی امام رضا را دوست داشتند.
همانجا وضعیت چادرها را بررسی کردیم. بخاری نفتی نداشتند. سرما تا استخوان آدم میرفت. یک کلیپ ضبط کردم و از مردم سبزوار خواستم یا علی بگویند و پول خرید 50 تا بخاری نفتی را جمع کنیم. هماندم به بچهها پول دادم و گفتم: «بخرید. ان شا الله پول میرسه.» صبح روز بعد، بچهها صوت فرستادند: «بعلبک برف سنگینی آمده. با بچهها شبانه بخاریها را خریدیم و پخش کردیم. بچههای حزبالله هم سوخت رساندند.» گفتم: «کو عکس؟» گفت: «اصلا فرصت نشد حاجی!»
چادرها با بخاری هم گرم نمیشد. نهایت از سرما نمیلرزیدند.
همان روز وقت رفتن، دو تا پسر نوجوان سوری دنبالمان آمده بودند. گفتند: «لباس نداریم.» بچهها گفتند: «فردا بیا. برات میاریم.» به همان فارسی و عربی قاطی، گفت: «شب تا صبح میلرزیم؛ چطوری تحمل کنیم؟» حاجابوالفضل ارقند کاپشنش را در آورد و داد به پسر سوری. گفتند: «حرام... حرام...» منظورشان این بود که چون خودت سردت میشود، ما نمیتوانیم قبول کنیم. هر کار کردیم قبول نکردند و رفتند.
ادامه دارد...
روایت هادی حسینپور | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
به قلم: محمد حکمآبادی
شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #حاج_قاسم
رقیقالقلبترین انسان معاصر
روایت آخرین شب زندگی دنیایی حاجقاسم سلیمانی- ۱۲ دی ۱۳۹۸ که کاش هیچوقت خورشید روز سیزدهمش طلوع نمیکرد…
پیش از آنکه آنطور آسیمهسر و شیدا، بنویسد «خدایا مرا پاکیزه بپذیر» و سه امضای مهر تأیید بنشاند به جان کاغذ و برود تا موشکهای لعنتی آمریکایی را در آغوش بگیرد، حتمی خیلی کارها کرده. من از آن رازها خبر ندارم؛ فقط از آخرین شب زندگیاش، یک قاب هست که بیچارهام کرده.
شب دوازدهم دیماه ۹۸، شب سردی بود. وارد محل جلسه شد؛ در سوریه. دید چند مرغ و خروس گوشهای بغ کردهاند. پرسید: «اینها چرا اینجا هستند؟» گفتند مال سرایدار ساختمان است. گفت: «میفهمم، ولی چرا اینجا هستند؟ چرا جا ندارند؟ سرد است. اذیت میشوند.» رزمندهای گفت: «چشم. درستش میکنیم.» او گفت: «نه! تا این جلسه تمام شود، جای این زبانبستهها هم باید درست شود.» نیروهایش را وادار کرد همانموقع با تیر و تخته و هرچه هست، لانهای برایشان بسازند.
راوی این خاطره اینجا جملهای دارد که جگرم را به جلزولز میاندازد. میگوید: «جلسه تمام شد و حاجی، خوشحال از سامانگرفتن مرغ و خروسها، رفت که رفت که رفت.»
رفت که رفت که رفت…
گوشتان را بیاورید جلو. مجاهد مرگآگاهی که میدانست دارد آخرین شب عمرش را میگذراند، دلش پیش بیسامانماندن پرندهها بود… حاشیهٔ آخرین جلسهٔ عمرش را گذاشت پای سامانگرفتن لانهٔ مرغ و خروسها.
چطور همزبانهای غیرهمدلی رویشان میشود بگویند این آدم که رقیقالقلبترین انسان معاصر ماست (بود…)، تروریست آدمکش بود؟ بود؟ والله نبود. والله نبود. والله نبود.
پرستو علیعسگرنجاد
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان اراک
@Artmarkazi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
انتهای راهرو سمت راست.mp3
30.21M
📌 #روایت_کرمان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 انتهای راهرو سمت راست
از پرستارها شنیدم که واحد مددکاری آمار گمشدهها را دارد...
با صدای: حامد عسکری
به قلم: مهدیه سادات ساداتحسینی
دی ۱۴۰۲ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان
@artkerman
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
مجله!
یکسال پیش همین ساعت، راوینا در وسط بحران و شهری بهتزده متولد شد.
امروز از تارنمای راوینا رونمایی میکنیم. تارنمایی که اسمش را مجله گذاشتیم.
از همه راویان و همراهانی که طی یکسال گذشته راوینا را ساختند سپاسگزاریم.
چه آنها که در دل ماجراها قلم به دست گرفتند
و چه آنها که در حد یک بازدید باعث دلگرمی ما بودند.
راهی طولانی در پیش است،
و این تازه آغاز راه...
🌐 با مجلهٔ راوینا همراه شوید:
🔗 ravinamag.ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـــه | بلـــــه | ایتـــــا | ویراستـی | دیگررسانهها
📌 #حاج_قاسم
دی سرد نیست
دی ماه، هیچ وقت حسی بهم نمیداد
جز سرما. خودم بهمنی هستم. ماه پیروزی و غرور.
اسم من هم از رمز عملیاتی گرفته شده. خلاصه آنقدری که به بهمن ارادت داشتم به دی نه...
اما روز سیزده دی، بعد از نماز صبح، بهشدت دلشوره گرفتم. همسرم برای ماموریتی عازم بود و در راه.
اما هر چه بود دلشورهام برای او نبود. متفاوت بود. هیچوقت آن وقت صبح تلویزیون روشن نمیکردم. خیلی عجیب منتظر خبر بدی بودم.
شبکه خبر... خبر فوری: سردارمان آسمانی شده است.
با دو دست محکم به سرم کوبیدم و به پهنای صورت اشک بود که جاری میشد.
بچهها از صدای گریهی من بیدار شدند. همه هاج و واج من را نگاه میکردند. گفتم: یتیم شدیم، تنها شدیم. آقا دیگه تنها شده.
من روضه میخواندم و بچهها گریه میکردند.
به همسرم زنگ زدم تا ببینم خبر دارد یا نه.
صدایش مثل کسی بود که گریه کرده. داخل اتوبوس نشسته بود.
گفت:«باید یه کار برا حاجی آماده کنم،عزاداری باشه برا بعد»
داخل اتوبوس، شعر کار را آماده کرد. ملودیش را و بعد هم با آهنگساز هماهنگ کرد.
کار در حال تولید بود و جایی که همسرم مأمور بود تشییع حاجی هم برگزار شد و بیشتر الهام گرفت.
«انتقام سخت»
آنقدر دلی تولید شد که انگار خودِ حاجی تهیه کنندهاش بوده.
اجراهای مختلف در کل گیلان و تهران، و بعد جایزه های مختلف در جشنواره های مختلف و جایزه ویژه جشنواره عمّار.
همسرم میگفت:«داغ حاجی دل همه رو سوزونده که کار گرفته و گل کرده»
حالا من هر سال، دو سه روز مانده به سالروز شهادت حاجی، تپش قلب دارم،یادم نمیرود. یادمان نمیرود.
دیگر دی ماه سرد نیست برایم. گرم است چون دلم داغدار است.
زینب امینی
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #روایت_کرمان
خوف و رجا
دختر مانتویی ۱۴، ۱۵سالهای که شال کرم رنگش عقب رفته بود و کاپشنش کوتاه بود. ایستاده بود کنار یکی ازموکبها. توی دستش یه دسته بزرگ نرگس داشت رفتم سمتش، فکر کرد میخواهم تذکر حجاب بدهم. داشت گارد میگرفت، لبخند زدم...
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
در مینیبوسی که نویسندهها را به سمت گلزار میبرد بحث سوژههای جالبی بود. مسافران و زائران خارجی، موکبهای عراقی، زنان زائر کمحجاب، پسربچههای نوجوان، موکبداران و...
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
صدای نوحه بلند شد...
صدای قلبم را میشنیدم که توی سینه میکوبید...
صدای مردانهای محکم پشت تلفن گفت الو
دودل شدم، پسر سن زیادی نداشت...
ادامه روایت...(https://ble.ir/ravina_ir/-8439246833273728670/1704421846986)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #روایت_کرمان
مهمان حبیب
«مهمان حبیب» ۳۶ روایت از مشاهدات دهها نویسنده از اتفاقات مراسم چهارمین سالگرد شهادت سردار دلهاست که با حضور در گلزار شهدا، منازل شهدا، بیمارستانها، مراکز انتقال خون، کوچهها و خیابانهای کرمان روایتهای دست اولی از پیش از واقعه تروریستی و پس آن را نوشتهاند.
پیش از برگزاری چهارمین سالگرد سردار دلها قرار بود ویژه برنامهای با عنوان رویداد «روایتنویسی رسم وفا» با حضور دهها نویسنده در این مراسم برگزار شود؛ اما با وقوع واقعه تروریستی در عصر ۱۳ دی رخدادها و روایتها طور دیگری رقم میخورد...
همزمان با پنجمین سالگرد شهید سلیمانی کتاب «مهمان حبیب» به چاپ رسید.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
12.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رزق لایحتسب
روایت فاطمه عبادی | لبنان