eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
245 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 انسانیت زیر آتش در لابه‌لای عکس‌ها و فیلم‌های مردمی که در حال جمع کردن بار و بندیل‌هایشان به سمت ویرانه که نه برای آن‌ها دولت‌سرا بود یک عکس نظرم را بیش از بقیه جلب کرد. در ظاهر چند اسکناس و یک کاغذ باطله بود. اما در باطن پر بود از شرافت و مردانگی... از نگاه مویرگی به چیزهایی که شاید زیر موشک و بمباران بی‌اهمیت جلوه کنند... از اهمیت به وجود آدم‌هایی که حتی در نبودشان خرابه‌های خانه و وسایلشان هم ارزشمند است... یادم آمد روز دیرین... ایام شهادت حاج قاسم که می‌شود بعضی از خاطرات او را در قالب فیلم کوتاه از تلویزیون نشان می‌دهند. یکی از فیلم‌ها نشان می‌داد که حاج قاسم و همراهانش توی یکی از خانه‌های مردم سوریه چند روزی اقامت داشتند و هنگام رفتن حاج قاسم نامه‌ای نوشت و از اهل خانه معذرت خواهی کرد و بابت خسارت جزئی وارد شده حلالیت طلبید... آن روز هم حاج قاسم ما در زیر آتش داعش حواسش بود که باید اجازه بگیرد از صاحب‌خانه برای ورود به منزلش... و اگر نبود نامه‌ای بگذارد و حلالیت بطلبد بابت حضور بی‌اجازه و خسارتی جزئی که شاید همرزمانش برجای گذاشته باشند و آن لابه‌لا چند اسکناس هم بابت خسارت گوشه نامه کنار بگذارد.... الحق که جبهه همان است و دشمن همان و رزمنده همان... زهرا جلیلی چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بازگشت - ۶ سماحة السید؛ سلام! مردم دارند برمی‌گردند به خانه‌هایشان. روی همان خرابه‌ها خیمه بزنند. کم کم به جای صدای غرش هواپیماها، صدای سرودهای مقاومت از ماشین‌ها پخش می‌شود. شاید هم صدای جولیا پطرس که محکم می‌خواند: الحقّ سلاحی و أقاوم... دوباره مردم عصرها جمع می‌شوند روی همان خرابه‌هایی که دشمن به جا گذاشته. صندلی می‌گذارند. قلیان چاق می‌کنند. گپ می‌زنند و به ریش اسراییل می‌خندند. سرمای بیروت امسال سوزان‌تر است. جای خالی شما کشنده است. کمر خم می‌کند. مردم هنوز به انتظار پیدا شدنتان توی چهار گوش تلویزیون نشسته‌اند تا بیایی و برایشان بخوانی: ایها الاحباء! ایها الکرام! یا اشرف الناس و اطهر الناس و اکرم الناس السلام علیکم... همه دارند بر می‌گردند. شما نیستی و هستی؛ در قلب تک تک لبنانی‌ها که نه، در قلب همه‌ی آزادگان دنیا! زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا eitaa.com/raavieh پنج‌شنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۶ ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود اما باز هم برای ۹ نفر کوچک بود. به زحمت جا شده بودیم و ساعت‌ها داخل ماشین بودیم. لبنان کشور کوچکی است و ما عادت به این همه در ماشین نشستن نداشتیم. اما هر طور که بود می‌رفتیم. یعنی چاره‌ای نداشتیم. بین راه بود که دختر خواهرم زنگ زد و گفت منتظرش باشیم، می‌خواهد بیرون بیروت به ما ملحق بشود. نامزدش می‌رفت جبهه و او را به ما می‌سپرد. از ماشین پیاده نشدم. دلم نمی‌خواست خداحافظی آنها را ببینم. اینجا هر خداحافظی می‌توانست خداحافظی آخر باشد و جنگ برایش هیچ اهمیتی ندارد که تو فقط دو ماه از نامزدی‌ات می‌گذرد. تازه بیشتر همان دو ماه را هم شوهرت در جنگ بوده. این روزها مدام خبر شهادتشان را می‌شنویم. یکی یک هفته بعد از عقد. یکی دو ماه، یکی یک ماه، یکی هفته بعد قرار بوده جشن ازدواجش باشد. یکی یک هفته بعد از ازدواج. یکی همسرش باردار است. بعضی از بچه‌های شهداء بعد از شهادت پدرشان به دنیا آمدند. یکی یکی دارند شهید می‌شوند و شاید نامزد زینب دختر ۱۸ ساله خواهر من هم یکی از آنها باشد. بیشتر از نیم ساعت نتوانست داخل ماشین بنشیند. یعنی اصلا جا نبود. گفت می‌خواهد برود عقب‌ترین قسمت ماشین جایی که فقط دو لاستیک گذاشته بودیم و بعدش هم شیشه بود. اول توجهی به حرفش نکردم. گفتم آنجا جای نشستن نیست. بعد احساس کردم که می‌خواهد تنها باشد انگار. انگار خودش هم می‌دانست شاید این خداحافظی خداحافظی آخر بوده. ماشین را نگه داشتم. می‌دانستم بقیه راه را بی‌صدا گریه خواهد کرد. دوباره ترافیک از آن ترافیک‌های سنگینی که باید ساعت‌ها پشت آن بمانی. صفحه فیسبوکم را باز کردم. تمام صفحات پر بود از خبر شهادت. شهادت دوستانم. همکلاسی دانشگاه. شهادت دختر کوچک همسایه همان که هر روز می‌آمد و با دخترهای من بازی می‌کرد. شهادت پسر برادر شوهرم. چهارمین شهید خانواده. این روزها بعضی خانواده‌ها چند شهیده شده‌اند. سه شهید... چهار شهید. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. دوستانم یکی یکی از هم خداحافظی می‌کردند و از هم حلالیت می‌گرفتند و من داشتم به این فکر می‌کردم در این شرایط که باشی وقتی که مرگ مثل گرگ وحشی دهانش را باز کرده باشد تازه می‌فهمی خیلی چیزهایی که روزی برایش از کسی ناراحت شده‌ای ارزش ناراحتی نداشته. می‌بخشی. می‌خواهی که تو را ببخشند. یکی در صفحه‌اش گذاشته بود "همه بدانند اگر من شهید شدم تقصیر مقاومت نیست. خودم و فرزندانم فدای مقاومت." این جمله را خیلی از ما نوشته‌ایم. من هم نوشته‌ام. آخرین لحظه‌ای که می‌خواستیم از خانه بیرون بیاییم. با خط درشت روی یک برگه از دفتر مشق دخترم نوشتم و داخل کیفم گذاشتم. "اگر ما به شهادت رسیدیم حزب‌الله تقصیری ندارد. جان من و چهار فرزند کوچکم فدای مقاومت" این را در جواب کسانی می‌گفتیم که این روزها به زخم‌های ما می‌خندیدند. زخم زبان می‌زدند. می‌دانی زخم زبان گاهی از زخم شمشیر دردناکتر است. این روزها یک عده از اسرائیلی‌ها اسرائیلی‌تر شده‌اند. ته مانده‌ها و تفاله‌های داعش و جبهه النصره که مثل میکروبی نیمه جان بعد از شكست به لانه‌هايشان برگشته‌اند، به تشنگی ما می‌خندیدند. به آوارگی ما. این روزها حقیقت کاملا آشکار شده است دیگر. هر اتفاق بدی که برای ما می‌افتد اجاره‌نشین‌های ادلب سوریه یعنی همان تروریست‌های تکفیری جبهه النصره جشن می‌گیرند. دقیقا مثل اسرائیل. بعضی از انقلابی‌های سوریه که شاید عده‌ای اوایل جنگ سوریه خیال می‌کردند به دنبال مطالبات بر حق هستند حالا با پرچم اسرائیل عکس می‌گیرند. حالا همه چیز مثل روز روشن است. روشن است که این‌ها از ابتدا هم فرزند نامشروع مولود نامشروع دیگری به نام اسرائیل بودند. دختر هفت ماهه‌ام گریه می‌کرد. شیر می‌خواست و من نمی‌دانستم در این اوضاع و احوال چطور باید در حال رانندگی و از زیر چادر شیرش بدهم. هنوز صدای جنگنده‌ها را می‌شنیدیم و از دور و نزدیک صدای انفجار می‌آمد. بچه را به زحمت از خواهرم گرفتم گریه‌اش بند نمی‌آمد. گرسنه بود. به مکافات شیرش می‌دادم. آرام که گرفت سرش را روی دستم گذاشتم و رانندگی می‌کردم بچه روی دستم آرام و بی‌خیال جنگ، مثل یک فرشته کوچک خوابش برده بود. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه كريمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۷.mp3
10.5M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ۷ نزدیکی‌های حرم ساکن می‌شویم... با صدای: نگار رضایی شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۸.mp3
8.4M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ۸ کجای تاریخ ایستاده‌ام؟ با صدای: نگار رضایی شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از کربلای ۴ تا صبح صادق نگاهم را از مانیتور می‌گیرم و رزمنده‌های گردان بمی‌های لشکر ۴۱ ثارالله را نگه می‌دارم در موضع انتظار در نخلستان‌های اروند؛ همان جایی که منورهای خوشه‌ای دشمن و اوضاع و احوال، بهشان فهمانده بود عملیات کربلای ۴ لو رفته و باید به عقب برگردند. گوشی را برمی‌دارم و بعد مدت‌ها سر میزنم به کانال راوینا. پر است از روایت‌های جنگ و جنگ‌زده‌های لبنان: زن‌هایی که زیر بمباران دشمن، بچه‌ها و چند دست لباس و لقمه‌ای نان برداشته‌اند و خانه‌هایشان را ترک کرده‌اند... مردمی که در اردوگاه‌های آوارگان در سوریه و لبنان، با سرما و کمبودها و داغ سید حسن نصرالله دست و پنجه نرم می‌کنند اما هنوز در آغوش خدا هستند و با تکیه به او قوت قلب دارند... مردان مبارزی که پشت تلفن به همسرشان می‌گویند دعا کن خدا شهادتنامه من را هم امضا کند و چند روز بعد آسمانی می‌شود. حالم دگرگون می‌شود. از دل تاریخ، از دل جنگ ۸ ساله یکهو پرت می‌شوم وسط جنگ امروز. هنوز دو جبهه‌ی کفر و حق با هم درگیرند و این درگیری به اوج رسیده است. به قول امام خامنه‌ای، نبرد به لحظات حساس و مرگ و زندگی رسیده است. حالا من، کجای میدان هستم؟ این‌قدر از نوجوانی نشستم و کتاب‌های شهدا و دفاع مقدس خواندم و هی آرزو کردم کاش آن روزها بودم و... حالا دوباره باب جهاد باز شده. در باغ شهادتی که تمام این سال‌ها بسته هم نبود، بیشتر به سمت منتظرانش آغوش باز کرده است. موضع انتظار نیروهای جبهه حق نه فقط در حاشیه اروند، که از کنار کاخ سفید، آمستردام، اسپانیا، اردن، ایران، عراق و... گسترده شده. مردم سراسر دنیا از خون بی گناهان غزه و لبنان بیدار شده‌اند و پیوسته‌اند به لشکر آخرالزمانی. حالا من باید چه کنم؟ امکان من کجاست؟ فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. می‌شود بگویم می‌خواهم بروم لبنان و سوریه و روایت بنویسم. جذابیت دارد و شوق و هراس... و البته درون ایران هم کارهای زیادی داریم: جهاد تبیین برای هموطنانی که زیر آوار بمب‌های رسانه‌ای دشمن، از جبهه دور شده‌اند و دانسته و ندانسته به اردوگاه دشمن رفته‌اند. مطالبه از مسئولین که پای کار میدان بمانند. و روایت‌نویسی از موج همدلی ایران... خدایا ما را در لشکر حق بپذیر. ما نه یاس به دل می‌دهیم و نه بیم. حتی اگر شکست ظاهری مثل کربلای ۴ سر راهمان قرار بگیرد کوله‌بار می‌بندیم برای رقم زدن کربلای ۵ های دیگر... وعده صادق ۱، ۲، ۳ تا صبح صادق بدمد... زهره راد سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۷.mp3
13.75M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۷ خط روایت با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۸.mp3
7.1M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۸ کشافة المهدی با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۵ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود... دست کم روزی چندبار این صدا از بلندگوی حرم حضرت زینب توی صحن می‌پیچد. خدا می‌داند دل چند مادر و دختر، دل چند همسر، زیر و رو می‌شود تا برسد به اسم شهید. زن‌های لبنانی همیشه آماده‌اند. می‌دانند که شاید یک روز نوبت به اسم عزیزان آن‌ها هم برسد. رسم است اسم شهید را که اعلام می‌کنند، می‌روند پیش خانواده‌ی شهید دلداریشان می‌دهند. این‌جا «هنیئاً لک...» جمله‌ی مشترک همه است. زن‌ها با گوشه‌ی روسری اشک‌ها را تند تند پاک می‌کنند. اما مقاوم و صبور می‌گویند: «فداءً للمقاومة، فداءً لسیّدة زینب سلام‌الله‌علیها». دخترها ولی چشم‌هایشان آدم را می‌کشد. عکس پدر را محکم می‌چسبانند به سینه. انگار حسرت آغوش پدر را برای همیشه گوشه‌ی قلبشان نگه می‌دارند تا وقت موعود! ولی لاحول ولا قوة الّا بالله از زبانشان نمی‌افتد. بی اختیار پرت می‌شوم وسط دهه‌ی شصت. همان روزها که پشت سر هم توی شهرهایمان شهید می‌آوردند و مادران شهدا با صبر عجیبی می‌گفتند: «فدای امام! بچه‌هام فدای امام. اگه بازم پسر داشتم می‌فرستادم جبهه در راه خدا، در راه اسلام.» قصه همان قصه است. تا بوده همین بوده. فرقی نمی‌کند از کدام سرزمین! ریشه‌ی ما یکی است. دردمان یکی، دشمنمان یکی! آرمانمان یکی! امروز یک شهید از فوعا و یکی هم از کفریا می‌آورند. قرار است بعد از نماز کنار حرم سیده زینب تشییع شوند. سوریه هنوز دارد شهید می‌دهد. من دارم به حفره‌ی خالی توی قلب زن‌ها و دخترها بعد از شهادتِ عزیزانشان فکر می‌کنم. حفره‌ای که هیچ وقت، با هیچ چیز پر نمی‌شود. چه فرقی می‌کند؟ لبنانی و سوری و ایرانی ندارد... توی این چند روز کم با زن‌های سوری و لبنانی حرف نزده‌ام! کم اشک‌هایشان را ندیده‌ام! کم توی آغوش نگرفتمشان! کم دست نکشیدم روی شانه‌های خم شده از خستگی‌شان! این غم عجیبِ آمیخته با استقامتی که دارند، بدجور دل آدم را از درد مچاله می‌کند. خجالت می‌کشی از سختی‌ها گلایه کنی! شرمنده می‌شوی کم بیاوری. دوست دارم به تک‌تکشان بگویم: «حبیبتي! بار روی دوش تو، بار روی دوش منم هست.» من قلب داغدارشان را دیدم که قطره قطره از چشمشان می‌چکید. این داغ فقط با نابودی کامل اسراییل، با پیروزی حزب‌الله، با برگشتن به خانه‌هایشان توی لبنان کمی آرام می‌گیرد. همراه شو رفیق! تنها نمان به درد... کاین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی‌شود دشوار زندگی هرگز برای ما بی‌رزم مشترک آسان نمی‌شود... زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا eitaa.com/raavieh سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ظهر | حرم سیده زینب سلام‌الله‌علیها ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
28.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما با تو می‌مونیم روایت خاطره کشکولی | شیراز
📌 📌 ما با تو می‌مونیم اسپیکر را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و جلوی آینه قدی توی سالن ایستاد. شروع کرد به بلند بلند خواندن: - این صدایه قدم‌هایه ثابت قدم راهه بقیةالله... سید طاها هم کنارش بالا و پایین می‌پرید. ظرف‌های ناهار را شستم و روی مبل بعد از چند ساعت کار توی خانه، با گفتن یک آخيش کشدار نشستم. گوشی را برداشتم، در این دوسال که ریحانه سادات جزو گروه سرود مدرسه شده بود، توی خانه دائم تمرین می‌کرد. دیگر من و پدرش همه سرودها را حفظ شده بودیم. زیر لب زمزمه می‌کردم و خبرهای کانال را می‌خواندم. خبری که دور از انتظار نبود را المیادین کار کرده بود: - اسرائیل آتش‌بس را نقض کرد؛ خبرنگاران شبکه‌های المنار و المیادین گزارش کردند که رژیم صهیونیستی لحظاتی پیش با شلیک ۴ گلولۀ توپخانه به‌سوی شهرک الطیبه لبنان آتش‌بس را نقض کرد. سر وصدای سرودی که ریحانه سادات می‌خواند را ضعیف‌تر می‌شنیدم، رسیده بود به قسمتی که می‌گفت: - صلح جهانی بعد از قیام مهدی؛ بعد از صهیون جنگ و اسلحه ممنوع... دقیقا تا صهیون هست جنگ و اسلحه هم هست. می‌دانستم دشمن جان به جانش کنی خباثت را یک جوری باز رو می‌کند. حزب‌الله مدت‌ها مقابل ارتشی مجهز، سینه سپر کرده بود و جانش را به لبش رسانده بود. این آتش‌بس را از سر ضعف و بی‌چارگی قبول کرده بود. مثل اتش‌بس ایران با حزب بعث که هشت سال مقاومت آن‌ها را فرسوده کرده بود. ولی چند روز بعد مجاهدین را شارژ کرد و کشاندشان تا نزدیکی اسلام‌‌آباد‌غرب. حالا هم اسرائیل که از حمایت کشورهای مقاومت این مدت سیلی‌های بدی خورده بود. تحریرالشام را به کمک ترکیه و امریکا و... تجهیز کرده بود. این خبر را که دیدم بلند رو به سید، که طبق معمول روی مبل بعد ناهار با آن همه سروصدا چشم‌هایش داشت سنگین می‌شد، گفتم: تجهیز نه‌ها، تجهیز، آخه چندتا تکفیری که نمی‌تونن آب دماغشون رو بالا بکشن چه به تجهیزات دید در شب. خبر بعدی رسیدن تکفیری‌ها به نزدیک حلب بود. صهیونیست‌ها آتش را در لبنان بس کردند تا توی سوریه آتش به پا کنند. انگار خبرهای کانال و سرود بهم وصل بودند. سرود رسیده بود به آنجایی که می‌گفت - ما پای منبر علی، رهبر و ولی می‌مونیم ما پای ناجی زمان، صاحب الزمان، می‌مونیم... سرود را زمزمه می‌کردم و سرم را تکان می‌دادم، و هم اخبار کانال را پایین می‌رفتم. یا زهرا اولین شهید مدافع حرم این‌بار به دست تحریرالشام - سردار سرتیپ پاسدار شهید کیومرث پورهاشمی فرمانده مستشاران ایرانی در حلب به شهادت رسید. هرچه عفونت صهیونیست شاخ و برگ می‌کشد توی پیکر مقاومت، خون بیشتر پمپاژ می‌شود تا آن را بشورد و ببرد. بچه‌ها جلویم بالا و پایین می‌پریدند. ریحانه سادات کلمه ما می‌مونیم توی سرود را با مشت و محکم کوبیدن پاهایش روی زمین می‌خواند. سرم را بالا آوردم و من هم بلند بلند جمله‌های آخر سرود را خواندم: - سیدنا القائد ما باتو می‌مونیم؛ شهدا هم شاهد. خاطره کشکولی پنج‌شنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا