eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 خون من رنگین‌تر نیست - موشک اول کنار خودرو می‌خوره، پیاده می‌شه خانمش رو نجات می‌ده. می‌رن پشت درخت. موشک بعدی رو می‌زنن خودش و خانمش شهید می‌شن. شنبه شب این پیام را دیدم اما جزییاتش را نفهمیدم. صبح طبق معمول بچه‌ها روانه مدرسه شدند. من ماندم و دخترکم. وقت زیادی تا بیدارباش او نداشتم. برنامه‌هایم را نوشتم. گوشی را برداشتم و وارد ایتا شدم. اسم یکی از دوستان و هم محله‌ای‌های دوران مجردیم را دیدم. تعجب کردم. ارتباط زیادی با حمیده نداشتم هر از گاهی به هم پیام می‌دادیم، آن هم از طریق پیامرسان سروش. قبل از پیگیری اخبار مقاومت، پیام‌هایش را باز کردم. عکس آرزو را فرستاده بود و زیرش نوشته بود: «شهادت اولین بانوی ایرانی جبهه مقاومت.» چشم‌هایم بازتر شد. دستم سست شد و گوشی را روی پاهایم گذاشتم. شوکه شدم: «آرزوووو، مگه می‌شه؟!» بقیه فیلم و عکس‌ها را نگاه کردم. اشکم جاری شد. کانال‌های اخبار مقاومت را بالا و پایین می‌کردم که پیام بعدی از یکی از دوستان قدیمی رسید: «این خانمی که تو لبنان شهید شده همون دختر آقای کرباسی هم محله‌ای‌مون هست؟» اشک‌هایم را پاک کردم و نوشتم: «آره همون آرزوی خودمونه.» تمام برنامه‌هایم را کنار گذاشتم و درگیر گوشی شدم. خاطرات آرزو و کارهایش جلو چشم‌هایم رژه می‌رفت. با صحبت کردن با دوست و آشناها خاطرات از یاد رفته‌ی من هم زنده می‌شد. از کلاس‌هایی که گاهی به جای مسجد محله توی خانه‌شان برگزار می‌شد تا گروه سرود و تواشیحی که با آرزو و دیگر دخترهای شهرک گلستان تشکیل داده بودیم و در مسجد یا خانه‌ی یکی از اعضای محله تمرین می‌کردیم و در یکی از مراسمات جشن اهل بیت اجرا کردیم. از لبخندهایی که روی صورتش جا خوش کرده بود تا نماز جماعت‌ها و نماز وترهای بعد از نماز عشایش که ترک نمی‌شد. از مهربانی‌هایش و تعهدش به خانواده و دوست و همسایه تا صبوری و شجاعتش در این اتفاقات اخیر که از زبان مادرش شنیدم: «به آرزو گفتم مامان جنگه، برگرد ایران برگرد. اما آرزو جوابش یکی بود: مامان اولا که من خونه و زندگیم این جاست. ثانیا خون من رنگین‌تر از خون بقیه نیست. ثالثا شما فکر می‌کنید من لیاقت شهادت رو دارم؟ خودتون رو برای رفتنم آماده کنید.» پ.ن: شهید عواضه و شهیده معصومه (آرزو) کرباسی در کنار فرزندان‌شان زهراسادات هاشمی سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 وداع با شهیده بخش اول ۱. نشسته بودم توی مترو، زن دستفروش داشت لوازم آرایش می‌فروخت. تبلیغ می‌کرد. خانوم خوشگلا، نمی‌خواین خوشگل‌تر بشید؟! به دور و برم نگاه کردم. رنگین‌کمان بودند انگار. صورتک‌هایی که دیگر جایی برای نقاشی جدید نداشت. زن می‌گفت فلان چیز ضدآب است، ۲۴ساعته. ۲۴ساعت زمان زیادی بود. زن‌ها دوست داشتند مدت زیادی زیبا باشند. به معصومه کرباسی فکر کردم. ۲۴ساعت برای او کم و کوچک است، او معامله‌ای کرده بود که سودش در این بود که تا ابدیت زیبا بماند! ۲. مترو، پارک شهر، شب. مادر را به بهانه‌ی جای پارک، راضی کرده بودم که ماشین نیاوریم. فکر می‌کردم که حتما حوالی معراج جا برای سوزن انداختن نباشد، اما هرجا قدم برداشتم در تاریکی عمیق‌تری فرو رفتیم. یکجا دیگر پایم شُل شد. نکند مسیر را اشتباه آمده‌ایم؟ نکند تاریخ را اشتباه دیدم. گوشی را چک کردم. با ادمین معراج صحبت کرده بودم و گفته بود که مراسم وداع امشب است. رسیدیم سر کوچه. پرنده پر نمیزد. دوتا مرد یک میز آهنی با یک قوطی دستساز گذاشته بودند و کمک به مردم غزه و لبنان جمع می‌کردند. مادر گفت خبری نیست، بیا برگردیم. باورم نمیشد. گفتم حالا چند دقیقه صبر کنیم، شاید خبری شد. مادر به کوچه‌ی تاریک و سوت و کور معراج اشاره کرد و گفت: نمیشه برای اون شهادت باشکوه، یه همچین مراسمی گرفته باشن، حتما اشتباه کردی! دو دقیقه بعد زنی با عجله از پشت سر ما گذشت و به سمت ساختمان معراج رفت، فهمیدم که اشتباه نکرده بودم. اشتباه را آن مسولین فرهنگیِ خواب‌آلوده‌ای کرده بودند که از چنین فرصتی برای بیدار کردن دل‌ها، بهره نبردند. چقدر می‌شد برای امشب کار فرهنگی تعریف کرد. چقدر می‌شد دست زن و بچه‌هایی از هر قشر را گرفت و آورد پای تابوت زنی که عاشقانه‌ترین شهادت را در تاریخ مبارزه با شقی‌ترین‌ها، رقم زده بود. چقدر امشب می‌شد قشنگ‌تر مهمان‌نوازی کرد. من فکر می‌کردم امشب تمام تهران یا لااقل تمام آن‌هایی که همیشه گفته بودند که عاشق مبارزه با اسراییلند یا حداقل همه‌ی زن‌هایی که دنبال یک عاقبت‌بخیر شده‌ای از جنس خودشان هستند، اینجا باشند... اما نبودند. یک دهم و یک صدم و یک هزارمشان هم آنجا نبودند! آخرش به این نتیجه رسیدم که همه چیز آنجا اشتباهی بود جز ما آدم‌هایی که با پای دلمان رفته بودیم به پیشواز مهمانی عزیز؛ خیلی خیلی عزیز! ۳. دوران دانشجویی زیاد آمده بودم معراج‌الشهدا. اما تمام راه به این صحنه فکر کرده بودم. جایگاه تابوت را در حیاط آماده کرده بودند. عادت داشتم به دیدن چهره‌های مردانه‌ی روی تابوت‌های معراج‌الشهدا؛ اما حالا قرص قمری از میان چادر مشکی، به ما لبخند می‌زد. چند مرد، دور تا دور حیاط ایستاده و منتظر پیکر بودند. تمام مسیر فکر کرده بودم به تجربه‌ای که برای اولین بار رقم می‌خورد. من داشتم به مجلس وداع با زنی شهید می‌رفتم. زنی که در راه مبارزه با اسراییل به شهادت رسیده بود . چقدر همنشینی این کلمات تازگی داشت. انگار هرکدامشان آتش زیر دلم را شعله‌ورتر می‌کردند. گُر می‌گرفتم و می‌سوختم و ققنوسی درون من رشد می‌کرد و بزرگ‌تر می‌شد. دوباره به عکس روی جایگاه نگاه کردم. شهیده همچنان توی تصویر می‌خندید. به گریه افتادم: به ما بیچارگان زانسو نخندید! ادامه دارد... فاطمه سادات مظلومی @elaa_habib سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 وداع با شهیده بخش دوم ۴. پایم را که توی حسینیه گذاشتم، مداح گفت: آقایون فاصله بگیرند، بذارن تابوت رو خانوم‌ها بلند کنند. خدا را شکر جمعیت خوبی توی حسینیه جمع بودند. می‌شد روی رود شدنشان حساب کرد. تابوت را بلند کردند و مثل سبد حامل موسی بر روی نیل، شانه به شانه فرستادند جلو. انگار هنوز لیاقت قدم‌های موسی را نداشتم، پیکر به شانه‌ام نرسید. شاید هم هنوز توی لبخند شهیده غرق بودم. غریق چطور می‌تواند ناجی شود؟! هرچه بود دنبال سر جمعیت راه افتادم. پیکر شانه به شانه جلو می‌رفت و از من دور می‌شد، برایش از راه دور دست تکان دادم و خواندم: صدایت می‌زنیم از دور و مشتاقیم پاسخ را... ۵. من حواسم به پیکر بود. نه مداح را می‌دیدم، نه سِن کنار حیاط را. اما گوش‌هایم می‌شنید که روضه‌ی حضرت زهرا می‌خوانند. یک آن گمان کردم یکی تک‌تک مویرگ‌های قلبم را گره زده، نه خونی می‌رفت. نه خونی می‌آمد! ناگهان مداح گفت: تو رو خدا نگاه کنید شهیده چه بچه‌هایی تربیت کرده، همه سینه‌زن. تازه چشمم به سآن افتاد. یخ زدم. چشم‌هایم دو تا ترک پوستی بودند که از سرما بی‌وقفه خون می‌باریدند... بزرگترین پسر، خواهرش که کوچک‌ترین فرزند بود را بغل گرفته و تلاش می‌کرد دوتایی سینه بزنند، دوتا پسر و دختر وسطی هم رو به جمعیت‌ سربندبسته‌ ایستاده و آرام سینه می‌زدند. پسر دوم اما انگار بی‌قرارتر بود. دلش تاب نیاورد که این دقیقه‌های آخر باهم بودن را از دست بدهد و رفت کنار تابوت مادرش. همان پسری که در جواب تسلیت زنی گفت: "راه مامان بابامون رو ادامه می‌دیم، همه‌مون شهید می‌شیم". یکهو انگار فاطمیه شد و کلمه‌ها دنبال سر هم جلوی چشمم رژه رفتند: مادر هرکاری کند، بچه‌ها یاد می‌گیرند. مثلا اگر شهید شود! ۶. هر پنج بچه رفته‌ بودند کنار تابوت مادر. دور و براشان شلوغ بود. همه‌ی زن‌ها و مردها می‌خواستند، عطر و گردی از تابوت را به نیت تبرک، توشه بردارند. من اما حواسم دوباره پرت لبخند شهیده شده بود. کلافه شده بودم. انگار می‌خواست چیزی را بفهمم که نمیفهمم. بالا تا پایین جایگاه را با چشم گذراندم. یکهو انگار سلول‌های خاکستری مغزم فعال شدند. تابوت شهیده را توی چفیه پیچیده بودند و کنارش پلاکاردهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل گذاشته بودند. جواب همینجا بود. علامت سوال ذهنم پاک شد و به جایش چند ستاره‌ی روشن، مسیری را نشانم دادند: طوری زندگی کن که پیکرت را توی چفیه بپیچند و زیر تابوتت مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل بگویند! ادامه دارد... فاطمه سادات مظلومی @elaa_habib سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 وطن اختلال فشار روانی پس از سانحه یا استرس پس از حادثه (به انگلیسی: Posttraumatic stress disorder) (به صورت مخفف: PTSD)، نشانگانی است که پس از مشاهده، تجربهٔ مستقیم یا شنیدن یک عامل استرس‌زا و آسیب‌زای شدید روی می‌دهد که می‌تواند به مرگ واقعی یا تهدید به مرگ یا وقوع یک سانحهٔ جدی منجر شود. استاد قرار بود کمک کند خشممان را کنترل کنیم. تیشه برداشته بود افتاده بود به جان تک تک ریشه‌های پیچک خشم. قرار بود از آن پایین مایین‌ها قطعشان کند که خشم، فشار دست و پایش را از بیخ گلوی خودمان و احساساتمان بردارد. از اضطراب گفت و استرسی که کنترلش از دستمان در رفته تا رسید به این چهار حرف. PTSD. انقدر تکرارشان کرده بود که توی تلفظ چک و فرزش، جای p و t و sخیلی معلوم نبود، مجبور شدم سرچش کنم آن هم با این کلید واژه‌ها: اختلال tsth. خداراشکر گوگل از من حافظه‌اش بهتر است اختلال اضطراب پس از سانحه را زود پیدا کرد. استاد با کفش‌های مارکش که داد می‌زد مراجعه زیاد دارد و احتمالا یکی از مشکلات رایج مردم این دوره زمانه اضطراب‌های حاصل از تنش است، خودش را رساند به تابلو که بنویسد این روزها، مواظب باشید بچه‌ها را در شرایط رسیدن به این اختلال قرار ندهید. جلوی بچه ها اخبار نبینید. مدام فکر جنگ نباشید. هنوز درست و حسابی نقشه‌ی زدن اضطراب را پهن نکرده بود جلوی چشممان که مجبور شدیم از مادری بشنویم که بی‌خود از خودگذشتگی می‌کند و ته مانده‌ی غذای بچه‌ها را می‌خورد و همین‌ها بی‌احترامش کرده. روانشناس بعدی روی تابلو نوشت، ذهن دو قسمت دارد قسمت سرزنشگر، و قسمت مهربان. قرار بود یادمان دهد با خودمان مهربان باشیم. که همین ازخودگذشتگی های بی‌خود را بریزیم دور. وسط بحث شفقت و مهربانی با خود، صدیقه پیام داد و عکس معصومه را فرستاد. فیلم شهادتش را همانجا باز کردم. پهباد یک دور ماشینشان را هدف گرفته بود و وقتی دستش توی دست‌های رضا بود و پیاده شده بودند جایی سرپناه بگیرند، آتش انفجار آن قسمت را روشن کرد. فیلم را چند بار دیدم. صدیقه پیام داد رفته خانه‌ی مادرش. نوشتم: کاش بهم گفته بودی. استاد داشت مثال می‌زد از وقت هایی که دلمان می‌خواهد گیر بدهیم به در و دیوار و فکر کنیم همه به ما که می‌رسند آن روی فامیل شوهریشان را رو می‌کنند. نگاه کردم به صورت معصومه. احساس کردم دنیا خیلی مسائلش بزرگتر از این شده که بخواهم فکر کنم، اگر یکی به من رسید و چشم و ابرو بالا انداخت. چکارش کنم. از سر کلاس بلند شدم. شب خانه‌ی پدری معصومه شلوغ بود و مادرش هم خسته. خیلی از معصومه نگفت الا اینکه امانت بود و امانت را دادیم دست صاحبش. و اینکه انقدر زن و شوهر عاشق هم بودند که با هم شهید شدند. فکر می‌کنم به پهبادی که نه به مادری رحم‌ می‌کند نه به قلب‌های صافی که تویش محبت و عشق موج می‌زند. صدیقه لینک مصاحبه‌ی مهتدی، پسر چهارده ساله‌ی معصومه را فرستاده. مصاحبه‌اش نه رد اضطراب دارد نه اختلال ptsd نه ترس، نه نگرانی. از مادر گفته که نترس بود و شجاع و مقاوم. از روز آخر که نماز صبحش را توی بالکن هتل خوانده و لباس‌های بچه‌ها که قرار بوده ببرد خانه‌شان بیروت، بشوید و برگردد. معصومه را به زور از خانه جدا کرده بودند. خانه‌ای که دائم تهدید گلوله‌های چند تنی روی سرش بوده. دلش نمی‌خواسته حتی اندازه‌ی یک جا به جایی چند کیلومتری، اسرائیل احساس کند، جنگ را برده. مصاحبه‌ی مهتدی را می‌خوانم. هیچ جایش اثری از ترس نیست. معصومه خوب مادری بوده. وسط سر و صدای دائم گلوله‌ها و انفجارها، بچه‌هایش را مرد بار آورده. وطن برایشان پاره‌ی تنشان شده. حتی اگر گلوله بارانش کنند. عشقش، همه‌ی ترس‌ها را شسته و برده. یادم می افتد به استاد و اختلالی که باید مواظبش باشیم. برای بچه‌هایی که یادشان می‌دهیم، این خرابی‌های وطن آباد بشو نیستند. جانتان را بردارید و فرار کنید. هنوز اسرائیل توی دنیا هست و ما داریم برای دنیای بدون اسرائیل تربیتشان می‌کنیم. سیده زینب نعمت‌الهی eitaa.com/kaashkoul سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 می‌خواهم که چراغ راه زندگی ام باشی به نام خدای شهیدان که فرمود: شهید، بی مرگ است. باید درباره‌ات بیشتر بدانم تا بتوانم بر این صفحه نگارش چیزی را حک کنم که بیانگر احساسم به تو باشد. گروه‌ها و خبرگزاری‌ها را لحظه به لحظه جستجو می‌کنم تا شاید نشانی بیشتری از تو دریافت کنم. می‌دانم که باور می‌کنی لحظه‌ای که خبر شهادت تو و همسرت را در یکی از کانال‌ها دیدم روی فامیلت لحظه‌ای مکث کردم، کرباسی! چقدر این فامیل به همشهری‌های من نزدیک است اما بعد از مدتی مکث و عمیق ناراحت شدن از شهادت یک خانواده دیگر به دست رژیم منحوس، می‌روم پی ادامه زندگیم. ساعت ۱۰ شب یکی از گروه‌ها را باز کردم و پیام‌های تسلیت را دیدم. حسم چقدر درست گفته بود که تو همشهری منی، هر چند من به این حس‌ها، حس نمی‌گویم به طور عمیق باور دارم که خودِ خودِ شهید یک پای ماجراست. حالا اولین شهیده زن ایرانی راه قدس مایه افتخار شهر من شده است. تا نیمه‌های شب با فکر و خیالت کلنجار می‌روم. و به سختی خوابم می‌برد. به محض اینکه چشم باز می‌کنم می‌خواهم بیشتر از تو بدانم. سراغ تمام خبرها می‌روم تا شاید نشانی روشن‌تری از تو بیابم. مادری عجم با پنج فرزند ۱۸ تا ۲ ساله، دانشمند و نخبه، مقاوم و صبور و جسور، پای کار امام زمانش ایستاده و حاضر نشده است در زمانی که خیلی‌ها به فکر آسایش خود و فرزندانشان هستند میدان را خالی کند، گفته است مگر خون من از خون لبنانی‌ها رنگین‌تر است، در میدان می‌مانم تا شهید شوم. حس گنگ و مبهمی این چند روز سراغم آمده است: تاجی که تو بر سر همه زنان ایرانی گذاشته ای و باعث شده‌ای منِ زنِ مسلمانِ شیعه در این چند روز ارزشم را بیشتر بدانم و نهیبی که مدام بر خود می‌زنم من کجای واقعه ظهور آن یارِ جان ایستاده‌ام؟ من هنوز با تو حرف‌ها دارم. هنوز مانده است تا بشناسمت، من به معجزه شهادت تو محتاجم. من باید لایه لایه زندگی ات را بشکافم و تو را با همه وجود در زندگی‌ام بپذیرم. یقین دارم که با جاودانگی‌ات میخواهی ما را چراغِ راه باشی یقین دارم که در عصر روشنفکران متحجرِ زن، زندگی، آزادی، تو می‌خواهی راه درست آزادگی و زندگانی را به ما یاد دهی. از امروز باید فانوس به دست به دنبال تو بگردم تا ظهور کنی و بروز دهی همه جلوه‌های یک زنِ شجاعِ مسلمانِ شیعه را در همه ابعاد زندگی‌ام، باشد که دعای خیرت و لبخند عاشقانه‌ات بدرقه راه همه زنان این سرزمین گردد. باز هم از تو می‌نویسم فعلا این بضاعت کم را بپذیر... اعظم چیری سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا