eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
243 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت نهم: قنوات العراقية صبح که از خواب بیدار شدم همه مهمان‌ها رفته بودند و اتاق مهمانخانه خالی بود. حیدر هم آنتن تلویزیون را برایم وصل کرده بود و خودش به اندرونی رفته بود تا راحت باشم. از سر کنجکاوی تلویزیون را روشن کردم تا ببینم در شبکه‌های تلویزیونی عراق چه می‌گذرد. نزدیک روز اربعین است و طبیعی ست که بسیاری از کانال‌ها در حال پخش مداحی‌های پر شور و حرارت عراقی‌ها باشند. جالب بود که بعضی مداحی‌ها هم زیرنویس فارسی داشت و هم زیرنویس انگلیسی. بعضی شبکه‌ها هم مثل ایران ارتباط مستقیم با مسیر مشایه داشتند و با زائرین مصاحبه می‌کردند. به جز اینها هم چندین شبکه در حال پخش سریال‌های مصری و سوری و سعودی بودند. سریال‌هایی که به سبک و سیاق اروپایی‌ها خیلی نزدیک‌تر بود تا سبک اسلامی. در این بین چیزی که برای من جالب بود شبکه‌هایی بود که سریال‌های ترجمه شده ایرانی را پخش می‌کرد‌. سه چهار شبکه در حال پخش مختارنامه بودند. (احتمالا در ماه‌های محرم و صفر تلویزیون اینجا هم مثل تلویزیون ما پر می‌شود از قسمت‌های مختلف مختارنامه!) یکی هم در حال پخش یوسف پیامبر بود. دیگری هم درحال پخش یک سریال قدیمی ایرانی که نامش را نمی‌دانم. یکی دیگر هم انگار آی فیلم خودمان سریال "تولدی دیگر" ساخته سال ۱۳۷۸ ایران را پخش می‌کرد! خلاصه بدون هیچ نظم و قانونی برای هر طبع و سلیقه‌ای برنامه‌ای وجود داشت. طوری که فرقه انحرافی حسن الیمانی هم شبکه‌ای را به دست گرفته بود. در این میان پر واضح است که کسی می‌تواند مخاطب بیشتری جذب کند که برنامه‌های جذاب‌تری بسازد و بتواند حرف خود را هنرمندانه‌تر به مخاطب عرضه کند. ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت دهم: عجز واژه‌ها حیدر و فرزندش احمد خیلی اصرار کردند که یک شب دیگر هم در خانه‌شان بمانم اما دیگر وقت رفتن بود، که اربعین نه زمان ماندن بلکه گاه رفتن است. با خداحافظی گرم آنها از خانه خارج شدم و از مسیر "طریق الجنه" راهی کربلا شدم. آماده بودم تا تمامی سوژه‌های جالبی را که می‌بینم ثبت کنم و در مورد آنها بنویسم و حس و حال زائرین و خدام را بیان کنم، اما در همان اولین قدم به عجز خود پی بردم! در همان دقایق اول جوان معلول عراقی را دیدم که به زور شیشه عطری را بین انگشتانش جا داده بودند تا به اندازه همین عطر کوچک سهمی در خدمت به زوار اباعبدالله داشته باشد. این صحنه را با چه کلماتی توصیف کنم؟ پانوشت: به خوشحالی این جوان وقتی یک زائر عطر را به کف دستش می‌کشد دقت کنید. آنگاه اگر توانستید گریه نکنید... ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت یازدهم: برد گلبك يا زاير... چه می‌شود که این دختر به سن و سال کوچک، و به معرفت بسیار بزرگ، اینگونه از جان مایه می‌گذارد و با آخرین رمق‌های حنجره خسته‌اش به زائران التماس می‌کند که قلبشان را با جرعه‌ای آب خنک کنند؟ ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 هم‌دلی بی‌مرز صدای همهمه از اتاق مجاور، می‌آمد. چشم باز کردم. آسیه بالای سرم ایستاده بود. "پاشو بیا ببین این زائر چی‌ می‌گه؟" چند ثانیه طول کشید تا ویندوز مغزم راه‌اندازی شود. کرخت از جا بلند شدم. سرم مثل وزنه‌ی دومنی شده بود. با هر دم و باز دم درد می‌پیچید توی قفسه‌ی سینه. مانده بودم هوای عراق چرا با ما سرناسازگاری داشت بر خلاف مردم مهمان نوازش؟! خمیازه کنان ایستادم توی چارچوب در اتاق. آسیه به خانم روی صندلی اشاره کرد. با گوشی همراه حرف می‌زد. تند تند دست زیر پلک می‌کشید. خوب گوش دادم. رو به آسیه گفتم: "ایشون ترک هستن ولی من که ترکی..." آسیه نگذاشت بقیه حرفم را بزنم: "ایرانی نیست. حتما گم شده. داشت گریه می‌کرد. خدام آوردنش موکب. براش وای‌فای وصل کردن" تازه نگاهم به پرچم سه رنگ دور گردنش افتاد ملیتش را فهمیدم؛ جمهوری آدربایجان. چند قدم جلو رفتم. با آن صدای از ته چاه درآمده به انگلیسی سلام کردم و پرسیدم چه کمکی می‌توانم به او بکنم. به صورت خواب آلودم نگاه کرد. سکوتش که طولانی شد؛ فهمیدم انگلیسی هم نمی‌داند. دیگر کارم درآمده بود. بچه‌ها با ایما و اشاره از او خواستند تا سر سفره صبحانه بنشیند اما اشک که روی صورتش دوید. دلم به درد آورد. پایین صندلی نشستم. چقدر سخت بود نمی‌توانستم جمله‌ای را برای دلداری به او بگویم. دست روی دستش گذاشتم که تلفن همراهش زنگ خورد. چند جمله نگفته، گوشی را طرفم گرفت. صدای الو الوی مردانه را شنیدم. پسرش بود. به انگلیسی برایم توضیح داد که مادرش گم نشده است ولی خاله‌اش بله. التماس توی صدای مردانه‌اش موج می‌زد؛ وقتی از من خواهش می‌کرد تا به مادرش کمک کنم. او را بی‌خبر نگذارم و من پشت هم می‌گفتم تمام سعی‌ام را خواهم کرد. گوشی را به او برگرداندم. مبینا پیشنهاد ترجمه صوتی را داد. برایش تایپ کردم که برویم. متن ترجمه را که دید لبخند محوی روی لب‌هایش نشست. با پاهای تاول زده به سختی از جا بلند شد. نگرانی توی چهره‌اش آزارم می‌داد. سعی می‌کردم قدم‌هایم را کوتاه بردارم اما او بر خلاف من تند راه می‌رفت. با هر قدم درد می‌پیچید توی پاهایش و صورتش درهم می‌شد. بازویش را نگه داشتم. تعجب کرد. صفحه تلفن همراه را به طرفش گرفتم. چند لحظه به آن نگاه کرد. یکباره من را در آغوش گرفت. صورتم را چندبار بوسید. ماتم برد اما به خودم آمدم. اشک توی چشم‌هایم حلقه زد. کمی بعد از مرکز گمشدگان بیرون آمدم بدون او. در راه برگشت به هم دلی بی‌مرز فکر کرد ؛ به آن جمله‌ی ساده خودم برای او: "نگران پایتان هستم، آرام‌تر قدم بردارید." پانوشت: تصویر آرشیویست؛ چون فرصت نشد عکس بگیریم. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخایی | از جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر عمود ۱۰۹۴ موکب شهید خلیل تختی‌نژاد ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 خط پایان باورم نمی‌شد این همان مسیر یک ساعت پیش از اذان مغرب باشد. آن همه شور و صدا یکباره فروکش کرده بود. صدای هلبیکم از هیچ جا شنیده نمی‌شد. روی میز موکب‌ها غذای کمی مانده بود. کامیون‌ها تا حد ممکن نزدیک موکب‌ها مشغول بارگیری وسایل بودند. زائرها به قدم‌هایشان سرعت می‌دادند. کمتر از نیم روز دیگر به اربعین می‌رسيديم. لامپ‌های جاده یک در میان روشن بود. وهم به دلم افتاد. از دور چایخانه‌ای را دیدم و شمع‌های روشن روی پیشخوان. پاتند کردم طرفش. تازه متوجه شدم یکی دو موکب نبودند که سینی شمع داشتند. از موکب‌دار پرسیدم: "برای چی همه شمع روشن کردند؟" با تعجب نگاهم کرد؛ از سوالم پشیمان شدم. جوابم داد: "شب اربعین" شکراً شکراً گفتم. از او دور شدم اما کسی توی سرم شور می‌خواند: "برگشته ز شام و کوفه، با قامتی خمیده زینب(س) چهل روزه اسیر بوده، حسین را ندیده زینب(س)" زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی | از شنبه | ۳ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر عمود ۱۱۰۰ ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 سفرمان نفس‌های آخرش را می‌کشید. قسمت اول روی بلیت پروازمان نوشته بود:  ساعت دوازده، نجف به تهران. از قوانین عراق بود که باید سه ساعت زودتر از موعد توی فرودگاه حاضر می‌شدیم. شش صبح از خانه‌ی عدنان در کربلا راه کج کردیم سمت گاراژ موحد. عقربه‌ها مسابقه گذاشته بودند. سه ساعت گذشت تا ماشین پیدا شد. با ترجمه‌ی گوشی‌ خوب حالی راننده کردم که ما را ورودی فرودگاه پیاده کند. پسرِ جوان لاغری بود. سرش را تکان می‌داد و "اُکی اُکی" می‌پراند‌. کمرم را تکیه دادم به پشتی کوتاه صندلی ون. خیسی لباس حالم را بد نکرد. نُه روز بود که این خیسی‌ها همراهم بود‌ و یکسال آرزویش را داشتم. از پنجره نگاه می‌کردم به قدم‌های تند و آرام زائرها. مامان لحظه‌ی آخری که توی حرم بودم، گفت:" با امام حسین وداع کن و برو" صدایم لرزید:"نه خداحافظی نمی‌کنم. دعای وداع هم‌ نمی‌خونم. آقا باید منو تا آخر سال بازم بطلبه" سلام دادم و کمرم را صاف کردم و راه افتادم سمت نجف. از شماره‌ی عمودها کم‌ می‌شد و من در هر کدام‌شان یاد حال خودم می‌افتادم. چشمم خورد به بشکه‌ی سفید بزرگی که رویش نوشته بود:"رقم عمود ۷۸۹" توی پیاده‌روی به سمت کربلا همین عمود بود که کناره‌ی دمپایی به تاول پایم فشار آورد و مثل پنگوئن راه رفتم. خنده‌ی بچه‌ها بلند شده بود‌. همسرم کنار یک موکبِ چادری ایستاد:"بیاید چند دیقه اینجا بشینیم" چند مرد عراقی با دشداشه‌های مشکی دور یک میز نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند‌ و چای می‌خوردند. پنج نفرمان روی تشک‌هایی که دور تا دور موکب پهن کرده بودند، ولو شدیم. دورترین نقطه به کولر را انتخاب کردم. عرق کرده بودم و بینی‌ام را چند دقیقه یکبار با دستمال می‌‌گرفتم. پیرمردی با پیراهن بلند عربی وارد اتاقک موکب شد. آب خنک را جلویمان گرفت. نگاهش مثل پدربزرگی بود که بعد از سال‌ها نوه‌هایش را دیده. هلبیکم، مثل نقل و نبات از دهانش بیرون می‌ریخت. سراغ کولر بزرگ دیگری رفت و سیمش را به برق زد. نرده‌های آهنی جلوی آن را برداشته بودند تا باد با سرعت و حجم بیشتری به زائر بخورد‌. سرش را بیرون کرد و مردهای جوان را صدا زد‌. مثل فرمانده پادگان همه را به خط کرد و به زبان عربی فرمان داد. مردها باچندین جعبه‌ی کوچک و سیم و طناب برگشتند. روی زمین نشستند و از توی کارتن‌ها چراغ‌های حبابی رنگ را به سرپیچ‌ها وصل کردند‌. بعد هم سیم را دورِ طناب پیچ دادند و دو طرفش را با چراغ‌ها بالا کشیدند. پیرمرد کمی ایستاد و قدم‌های کوتاه قبلش کمتر شد. کنارمان برگشت و دست غنچه شده‌اش را چند بار سمت دهان برد:"طعام طعام. برنجی‌جات. کباب مرغ موجود" شکرا را چندین بار گفتیم اما او هر بار با قدرت بیشتری دستش را به سمت دهان می‌برد. باد گرم مثل آتش دور برمی‌داشت و از توی پنجره‌ی ون می‌خورد به صورتمان. عمودها هم چنان کمتر می‌شدند‌ و آفتاب ساعت نُه و نیم صبح مثل نوربالای ماشین جلویی توی چشممان شلیک می‌شد‌‌. عمود ششصد و پنجاه و نه بودیم که موکب دار برایمان انگورهای دانه درشت آورد و به زور دهان پسرک سه ساله‌ام کرد. پیکسل‌های فلسطینی را به او هدیه دادم.  به لباسش وصل کرد. خندید و الموت لاسراییل را فریاد زد. عمود پانصد و خرده‌ای بودیم که دختری عرب از حجاب عبا و شال بعضی ایرانی‌ها گله کرد‌. با گوشی ترجمه‌‌ی جوابش را نوشتم: "حجاب برتر برای ما هم چادره. ان‌شاالله که خودِ خانم عشق اون رو به دلشون بندازه‌."  دخترک تاسف خورد و برای کم شدن حجاب زنان و دختران ایرانی دست ‌هایش را بالا برد. حوالی عمود چهارصد بودیم که فاطمه‌محیا یک عمود جلو افتاد و از دیدمان دور شد. دلم گواهی بد نمی‌داد. اما قلبم داشت از جا کنده می‌شد. جایی در دیدرس جاده ایستادیم. همسرم قدم‌های آمده را برگشت تا پیدایش کند. روی نوک پا بلند شده بودم و گردنم به قدِ نیم متر کش آمده بود و مثل رادار توی مشایه گشت زنی می‌کرد. همسرم که بدون فاطمه برگشت از حرارت هوا برایم کم‌ و کمتر شد.  لرز به جانم افتاد. پدرِ بچه‌ها اعتقاد داشت که دخترک عقب نیست و مثل دفعات قبل از ما جلو افتاده. راه افتادیم و همچنان گردن می‌کشیدیم. دورتر یک حجم مشکی که روی صندلی توی خودش جمع شده بود را دیدیم. از دمپایی مشکی‌‌اش که جوراب کِرِم رنگ از آن بیرون زده بود شناختمش. کنارش رفتیم. تا چشمش به ما خورد هق و هق بود که از گلوی یازده ساله‌اش توی بغل پدر می‌ریخت. برادر سه ساله هم بغلش کرد تا چشم‌های به خون نشسته‌اش آرام بگیرد. ادامه دارد... مهدیه مقدم | از ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر بازگشت از ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا