📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
چهارشنبههای نورانی
- برای من پیشنهادی ندارین؟
مریم، کوچکترین عضو گروه بچههای مسجد در هیاهوی بچهها دوباره حرفش را تکرار میکند، خم میشوم با انگشت میزنم روی نوک دماغش؛
- مگه قرار نشد هر کسی خودش کشف کنه چه کاری میتونه انجام بده؟
چند وقتی بود که پویش ایران همدل را برای کمک به جبههی مقاومت با کمک بچههای مسجد در محله تبلیغ میکردیم و مریم با دیدن تب و تاب بچهها با آن سن کم میخواست از بقیه بچهها عقب نیفتد، مربیهای مسجد بخشی از کلاس خود را به روایت مقاومت اختصاص داده بودند و حاصل کار یک نمایشگاه کوچک از فعالیت بچهها شده بود، از خوراکیهایی که بچهها با کمک بزرگترها برای فروش آماده کرده بودند تا خنزل پنزلهای دخترانه مثل دستبند وگیرهی روسری که خودشان درست کرده بودند و میخواستند به قیمت جان آدم بفروشند تا در رقابت بیشتر کمک کردن؛ از دوستانشان جلو بزنند، مریم اما هنوز در فکر بود شاید هنوز معنی مقاومت برایش نامفهوم بود و اصلا شاید با آن سن کم اولین بار بود که این واژه به گوشش میخورد ولی هر چه بود نمیتوانست بیخیال شور و شوق بچهها از همراهی با این ماجرا شود، خودش میخواست این شیرینی را زیر زبانش حس کند، لابد با خودش میگفت؛ مقاومت هر چه که هست، حتما چیز خوبی است که بچهها را اینقدر سر ذوق آورده... کلاس قرآن شروع میشود، نوبت به سورهی شعرا رسیده، پیامبران یکی یکی سراغ قوم خود میروند و با مقاومت آنها را دعوت به آیین الهی میکنند، ناگهان برقها میرود، فراموش کردهام که ساعت خاموشی دقیقا با کلاس قرآن همزمان شده، بچهها مسجد را روی سرشان میگذارند، با مربی مشورت میکنم، بچهها هم نظر خود را میدهند هر طور شده با نور گوشی همراه، کلاس را به اتمام میرسانیم اما برای جلسهی بعد باید فکری کرد، مربی میگوید با همین نور گوشی فعلا ادامه دهیم، اما یک عده از بچهها غرغر میکنند که نور صاف توی چشممان است و اذیت میشویم، یکی شمع را پیشنهاد میدهد که من رد می کنم، هم خطرناک است و هم ممکن است فرشها را کثیف کند، میگویم چطور است فعلا کلاس را تعطیل کنیم؟؟ بچهها که همگی شیفت صبح هستند و نمیشود از روشنایی روز هم استفاده کرد، بچهها دوباره شلوغ میکنند که نه! تعطیل نکنیم، مریم که تا الان ساکت نشسته، کمی سر جای خود جابجا میشود؛ خانم اجازه! مادربزرگم یک مهتابی شارژی داره، میتونم هفتهی آینده اونو بیارم! کمی به فکر فرو میروم، لپ کوچولویش را که از روسری زده بیرون محکم میکشم؛ واااای بچهها ببینید، مریم کوتاه نیومد و بیخیال کلاس قرآن نشد و یک راه خوب پیدا کرد، به این میگن مقاومت! مریم کمی فکر میکند و میخندد، لپهای کوچکش حالا بیشتر بیرون زده!!
زهره مومنی
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد مسجد و حسینیه صاحبالزمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
انسانیت زیر آتش
در لابهلای عکسها و فیلمهای مردمی که در حال جمع کردن بار و بندیلهایشان به سمت ویرانه که نه برای آنها دولتسرا بود یک عکس نظرم را بیش از بقیه جلب کرد.
در ظاهر چند اسکناس و یک کاغذ باطله بود.
اما در باطن پر بود از شرافت و مردانگی...
از نگاه مویرگی به چیزهایی که شاید زیر موشک و بمباران بیاهمیت جلوه کنند...
از اهمیت به وجود آدمهایی که حتی در نبودشان خرابههای خانه و وسایلشان هم ارزشمند است...
یادم آمد روز دیرین...
ایام شهادت حاج قاسم که میشود بعضی از خاطرات او را در قالب فیلم کوتاه از تلویزیون نشان میدهند.
یکی از فیلمها نشان میداد که حاج قاسم و همراهانش توی یکی از خانههای مردم سوریه چند روزی اقامت داشتند و هنگام رفتن حاج قاسم نامهای نوشت و از اهل خانه معذرت خواهی کرد و بابت خسارت جزئی وارد شده حلالیت طلبید...
آن روز هم حاج قاسم ما در زیر آتش داعش حواسش بود که باید اجازه بگیرد از صاحبخانه برای ورود به منزلش...
و اگر نبود نامهای بگذارد و حلالیت بطلبد بابت حضور بیاجازه و خسارتی جزئی که شاید همرزمانش برجای گذاشته باشند و آن لابهلا چند اسکناس هم بابت خسارت گوشه نامه کنار بگذارد....
الحق که جبهه همان است و دشمن همان و رزمنده همان...
زهرا جلیلی
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
بازگشت - ۶
سماحة السید؛ سلام!
مردم دارند برمیگردند به خانههایشان. روی همان خرابهها خیمه بزنند.
کم کم به جای صدای غرش هواپیماها، صدای سرودهای مقاومت از ماشینها پخش میشود. شاید هم صدای جولیا پطرس که محکم میخواند: الحقّ سلاحی و أقاوم...
دوباره مردم عصرها جمع میشوند روی همان خرابههایی که دشمن به جا گذاشته.
صندلی میگذارند. قلیان چاق میکنند. گپ میزنند و به ریش اسراییل میخندند.
سرمای بیروت امسال سوزانتر است. جای خالی شما کشنده است. کمر خم میکند.
مردم هنوز به انتظار پیدا شدنتان توی چهار گوش تلویزیون نشستهاند تا بیایی و برایشان بخوانی:
ایها الاحباء!
ایها الکرام!
یا اشرف الناس
و اطهر الناس
و اکرم الناس
السلام علیکم...
همه دارند بر میگردند. شما نیستی و هستی؛ در قلب تک تک لبنانیها که نه، در قلب همهی آزادگان دنیا!
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۶
ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود اما باز هم برای ۹ نفر کوچک بود. به زحمت جا شده بودیم و ساعتها داخل ماشین بودیم. لبنان کشور کوچکی است و ما عادت به این همه در ماشین نشستن نداشتیم. اما هر طور که بود میرفتیم. یعنی چارهای نداشتیم. بین راه بود که دختر خواهرم زنگ زد و گفت منتظرش باشیم، میخواهد بیرون بیروت به ما ملحق بشود. نامزدش میرفت جبهه و او را به ما میسپرد. از ماشین پیاده نشدم. دلم نمیخواست خداحافظی آنها را ببینم. اینجا هر خداحافظی میتوانست خداحافظی آخر باشد و جنگ برایش هیچ اهمیتی ندارد که تو فقط دو ماه از نامزدیات میگذرد. تازه بیشتر همان دو ماه را هم شوهرت در جنگ بوده. این روزها مدام خبر شهادتشان را میشنویم. یکی یک هفته بعد از عقد. یکی دو ماه، یکی یک ماه، یکی هفته بعد قرار بوده جشن ازدواجش باشد. یکی یک هفته بعد از ازدواج. یکی همسرش باردار است. بعضی از بچههای شهداء بعد از شهادت پدرشان به دنیا آمدند. یکی یکی دارند شهید میشوند و شاید نامزد زینب دختر ۱۸ ساله خواهر من هم یکی از آنها باشد. بیشتر از نیم ساعت نتوانست داخل ماشین بنشیند. یعنی اصلا جا نبود. گفت میخواهد برود عقبترین قسمت ماشین جایی که فقط دو لاستیک گذاشته بودیم و بعدش هم شیشه بود. اول توجهی به حرفش نکردم. گفتم آنجا جای نشستن نیست. بعد احساس کردم که میخواهد تنها باشد انگار. انگار خودش هم میدانست شاید این خداحافظی خداحافظی آخر بوده. ماشین را نگه داشتم. میدانستم بقیه راه را بیصدا گریه خواهد کرد. دوباره ترافیک از آن ترافیکهای سنگینی که باید ساعتها پشت آن بمانی. صفحه فیسبوکم را باز کردم. تمام صفحات پر بود از خبر شهادت. شهادت دوستانم. همکلاسی دانشگاه. شهادت دختر کوچک همسایه همان که هر روز میآمد و با دخترهای من بازی میکرد. شهادت پسر برادر شوهرم. چهارمین شهید خانواده. این روزها بعضی خانوادهها چند شهیده شدهاند. سه شهید... چهار شهید. اشکهایم بند نمیآمد. دوستانم یکی یکی از هم خداحافظی میکردند و از هم حلالیت میگرفتند و من داشتم به این فکر میکردم در این شرایط که باشی وقتی که مرگ مثل گرگ وحشی دهانش را باز کرده باشد تازه میفهمی خیلی چیزهایی که روزی برایش از کسی ناراحت شدهای ارزش ناراحتی نداشته. میبخشی. میخواهی که تو را ببخشند. یکی در صفحهاش گذاشته بود "همه بدانند اگر من شهید شدم تقصیر مقاومت نیست. خودم و فرزندانم فدای مقاومت." این جمله را خیلی از ما نوشتهایم. من هم نوشتهام. آخرین لحظهای که میخواستیم از خانه بیرون بیاییم. با خط درشت روی یک برگه از دفتر مشق دخترم نوشتم و داخل کیفم گذاشتم. "اگر ما به شهادت رسیدیم حزبالله تقصیری ندارد. جان من و چهار فرزند کوچکم فدای مقاومت" این را در جواب کسانی میگفتیم که این روزها به زخمهای ما میخندیدند. زخم زبان میزدند. میدانی زخم زبان گاهی از زخم شمشیر دردناکتر است. این روزها یک عده از اسرائیلیها اسرائیلیتر شدهاند. ته ماندهها و تفالههای داعش و جبهه النصره که مثل میکروبی نیمه جان بعد از شكست به لانههايشان برگشتهاند، به تشنگی ما میخندیدند. به آوارگی ما. این روزها حقیقت کاملا آشکار شده است دیگر. هر اتفاق بدی که برای ما میافتد اجارهنشینهای ادلب سوریه یعنی همان تروریستهای تکفیری جبهه النصره جشن میگیرند. دقیقا مثل اسرائیل. بعضی از انقلابیهای سوریه که شاید عدهای اوایل جنگ سوریه خیال میکردند به دنبال مطالبات بر حق هستند حالا با پرچم اسرائیل عکس میگیرند. حالا همه چیز مثل روز روشن است. روشن است که اینها از ابتدا هم فرزند نامشروع مولود نامشروع دیگری به نام اسرائیل بودند.
دختر هفت ماههام گریه میکرد. شیر میخواست و من نمیدانستم در این اوضاع و احوال چطور باید در حال رانندگی و از زیر چادر شیرش بدهم.
هنوز صدای جنگندهها را میشنیدیم و از دور و نزدیک صدای انفجار میآمد.
بچه را به زحمت از خواهرم گرفتم گریهاش بند نمیآمد. گرسنه بود. به مکافات شیرش میدادم. آرام که گرفت سرش را روی دستم گذاشتم و رانندگی میکردم بچه روی دستم آرام و بیخیال جنگ، مثل یک فرشته کوچک خوابش برده بود.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۷.mp3
10.5M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۷
نزدیکیهای حرم ساکن میشویم...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۸.mp3
8.4M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۸
کجای تاریخ ایستادهام؟
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از کربلای ۴ تا صبح صادق
نگاهم را از مانیتور میگیرم و رزمندههای گردان بمیهای لشکر ۴۱ ثارالله را نگه میدارم در موضع انتظار در نخلستانهای اروند؛ همان جایی که منورهای خوشهای دشمن و اوضاع و احوال، بهشان فهمانده بود عملیات کربلای ۴ لو رفته و باید به عقب برگردند.
گوشی را برمیدارم و بعد مدتها سر میزنم به کانال راوینا.
پر است از روایتهای جنگ و جنگزدههای لبنان:
زنهایی که زیر بمباران دشمن، بچهها و چند دست لباس و لقمهای نان برداشتهاند و خانههایشان را ترک کردهاند...
مردمی که در اردوگاههای آوارگان در سوریه و لبنان، با سرما و کمبودها و داغ سید حسن نصرالله دست و پنجه نرم میکنند اما هنوز در آغوش خدا هستند و با تکیه به او قوت قلب دارند...
مردان مبارزی که پشت تلفن به همسرشان میگویند دعا کن خدا شهادتنامه من را هم امضا کند و چند روز بعد آسمانی میشود.
حالم دگرگون میشود.
از دل تاریخ، از دل جنگ ۸ ساله یکهو پرت میشوم وسط جنگ امروز.
هنوز دو جبههی کفر و حق با هم درگیرند و این درگیری به اوج رسیده است.
به قول امام خامنهای، نبرد به لحظات حساس و مرگ و زندگی رسیده است.
حالا من، کجای میدان هستم؟
اینقدر از نوجوانی نشستم و کتابهای شهدا و دفاع مقدس خواندم و هی آرزو کردم کاش آن روزها بودم و...
حالا دوباره باب جهاد باز شده.
در باغ شهادتی که تمام این سالها بسته هم نبود، بیشتر به سمت منتظرانش آغوش باز کرده است.
موضع انتظار نیروهای جبهه حق نه فقط در حاشیه اروند، که از کنار کاخ سفید، آمستردام، اسپانیا، اردن، ایران، عراق و... گسترده شده.
مردم سراسر دنیا از خون بی گناهان غزه و لبنان بیدار شدهاند و پیوستهاند به لشکر آخرالزمانی.
حالا من باید چه کنم؟
امکان من کجاست؟
فکر میکنم و فکر میکنم.
میشود بگویم میخواهم بروم لبنان و سوریه و روایت بنویسم.
جذابیت دارد و شوق و هراس...
و البته درون ایران هم کارهای زیادی داریم:
جهاد تبیین برای هموطنانی که زیر آوار بمبهای رسانهای دشمن، از جبهه دور شدهاند و دانسته و ندانسته به اردوگاه دشمن رفتهاند.
مطالبه از مسئولین که پای کار میدان بمانند.
و روایتنویسی از موج همدلی ایران...
خدایا ما را در لشکر حق بپذیر.
ما نه یاس به دل میدهیم و نه بیم.
حتی اگر شکست ظاهری مثل کربلای ۴ سر راهمان قرار بگیرد کولهبار میبندیم برای رقم زدن کربلای ۵ های دیگر...
وعده صادق ۱، ۲، ۳ تا صبح صادق بدمد...
زهره راد
سهشنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۷.mp3
13.75M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۷
خط روایت
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۸.mp3
7.1M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۸
کشافة المهدی
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۵
روایت زهرا کبریایی | دمشق
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۵
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
دست کم روزی چندبار این صدا از بلندگوی حرم حضرت زینب توی صحن میپیچد.
خدا میداند دل چند مادر و دختر، دل چند همسر، زیر و رو میشود تا برسد به اسم شهید. زنهای لبنانی همیشه آمادهاند.
میدانند که شاید یک روز نوبت به اسم عزیزان آنها هم برسد.
رسم است اسم شهید را که اعلام میکنند،
میروند پیش خانوادهی شهید دلداریشان
میدهند.
اینجا «هنیئاً لک...» جملهی مشترک همه است.
زنها با گوشهی روسری اشکها را تند تند پاک میکنند. اما مقاوم و صبور
میگویند: «فداءً للمقاومة، فداءً لسیّدة زینب سلاماللهعلیها».
دخترها ولی چشمهایشان آدم را میکشد. عکس پدر را محکم میچسبانند به سینه. انگار حسرت آغوش پدر را برای همیشه گوشهی قلبشان نگه میدارند تا وقت موعود! ولی لاحول ولا قوة الّا بالله از زبانشان نمیافتد.
بی اختیار پرت میشوم وسط دههی شصت. همان روزها که پشت سر هم توی شهرهایمان شهید میآوردند و مادران شهدا با صبر عجیبی میگفتند: «فدای امام!
بچههام فدای امام. اگه بازم پسر داشتم
میفرستادم جبهه در راه خدا، در راه اسلام.»
قصه همان قصه است. تا بوده همین بوده.
فرقی نمیکند از کدام سرزمین! ریشهی ما یکی است. دردمان یکی، دشمنمان یکی! آرمانمان یکی!
امروز یک شهید از فوعا و یکی هم از کفریا
میآورند. قرار است بعد از نماز کنار حرم سیده زینب تشییع شوند.
سوریه هنوز دارد شهید میدهد.
من دارم به حفرهی خالی توی قلب زنها و دخترها بعد از شهادتِ عزیزانشان فکر میکنم. حفرهای که هیچ وقت، با هیچ چیز پر نمیشود.
چه فرقی میکند؟ لبنانی و سوری و ایرانی ندارد...
توی این چند روز کم با زنهای سوری و لبنانی حرف نزدهام! کم اشکهایشان را ندیدهام! کم توی آغوش نگرفتمشان! کم دست نکشیدم روی شانههای خم شده از خستگیشان!
این غم عجیبِ آمیخته با استقامتی که دارند، بدجور دل آدم را از درد مچاله میکند. خجالت میکشی از سختیها گلایه کنی! شرمنده میشوی کم بیاوری.
دوست دارم به تکتکشان بگویم:
«حبیبتي! بار روی دوش تو، بار روی دوش منم هست.»
من قلب داغدارشان را دیدم که قطره قطره از چشمشان میچکید.
این داغ فقط با نابودی کامل اسراییل،
با پیروزی حزبالله، با برگشتن به خانههایشان توی لبنان کمی آرام میگیرد.
همراه شو رفیق!
تنها نمان به درد...
کاین درد مشترک
هرگز جدا جدا درمان نمیشود
دشوار زندگی
هرگز برای ما
بیرزم مشترک آسان نمیشود...
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
سهشنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ظهر | #سوریه #دمشق حرم سیده زینب سلاماللهعلیها
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
28.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما با تو میمونیم
روایت خاطره کشکولی | شیراز