eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 ابوعبیده... صدای تو آشنا بود، مانند همه فریاد دهه‌ها داد فلسطینی‌ها موضع‌ات قاطع و بلند بود، مانند عیار مقاومت در مقابل ظلم و چهره‌ات پنهان، مانند همه زندگی و غم‌های فراموش شده زندگی فلسطینی... و عجب صوتت آسمانی بود، همانند امید و ایمان... و همان گونه زیسته‌ای که خطابه آخرت بود‌... و إنه لجهاد نصر أو استشهاد... و حالا خیلی راحت شکایت کن... چه امروز ترور شوی، چه فردا! عاقبتِ تو جز جایگاه شهادت نخواهد بود، همانگونه که گفتی محمد(ص) شاهد امتش خواهد بود؛ تو را هم شاهد خواهند گرفت به سؤال از فلسطین از همه ما... «وما رميت إذ رميت ولكن الله رمى». یکی از دوستداران تو، محسن محسن فایضی @Thirdintifada یک‌شنبه | ۹ شهریور ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شخصیت ابوعبیده اسم فیلم را یادم نیست. اما معمایش این بود که سید هیچ‌وقت چفیه‌اش را از روی صورتش برنمی‌داشت و نامیرا بود. شده بود نماد پیروزی و روحیه! هیچ‌کس نمی‌دانست اسمش چیست فقط با دیدنش جان می‌گرفت. واقعیت این بود سید هم شهید می‌شد اما سیدِ دیگری چفیه‌اش را برمی‌داشت، کیپ می‌بست، سوار موتورش می‌شد و پلاک خودش را در می‌آورد و شهادت هویت قبلی خودش را اعلام می‌کرد. ‌ همان روز اول که ابوعبیده را دیدم یاد قصهٔ سید افتادم. فکر کردم نمی‌تواند شخص باشد. ابوعبیده شخصیت است. شخصْ، ابوابراهیم حذیفه سمیر الکحلوت بود که شهید شد. ابوعبیده شهید نمی‌شود... ‌ بیتا شکری دوشنبه | ۱۰ شهریور ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ممنون آقای دبیر راستش هیچ‌وقت خیلی اهل ورزش نبوده‌ام. از همان بچگی‌ترها که بقیه با پلی‌استیشن۱، فیفا۹۸ می‌زدند، من عاشق کراش و مدال بودم؛ و آن موقع که بقیه می‌رفتند گیم‌نت تا فیفا و پی‌اس‌ دوهزاروچند بازی کنند، من اگر گاهی گذرم می‌افتاد، می‌رفتم سراغ کمبت و کال‌آف‌دیوتی. جز یک دوره سه ماهه تکواندو و یک سالی هم هنر رزمی دیگری، خیلی پایم به سالن و باشگاه باز نشد. کوه هم اگر می‌رفتم برای دورهمی و بعد هم املت و چای آتشی‌اش بود؛ وگرنه عقل سلیم کجا خواب صبح جمعه را ول می‌کند که برود بالای یک ارتفاعی و دوباره برگردد همان جایی که بود. آخرین باری هم که قصد کردم ورزش را شروع کنم سال ۹۸ بود به نیت آب کردن دو سه لایه خفیف چربی دور شکم. آن هم یک شب بعد از دویدنم دور پیست دومیدانی دانشگاه، کرونا شد و فرستادنمان خانه‌. خانه‌نشینی هم دو سه لایه دیگر، اضافه کرد به لایه‌های قبلی. با همه این‌ها اگرچه هیچ‌وقت خیلی اهل ورزش نبوده‌ام، اما ورزش را دوست داشته‌ام؛ مثل امام. از فوتبال، هر چهارسال، بازی‌های جام‌جهانی را می‌بینم؛ عموما بعد از دور گروهی. و از هر ورزش دیگر المپیک به المپیکش را. از ژیمناستیک و وزنه‌برداری و شنا گرفته تا درساژ و آن رشته‌ای که یکی جسمی را می‌اندازند روی سطح صافی و دو نفر با تی، جلویش را تمیز می‌کنند که برود و توی یک دایره قرار بگیرد (که چه بشود؟!). البته این آخری المپیکی بود یا نبود را خیلی توی ذهنم نیست. اما این‌ها همه مقدمه بود که خیلی خشک و رسمی به اصل مطلب نرسم. اصل مطلبی که مابین همه ورزش‌ها رنگ‌وبوی ایرانی‌تری دارد. اصلش، ایرانی‌ترین رنگ‌وبو را! توی فامیل تفریح بزرگترها کشتی‌ انداختن ما کوچکترها بود و توی مدرسه، دعوای اصیل‌مان زیر یک‌خم گرفتن از هم. رزمی اگر ورزش سوسول‌ها بود (که خودم کمربند نارنجی‌اش را دارم!) و فوتبال و شنا ورزش پولدارها، کشتی ورزش بچه‌های پایین بود و داش‌مشتی‌ها که یادگرفتنش نه هوگو و کاپ و دستکش و کلاه می‌خواست، نه شهریه فلان‌قدری. همت نیاز بود و یک دوبنده قرمز یا آبی. و باز توی رزمی (که گفتم خودم کمربند چه رنگش را دارم) اگر با «اُس» احترام می‌گذارند به هم و به رقیب و به استاد و به داور و به هر کس دیگر (و توی فوتبال که عموما نمی‌دانند احترام چیست و فحش می‌دهند به یکدیگر) توی کشتی، پهلوان دست می‌برد سمت زمین خدا و انگشت می‌زند به لب و پیشانی و یاعلی می‌بارد از دهانش. و اسطوره‌اش نه بروسلی (با ارادت قبلی و قلبی به استاد) و مسی و فلان بازیکنی است که بساط اتاق خوابش را کف اتوبوس تیم ملی پهن کرده؛ که پوریای ولی و آقا تختی است. و بازتر اسم فن‌ها را ببین: حصیر انداز، گوسفند انداز، بزکش، کفتربند، چنار انداز، گاو پیچ. ایرانیت و لوطی‌گری می‌بارد ازشان. همین ایرانیت و لوطی‌گری هم می‌شود غیرت و می‌رود توی رگ‌هاشان که با کتف از جا در رفته و لب و ابروی پاره شده، آنطور توی تشک بروند و اگر طلایشان شد نقره، روی سکو اشک بریزند و جلوی دوربین بگویند ما شرمنده مردم ایران هستیم! و اِلا چند ده میلیارد پول بی‌زبان از نفت و فولا و پتروشیمی را به هر کسی بدهی می‌تواند هفت‌تا هفت‌تا گل بخورد و زل بزند توی دوربین و تقصیر را بیاندازد گردن زمین و زمان. اما می‌بینی از همان تشک که ذکرش رفت، یکی مثل دبیر می‌شود مدیر و زمین و زمان را به‌هم می‌دوزد و آنطور امکانات فراهم می‌کند برای ورزشکار و اینطور نتیجه می‌گیرد و با غیرتش، غرور می‌ریزد به جان آدم. غروری که بعد از آن روزهای جنگ، بیشتر کیف می‌دهد بهمان. آن هم وقتی ورزشکارت احترام نظامی می‌گذارد به پرچمی که حالا بیشتر از قبل دوستش داری و روی دوش می‌چرخاندش و نشانش می‌دهد به همه. و اگر بخواهم کمی قیمه، قاطی ماست روایتم کنم و صغری کبری دیگری نچینم برای روایت بعد، می‌گویم کاش کمی از همین غیرت را توی عالم سیاست هم داشتیم که فرجام برجام این نشود و قیمت سیب‌زمینی و پیازمان هم به ماشه و تروئیکای کوفت و اجلاس درد، گره نخورد (هرچند تنها بار روانی باشد). و باز هی دوست دارم از دبیر بگویم یا از پژمان درستکار یا زارع یا هرکسی که به جای وسط‌بازی و گرفتن ژست‌های نیم‌من روشنفکری و نخواندن سرود ملی و لگدپرانی به کشورش، اینطور مردانه می‌ایستد پای نام ایران. عاقبت این ایستادن و باج‌ندادن به شغال و مدیریت درست و پیش‌روی به‌جای عقب‌نشینی و اتکا به توانمندی داخل به‌جای چشم دوختن به بیرون، می‌شود قهرمانی پشت قهرمانی. و باز ای کاش کمی از همین نگاه را آقایان... . ممنون آقای دبیر. بیشتر از قهرمانی، پهلوانی خودت و تیمت، بهمان مزه کرد. امین ماکیانی یک‌شنبه | ۳۰ شهریور ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir
2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 یک تکه از زاگرس امشب فرودگاه امام خمینی شبیه یک تکه از زاگرس شده بود. بختیاری‌ها از گوشه‌ و کنار ایران خودشان را رسانده بودند. همه برای یک چیز آمده بودند: دیدن قهرمانان کشتی‌شان. مردان بختیاری با دَبیت و چوقای روی دوششان و زن‌هایشان با لَچک و مِینا و جووه به تن صحن فرودگاه را پر کرده بودند. خوشحالی‌شان سرریز می‌شد در صدای دهل و سُرنا و رقص محلی و دست زدن‌ها و نگاه‌های پرافتخارشان. راه درازِ دوازده ساعتی را آمده‌ بودند، اما خستگی برایشان معنایی نداشت. انگار با هر مدالی که کشتی‌گیرشان گرفته بود، غروری دوباره در رگ‌های ایل دویده باشد. یکی پرچم ایران را روی شانه انداخته و یکی دستِ گل را محکم تکان می‌داد. در آن لحظه هیچ‌کس از طایفه‌ی فلان یا خاندان بهمان نبود؛ همه یک ایل بودند، یک تبار، یک ایران. دمِ کشتی‌گیرهای فرنگی‌ گرم که با قهرمانیشان این شور و شوق را در بین مردممان انداختند. امشب بختیاری‌ها تصویری در فرودگاه ساختند که به این زودی‌ها از ذهن‌ها پاک نمی‌شود. آرزو صادقی @madaare_hagh دوشنبه | ۳۱ شهریور ۱۴۰۴ | فرودگاه امام خمینی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 قضاوت کودکانه کودک که بودم، دل خوشی از او نداشتم. هر بار که بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر می‌شد، پدرم با دقت می‌نشست و حرف‌هایش را گوش می‌داد؛ اما من او را مانع دیدن برنامه‌ی محبوبم می‌دانستم. همین برای قضاوتی کودکانه‌ کافی بود تا دوستش نداشته باشم. تازه زبانش را هم نمی‌فهمیدم؛ مترجم هم با مکث‌های طولانی و صدایی بی روح، سخنانش را منتقل می‌کرد و این فاصله را بیشتر می‌کرد. روزی حوالی ده‌سالگی، طاقت نیاوردم و با دلخوری به پدر گفتم: «آخه چرا همیشه باید پای حرف‌های این آقا بشینیم؟ خسته شدم... اصلاً کیه این آقا؟» پدرم آرام گفت: «هه روله یه سید حسن؛ رهبر حزب‌الله لبنان. گوش به، اگر بفهمی چی موئه خوشت میا.» اما من چیزی نفهمیدم. «رهبر حزب‌الله لبنان» برای ذهن کودکانه‌ام معنایی نداشت و دیوار بی‌اعتمادی‌ام همچنان پابرجا ماند. سال‌ها گذشت. نمی‌دانم چه شد که یک روز بی‌اختیار پای سخنانش نشستم؛ صدایش، صلابتش، و کلامش مرا گرفت. از آن پس این من بودم که با شوق به پدر می‌گفتم: «بابا، سید حسن امروز سخنرانی کرد...» مدتی بعد، ترسی پنهان در دلم نشست: اگر روزی این صدا خاموش شود چه؟ اگر این صلابت از قاب تلویزیون محو شود؟... نه، نباید به آن فکر می‌کردم. روزی که خبر شهادتش رسید، اشک بی‌اختیار بر گونه‌ام لغزید. در جنگ دوازده‌روزه، با حسرت به پدر گفتم: «کاش سید حسن بود... هیچ‌کس نمی‌تواند جای خالی‌اش را پر کند.» پدر هم با اندوه زمزمه کرد: «سید حسن چی هنی بی.» امروز هم که می‌نویسم، نبودنش برایم زخمی تازه است. حاضرم او را به خاطر همه‌ی آن لحظه‌هایی که مانع دیدن انیمیشن‌های کودکانه‌ام شد ببخشم، فقط دوباره او را در قاب تلویزیون ببینم؛ همان‌قدر استوار، همان‌قدر باصلابت. کاش خدا آرزوی کودکانه‌ام را برآورده کند... کاش می‌شد. فاطمه امیری یک‌شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها