راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت نهم: قنوات العراقية
صبح که از خواب بیدار شدم همه مهمانها رفته بودند و اتاق مهمانخانه خالی بود. حیدر هم آنتن تلویزیون را برایم وصل کرده بود و خودش به اندرونی رفته بود تا راحت باشم. از سر کنجکاوی تلویزیون را روشن کردم تا ببینم در شبکههای تلویزیونی عراق چه میگذرد.
نزدیک روز اربعین است و طبیعی ست که بسیاری از کانالها در حال پخش مداحیهای پر شور و حرارت عراقیها باشند. جالب بود که بعضی مداحیها هم زیرنویس فارسی داشت و هم زیرنویس انگلیسی. بعضی شبکهها هم مثل ایران ارتباط مستقیم با مسیر مشایه داشتند و با زائرین مصاحبه میکردند. به جز اینها هم چندین شبکه در حال پخش سریالهای مصری و سوری و سعودی بودند. سریالهایی که به سبک و سیاق اروپاییها خیلی نزدیکتر بود تا سبک اسلامی.
در این بین چیزی که برای من جالب بود شبکههایی بود که سریالهای ترجمه شده ایرانی را پخش میکرد. سه چهار شبکه در حال پخش مختارنامه بودند. (احتمالا در ماههای محرم و صفر تلویزیون اینجا هم مثل تلویزیون ما پر میشود از قسمتهای مختلف مختارنامه!) یکی هم در حال پخش یوسف پیامبر بود. دیگری هم درحال پخش یک سریال قدیمی ایرانی که نامش را نمیدانم. یکی دیگر هم انگار آی فیلم خودمان سریال "تولدی دیگر" ساخته سال ۱۳۷۸ ایران را پخش میکرد!
خلاصه بدون هیچ نظم و قانونی برای هر طبع و سلیقهای برنامهای وجود داشت. طوری که فرقه انحرافی حسن الیمانی هم شبکهای را به دست گرفته بود.
در این میان پر واضح است که کسی میتواند مخاطب بیشتری جذب کند که برنامههای جذابتری بسازد و بتواند حرف خود را هنرمندانهتر به مخاطب عرضه کند.
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #نجف در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت دهم: عجز واژهها
حیدر و فرزندش احمد خیلی اصرار کردند که یک شب دیگر هم در خانهشان بمانم اما دیگر وقت رفتن بود، که اربعین نه زمان ماندن بلکه گاه رفتن است.
با خداحافظی گرم آنها از خانه خارج شدم و از مسیر "طریق الجنه" راهی کربلا شدم. آماده بودم تا تمامی سوژههای جالبی را که میبینم ثبت کنم و در مورد آنها بنویسم و حس و حال زائرین و خدام را بیان کنم، اما در همان اولین قدم به عجز خود پی بردم!
در همان دقایق اول جوان معلول عراقی را دیدم که به زور شیشه عطری را بین انگشتانش جا داده بودند تا به اندازه همین عطر کوچک سهمی در خدمت به زوار اباعبدالله داشته باشد.
این صحنه را با چه کلماتی توصیف کنم؟
پانوشت:
به خوشحالی این جوان وقتی یک زائر عطر را به کف دستش میکشد دقت کنید. آنگاه اگر توانستید گریه نکنید...
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت یازدهم: برد گلبك يا زاير...
چه میشود که این دختر به سن و سال کوچک، و به معرفت بسیار بزرگ، اینگونه از جان مایه میگذارد و با آخرین رمقهای حنجره خستهاش به زائران التماس میکند که قلبشان را با جرعهای آب خنک کنند؟
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
همدلی بیمرز
صدای همهمه از اتاق مجاور، میآمد. چشم باز کردم. آسیه بالای سرم ایستاده بود.
"پاشو بیا ببین این زائر چی میگه؟"
چند ثانیه طول کشید تا ویندوز مغزم راهاندازی شود. کرخت از جا بلند شدم. سرم مثل وزنهی دومنی شده بود. با هر دم و باز دم درد میپیچید توی قفسهی سینه. مانده بودم هوای عراق چرا با ما سرناسازگاری داشت بر خلاف مردم مهمان نوازش؟! خمیازه کنان ایستادم توی چارچوب در اتاق. آسیه به خانم روی صندلی اشاره کرد. با گوشی همراه حرف میزد. تند تند دست زیر پلک میکشید. خوب گوش دادم. رو به آسیه گفتم: "ایشون ترک هستن ولی من که ترکی..."
آسیه نگذاشت بقیه حرفم را بزنم: "ایرانی نیست. حتما گم شده. داشت گریه میکرد. خدام آوردنش موکب. براش وایفای وصل کردن"
تازه نگاهم به پرچم سه رنگ دور گردنش افتاد ملیتش را فهمیدم؛ جمهوری آدربایجان. چند قدم جلو رفتم. با آن صدای از ته چاه درآمده به انگلیسی سلام کردم و پرسیدم چه کمکی میتوانم به او بکنم. به صورت خواب آلودم نگاه کرد. سکوتش که طولانی شد؛ فهمیدم انگلیسی هم نمیداند. دیگر کارم درآمده بود. بچهها با ایما و اشاره از او خواستند تا سر سفره صبحانه بنشیند اما اشک که روی صورتش دوید. دلم به درد آورد. پایین صندلی نشستم. چقدر سخت بود نمیتوانستم جملهای را برای دلداری به او بگویم. دست روی دستش گذاشتم که تلفن همراهش زنگ خورد. چند جمله نگفته، گوشی را طرفم گرفت. صدای الو الوی مردانه را شنیدم. پسرش بود. به انگلیسی برایم توضیح داد که مادرش گم نشده است ولی خالهاش بله. التماس توی صدای مردانهاش موج میزد؛ وقتی از من خواهش میکرد تا به مادرش کمک کنم. او را بیخبر نگذارم و من پشت هم میگفتم تمام سعیام را خواهم کرد. گوشی را به او برگرداندم. مبینا پیشنهاد ترجمه صوتی را داد. برایش تایپ کردم که برویم. متن ترجمه را که دید لبخند محوی روی لبهایش نشست. با پاهای تاول زده به سختی از جا بلند شد. نگرانی توی چهرهاش آزارم میداد. سعی میکردم قدمهایم را کوتاه بردارم اما او بر خلاف من تند راه میرفت. با هر قدم درد میپیچید توی پاهایش و صورتش درهم میشد. بازویش را نگه داشتم. تعجب کرد. صفحه تلفن همراه را به طرفش گرفتم. چند لحظه به آن نگاه کرد. یکباره من را در آغوش گرفت. صورتم را چندبار بوسید. ماتم برد اما به خودم آمدم. اشک توی چشمهایم حلقه زد. کمی بعد از مرکز گمشدگان بیرون آمدم بدون او. در راه برگشت به هم دلی بیمرز فکر کرد ؛ به آن جملهی ساده خودم برای او: "نگران پایتان هستم، آرامتر قدم بردارید."
پانوشت: تصویر آرشیویست؛ چون فرصت نشد عکس بگیریم.
زهرا شنبهزادهسَرخایی | از #بندرعباس
جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا عمود ۱۰۹۴ موکب شهید خلیل تختینژاد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
خط پایان
باورم نمیشد این همان مسیر یک ساعت پیش از اذان مغرب باشد. آن همه شور و صدا یکباره فروکش کرده بود. صدای هلبیکم از هیچ جا شنیده نمیشد. روی میز موکبها غذای کمی مانده بود. کامیونها تا حد ممکن نزدیک موکبها مشغول بارگیری وسایل بودند. زائرها به قدمهایشان سرعت میدادند. کمتر از نیم روز دیگر به اربعین میرسيديم. لامپهای جاده یک در میان روشن بود. وهم به دلم افتاد. از دور چایخانهای را دیدم و شمعهای روشن روی پیشخوان. پاتند کردم طرفش. تازه متوجه شدم یکی دو موکب نبودند که سینی شمع داشتند. از موکبدار پرسیدم: "برای چی همه شمع روشن کردند؟"
با تعجب نگاهم کرد؛ از سوالم پشیمان شدم.
جوابم داد: "شب اربعین"
شکراً شکراً گفتم. از او دور شدم اما کسی توی سرم شور میخواند:
"برگشته ز شام و کوفه، با قامتی خمیده زینب(س)
چهل روزه اسیر بوده، حسین را ندیده زینب(س)"
زهرا شنبهزادهسَرخائی | از #بندرعباس
شنبه | ۳ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا عمود ۱۱۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا