خبــ رُفقا . . .🕶⚡️
•
طبق نظرسنجے کہ انجامشد
و نتیجـہای کہ بدسـت اومد😅
قراره هر روز با دو بخـش از
#ڪتابآنبیستوسہنفـر📔
درخدمتتونباشیمانشاءاللہ✨
•
فقط یہ نکتہ !🤭
-دوستـانے کہ این بخـشهارو
کـپے مےکنند حتمــاحتمــا
با نام انتشـارت باشہ(":
چون در غیراین صـورت
ناشر راضے نیست..✍🤷🏻♂
•
•••📖
#بخش_اول
#کتابآنبیستوسهنفر📚
زمستان در دشتهای خیس خوزستان همان قدر سرد است که تابستان در رمل های تشنه آنجا گرم.🧤🧣
بادی استخوان سوز از روی نیزار میآمد. صورتم از سوز سرما سرخ و پوتینهایم از گلهای چسبناک سنگین شده بود. شکمم از گرسنگی قاروقور میکرد☹️
بیوعده، چشم به راه کسی بودم انگار؛ که از انتهای دشت باران خورده لندکروزی گل اندود نمایان شد که به سختی خودش را به سمت سنگرهای ما پیش می کشید.😀 با خودم گفتم کاش یوسف و محسن هم بالای وانت باشند👨🏻🧔🏻
از آن ها جدا افتاده بودم. هر دو را شب قبل توی خط دوم پیاده کرده بودند؛ اما من، برادر کوچک، را یک راست به خط اول برده بودند🤦🏻♂
خورشید داشت پشت نیزار کم رنگ میشد🌞لندکروز نزدیکتر شده بود و همچنان به سختی جلو میآمد. جاده که نبود؛ دشتی پر از گِل بود پیش رویش😑 وقتی در اثر لغزش تایرهایش روی گلها سُر خورد و به چپ و راست پیچید، معلوم شد کسی بالایش نیست؛ نه محسن نه یوسف.🤕
خدا خدا میکردم لااقل راننده با خودش خوراکی آورده باشد؛ مثلاً یک دیگ عدس پلوی چرب و گرم!😍😋
ماشین کنار سنگری که جلوی آن به انتظار ایستاده بودم ایستاد. راننده پیاده شد و سراغ فرمانده خط را گرفت🤨 درنگ نکردم. پوتینم را روی سپر گلی گذاشتم و پریدم بالا. دیگ بزرگی کف وانت بود. ندیده، دهانم آب افتاد🤩🍛 بوی عدس پلوی گرم و چرب میخواست بپیچد توی دماغم که راننده گفت:«شرمنده اخوی! چیز زیادی توش نیست.»🤧😕
کمی خورش در گودی دیگ دیده می شد که لایهای روغن سفت و سبز و ترک خورده سطح آن را پوشانده بود😣😋 خوشحال، دیگ را پایین کشیدم. بعد از بیست و چهار ساعت گرسنگی، کمی خورش سبزی یخ کرده داشتم که باید برای خوردن آن تکه نانی گیر میآوردم🥖
ماشین تدارکات، به غیر از ته مانده خورش سبزی، که گوشت و پلویش را بچه های خط پشتی خورده بودند، چیز دیگری نیاورده بود؛ حتی چند تکه نان!😩😪 توی سنگر، پشت سنگر، پای خاکریز، همه جا را دنبال تکهای نان، که ارتشیها دور انداخته باشند، گشتم.👀🤷🏻♂
روی سقف یکی از سنگرها، میان صندوقها و پوکههای فشنگ و نوارهای خالی کالیبر، کف دستی نان کپک زده و خشک گیر آوردم که خدا میداند چند روز آن بالا آفتاب و باران خورده بود.😑 زیر شیر تانکر آب آن را شستم و شکمی از عزا درآوردم!
در این مدت، فرمانده لیستی از آنچه خطش احتیاج داشت نوشته بود📝کاغذ را گرفت به طرف راننده لندکروز، که داشت دیگ خالی شده را میگذاشت بالای ماشین. وقتی نشست پشت فرمان که برود، من هم برای پیدا کردن محسن و یوسف نشستم بغل دستش.🤓
گفت:«کجا؟»🤔
گفتم: «خط پشتی!»😁
سرِ شب بود که آن طرف خاکریز دوم پیادهام کرد. صدای اذان از رادیوهای داخل سنگرها شنیده می شد.📻
کنار تانکرهای آب، که جابهجا در امتداد خاکریز گذاشته شده بودند، رزمندههای جوان با عجله در حال وضو گرفتن بودند.🙂💧
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖
#بخش_دوم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
پرسان پرسان توانستم محسن و یوسف و حسن اسکندری، رفیق هم روستاییمان، را پیدا کنم.👦🏻👦🏼👦🏽
یوسف، برادر بزرگ ترم، نشان داد در بیست و چهار ساعت مفقودیام نگران بوده است. از دیدارشان خوشحال بودم و در شگفت از اینکه در سنگر آن ها چقدر خوراکی پیدا میشود؛ کنسرو، کمپوت، نان، مربا.🤩😋
آن وقت ما در خط مقدم داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم!😢
روز بعد، نیروها سازماندهی شدند. من، محسن، یوسف، علیجان تاجیک، و برزو قانع منتقل شدیم به خطی که یک شب آنجا تنها بودم. حسن اسکندری هم افتاد به جبهة دُبّ حردان، که حدود سه کیلومتری سمت چپ ما قرار داشت.🤨 جبهة ما به نورد معروف بود. از کارخانه لوله سازی معروف نورد، که فاصلة کمی تا اهواز داشت، همین اسم مانده بود؛ جبهه نورد.😌🏷
عراقی ها آن روزها در دروازههای اهواز متوقف شده بودند😎✋🏼 در جبهة نورد وظیفة ما حفظ مواضع در برابر دشمنی بود که هنوز از گرفتن اهواز ناامید نشده بود. خاکریز ما درست از شانه چپ جاده اهواز ـ خرمشهر درمی آمد.
نزدیک ترین سنگرمان به عراقیها در محل اتصال خاکریز به جاده درست شده بود🧐🚎 روزها و شبها به نوبت توی سنگر کنار جاده نگهبانی می دادیم🙂🔦
ساعتهایی که در سنگر تیربار مینشستم و چشم به نیزار مقابل می دوختم نیم نگاهی هم به جاده داشتم.👀 خاموش بود.
مثل ماری که کودکان با پاره سنگ از پا درش آورده باشند میان نیزار افتاده بود. خط سفید میانی اش از بس توپ و خمپاره خورده بود به سختی دیده می شد. جاده بیعبور مدتها بود گرمی لاستیک هیچ اتومبیلی را بر پشت خود احساس نکرده بود.😟
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴
♡
رفیق در ایـن مُرداب ؛
#فضاۍمجازۍ
مراقبِ نگاهت باش
نڪند یڪ نگاهِ گناه
روزه چشمت را باطل ڪند ...
↳| @Razeparvaz|🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🦋
[شهادت داستان ماندگار آنانیست
ڪه فهمیدند دنیا دیگر گجای
ماندن نیست🌱 . . . ]
.
| #شهیدمرتضیآوینی♥️ |
↳| @Razeparvaz|🏴
#استادپناهیـان
هدفمآرسیدنبھ
جآیۍاستڪهبتوآنیم
بہرآحتےاز"راحـتے"بگذریم...🌱
↳| @Razeparvaz|🏴
#شهیدمحمودرضابیضایی🕊
تو جبهه یِ جنگ هم ڪمربندِ داخل ماشین رو میبست. ازش پرسیدن دیگه تو این اوضاع چرا؟
گفت آخه نمیخوام الڪے بمیرم :)
من میخوام شهید شم!
مرگ از ڪرونا الڪے تر اخه؟
#رعایت ڪنیم
#کرونا_را_جدی_بگیریم🌿
↳| @Razeparvaz|🏴
[• #دوسـت💙 •]
امامرضا﴿؏﴾:
امین به تو خیانت نکرد ..
بلڪه تـو خائن را امین دانستۍ!🤷🏻♂
📚بحارالانوار؛ج۷۸؛ص۲۳۵
#حدیثهفدهم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🖤°•.
•⌈💔
- چندسالته؟
+ ۱۹سال
- پسچراکمرتخمشده؟!
+ نمیبینیکولهبارگناهرو...؟ :(
#شَرفالشَمس
↳| @Razeparvaz|🏴
"رازِپَـــــرۈاز"
☕️🌱.
•🔗🌿•
چادر💚
سـہ نقطـ•••ـہ دارد
همان سـہ نقطہ اے کـہ فرق است بین
پوشیدگے و پوسیدگے..🍀😌( :
#شَرفالشَمس🔏
↳| @Razeparvaz|🏴
•••
هویت شهـید پلاک وی نیسټ
هویت شهید #خونجاری بر پیشانی اوست!
که تقدیـر آن در عهد الست
بر پیشانی او میدرخشد✨🖐🏻
#شهیدعباسبابایی🌱
↳| @Razeparvaz|🏴
وقتیتمامخبرگزاریهامشغول اطلاعرسانیلحظهایازپیکرشجریان بودندیکجوانایرانی۲۰سالہدیروزبه
شهادترسیدوکسۍمطلعنشـد...!
سربازوظیفه "علیبیرامی" ازپارسآباد مغان،عصردیروزحینپاسداریوتامین امنیتمرزهایشمالغربیمیهناسلامیبه دستگروهکتروریستیپژاکبهدرجهرفیع شهادتنائلگردید...
#شـادۍروحشـونصلـوات
↳| @Razeparvaz|🏴
#تقوادردنیایمجازی
بادِ تڪنولوژی،چادریهارا
با چادرهایشان برد...‼️🍃
وگرنه لایوگرفتن و پخش تصویر
آرایش ڪردهو قهقهه و شوخی با
پسرهامناسب یڪ خانم باحیا نیست!✋
#تلݩگر
↳| @Razeparvaz|🏴
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
↳| @Razeparvaz|🏴
|🌸|
امامحسنعليهالسلام:
مَنعَبَدَاللّهَعَبَّدَاللّهلَهُكُلَّشَىءٍ...
هرڪسخداروبندگى ڪنه ،
خداوندهمه چيز روبنده
اون میڪنه... (:♥️🍃
↳| @Razeparvaz|🏴
•••🕊
فعالیت امروز کانال متبرک به نام شهید
#اسماعیل_خانزاده🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۶۳/۶/۱۹
محل تولد: روستای زنگی کلاه بخش سرخرود شهرستانمازندران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۲۹ همزمان با شب شهادت امام حسن عسکری(ع)
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متاهل با یک فرزند
مزار شهید: روستای زنگی کلاه
#روزی۵صلوات♥️
↳| @Razeparvaz|🏴
.
دنیا مثلِ شیشهاۍ مےماند کہ یکدفعه
میبینی از دستت افتاد و شکست..!!
.
#شهیدباکری🌱
↳| @Razeparvaz|🏴
اگردوچیزرا رعایتڪنۍ،خدا
شھادترانصیبتمیڪند؛
یڪۍپرتلاشباش..
دوممخلصباش!
ایندورا درستانجامبدۍ،خداهم
شھادترانصیبتمیڪند♥️
#شھیدحسنباقری🌱
↳| @Razeparvaz|🏴
#حرفِڪاربردۍ(:"
بچہها
مادریڪدورهۍخاصے
ازتاریخهستیم ...
هرڪدومتونبریددنبالاینکہ
بفهمیدمأموریتخاصِتون
دردورانقبلازظهورچیه!؟
#شماالانوسطمعرکہاید !
وسطمیدونمینهستید
بچهها .... ؛
ازهمیننوجوانے
خودتونوبراۍ
حضرتمهدۍ؏ـج
آمادھڪنید(:"
حاجحسینیڪتا🌱
↳| @Razeparvaz|🏴
"رازِپَـــــرۈاز"
پیکرشهیدمحمدبلباسیتفحصشد ...♥️ ↳| @Razeparvaz|🏴
.
عشق داره برمیگرده..♥️🌿
.
شناسایی پیکرِ شهیدانِ عزیز
رضاحاجیزاده، علیعابدینی،
محمدبلباسی، حسنرجاییفر، زکریاشیری،
مجیدسلمانیان و مهدینظری
پیکر این شهیدانِ عزیز
فردا در حرم امامرضا(ع) طواف داده میشود..^^
.
باز از طرفِ دمشق مهمان داریم..💛🌻
.
↳| @Razeparvaz|🏴
"رازِپَـــــرۈاز"
. زمین،زمین،بهشت آقارسول!به گوشی..! اینجا بچهها زمینگیر شدن پشت معبر..💔😭 زانوهاشون زیر بار گن
زمین زمین زمین
بچهها..!
به زینبِ شهیدبلباسی بگید
باباش داره برمیگرده..🧡
#گفتندخبررسیدهبارانداریم
↳| @Razeparvaz|🏴
4_5789874673902682719.mp3
6.13M
•••🖤
از شام بلا شهید آوردند
با شور و نوا شهید آوردند...🕊
#حاجمیثممطیعے🎤
#هفتگلپرپرشده😭
#شهدایخانطومان♥️
↳| @Razeparvaz|🏴