eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 دارد ۱۳ دی می‌رسد... دارد ۱۳ دی می‌رسد. یادم هست هر سال روزشمار می‌گذاشتیم برای رسیدن به سالگرد شهادتت. اما امسال... تا قبل از ۱۴۰۳، فقط داغ تو را داشتیم. اما ۱۴۰۳ که شروع شد ضربه‌ها یکی‌یکی به پیکر روحمان وارد آمد. غم غربت غزه هنوز داشت استخوانمان را می‌سوزاند که آخرین روز اردیبهشت، بالگردی در جنگلی گم شد و نفس ما در سینه‌ها حبس. و صبح ساعت ۸ بود که دوباره اخبارگو گفت: انا لله و انا الیه راجعون. دوباره ایران یکپارچه سیاهپوش به خیابان آمد. این بار به بدرقه رییس‌جمهور شهیدش تا بهشت و... رییسی هم مثل رجایی، بهشتی شد. هنوز چیزی نگذشته بود که خبر دادند اسماعیل هنیه را در تهران شهید کرده‌اند. داغ سنگینی بود. مهمانمان بود و ما ایرانی‌های مهمان‌نواز، شرمسار ملت فلسطین شدیم. اما تابوتش را به دوش کشیدیم و پشت سر امامان ایستادیم تا دنیا بفهمد فلسطین را تنها نمی‌گذاریم. اما این آخر راه نبود. سید حسن نصرالله... آه... اسمی که شنیدن نامش و دیدن تصویر چشمان پرهیبتش کنار پرچم زردرنگ و افراشته حزب‌الله، همیشه برایمان دلگرمی بود. عاشق خط و نشان کشیدن‌هایش برای اسراییل بودیم. او رفته و هنوز پیکرش را هم تشییع نکرده‌ایم اما ایران همدل، کنار حزب‌الله ایستاد. حتی وقتی خبر شهادت سید هاشم صفی‌الدین هم رسید. و... یحیی سنوار چه قتلگاهی بود چه شکوهی چه عزتی او هم به خیل شهدا پیوست. حاج قاسم عزیز! گوشه تصویر تلویزیون ما، هر از گاهی با تصویر یکی از شهدا زینت می‌شد. هنوز داغی، کهنه نشده بود، داغی دیگر بر دل می‌نشست. و اگر نبود جمعه نصر و حرف‌های آرامش‌بخش نوح کشتی‌بان انقلاب، تا حالا بارها باید جان می‌دادیم. حاج قاسم جان! امسال ۱۳ دی، ما با دل‌هایی داغدار اما محکم و امیدوار به سمت مسیر گلزار شهدای کرمان می‌آییم. ترس؟ خاطره انفجار سال قبل؟ نه... هرگز امسال می‌آییم تا جای شهدای حادثه گلزار را پر کنیم. می‌آییم تا دست بیعتمان را ببریم بالا و بگوییم بنا به وصیتت خامنه‌ای عزیز را جان خود می‌دانیم. بگوییم از حرم ایران، دفاع خواهیم کرد و اگر روزی دشمن، نقشه‌ای داشته باشد برای آشوب و اغتشاش، ملت ایران، مزدوران دشمن را زیر پای خود لگدمال خواهد کرد. حاج قاسم. دعایمان کن که عاقبت بخیر شویم و چه خوش گفتی: والله والله رمز عاقبت بخیری در همراهی با امام خامنه‌ای است. دعایمان کن برای داشتن سایه رهبر تا ظهور امام زمان و روزی که در قدس، نماز بخوانیم. سنصلی فی القدس ان‌شاءالله ای شهیدالقدس! زهره راد سه‌شنبه | ۱۱ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 حال من خوب است اما... می‌گویم تشنه‌ام و عطش بیشتر می‌نشیند روی زبانم. تشنه بودم، از صبح، از شب قبلش توی اتوبوس شیراز کرمان، از همان وقتی که برنامه آمدنم جور نمی‌شد. نه! گمانم از قبل‌ترش، از همان روزی که خاکم گِل شد و در روند انسان‌شدن، آمدم این دنیا. دوستم اشاره می‌زند که: "از سقا‌خونه آب بخور دیگه!". بدون لیوان؟ مگر می‌شد جلوی چشم این همه آدم؟ نگاه می‌کنم به سقاخانه که شبیه گنبد است، یک‌جورهایی هم شبیه کلاه خودی فیروزه‌ای رنگ. بالایش تابلو زده بودند "یا حسین". می‌چرخم و می‌چرخم تا زاویه‌ای پیدا کنم، دور از چشم نامحرم. دست دراز می‌کنم و خنکایش را می‌نوشم. یک جرعه، دو جرعه، سیری نداشتم. از باغچه‌ی جمع و جور محوطه‌ی ساخت گنبد رد می‌شویم، و از کنار فرغون و گلدان‌های گل صورتی. پایم هنوز نگرفته داخل ساختمان که باز عطش می‌افتد به جانم. نور سبز سمت راستم نگاهم می‌کند. چرخیده دور نقش‌های سنتی دیوار کفش‌داری. از بنرهای عکس گنبد و گلدسته‌ها عبور می‌کنم و می‌رسم به جایی شبیه نورگیر ساختمان‌های قدیمی. ستون‌هایش را تا سقف، نقش زده بودند؛ شمسه، ترنج، ختایی، گلدانی، ناودانی... کدامشان بود، نمی‌دانم! کاشی‌ها متوسل شده بودند به فاطمة و ابیها، و بعلها و بنیها و عقیله‌اش. روبه‌رویش می‌ایستم. وسط نورگیر از فواره‌ی دو طبقه‌ی کوچک مرمری، آبی سرخ قل می‌زد و از شرمِ تصویر عصر عاشورای استاد فرشچیان، تاب ماندن نداشت. نگاهم می‌افتد به کاشی نوشته‌ی بالای آب. "زان تشنگان هنوز به عیّوق می‌رسد، فریاد العطش ز بیابان کربلا". چند قدم که می‌رویم، پارچه‌های سبز پته دوزی کرمان از پشت شیشه، نشسته‌اند به تماشای ما تشنگان. ابزار حفاری و تعمیرات و عکس‌های روی دیوار را یکی یکی رد می‌کنیم و می‌رسیم به سالن بزرگی که ماکت گنبد را گذاشته‌اند. توضیحات تخصصی می‌دهند که بعضی‌هایشان را نمی‌فهمیدم. بیشتر بچه‌ها نمی‌فهمیدند و فقط تند و تند عکس می‌گرفتند تا بعدا بتوانند روایت پر و پیمان و جانداری بنویسند. من اما با دلم آمده بودم. خشت‌های مسی روی گنبد را نگاه می‌کنم و زیرلب می‌گویم: "من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی...". کمی از گنبد می‌گوید و صدایمان می‌زند که همه جمع بشویم. خواهش می‌کند که فیلم نگیریم. تلویزیون روشن می‌شود و ما خاموش‌تر از دیوارها می‌نشینیم به تماشا. "بسم الله الرحمن الرحیم"، حکایت مراحل مقاوم‌سازی ستون‌های حرم امام حسین علیه‌السلام است. از طراحی می‌گوید و اجرا و حفاری... از اینکه سطح آب بالاست. موسیقی زمینه‌ی مستند، همراه تصویر خاک، دلم را می‌کشاند تا زیر قبه. همراه توسل‌شان می‌شوم تا سطح آب پایین بیاید و خاک برود برای نمونه برداری و آزمایش. حاج‌قاسم را نشان می‌دهد که صورت می‌گذارد روی خاک. چشم‌هایش خیس می‌شود و می‌گذاردشان روی تربت. چشم‌هایم نم می‌زند. فیلم تمام می‌شود و اشاره می‌کنند برویم به قطعه‌ای از بهشت که روی در ورودی‌اش نوشته‌اند "یا فاطمه الزهرا". می‌رویم؛ مات و عطشناک. حرف می‌زند، حرف‌هایش روضه است. همان بیت اول آتشم می‌زند. "نذار دیر شه، نذار گناها سمت من سرازیر شه... نذار که گریه‌هام بدون تأثیر شه..." فاطمیه‌شان پر از خاک بود، پر از حسین، پر از عطش. خاک‌ها را نگاه می‌کنم که سه تا قرآن گذاشته‌اند کنارش. و باز از خاک می‌گوید و از آب... رد اشک‌هایم را پاک نمی‌کنم زیر پلک‌هایم. می‌خواهم بماند و شهادت بدهد برای حضرت مادر. از ساختمان بیرون می‌آیم؛ بی دل. یقین دارم همه دل‌هایشان را گذاشتند کربلا و آمدند. از کنار سقاخانه رد می‌شوم. می‌گویم چه آب شیرینی، دلم یک مشت دیگر می‌خواهد. می‌نوشم و سیراب می‌شوم. نماز مغرب و عشا را همان‌جا می‌خوانیم و برمی‌گردیم. مقصد بعدیمان مزار حاج قاسم است، شب شهادتش‌. قرار است تا ساعت شهادت بمانیم، تا یک و بیست دقیقه به وقت ایران. سوار ماشین که می‌شویم، دوستم می‌گوید این ساختمان، معراج شهدای کرمان بوده است... طیبه روستا eitaa.com/r5roosta چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 یزد بهانه بود، کرمان نشانه بود هر روز اخبار شیوع کرونا در چین در حال انتشار بود اما هنوز در کشور ما چیزی اعلام نشده بود. دو سالی از اتمام ارشدم می‌گذشت، ماه بهمن بود یکی از اساتید گروه تماس گرفت که برای مقاله و صحافی پایان‌نامه‌ات لازم هست به یزد بیایی. من که به‌خاطر کارم آن روزها دست و بالم باز بود خدا را شکر کردم که خوش موقع تماس گرفتند وگرنه بخاطر هزینه‌های صحافی و حواشی آن باید سفر را به تعویق می‌انداختم. ۲۲ بهمن بود گفتم بهتر است در شهر خود راهپیمایی را شرکت کنم و شب راهی شوم. می‌دانستم به‌خاطر سوء تفاهمی که پیش آمده بود دیدار خوبی در انتظارم نیست. خواهرم مشتاق بود همراهم بیاید و من از او مشتاق‌تر، وجودش مرا از غار درونم به دنیای تاریخی یزد می‌کشاند تا گوشه‌ای از زیبایی فرهنگ و تمدن یزد که خود را از آن محروم کرده بودم را ببینم. مهم‌تر از آن، اشتیاقی که ما را از شهرمان کَند و به یزد برد، زیارت مزار حاج قاسم بود. سردار به تازگی خاکسپاری شده بود، همه سوگوار بودند. می‌دانستیم که دیگر دست ما به کرمان نمی‌رسد، یزد بهانه‌ای بود برای نزدیک شدن به شهر کرمان. بچه‌های اتاق مهمانِ خوابگاه حسرت می‌خوردند که کاش شرایطش را داشتند تا همراهمان شوند. آن شب کرمانی‌های اتاق، از زائران شهرشان به وجد و تعجب آمدند. صبح زود از خوابگاه به سمت ترمینال و از آن جا راهی کرمان شدیم. چند ساعت راه، تمام نمی‌شد، می‌خواستیم زودتر برسیم اما توقف‌های مدام اتوبوس حوصله سر بر شده بود. به محض پیاده شدن به سمت گلزار شهدای کرمان حرکت کردیم. از شیشه تاکسی به خیابان و به آن کوه بلند گلزار شهدا نگاه می‌کردیم، کلی شوق داشتیم. دوست داشتیم در کرمان هم گشتی بزنیم اما باید تا شب خود را به خوابگاه می‌رساندیم. پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل به گلزار رسیدیم بسیار با شکوه بود، مخصوصا آن مسجد کنار کوه. فاتحه می‌خواندیم و قطعه به قطعه قبور شهدا را رد می‌کردیم، به صف زیارت سردار شهید قاسم سلیمانی رسیدیم. دور مزار شلوغ بود، دور تا دورش را بسته بودند! داشتند سنگ مزار سردار را تعویض می‌کردند؛ سنگ منقّش به نام «سرباز قاسم سلیمانی» جایگزین سنگ قبلی می‌شد تا بشود عین وصیت سردار. عرض احترام کردیم، گفتیم از شهر دور آمدیم، برای ساعتی تقدیم ارادت و تشکر. شاید دیگر هیچ وقت پایمان به کرمان نرسد، اما برای همین لحظات کوتاه هم قدردان بودیم. ام‌البنین مجلسی چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 فدای مردم اسمش محمدحسن بود. آمد سمتم و گفت: «می‌خوام از شهدای حادثه‌ی تروریستی بگم.» می‌گفت: «من مسئول موکب روستای حمیدیه زرند هستم، روز سیزدهم دی‌ماه ۱۴۰۲ توی موکب بودم، ناهار و پذیرایی‌مون که تموم شد رفتم کنار بچه‌ها، بساط واکس زدن کفشای زائرای حاج‌قاسم رو پهن کردیم، چون خسته بودم برای چنددقیقه‌ای بلند شدم تا آبی به سروصورتم بزنم، هنوز خیلی دور نشده بودم که با صدای مهیبی طریق شهدا در هم کوبیده شد، برگشتم پشت سرم قیامتی بود. تکه‌های بدن و جوی خون. به زحمت خودمو سرپا نگه‌داشتم، توی جمع کردن بدنا و بعد با مجروحا خودمو رسوندم بیمارستان، کمک کردم. وقتی رسیدم خونه افتادم و چشامو که وا کردم روی تخت بیمارستان بودم...» در جواب سوالم که پرسیدم «نترسیدی امسالم اومدی؟» گفت «شهادت آرزوی منه ولی ایشاالله اتفاقی نمیفته من هیچی مردم بیگناه، جون ناقابله من فدای این مردم...» نجمه خواجه پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | گلزار شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 دست‌هایش برف با آن چهره لطیف و سفیدش ولی، پوست دست پسر روا سرخ کرده بود. دوید جلوی‌مان. به موکبشان که پشت سرش بود اشاره کرد و گفت: «بفرمایین شکلات تبرکیه.» روی تبرکی یک جور خاصی تاکید کرد. یک نگاه انداختم به موکبش. با خودم گفتم می‌توانست همانجا بنشیند و ما برویم سراغش. ولی خودش آمد بیرون. ایستاد سر راه تک‌تک زائران حاجی. شکلات‌ها را مثل بقیه نریخت کف سینی که دست‌هایش یخ نزند. بهش گفتم: «نذرت قبول. دستات یخ می‌زنه که» خندید و گفت: «نه طوریم نمیشه» پرسیدم: «می‌تونم از دستای یخ زده‌ات یه عکس بگیرم؟» بازم خندید و سرش را انداخت پایین. شکلات تبرکی برداشتم و محکم توی دستم نگهش داشتم. انگار من هم نمی‌خواستم این شکلات را توی جیبم یا کیفم بیندازم. فقط باید توی دستم می‌گذاشتم و یک ساعت خاص می‌خوردمش. مثلا یک و بیست. فکرم تا موکب‌های جلویی درگیرش بود. کاش ایستاده بودم و ازش می‌پرسیدم «اسمت چیه؟ چند سالته؟ چرا اومدی زیر برف‌ و ننشستی تو موکب؟ اصلا چرا ساعت یک شب خواب نیستی؟ مامان و بابات کجان؟ می‌دونن اینجایی؟... نکنه اینم شهید شه؟ پارسالم بوده؟ نکنه جزو خانواده‌های شهدای پارساله؟ ازش گذشتم که، برگردم؟ برم؟ چکار کنم؟ » توی این مسیر وقتی دوربین دستت می‌گیری و عکس می‌‌اندازی ته دلت می‌لرزد. از کنار آدم‌های مذهبی، نیمه‌مذهبی، بچه‌های توی کالسکه، روحانی‌ و... که رد می‌شوی دلت می‌لرزد. با خودت می‌گویی نکند از کنار یک شهید رد شدم، نکند یک شهید تعارفم کرد و حواسم نبود. ما که می‌رفتیم همین جور دستانش رو به آسمون باز بود و توی دستش چندتا دانه شکلات... زهرا یعقوبی پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 رقیق‌القلب‌ترین انسان معاصر روایت آخرین شب زندگی دنیایی حاج‌قاسم سلیمانی- ۱۲ دی ۱۳۹۸ که کاش هیچ‌وقت خورشید روز سیزدهمش طلوع نمی‌کرد… پیش از آن‌که آن‌طور آسیمه‌سر و شیدا، بنویسد «خدایا مرا پاکیزه بپذیر» و سه امضای مهر تأیید بنشاند به جان کاغذ و برود تا مو‌شک‌های لعنتی آ‌مریکایی را در آغوش بگیرد، حتمی خیلی کارها کرده. من از آن رازها خبر ندارم؛ فقط از آخرین شب زندگی‌اش، یک قاب هست که بیچاره‌ام کرده. شب دوازدهم دی‌ماه ۹۸، شب سردی بود. وارد محل جلسه شد؛ در سوریه. دید چند مرغ و خروس گوشه‌ای بغ کرده‌اند. پرسید: «این‌ها چرا این‌جا هستند؟» گفتند مال سرایدار ساختمان است. گفت: «می‌فهمم، ولی چرا این‌جا هستند؟ چرا جا ندارند؟ سرد است. اذیت می‌شوند.» رزمنده‌ای گفت: «چشم. درستش می‌کنیم.» او گفت: «نه! تا این جلسه تمام شود، جای این زبان‌بسته‌ها هم باید درست شود.» نیروهایش را وادار کرد همان‌موقع با تیر و تخته و هرچه هست، لانه‌ای برایشان بسازند. راوی این خاطره این‌جا جمله‌ای دارد که جگرم را به جلزولز می‌اندازد. می‌گوید: «جلسه تمام شد و حاجی، خوشحال از سامان‌گرفتن مرغ و خروس‌ها، رفت که رفت که رفت.» رفت که رفت که رفت… گوشتان را بیاورید جلو. مجاهد مرگ‌آگاهی که می‌دانست دارد آخرین شب عمرش را می‌گذراند، دلش پیش بی‌سامان‌ماندن پرنده‌ها بود… حاشیهٔ آخرین جلسهٔ عمرش را گذاشت پای سامان‌گرفتن لانهٔ مرغ و خروس‌ها. چطور هم‌زبان‌های غیرهم‌دلی رویشان می‌شود بگویند این آدم که رقیق‌القلب‌ترین انسان معاصر ماست (بود…)، ترور‌یست آ‌د‌م‌کش بود؟ بود؟ والله نبود. والله نبود. والله نبود. پرستو علی‌عسگرنجاد پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان اراک @Artmarkazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 دی سرد نیست دی ماه، هیچ وقت حسی بهم نمی‌داد جز سرما. خودم بهمنی هستم. ماه پیروزی و غرور. اسم من هم از رمز عملیاتی گرفته شده. خلاصه آنقدری که به بهمن ارادت داشتم به دی نه... اما روز سیزده دی، بعد از نماز صبح، به‌شدت دلشوره گرفتم. همسرم برای ماموریتی عازم بود و در راه. اما هر چه بود دلشوره‌ام برای او نبود. متفاوت بود. هیچ‌وقت آن وقت صبح تلویزیون روشن نمی‌کردم. خیلی عجیب منتظر خبر بدی بودم. شبکه خبر... خبر فوری: سردارمان آسمانی شده است. با دو دست محکم به سرم کوبیدم و به پهنای صورت اشک بود که جاری می‌شد. بچه‌ها از صدای گریه‌ی من بیدار شدند. همه هاج و واج من را نگاه می‌کردند. گفتم: یتیم شدیم، تنها شدیم. آقا دیگه تنها شده. من روضه می‌خواندم و بچه‌ها گریه می‌کردند. به همسرم زنگ زدم تا ببینم خبر دارد یا نه. صدایش مثل کسی بود که گریه کرده. داخل اتوبوس نشسته بود. گفت:«باید یه کار برا حاجی آماده کنم،عزاداری باشه برا بعد» داخل اتوبوس، شعر کار را آماده کرد. ملودیش را و بعد هم با آهنگساز هماهنگ کرد. کار در حال تولید بود و جایی که همسرم مأمور بود تشییع حاجی هم برگزار شد و بیشتر الهام گرفت. «انتقام سخت» آنقدر دلی تولید شد که انگار خودِ حاجی تهیه کننده‌اش بوده. اجراهای مختلف در کل گیلان و تهران، و بعد جایزه های مختلف در جشنواره های مختلف و جایزه ویژه جشنواره عمّار. همسرم می‌گفت:«داغ حاجی دل همه رو سوزونده‌ که کار گرفته و گل کرده» حالا من هر سال، دو سه روز مانده به سالروز شهادت حاجی، تپش قلب دارم،یادم نمی‌رود. یادمان نمی‌رود. دیگر دی ماه سرد نیست برایم. گرم است چون دلم داغدار است. زینب امینی پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baaran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خبر بزرگ برای قلب کوچک پنهان‌کاری فایده‌ای نداشت. بالاخره می‌فهمید. نمی‌دانستم چه اثری بر روحش خواهد گذاشت، اما چاره‌ای نبود. طفلی پسرک وقتی سه‌ساله بود تمام محرم و صفر را ورد برداشته بود که: «مگه امام حسین از دشمناش بهتر نبود، قوی‌تر نبود، پس چرا آخرش کشته شد؟» با چند نفر مشورت کردم و جواب‌هایی قابل درک برای سن او یافتم. ساده‌ترینشان را انتخاب کردم و برایش توضیح دادم. دو روز بعد دوباره سؤال را تکرار کرد. جواب قبلی را گفتم و توضیح جدیدی هم دادم. فردایش سؤال را تکرار کرد. همه گفتنی‌های موجود در ذهنم را گذاشتم کف دستش. تا پایان ماه صفر در خانه ما هر روز همین آش بود و همین کاسه. چند وقت بعد، به‌ظاهر همه چیز را فراموش کرد. فقط یک روز گفت: «من دوست دارم شهید بشم ولی دلم هم می‌خواد پیش شما و بابا بمونم». حالا همان پسرک ۶ساله شده و قرار بود خبر شهادت سردار سلیمانی را بشنود. چطور باور کند که او کشته شده. ماجرای او با سردار از شبی شروع شد که با جمعی از دوستان، کنار مسجد حجت در خیابان امام رضا جشن گرفتیم. همان روزها که داعش در سوریه شکست خورده بود. آن شب پشت میز شربت و شیرینی پرچم دست گرفت و با خوشحالی خواند: «قاسم سلیمانی کشته نمی‌شود، اصلاً کشته نمی‌شود» و از روز بعد همین جمله شد ورد زبانش. با دوتکهٔ چوبی از اسباب‌بازی‌هایش بلندگویی درست کرد. آن را در یک دست می‌گرفت و در دست دیگر پرچم ایران. روی اُپن آشپزخانه راه می‌رفت و بلندبلند می‌خواند: «قاسم سلیمانی کشته نمی‌شود، اصلاً اصلاً کشته نمی‌شود» حالا نمی‌دانستم وقتی خبر را بشنود چه غوغایی در جانش به پا خواهد شد.‌ باور این اتفاق برایش سخت بود. آن‌قدر که سکوت کرد و هیچ‌چیز نگفت. سؤال نپرسید. فقط من می‌فهمیدم این حال یعنی چه. چون فقط من بودم که بعد از زبان باز کردنش روزی دو سه ساعت از عمرم صرف جواب‌دادن به سؤال‌های او می‌شد. می‌توانست درباره هر چیز هزاران سؤال داشته باشد.‌ اما حالا سکوت را انتخاب کرده بود، تا ۱۵ دی که سردار به مشهد آمد.‌ از پدرش پرسید: «می‌شه منم با شما بیام تشییع؟» و جواب مثبت شنید.‌ حاضر شد. چفیه سبزِ قواره کوچکش را روی شانه انداخت و دست در دست بابا از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت درباره جمعیت زیاد و شلوغی چندان حرفی نزد. پدرش تعریف کرد که اگر او را بغل نمی‌گرفت زیر دست‌وپا له شده بود. این را هم گفت که موقع برگشت جابه‌جا لنگه‌کفش‌های رها شده دیده‌اند. عجیب بود که پسرک کمتر می‌گفت. گذر زمان داغ را سرد می‌کند. کم‌کم آن حال پرسشگری‌اش برگشت. باز درباره همه چیز پرسید و روزی که معلمش در گروه کلاسی با چند پوستر درباره حاج‌قاسم برایشان حرف زد تمام عکس‌ها را به من نشان داد و خواست جزئیات بیشتری برایش بگویم. بعدها آرام‌آرام درباره مدافعینی پرسید که کنار سردار می‌جنگیدند. مستندی از زندگی شهید عطایی دید و به قول امروزی‌ها فنِ او شد. عکس شهید را کنار تصویر سردار روی کمدش چسباند و چندین بار از زرنگ‌بازی‌های او برای دوستانش تعریف کرد.‌ جستجوگری‌اش چیزهای بیشتر و بیشتری به او‌ آموخت. قدس را شناخت، و درباره فلسطین بیشتر دانست. اسم‌های جدیدی شنید، اسماعیل هنیه، یحیی سنوار، سید حسن نصرالله و آرام‌آرام گستره فعالیت‌های سردار جلوی چشمانش شفاف‌تر شد. مقاومت برایش معنا پیدا کرد و همین چند روز قبل پرسید: «آدم بخواد موشک بسازه باید تو‌ چه چیزهایی قوی باشه». بعد از آن ریاضی را جدی‌تر گرفته و کتاب کاری را که در آخرین ردیف کمدش بود، آورده دم دست. هیچ‌وقت از او نخواستم بگوید با شنیدن خبر شهادت چه اتفاقی در وجودش شکل گرفت. اما حالا من هم به‌اندازه همان قلب کوچکی که با یقین می‌گفت «قاسم سلیمانی کشته نمی‌شود» به حقیقت این جمله ایمان دارم. چون حضور و ظهور سردار را در نزدیک‌ترین فاصله ممکن با خودم حس می‌کنم. در وجود پاره تنم. فهیمه فرشتیان پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بفرما لبوی تازه! وسط بوی آتش و دود و نان تازه، عطر لبو ذهنم را قلقلک داد. همان موکب پارسال بود و درست همان جای قبلی‌اش. پارسال همین ساعت‌ها بود که رفته بودم پشت موکب، توی محوطهٔ قبرستان که برای مزار آشنایی، فاتحه‌ای بخوانم و همان‌جا بود که با چندتن لبو روبرو شدم! توی گونی‌های سفیدرنگ روی هم تلنبار شده بودند؛ آتش زیر دیگ‌ها تازه روشن شده بود و هنوز اول بسم‌الله پختشان بود. خادم‌ها، لبوها را که از دیگ در می‌آوردند، می‌گذاشتند توی سینی‌ها و تکه‌تکه می‌کردند و آب سینی را که خالی می‌کردند، با آب باران قاطی می‌شد و کنار جدول‌ها راه می‌افتاد. هرکسی می‌دید خیال می‌کرد این آب سرخ، لابد خون است! زیاد طول نکشید که همان حوالی دو انفجار رخ داد و خون شهدا راه افتاد کنار جدول‌ها و دیگر کسی شک نداشت که این آب سرخ، قطعا خون است! بعد از انفجار، موکب‌ها را مجبور کردند که برای حفظ امنیت بیشتر و بهتر، تعطیل کنند اما صاحب موکب لبوها باید چه می‌کرد؟ آن همه لبوی نذری، آن همه گونی زیر آفتاب و باران، آن همه امید‌ و تلاش به ثمر نرسیده... خادم‌ها فرصت گرفته بودند و لبوها را شبانه‌روز پخته بودند و هرجا که می‌توانستند پخش کرده بودند. دوسه روز از حادثهٔ انفجار می‌گذشت که دلم هوای گلزار را کرد و توی مسیر خادم جوان موکب لبویی را دیدم. علاوه بر پیاده‌ها، جلوی ماشین‌ها را می گرفت و لبوهای پخته و خام را توی ظرف یک‌بارمصرف و پلاستیک، با خواهش به مردم می‌داد. خیال کردم: محال است با این همه سختی که کشیدند، دوباره سال آینده موکب بزنند و هوس پخت چند تن لبوی تازه کنند! غرق مرور پارسال بودم که همان خادم جوان با سینی آمد جلویم: «بفرما لبو، لبوی تازه، نذر حاج‌قاسم!» به هزار آدمی نگاه کردم که توی فشار جمعیت سعی داشتند خودشان را به مزار حاج‌قاسم برسانند و توی دست خیلی‌ها یک ظرف کوچک لبو بود. مهدیه سادات حسینی پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 میرزاقاسمی برای حاج‌قاسم خاطرات شیرین و پر از حسرتِ پدربزرگ، مهم‌ترین بهانه‌ای بود که نوه‌ها را دور هم جمع می‌کرد تا کمتر شلوغ‌کاری و شیطنت کنند. اما از بین همه خاطراتی که داشت، چند خاطرهٔ همیشه تکراری بود که به هر بهانه‌ای دوباره آن‌ها را مرور می‌کرد. خاطرات چندبار شنیده‌ای که حتی نوه‌ها هم مثل اولین‌بار، تشنه شنیدنش بودند و مشتاقانه می‌گفتند: «پدر جون از حاج‌قاسم بگو، از خورشت میرزاقاسمی که برای حاج‌قاسم پختی، بگو». پدربزرگ هم که انگار منتظر بود، تا بچه‌ها همین خاطره درخواستی را طلب کنند، لبخندی از ذوق بر چهره پیر و شکسته‌اش می‌نشست. با چهره‌ای گل از گل شکفته، دستی بر محاسن سپیدِ تازه کوتاه شده‌اش می‌کشید و می‌گفت: «آخ یادش بخیر، یادش بخیر...» و بعد جوری که سعی می‌کرد بغض فرو خورده‌اش را پشتِ همان صدای شادی که خاطراتش را یادآوری می‌کرد، پنهان کند، می‌گفت: «بگذارید از اول برایتان بگویم». «در سوریه در شهر بوکمال بودم همه مرا «ابو حسن» صدا می‌زدند، یک روز خبر دادند حاج‌قاسم می‌خواهد بیاید اینجا، ما از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختیم. برای من که حدوداً ۶۳ساله بودم و دیگر سن و سالی ازم گذشته بود، دیدار حاج‌قاسم آن هم از این فاصله نزدیک، رویایی بود که پس از سال‌ها فراق اکنون حقیقت پیدا کرده بود. حاج‌قاسم تقریباً ۲ ماهی در آنجا رفت و آمد داشت. یک روز غذای اصلی دم پختک بود، اما من تنوع به خرج دادم. بادمجان تهیه کردم تا با آن غذای میرزاقاسمی درست کنم. حاج‌قاسم نشسته بود گوشه دیوار. چند‌ کاغذ جلویش بود و سخت مشغول نوشتن. غذا را برایشان بردم و گفتم: «بفرمایید حاجی». نگاهی انداخت به ظرف میرزاقاسمی و پرسید: «اسم این غذا چیه؟» من هم توضیح دادم که «این همون غذای معروف گیلانیه» حاج‌قاسم یک قاشق از میرزاقاسمی را در دهانش گذاشت و سرش را تکان داد گفت: «خوشمزه‌ست. هر وقت من اینجا بودم برام میرزاقاسمی درست کن. فقط سیرش را کمتر بریز». پدربزرگ همانطور که با لبخند این خاطره را مرور می‌کرد با آستین لباسش، اشکی که بی‌اراده بر گونه‌اش می‌ریخت را پاک می‌کرد و ادامه می‌داد: «در آن زمانی که در پایگاهِ بوکمال بودیم، چندبارِ دیگر هم برای حاج‌قاسم میرزاقاسمی درست کردم». پدربزرگ سرش را پایین انداخت و همانطور که اشک‌هایش محاسنش رو می‌شست، آرام زمزمه کرد: «کاش من فدایی تو می‌شدم. کجا رفتی حبیبِ دلم؟» ام‌سلمه فرد جمعه | ۱۴ دی ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ما همه حاج‌قاسمیم دامدار بود، اهل یکی از روستاهای ملایر. می‌گفت: حاج‌قاسم پناه ما بود. سال اولی که او را شهید کردند کرمان را بلد نبودم و چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم نمی‌دانستم چطوری راهی شوم. دلم آرام و قرار نداشت برای آمدن کنار مزارش، اولین سالگرد که رسید وقتی دیدم حریف دلم نمی‌شوم به امید پیدا کردن راهی برای آمدن، از روستا به شهر رفتم و از شهر به ترمینال. آنجا بعد از پرس‌وجو فهمیدم هیچ اتوبوسی به کرمان رفت و آمد نمی‌کند. گفتم هرچه‌باداباد می‌روم کرمانشاه، شاید از آنجا راهی برای رفتن پیدا شد. وقتی به ترمینال کرمانشاه رسیدم، بلیط کرمان گرفتم. چندساعتی را درسالن ترمینال به انتظار نشستم، تا اتوبوس راه افتاد. جمله‌اش که تمام شد، محکم روی تخت سینه‌اش کوبید و گفت: حاج‌قاسم پناه ما بود و عزت‌مان در دنیا، در سفرمان به سامرا وقتی مردم ترس از حمله‌ی داعش را به زبان آوردند، سرباز عراقی گفت: اصلا نترسید حاج‌قاسم اینجاست، داعشی‌ها جرات نزدیک شدن به صد کیلومتری حاجی را هم ندارند، او کلاهش را از برداشت دستی در موهای یک دست سفیدش برد، بعد از جیبش گوشی‌اش را که مثل خودش در پیچیدگی‌های دوران، رنگ نباخته و سادگی‌اش را حفظ کرده بود به طرفم گرفت: شماره‌اش را که با پیش‌شماره ۰۹۱۸ توی کاغذ نوشته و با چسب روی گوشی‌اش چسبانده بود را به طرفم گرفت و گفت: شماره‌مو بگیر پیشوازم صدای حاج‌قاسمه، با شنیدتنِ صدای مقتدر حاج‌قاسم، به پیرغلام دریادل روبه‌رویم نگاه کردم، در تکیدگی چهره‌اش چقدر حاج‌قاسم موج می‌زد. بی اختیار گفتم: ما همه حاج‌قاسمیم نجمه‌ خواجه جمعه | ۱۴ دی‌ ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شیوه شاغلام بهار ١۴٠١ بعد از کلی پیگیری توانستم قراری را با شاغلام هماهنگ کنم و بروم سراغش. یک روز، چمن مصنوعی حافظیه بود و روز دیگر زمین تمرین برق شیراز. خیلی به مصاحبه دل نمی‌داد و گاهی از سر بی‌حوصلگی خاطرات پراکنده‌ای می‌گفت. معمولا هم چشمش به زمین بود و جایی که توپ فوتبال می‌چرخید. حتی پیش می‌آمد که سوالات من یا صحبت‌های خودش را با فریادی قطع کند: «رسول! درست پاس بده.» وقتی هم تمرین تمام می‌شد، پیش‌کسوت‌های موسفید کرده برق شیراز دست به سینه یکی‌یکی می‌آمدند و با شاغلام خداحافظی می‌کردند. توی یکی از جلسات از حاجی و شهادتش پرسیدم؛ سرش را برگرداند طرفم و توی چشمم زل زد. از روزی گفت که خبر شهادت حاجی را شنید. شیوه عزاداری‌اش هم خاص خودش بود. خدا را شکر صوت مصاحبه را دارم؛ چون از آن روز، جز قطره اشک گوشه چشم شاغلام، چیزی خاطرم نمانده. محمدصادق شریفی ble.ir/zakhme_parishani پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها