ضیافتگاه - ۶.mp3
7.79M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۶
محمد از مدافعین حرم است...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۲
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها...
هم دلشوره داشتم؛ هم از شوق رفتن روی پا، بند نمیشدم.
نگرانی جزء جدا نشدنی وجود مادرهاست.
نمیشد دلتنگیام را از یک ماه دوری بچهها ندید بگیرم. ولی دلم را گذاشته بودم پیش دل مادرهای لبنانی. خودم را دلداری میدادم که؛
«بچههای تو توی امنیتن! بچههای اونا توی دل جنگ!
صدای مظلومیت و مقاومت این زنها، وسط جنگ گم شده! مگه نمیخواستی صداشون بشی! حالا این تو و این میدون زهرا خانم!»
چندبار تمرین کرده بودم که چطور موضوع را پیش بکشم.
سفرهی شام را پهن کردم. برای مطرح کردن ماجرا، بهترین وقت بود. گذرنامه را بهانه کردم و گفتم:
«مهلت گذرنامهم تموم شده؛ شما باید بیای امضا کنی دیگه؟ درسته؟»
همسرجان گفت: «بله باید بیام.
پاسپورت میخوای چی کار الان؟»
غذا را کشیدم توی بشقاب و گفتم:
«راستش امروز از حوزه هنری زنگ زدن.
خبر دادن میخواهیم چند نفری رو بفرستیم سوریه. برای کار روایتنویسی و مصاحبه!
شما هم اگه شرایطش رو داری، تو این سفر همراه بشی.»
منتظر بودم یک نه قاطع بشنوم و حسرت سوریه بر دلم بماند. صدای تپش قلبم را میشنیدم.
چند دقیقهای فقط صدای برخورد قاشقها به بشقاب میآمد و اخبار تلویزیون داشت از حملهی جدید اسرائیل به لبنان میگفت.
هیچ وقت سؤالها را بلافاصله جواب نمیدهد.
همیشه صبر میکنم تا فکر کردنش تمام شود و خودش شروع کند به صحبت کردن.
نفسم در سینه حبس شده بود.
قاشق را برد سمت بشقاب و در عین ناباوری گفت:
«باشه، برو، خدا به همرات!»
ذوق و تعجب همزمان توی صدایم پیچید:
«واقعا؟؟؟ برم؟؟»
نگاهش روی صفحهی تلویزیون بود.
آرام گفت: «آره، برو»!
میدانستم دلم برای همین سفرهی کوچکمان هم تنگ میشود.
حقیقتش فکر نمیکردم این قدر به سرعت رضایت بدهد. نه این که آدم همراهی نباشد. همیشه توی هر کاری که خواستم انجام بدهم پشتم بوده. امّا حرف رفتن به سوریه بود. این جا دیگر داستانش فرق داشت.
هر چند ته دلم مطمئن بودم کلام آقا را زمین نمیگذارد؛ «...فرض است هر کسی با هر امکانی کنار جبهه مقاومت بایستد...»
حتماً باور داشت این امکان من است.
(این که راوی برش مهمی از تاریخ باشم و به گوش دیگران برسانم.)
و رضایتش به رفتن من هم، امکان خودش.
جناب همسر برای من، مصداق این حرف حاج احمد متوسلیان است که گفت:
«تا پرچم اسلام را در افق نصب نکردی حق نداری استراحت کنی!»
هیچ کس به اندازهی من تلاشهایش در درست کار کردن، برای پیشرفت ایران جان را ندیده است. او در جای دیگری جهاد میکند و من باید در این وادی قلم بزنم.
شاید این راه ایستادن ما کنار جبهه مقاومت است.
ذوق زده گفتم: «فردا صبح بریم دنبال کارهاش؟
باید زودتر اقدام کنم. چند روز دیگه اعزامه!»
سری تکان داد و گفت: «باشه، بریم.»
صبح اول وقت اداره گذرنامه بودیم.
اولین سنگ پیش پایم نداشتن روسری ساده بود. از خانه که بیرون میزدیم، اصلاً حواسم نبود، برای آن عکسهای بیریختی که توی اتاقک پلیس به اضافه ۱۰ باید بگیرم، لازم است روسری ساده سرم باشد.
مجبور شدم یکی از دخترهای باغ شمعدونی (مجموعه فرهنگی دخترانهمان) را که
خانهیشان نزدیک آن جا بود از خواب بیدار کنم تا برایم روسری بیاورد.
مشکل عکس که حل شد، همسر جان یادش آمد شناسنامه را توی خانه جا گذاشته. مثل یخ وا رفتم.
تا برود و بیاید من داشتم برای خودم روضهی بیلیاقتی می خواندم:
«اگه کارا امروز تموم نشه، میره تا شنبه.
معلوم نیست دیگه به پرواز برسم.
متعالِ من! پروردگارم! داستان چیه؟ شما میخوای ما بریم یا نریم؟ من که می دونم لیاقتشو ندارم..»
وسط روضه خواندنهایم بود که پیدایش شد؛ با نامهی محضری دفترخانه.
رفتنم را امضا کرده بود و من را مدیون محبتش.
خدا وکیلی همسر و بچههای همراه داشتن نعمت است. ثوابی هم اگر باشد برای همین مردها ست.
از شنبه تا حالا، سهبار به اداره پست سر زدم. بالاخره بعد از کلی نگرانی، امروز گذرنامه به دستم رسید.
به حوزه هنری خبر دادم آمادهی رفتنم.
هنوز باورم نمیشد دعوت شدهام.
این که باید در ایام فاطمیه، مظلومیت و مقاومت این مردم را روایت میکردم؛ آن هم در محضر بانویی که بزرگ راوی کربلا بود، پشتم را میلرزاند.
قرار بود پا بگذارم در سرزمینی که به برکت خون مدافعین حرم، حالا آزاد بود.
من رسالت سنگینی را قبول کرده بودم.
و مطمئن بودم کار دارد از جای دیگری پیش میرود!
از گوشهی خاکی چادر امّ المقاومة!
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | نیمهشب | #تهران #ورامین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۶.mp3
7.75M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۶
غُفران
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۳
باورم نمیشد که با آن شلوغی و دود و ماشینهای سوختهای که بین راه جا خوش کرده بودند تا صور رسیده باشیم. به ورودی شهر که رسیدیم ناخودآگاه زیر لب صلوات فرستادم. انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته باشند. باری كه داشت روی شانههايم سنگینی میکرد. جان هشت زن و بچه کوچک که بیصدا در هم فشرده نشسته بودند و زیر لب دعا میخواندند. همه ساکت بودند و هر کدام از خواهرهایم یکی از بچهها را محکم در آغوشش گرفته بود. انگار بچهها هم فهمیده بودند که اوضاع مثل همیشه نیست. ساکت بودند. آن مسیر کوتاه برایم مثل یک سال گذشت. عبور از بین ماشینهای سوختهای که بین راه مانده بودند. خانههای ویران ... شوهرم همانجایی که گفته بود منتظر بود. کنار پل ورودی شهر. یعنی بدترین جای ممکن. اما من فقط همان جا را خوب بلد بودم. حالا دیگر همه چیز را به خودش میسپردم. از ماشین که پیاده شدم لبخند زد. مثل همیشه که میخواست دلشورههایم را آرام کند. اینبار لباس روحانیت نپوشیده بود.
اجازه نداد حرفی بزنم. سریع سویچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت:
- با این ماشین برید. بزرگتره. بنزین هم زدم. خیالت راحت تا جبیل خونه مادرت میرسید.
خانه مادرم؟ جبیل؟ چرا خودم یاد آنجا نیفتاده بودم؟ از خانه که بیرون زدیم فقط میخواستیم که از روستا بیرون برویم و اصلا به اینکه کجا قرار است برویم فکری نكرده بوديم. باید به جبیل میرفتیم. خانه مادرم.
اما چرا میگوید بروید؟ مگر خودش نمیآید با ما؟
با نگرانی پرسیدم
- خودت با ما نمیای؟
سرش را تکان داد و گفت میدانی که نمیتوانم. میدانستم از اینجا که برود نه لباس روحانیت میپوشد و نه لباس عادی. لباس جنگ میپوشد. نزديك بود بغضم بشكند. اما خودم را به زحمت كنترل كردم. همه داشتند با مردهایشان از شهر بیرون میزدند و حالا قرار بود من این زن و بچهها را تنهايی و بدون هيچ مردی تا جبیل ببرم. خواستم بگویم نمیتوانم. خواستم بگویم تنهایم نگذار. خواستم بگویم این زن و بچهها را به چه کسی میسپاری و میروی؟ خواستم بگویم با ما بیا. لا اقل تا جبیل بیا. من نمیتوانم ... اما نگفتم. فقط در سکوت نگاهش میکردم. یاد زنهایی افتادم که در کوفه با گریه جلوی شوهرهایشان را گرفتند. زنهایی نگذاشتند شوهرشان به حسین ملحق بشود. دل شوهرهایشان را لرزاندند. پاهایشان را. نه من نمیخواستم شبیه آنها باشم. یاد روز عاشورا افتادم. یاد مادر وهب مسیحی. یاد همسر جوانش. یاد روزی افتادم که برای اولین بار همسرم را دیدم. من همسر شهید بودم. همسرم در سوریه شهید شده بود. در القصیر و من مانده بودم و دختری شش ماه ماهه با نیازهای ویژه. زنی بیست و دو ساله و دختری مریض و ضاحیه. بعد از شهید دیگر نمیخواستم ازدواج کنم. اما همسرم را که دیدم دقیقا شبیه او بود. حرفهایش. رفتارش. فاطمه دختر مریضم را مثل دختر خودش میدانست. حالا یعنی باید برای دومینبار منتظر خبر شهادت همسرم میشدم؟ چرا تعجب کرده بودم؟ من که خوب میدانستم زنی که تصمیم میگیرد با یک رزمنده ازدواج کند خوب میداند باید هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشد. باید قوی باشد. کم نیاورد. زنها و بچهها از ماشین بیرون آمدند. ریحانه دختر ۵ سالهام بیخیال جنگ محکم پاهای پدرش را بغل کرد و زینب از بغل خواهرم میخواست خودش را بیندازد بغل شوهرم.
هنوز نگاه همسرم میکردم. هنوز مانده بودم سرگردان بین شهر صور و کوفه و کربلا... من به همسرم احتیاج داشتم. در شرایط عادی تا جبیل چند ساعت راه بود. من تا حالا این همه رانندگی نکرده بودم. اصلا من از رانندگی خوشم نمیآمد. همسرم مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم. همیشه میگفتم خودت هستی. احتیاجی ندارم. میخندید و میگفت شاید روزی نباشم. باید بلد باشی. یعنی شوهرم این روزها را میدید؟ نمیدانم.
دستهایم را محکم گرفت بین دستهایش انگار که میدانست نگرانی عالم به جانم ریخته و حرفی نمیزنم:
- نگران نباش.
سرم را تکانی دادم و با دستانی که میلرزید سویچ ماشین را از دستش گرفتم.
جنگندهها بالای سرمان بودند. شهر بوی دود میداد. صدای انفجار قطع نمیشد. هر کس به سمتی میرفت. باید به سمت جبیل میرفتم. بدون همسرم. از شیشه ماشین نگاهش کردم. انگار که برای آخرینبار بخواهم نگاهش کنم. لبخند میزد و دست تکان میداد. دخترها از ماشين صدايش میزدند. خواستم لبخند بزنم. گریه امانم نمیداد ديگر. میدانستم که شاید این دیدار آخرین دیدار بین ما باشد. ماشین که به راه افتاد اشکهایم را پاک کردم. وقت گریه نبود. باید گریه را میگذاشتم برای وقتی دیگر. من باید این زنها و بچهها را سالم به جبیل میرساندم.
ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۰
نُوفا
بخش پنجم
بعد از ۲۲ ساعت راه به سوریه میرسیم و میرویم حسینیه فاطمیه. هیچکس را نمیشناسیم. غریبِ غریب هستیم. طبقه سوم حسینیه جایمان میدهند. شصت نفر در یک طبقه. به گمانم حالا حالاها اینجا ماندگار باشیم. با مبلهای چوبی برای خودمان حریم درست میکنیم. شرایط از آن چیزی که فکرش را کنی سختتر است!
الان دو ماهی از آمدنمان به حسینیه فاطمیه میگذرد. سوریه شهریست که به خودش جنگ دیده، موقعیت کاری برای مردم خودش ندارد، چه برسد به ما. بچهها بعضی وقتها سر کوچکترین چیزی اعصابشان به هم میریزد و اگر کسی جلویشان را نگیرد، کار به دعوا و کتک هم میرسد. روزانه دو ساعتی برق میآید و میرود. برای حمام بچهها صف میبندیم؛ اگر نوبتی گیر آمد، با آب سرد حمامشان میدهیم.
گاهی در تنهایی گریهام میگیرد؛ اما میگویم قطعا خدا صبر میدهد. به امام علی(ع) و حضرت زینب(س) میگویم: مسیر ما، مسیر شماست. اگر به جایی برسیم که چیزی برای خوردن هم گیر نیاید، همهی بچههایمان فدای مقاومت هم بشوند، هیچ باکیمان نیست. عزم و ارادهاش را هم خودتان بدهید. سخت است، خیلی سخت. امّا دنیا هر چه قدر هم بر ما سخت بگیرد، زورش به عظمت خدا که نمیرسد.
قصهی نُوفا در اینجا به پایان رسید. امّا در این مقطع کنونی، تاریخ ادامهی روایت زندگی نُوفا، پسرها و نوههایش را در مقصد بعدیشان؛ عراق، ثبت خواهد کرد.
در عراق کسی را داشتند، نه؟ میگفت پناهمان حسین(ع) است و بس. به امید او میرویم.
آخرین بار هم که پای صحبتش بودم، هنوز هیچ خبری از هادی نداشت، هیچ خبر!
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #لبنان
اینجا خرابه خراب نیست
خانههای بعلبک حدود ۲۰۰ متر است. حیاط کوچکی دارد و درختان زیتونی که نماد مقاومتاند.
اینجا شبیه دزفول است؛ سرسبز، مقاوم و معنوی.
در هر محله یک خانه را میبینی که به تازگی مورد هدف قرار گرفته و خراب شده.
گفتم خراب...
در نگاه ظاهربین من خرابی،
یعنی خسران؛
یعنی ضرر؛
یعنی غم؛
متاسفانه از ابتدای طوفان الاقصی تا بمباران لبنان در رسانهها خرابهها را نشان دادیم اما خرابه را روایت نکردیم؛ تحلیل نکردیم.
در باطن این خرابیها آبادی وجود دارد.
هرجا طاعت باشد، بندگی باشد، جهاد باشد، آنجا آبادی است.
مگر نخواندی این دعای ماه شعبان را که میگوید
واعمر قلبی بطاعتک
خدایا قلب مرا با بندگی خودت آباد کن
پس تو این خرابهها را خرابه ندان.
خرابه جایی است که قلب خراب باشد.
آن کس که در میدان مبارزه ایستاده وجودش آباد است؛ هر چند به ظاهر خانه خراب...
خانهای که در فیلم میبینید معراج مردی است که در حال نماز به دست شقیترین دشمنان خدا جام شهادت را سر کشیده.
شهادت در حین نماز سعادت است. لکن اگر حرکت برای خدا باشد همه لحظات هم عبادت میشود. فرقی نمیکند در حال نماز باشی یا غیر نماز؛
قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
سید مهدی خضری
eitaa.com/khezri_ir
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
آوارگان محترم
روایت مهسا الویری | سوریه