راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
سفرنوشت اربعین
قسمت بیستودوم: موکب سنگاپور
به همراه "اسرول" و "محمد یونس" به موکب شیعیان سنگاپور رفتیم و روی مبلهای درب و داغان آن مشغول گپ زدن شدیم.
از شیعه شدن محمد یونس پرسیدم. و اینکه شیعه شدنش ربطی به انقلاب ایران هم داشت یا نه؟
گفت از قبل مطالعاتی داشته است، اما بعد از به قدرت رسیدن امام خمینی در ایران (جالب است که از کلمه "امام" استفاده میکرد) یک طلبه اندونزیایی به نام "سید حسین الشهاب" به سنگاپور مهاجرت میکند. او که در قم درس خوانده بود به آنجا میرود تا شیعه را به آنها معرفی کند و بسیاری از سنگاپوریها و اندونزیاییها توسط او مسلمان و شیعه شدهاند.
از او و اسرول پرسیدم وقتی با یک غیرشیعی مواجه میشوید برای معرفی مذهب شیعه چه کتابی را به او معرفی میکنید؟ از کتابهایی نام بردند که بارها شنیدهام و بعضیهایشان سالهاست در میان کتابهای خودم خاک میخورند، اما هنوز نوبت خواندنشان نرسیده است! کتاب هایی مثل ثم اهتدیت، المراجعات، شبهای پیشاور و مناظره علمای بغداد.
اسرول علاقه زیادی به ایران نشان میداد. گفت تاکنون سه بار سریال مختارنامه را با زیرنویس انگلیسی دیده است و باز هم دوست دارد ببیند. و وقتی گفتم کارگردان مختارنامه در حال ساختن سریالی در مورد سلمان فارسی است به وجد آمد. پرسید: مجید مجیدی؟ و بعد خودش پاسخ داد: نه مجید مجیدی کارگردان فیلم محمد رسول الله است.
محمد یونس پرسید کی ایران را ترک کردهام؟ سوالش عجیب بود اما شرح سفرم را برایش گفتم. پرسید تا در ایران بودی ایران به اسرائیل حمله نکرد؟ چشمانم از حدقه بیرون زد! انتقام خون اسماعیل هنیه فلسطینی به این پیرمرد سنگاپوری چه ربطی داشت که هزاران کیلومتر دورتر از ما و آنها زندگی میکرد؟
گفتم هر روز اخبار را دنبال میکنم و هنوز اتفاقی نیفتاده. مگر شما هم منتظر حمله ایران هستید؟
گفت منتظرم که ببینم یهود لعنت الله علیه تمام شود! و ادامه داد: میدانم تنها ایران است که میتواند به اسرائیل درس عبرت بدهد نه دیگر کشورها. بقیه کشورهای و حتی کشورهای مسلمان از آمریکا میترسند. میترسند آمریکا پولهایشان را بلوکه کند و آن وقت است که به التماس بیفتند.
بعد هم با غرور ادامه داد: تنها امام خمینی بود که در سال ۱۹۷۹ وقتی آمریکا پولهای ایران را بلوکه کرد گفت: من از شما نمیترسم، من تنها از خدا میترسم.
روایت مسیر #کربلا
۳۱ مرداد
پانوشت:
نفر اول ایستاده از راست: محمد یونس
نفر اول ایستاده از چپ: اسرول
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت بیستوسوم: letter 4 you
"اگر شما از یکی از کشورهای آمریکا و یا اروپا هستید به من بگویید؛ من برای شما یک نامه دارم."
نزدیک اذان صبح بود و مسیر تقریبا خلوت شده بود که با این تابلو مواجه شدم. از عبارت
letter 4 you میشد فهمید که مربوط به نامه آقا به جوانان اروپایی و آمریکایی است و ظاهرشان میگفت دختران دانشجوی ایرانی هستند. سلام کردم و درخواست کردم که از فعالیتهایشان بدانم اما در عین ناباوری جواب سر بالا شنیدم! چیزی در این مایهها که آقا برو مزاحم نشو!!!!
نمیدانم کنجکاوی بیش از حد ایرانیها کلافهشان کرده بود و یا ساعت ۳:۳۰ صبح حوصله توضیح دادن آن هم به یک ایرانی نداشتند.
گذشتم و رفتم و در همان حوالی به چند تابلو دیگر با همین شکل و اندازه و دست خط مواجه شدم. برخورد آنها هم دقیقاً همانگونه بود! حتی چیزی که میخواستند به مخاطبشان هدیه دهند را به من نشان هم ندادند! زحمتش تنها بیرون آوردن آن هدیه از پلاستیک بود!!!
نمیدانم که بودند و از کجا این مسئولیت را به عهده گرفته بودند، اما خاطره خوبی از خود در ذهن من - و احتمالا بسیاری دیگر - به جای نگذاشتند.
روایت مسیر #کربلا
۱ شهریور
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
چهارشنبه | ۲۸ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #وحدت_و_مقاومت
مربعهای صحن قدس
چند خانم بلوچ که طرح دوخت سوزندوزی روی لباسشان نقش بسته بود، از وسط سالن رد شدند. از وقتی که به خاطر دانشجویی زاهدان آمدم، با خیلی از آداب و رسوم مردم آشنا شدم؛ با آداب جدیدی برای خودم که هر کدام آنها از هویتی با اصالت شکل میگرفت. یکی از مهمترین آنها سوزندوزی بود که این طرحهای مربع مربعِ درون هم را وسط سالن همایش به یاد آوردم.
در این مدت خوب فهمیدم سوزندوزی با خون بانوان بلوچ آمیخته است. گواه این جمله، مادران بلوچ هستند که نسل به نسل به دختربچههای خود آن را میآموزند. لباس و پوشش رنگارنگ آنها را اکثراً یا خودشان برای خود میدوزند یا یکی از آشنایان برای آنها؛ پوششی با رنگهای روشن همراه با تنوع زیاد و در عین حال منظم و نقش کاری شده؛ نقشهایی که اکثراً از ذهن میآیند و بر دل پارچه مینشینند.
به سالن همایش که وارد میشوم اولین چیزی که خودنمایی میکند، بنر بزرگ بالای سالن ورودی هست. پرچم ایران از یک طرف و از طرف دیگر پرچم فلسطین در وسط به هم میرسند و لوگوی همایش را شکل میدهند.
اولین بخش از لوگوی همایش که بدون فکر کردن سریع به مفهوم طراحی آن میرسم، گنبد قدس است؛ گنبدی که انگار شده از آن مواردی که میتوانم از حفظ آن را نقاشی کنم. پایین گنبد طرحی است که متوجه آن نمیشوم. خیلی به مربع مربعها دقت میکنم.
همانجا وسط سالن ایستاده زل زدهام به بالا. یکی از کنارم رد میشود و به بغل دستیاش میگوید: «چه زیبا سوزندوزی را با قدس طراحی کردهاند!»
باز دقت میکنم و تازه متوجه مربع مربعهای سوزندوزی میشوم. طرح سوزندوزی درست پایین گنبد قدس قرار گرفته و به نظرم میرسد دور نیست آن روزی که صحن قدس را با سوزندوزیهای زنان بلوچ فرش کنیم.
امیررضا انتظاری
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان سالن همایش امام رضا
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #وحدت_و_مقاومت
*مستقبل استمراری**
دیر رسیدم. از سکوت طولانی حاکم بر فضا معلوم بود دکتر، حسابی از دستم کفری شده. نشانگر سرعت ماشین انگار یک چیزی زده باشد کلا در آسمان بود، کمتر از 180تا برایش کسر شأن بود. سکوت وقتی شکست که یکی پشت تلفن گفت آقایان مولوی مستقبِل هنوز از میرجاوه راهی مرز نشدهاند، خب معلوم شد دیر نرسیدهایم. اطلاعی هم از آقایان مولوی مستقبَل نداشتیم. دوربینهای امنیتی اتاق رئیس پایانه لحظه ورودشان را ثبت کرد. یوسف الرحمن معمولا آدم آنلاینیست. هروقت تماس بگیری حتما جواب میگیری. شیراز خواهرزادهاش که پزشکی میخواند و پدرش مولانا عبدالرحمن. مولانا انوار الحق هم مثل همیشه اتو کشیده و خندهرو وارد سالن شد. در کنار انوار الحق سنی، یک روحانی شیعه کوچک اندام با تفکرات بلند وحدت وارد سالن شد. سرخی پوست سفیدش نشان میداد آن طرف مرز حسابی آفتاب خورده. ترکیب مهمانان پاکستانی کنفرانس وحدت کامل شد. من را یاد خاطرهای از مولانا عبدالرحمن انداخت. «تکفیری ها تهدید میکنند اگر دسته عزاداری امام حسین بیرون بیاید همه را میکشیم. عبدالرحمن مولوی و امام جماعت یکی از بزرگترین مراکز دینی کویته پاکستان طلبهها و پامنبریهایش را جمع میکند تمام مسیر را با سد انسانی راهرو باز میکنند تا عزاداران امام حسین در ظهر عاشورا بدون ترس تکفیریها عزاداری کنند. به قول اهل دلی، عزاداری برادران اهل سنت مقبولتر باد.»
علیرضا خسروی
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان مرز #میرجاوه
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #وحدت_و_مقاومت
به جمهوری اسلامی ایران خوش آمدید
به ترتیب از چپ به راست مولوی طلحه، یک نفر محافظ، حجتالاسلام کریمی، مولوی محبی، یک نفر محافظ، من، شیراز همت، چند نفر محافظ، داخل ون تشریفات نشستهایم. چند خودرو دیگر جلوتر از ما حامل علمای پاکستان بود. شیراز همت کنار من نشسته بود، داییاش یوسف الرحمن و پدربزرگش مولانا عبدالرحمن در یک خودرو و مولانا انوار الحق به همراه حجتالاسلام اخلاقی در خودرو دیگری بودند. چند دقیقهای بود که از مرز راهی زاهدان شده بودیم. مولوی طلحه باب شوخی را باز کرد. رو به حاج آقا کریمی گفت: «چرا شما آخوندا میگید شهادت خوبه اما خودت شهید نمیشی.» مولوی محبی قضیه رو دست گرفت: «اصلا چرا خودت شهید نمیشی.» مولوی طلحه انگار برق گرفته باشدش: «من شهید بشم دو تا خونه بیسرپرست میشن.» دوهزاریام جا افتاد که جناب مولوی طلحه دو همسر دارد. سر شوخی که باز شد هرکس شروع کرد به دعای شهادت برای دیگری. حاج آقا کریمی میگفت خدایا طلحه رو شهید کن. مولوی طلحه میگفت خدایا منو بعد از کریمی شهید کن. در همین گیر و دار بودیم که نمیدانم از کجا یکهو یک تابلو منقش به تصویر شهید عبدالواحد ریگی و سجاد شهرکی دو شهید روحانی شیعه و سنی پیدا شد و سکوت را به جانمان انداخت. شوخی شوخی جدی شد. زمزمه دعای عاقبت بخیری و شهادت از میان لبها شنیده میشد. تابلو زرد خردلی خیلی قدیمی در کنار جاده دیده میشد که بزرگ نوشته بود به جمهوری اسلامی ایران خوش آمدید.
علیرضا خسروی
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان مرز #میرجاوه
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #وحدت_و_مقاومت
زن فلسطینی
یک چیزی را گم کرده بودیم، یک چیزی که حداقل ما خانمها فکر میکنم برای پیدا کردنش آمده بودیم اینجا، تالار امام رضا.
لباسهای سفید اتوکشیده آقایان اهل سنت فضای آفتابی تالار را مهتابیتر کرده بود. روسریهای یک شکل شبیه چفیه را سرکردیم و جاگیر شدم انتهای سالن که به همه مهمان ها اشراف داشته باشم، تکتک چهرهها را با دقت نگاه کردم چشمم افتاد به اقای احمد شهریار که نمکگیر ایران شده بود و کتشلوار تنش بود اما کلاه آینهکاری پاکستانی را هم سر گذاشته بود. دوباره چشم چرخاندم دنبال حداقل سه نفر آدم عجیب. حتما میپرسید آدم عجیب کیست؟
دنبال مهمانهای فلسطینی میگشتم، ندیدمشان!
بلند شدم پرسیدم: مهمونایی که از فلسطین اومدن کجا نشستن؟
_خانم ها متاسفانه سفرشون کنسل شد و آقایون ردیف جلو
چند بار پلک زدم و اشاره کردم: اون ردیف؟
_آره
چهار نفر جوان فلسطینی ردیف جلو نشسته بودند، آرام، معمولی، با پوشش تیشرت و پیرهن شلوار. من چرا دنبال آدمهای عجیب میگشتم؟
چشم بر نمیداشتم ازشان تا آقای امین عضو جهاد اسلامی فلسطین دعوت شد برای سخنرانی. اقای امین صورتک به رو نداشت، حتی ابهت سالن نگرفته بودش، این اقتدار این طنین صدایی که بالاتر میرفت مال خودش بود، او یک جزء از کل آدمهای عجیب بود. هر جملهای که میگفت سیبک گلویش بالا پایین میرفت. آخر سخنرانی اش را به عربی گفت، انگار احساسات فقط با زبان مادری منتقل میشود، زبان مادری رسانای پیام است و حتما بود که اواخر سخنرانیاش تار میدیدم. میگفت خون فلسطینیها بیداری اسلامی را رقم زده و من میترسیدم از اینکه ما بیدار نشده باشیم.
بعد از افتتاحیه رفتیم سمت کمیسیون بانوان جایی که امید داشتم آن چیزی که گم کرده بودم را پیدا کنم، درب ورودی سالن ایستاده بودیم، که صدای سرود دخترخانمها بلند شد، نمیدانم چه شد، همه جا خاکستری شد، رنگ لباس دخترها، گل رزهایی که دستشان بود و نمایشگاه عکس فلسطین. همخوانی میکردند و تصویر آن شب و بمباران بیمارستان از جلوی چشمهایم رد میشد و رنگ گرفته بود از همهچیز. آقای امین و آقایی از غزه ایستاده بودند دم در. اشک از گونهی مهمانها چکید. مردها که اشک میریزند دنیا به مویی بند میشود، پایههایش سست میشود.
همه خانم ها نشسته بودند و یک سوال را مکررا تکرار میکردند با ادبیات متفاوتی. راز مقاومت و ثبات زن فلسطینی؟
مادرهایی که از صبح کنار گوشم بهشان زنگ میزدند مامان کی میای؟ مامان کجایی؟ و پیامهایی که هر دو سه ساعت روی گوشی ام ظاهر میشد: فاطمه تمام نیستی؟
حالا هی یک سوال را تکرار میکردند، چطور زن فلسطینی کودکش را با دستهای خودش دفن میکند و میگوید فدای مقاومت؟
اگر هزار بار ما زنها را بنشانید وسط معادلات سیاسی و مسائل کلان کشور ها و منطقه و جهان اسلام باز عواطف و منطق زنانهمان پیشداور همه اتفاقات است.
آقایی که اهل غزه بود، نشسته بود در جایگاه کسی که باید جواب بدهد، و من میدیدم چطور با هر سوال رنگ چهره خانمها سرختر میشود و سرعت پلک زدنشان چند برابر. و اگر سفر خانمها کنسل نمیشد مطمئنا یک جایی این مادرها میشکستند.
جواب خانم ها را اینطور داد: مادران ما سر سفره قرآن بزرگ شدهاند و ما را هم سر سفره قرآن بزرگ کرده اند.
یک خط جواب بود و ما باید میشکافتیمش، از آن تغذیه میکردیم تا دغدغههایمان ریشهدار شود، با اصالت شود و به هر بادی نلرزد.
زن فلسطینی تکلیفش را به قول یکی از خانمها با دنیا مشخص کرده بود.
بیانیهای هدیه شد به مهمانان فلسطینی، از طرف تمام زنان و دختران ایرانی به زنان و دختران فلسطینی، با قرائت هر کلمه از این طومار، بیتابتر میشدم. کلمهها لال هستند، حتی اشکها رسانا نیست. وقتی آقای اهل غزه گفت اگر مادرم زنده بماند بیانیه را به او خواهم رساند، و امیدوارم با شما در مسجد الاقصی دیدار داشته باشیم، فهمیدم ما یکچیزی را باختهایم، امید را.
کمیسیون با صحبت در مورد تربیت فرزند با خانم خطیب و خانم فاضل از نخبگان و فعالان اجتماعی کشور ادامه پیدا کرد و به انتها رسید و ما چهل نفر ماندیم و یک جمله راهنما: ما سر سفره قرآن بزرگ میشویم و میپرورانیم.
فاطمه رضائی
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان سالن همایش امام رضا
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #وحدت_و_مقاومت
برادر
از کودکی همیشه برایم شنیدن کلمهی اهل سنت تداعی کنندهی جملهی مسلمانان برادر یکدیگرند بوده ولی هیچ موقع به نتیجه نمیرسیدم که یزدی بودنم چه نسبتی با این جمله دارد.
داخل سالن نشستهام و مدام از خودم میپرسم، من جایم اینجاست؟ سالن هرگوشهاش پر است از جملهی مسلمانان برادر یکدیگرند. صندلیها مخلوط شدهاند، مخلوط از لباس بلوچی و لباس سیستانی و سرهایی که نزدیک به هم شده و با هم حرف میزنند، برخی در آغوش میگیرند و برخی بگو و بخند میکنند. شاید اگر کسی از بیرون بیاید و این جماعت را نشناسد، فکر میکند همه با هم برادرند. ولی اینها دلیلی برای سؤال من نیست: «پس یزد چی؟»
سمت چپم پیرمردی با لباس سفید بلوچی نشسته و شالی سفیدتر از سفیدی لباسش روی سر انداخته. حقیقتاً میترسم یک کلمه حتی جواب سلام را بدهم. در عین حال همیشه دوست داشتم با علمای اهل سنت هم کلام شوم. دل را به آسمان میزنم و میپرسم: «سلام... فارسی بلدین؟»
با لبخند جواب میدهد: «سلام علیکم، بله تقریباً.»
«خوب هستین؟»
«الحمدلله... شما خوبین؟»
«خدا رو شکر... میشه بپرسم از کجا اومدین؟»
عینکش را برمیدارد و جواب میدهد: «عبدالرحمان الله وردی هستم از علمای اهل سنت روستای کوهک در محدودهی بمپشت.»
در ادامه با همان فاصله چند ثانیهای که بین تلفظ هر کلمه میگذارد، میپرسد: «شما چه کاره هستین؟»
میگویم: «دانشجو... از یزدم.» انگار این یزدی بودنم باید از درونم آزاد میشد.
تکمیلش میکنم: «فکر کنم از لهجهام تشخیص دادید.» و لبخند میزنم.
لبخندش بزرگتر از قبل میشود و میگوید: «یزد؟ یزدیها خیلی آدمهای خوبی هستن.»
توقع نداشتم به این سرعت از یزدی بودن من تعریف کند. میخواهم بپرسم: «شما یزد آمدین؟» که او زودتر میگوید: «یزدیها چندین سال پیش آمدن شهرهای ما زندگی کنن.»
قبلاً شنیده بودم ولی با خودم گفته بودم که شاید یکی دو نفر بیشتر نبودند. با شوری بیشتر در صدایش ادامه میدهد: «یزدیها برای ما قنات میکندن... و کارشون کشاورزی بود.»
انگار همایش شروع نشده نسبتم را پیدا میکنم. انگار این شخص همسایهی دیوار به دیوار ما برای مدتها بوده که حالا روی صندلی کنار من در سالن همایش وحدت و مقاومت نشسته. نمیگذارد سکوتی بین ما شکل بگیرد و این بار میگوید: «دو سه باری برای دکتر به یزد آمدم... علم پزشکی خوبی هم دارن.»
پیرمرد همانطور که شال سفید را به پشت سرش هل میدهد، تأکید میکند: «همسایههای ما هم یزدی بودن و واقعاً آدمهای خوبی بودن.»
قاری مشغول قرائت شروع جلسه میشود و ما هم میفهمیم که باید سکوت کنیم.
افتتاحیه که بعد از یک ساعت تمام میشود، بلند میشوم که بروم به کمیسیونهای همایش برسم. ناگهان احساس میکنم چیزی را جا گذاشتم، برمیگردم و با لبخند میگویم: «شماره شما را میتوانم داشته باشم؟»
میگوید: «بله، حتماً... بنویس و بعد به من هم یه تک بزن.» و ارقام شماره تماس را میگوید.
میخواهم بروم که عالم اهل سنت جهت اطمینان میگوید: «برادر... اومدین سراوان حتماً بهم خبر بده... بیایین طرف ما تا در خدمتتون باشیم.»
امیررضا انتظاری
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان سالن همایش امام رضا
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا