بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۹
گفتن باید بریم پیش شهید گمنام
موکت انداخته بودن و رفتیم اونجا نشستیم و
۱
۲
۳
آغاز سال ۱۴۰۲ شمسی رو به همه عزیزان تبریک میگیم
سال تحویل شد و همون لحظه مامانم زنگ زد😍
سال جدید و تبریک گفتم و عمم،دختر عمم،خالم،رفیقم سارا،بابام،مامان بزرگم و بابا بزرگم و... همه زنگ زدن و تبریک گفتن
لحظه ی بدی بود
خدافظی از شهدا💔
خدافظی از پادگان شهید کلهر💔
متاسفانه سوار اتوبوس شدیم حرکت کردیم سمت خونه😭
انقد گریه کرده بودم که از شدت سر درد خوابم برد
ساعت ۱۲ و خورده ای صدامون کردن
داشتن یه ساک صورتی با یه تابلو میدادن بهمون
یادگاری از راهیان🥲🌱
محمد سجاد مسئول پخش بود
یادگاری ها به دست منم رسید
تابلو عکس گنبد امام حسین بود
برای بقیه فرق داشت ولی ماله من و دختر خالم حرم امام حسین بود
ساک صورتی رو باز کردم دیدم توش یه مفاتیح مشکیه یه مهر و تسبیح تربت،یه پلاک بزرگ که روش نوشته بود یا اباعبدالله الحسین،یه آینه روش نوشته بود من حجاب رو دوس دارم😅
خیلی قشنگ بودن
عاشق تابلوعه شده بودم
۲۰ دیقه بعدش رسیدیم کرج...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۰
از اتوبوس پیاده شدم
دل کندن از بچه ها و بقیه اعضای اتوبوس خیلی سخت بود
خلاصه خدافظی کردیم و بابامو دیدم که داره میاد سمتم
بغلش کردم و روبوسی کردم😍
بابا:سلام عزیزم
_سلام😍
بابا:ساکت رو بده بریم سوار ماشین بشیم
بابام از سرحلقه و مسئول اتوبوس تشکر کرد و سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه
رسیدم خونه
مامان:سلام خوش اومدی😍
_سلام ممنون خوبین؟
مامان:خداروشکر
محمد حسن رو دیدم و دوید اومد سمتم و پرید بقلم🥺
(محمد حسن داداش کوچیکمه کلاس اوله)
وسایلامو گذاشتم تو اتاق و مستقیم رفتم حموم
از حموم اومدم و لباس پوشیدم رفتم بیرون دیدم همه نشستن تو حال
عمم و مامان بزرگم و عموم اومده بودن خونمون!
رفتم با همشون رو بوسی کردم و عید رو تبریک گفتم و اونا زیارت قبولی گفتن و نشستم یه گوشه
خیلی حالم بد بود
دلتنگ بودم نمیخواستم برگردم به زندگی عادی خودم
دلم برای بچه ها تنگ شده بود
یه گوشه نشستم و تو خودم بودم
بقیه ام همش سوال میپرسیدن خوش گذشت؟
منم با ذوق میگفتم خیلی😍
عمم میگفت انقد زیر آفتاب بودی صورتت سوخته😂🤦🏻♀
۱۰ دیقه بعدش زنگ در خورد
داداشم بود
اون با رفیقاش اومد من با بابام
اومد و با همه سلام علیک کرد و رفت حموم
مهمونا رفتن و به مامانم گفتم من میرم بخوابم
رفتم تو اتاق و گوشیمو برداشتم و عکسارو دیدم و یه قطره اشک ریختم و انقد خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۱
با صدای محمد حسن از خواب پاشدم
محمد حسن:آجی پاشو مهمون اومده
پاشدم نگا کردم دیدم علی هم خوابه
حوصله نداشتم یه مانتو پوشیدم روی لباسم و روسریمو سرم کردم و رفتم بیرون از اتاق
داییم بود
داییم:سلام دختر خاکی😍😂
_سلام خوبین؟😂
داییم:قربانت
به زنداییم هم سلام کردم و نشستم رو مبل مامانم هم از مهمونا هم از من پذیرایی کرد😅
خیلی خسته بودم
۵ دیقه بعد علی هم پاشد اومد بیرون سلام کردو نشست بغل من
انقد خوابم میومد هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم
فقط نگاشون میکردم
بعد نیم ساعت داییم و زنداییم هم پاشدن رفتن و پشت سرش مادر بزرگم اینا اومدن
دیگه پاشدم و خودم پذیرایی کردم ازشون
مادربزرگم و بابا بزرگم همش باهام حرف میزدن که خوش گذشت چطور بود؟
منم با فقط با اره خیلی یا نه جواب میدادم🤦🏻♀
یه جوری بودم ولی نمیدونم چجوری
انگار دلم تنگ شده ولی نمیدونم برای کی؟
مادر بزرگم و بابا بزرگم هم رفتن
ساعت ۸ شب بود و مامانم گفت اگه گشنتونه غذا رو بیارم
همه گفتن اره بیار ولی من اشتها نداشتم
ولی پاشدم و کمک کردم و سفره رو پهن کردیم
غذا خورشت کرفس بود منم عاشقه کرفس😋
چون مامانم واسه من پخته بود دلم نیومد نخورم و بخوره تو ذوغش
به زور ۴ تا قاشق خوردم و رفتم کنار
مامان:همین؟
_اره اشتها ندارم آخر شب میخورم
مامان:باشه
تلویزیون سریال پخش میکرد
زول زده بودم به تلویزیون ولی فکرم یه جا دیگه بود
نمیدونستم چرا اینجوریم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
رایِحه
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 #پارت۱۱ با صدای محمد حسن از خواب پاشدم م
ببخشید با تاخیر ارسال شد☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجای عالم زنی مثل فاطمه داره رو کنه...
اُمُنا زهرا💔
YEKNET.IR - shoor - fatemie avval 1402 - karimi.mp3
3.46M
⏯ #شور احساسی
غبار ماتم تو، آبرو به من بخشید
به عالمی ندهم این غبار ماتم را
🎙 #محمود_کریمی
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای رضای خدا ڪار ڪنید بگویید : خداونـدا نه برای بهشت
و نه برای شهـادت ،
اگر تو ما را در جهنمت بیندازی
فـقط از مـا راضی باشی
برای مـا کافـی است.
شهید#علی_چیت_سازیان
رایِحه
📸 تصویری از دیدار هزاران نفر از بسیجیان سراسر کشور با رهبر انقلاب
حقیقتا فقط میتونم حسرت بخورم🙃
مقام عرشی حضرت زهرا_1.mp3
12.24M
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا س ۱
رضایت و خشم حضرت فاطمه سلاماللهعلیها، محور رضایت و خشم خداست !
کمی به این حدیث، عمیق فکر کنید!
«تمامِ الله در یک زن، جلوه کرده است که حبّ و بغض او، دقیقاً منطبق با الله است» !
این یعنی عصمت مطلق!
※ چنین الگویی را چگونه باید شناخت و چگونه ارتباط برقرار کرد؟
#استاد_شجاعی
رایِحه
_
پروردگارا! یاریام کن،
تا نگاهم در افق این فضای مجازی
جز برای تو نبیند و انگشتانم
جز برای تو، کلیدی را فشار ندهند...!
#تقوا_در_فضای_مجازی
اینکه در زمان گناه بعضیها میگویند:
دلم خواست،دروغ است!دل خانه خدا
است و غیر خدا نمیخواهد.این نفس
است که بدنبال معصیت است..!
#استاد_حسین_انصاریان
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۲
با صدای آلارم گوشیم پاشدم
داشت اذان صبح رو میگفت
پاشدم وضو گرفتم و سَجادَم رو پهن کردم و نماز خوندم
انقد خسته بودم بلافاصله خوابیدم
ساعت ۱۱ ظهر بود مامانم صدام کرد
مامان:عارفه پاشو از دیروز همش خوابی
پاشو الان یه وخ مهمون میاد
_آخه ساعت ۱۱ ظهر مهمون میاد؟
مامان:یهو دیدی اومد پاشو
_هوفففف
به زور از جام پاشدم و رفتم صورتمو شستم یه چی خوردم
گوشیمو برداشتم و انگار یه تلنگر بود برای اینکه باز دلم بگیره
تصویر زمینه گوشیم شلمچه بود
وای داشتم دیوونه میشدم
چم شده بود چرا انقد گرفته بودم نمیدونستم
انگار دلم پیش شهدا مونده بود💔
۴ روز بعد...
داشتم با ترنم چت میکردم
ترنم:وای عارفه چقد دلم برای شربت های محمد سجاد تنگ شده😂
_وای نگو دلم اونجاس هنوز😂
ترنم:دلت اونجا پیش کی مونده؟😉😂
_هیچکی بابا دلم پیش شهداس🥲
ترنم:ولی من حس میکنم تو از محمد سجاد خوشت میاد
_منننننننن؟اصلاااااا
یهو به خودم اومدم دیدم آره
دلم براش تنگ شده
انگار اون غمی که چند روز پیش تو دلم بود باز برگشت🥲
نکنه این چند روز که دلم گرفته به خاطر اونه؟
به ترنم پیام دادم
_ترنم من حس میکنم دلم براش تنگ شده
ترنم:دیدی گفتم دلت گیرهههه😂
_ترنم دارم جدی میگم
ترنم:خب به آجی بگو
_چی بگم؟😐
ترنم:بگو عاشق شدی😂
چند روز از اون صحبتم با ترنم گذشت
خیلی باهام حرف زد
گفت به آجی بگو شاید تونست حلش کنه
از حسم مطمئن نبودم!
به خاطر همین بیخیالش شدم و نگفتم و سعی کردم فراموشش کنم🥲
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده @RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۳
امروز قرار بود بریم خونه رفیقم حُنِین که از کربلا اومده!
با همه قرار گذاشتیم ساعت ۴ پیش مسجد باشیم
وقتی همه اومدن رفتیم سمت خونه ی حُنِین
رسیدیم و زنگ و زدیم،در باز شد و رفتیم تو
حُنِین رو بغل کردم
_سلام کربلایی زیارت قبول خوش گذشت؟
حُنِین:سلام عارفه جان قربونت بله جای شما خالی
من تازه با حُنِین دوست شده بودم
توی اعتکاف جرقه رفاقتمون خورد و با هم دوست شدیم
حُنِین ازمون پذیرایی نکرد چون ماه رمضون بود
از خاطراتش گفت
منم اشکم دَمِ مَشکَم بود و گریه میکردم🥲
ناراحت بودن ازینکه از شلمچه اومدم
ناراحت بودم ازینکه امام حسین منو حتی یک بارم نطلبیده
گوشیم زنگ خورد و مامانم بود
گفت مهمون داریم و بیا خونه
از همه خدافظی کردم و رفتم سمت خونه
توی کوچه بودم که یه صدای آشنا شنیدم
سرمو بالا گرفتم......
خودش بود
محمد سجاد
با دوستش داشت رد میشد
وای اونجا بود که دلم ریخت و از حسی که دارم مطمئن شدم!
اونم منو دید و سرشو انداخت پایین و منم سرمو انداختم پایین از بغلش رد شدم
یه لباس چهارخونه آبی و سفید و مشکی تنش بود
بغض گلومو فشار میداد نمیدونستم چیکار کنم!
دلو زدم به دریا و به آجی زنگ زدم گفتم شب بیاد مسجد
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده @RAHIL_313M
اشکآغازجنوناست ؛
تماشاسختاست
دیدنبغضعلیدرغمزهراسختاست .. !
#حضرتِمـآدࢪ
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۴
نشسته بودم تو مسجد و منتظر آجی
یه ربع منتظر موندم تا آجی اومد
_سلام
آجی:سلام عارفه جان
_خوبی؟
آجی:ممنون عزیزم تو خوبی؟
_قربونت
آجی:خب برو سر اصل مطلب😂
_چشم😂
آجی راستش من...وایسا یه کلمه درسا پیدا کنم😂
آجی:عاشق شدی میدونم😂خب ادامه بده کی هست؟
_خب چه بهتر😂محمد سجاد
آجی:محمد سجاده اتوبوسسس؟
_بله
آجی:انتخاب خوبی کردی پسره خیلی خوبیه ولی شرایط ازدواج نداره
(آجی چون همسرش با محمد سجاد دوست بود ایشون رو میشناخت)
_ینی چی؟
آجی:یعنی اینکه عارفه جان باید از ذهنت بیرونش کنی این تازه میره دانشگاه و نه پول داره نه کار داره نه خونه و نه ماشین
بابات دخترشو به یه آدمی که هیچی نداره نمیده که قبول داری؟
_بله🥺
درسته از همون اولشم باید بیخیال میشدم
آجی کلی باهام حرف زد و واقعا درست میگفت و منم سعی کردم بیخیال بشم
آجی گفت من تلاشمو میکنم اوکی کنم این قضیرو ولی عارفه جان دل خوش نکن🥲
قبول کردم و از ذهنم بیرونش کردم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده @RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۵
محمد سجاد:از اون روز که برگشتیم هنوز خستگی تو وجودم بود
انقد حوصلم سر رفته بود با مصطفی قرار گذاشتیم بریم بیرون
ساعت ۵ بود مصطفی اومد دنبالم و رفتم بیرون
محمد سجاد:سلام داداش چطوری؟
مصطفی:سلام چاکرم تو چطوری؟
محمد سجاد:الحمدالله
محمد سجاد:مصطفی من اول باید بریم پیش یکی از دوستام یه امانتی دارم دستش
مصطفی:باشه داداش اوکیه
رفتیم دم خونه ی علی اینا و امانتی رو گرفتم و اومدم پیش مصطفی
داشتم با مصطفی حرف میزدم که سرمو چرخوندم آشنا دیدم
نشناختم ولی خیلی آشنا بود یه جوری نگام میکرد فک کنم منو میشناخت
سرمو انداختم پایین و بیشتر از این نگا نکردم
و با مصطفی رد شدیم و رفتیم مغازه چون میخواستم پیرهن بگیرم
نمیدونم چرا همش قیافه اون دختره میاد تو ذهنم
اون کی بود؟چقد آشنا بود؟انقد فکر کردم تا بالاخره یادم اومد
اره خودش بود این دختره تو اتوبوس راهیان نور بود فقط ۱ یا ۲ بار دیدمش ولی نمیشناختمش
۲ ساعت گذشت تا تونستیم ۲ تا لباس و یک شلوار با قیمت مناسب بگیرم
هوا تاریک شده بود تقریبا
خیلی گشنم بود و به مصطفی گفتم بریم خونه
ماه رمضان بود و گشنه بودم و بی جون
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۶
عارفه:
۴ روز از روزی که دیدمش گذشت و تقریبا فراموشش کرده بودم
همش وسوسه میشدم که بهش فکر کنم
ولی خودمو با یه چی سرگرم میکردم
مامانم میخواست بره برای محمد حسن لباس بخره
منم باهاش رفتم
تو مغازه بودیم که یه لباس چشممو گرفت و همونو براش خریدیم
شب شده بود و نزدیک خونه بودیم
رفتم تو کوچه و وسطای کوچه...
وای
وای نه
خودش بوددد محمد سجاد
سرش پایین بود و میومد جلو
وای چقد ذوق کردم
نزدیک تر که شدیم سرشو بالا گرفت و چشم تو چشم شدیم و دوباره سرشو انداخت پایین و رفت
بازم همون لباس چهار خونه تنش بود😅
وای خدا
چرا باید من الان اینو میدیدم
دلم هوایی شد باز
مطمئن تر شدم که دوسش دارم
نمیدونستم چیکار کنم
بغض داشتم ولی گریه نکردم تا رسیدیم خونه و رفتم تو اتاق و یه نفس کشیدم و آروم آروم گریه کردم💔
-یافاطمه ی زهرا اگه این شخص قسمت منه که بزارم سر راهم اگر نه از ذهنم بیرونش کن
خواهش میکنم😭💔
نمیدونم چیشد که خوابم برد...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمله تکان دهنده علامه طباطبایی(:
#استاد_عالی