eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
IMG_20200328_005201_394.jpg
173.1K
•°💛 •° بعد افتادن عکس تو در آیینہ‌ےِ آب برکہ از شوق رُخَت خانہ‌ےِ مهتاب شده😍🍃 " صلۍ‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبداللہ "✋🏻 ♥️ 🌤 ‌ @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۵۵/۱۲/۰۴ محل تولد: مشهد تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۶/‌‌‌۲۱ محل شهادت: لاذقیه-سوریه وضعیت تأهل: متاهل‌ با دو فرزند مزار شهید: بهشت‌رضا؏-مشهد ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
🕊 شہدا بےسر و صدا رفتند... و ما مانده ایم و یڪ ڪوه ادعا... بدون عمل💔 💔🍂 ‌ ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
🎈 • 🗣|•‌‌‌° دانشجۅ مۅذن جامعہ است.؛ 🙍🏻‍♂|•• اگر خواب بماند... ✋🏻|•. نماز امت قضا میشود..! • 🌱 @Rqzeparvaz|🕊•
4_5931694416707192748.mp3
716.2K
. چقدر دیوونه کنندس...:)♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🌱 ● من نباید اینقدر مۍخوابیدم🤯؛ نباید عمرمو از دست بدم👌🏼⏳.. ● ••[🤐]‌‌••این جمله زمانے گفته شد که شهید درحالے که خسته بود؛ تا ساعـت ۱۰ خـوابیده بود! ‌‌● @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 تانکر فاضلاب از در ورودی اردوگاه آمد داخل.🚘 راننده‌اش هروقت برای تخلیه چاه دست‌شویی‌ها می‌آمد، قبل از آن، لوله مکنده تانکر را می‌انداخت توی رودخانه پر آب رمادی، مخزنش را پر می‌کرد، و می‌پاشید روی زمین خاکی اردوگاه.😑💦 ماشین آهسته آهسته حرکت می‌کرد... یکی از اسرا لوله تخلیه را گرفته بود و محوطه را آ‌ب‌پاشی می‌کرد.💧 یک ماهی بزرگ افتاد روی زمین.🐠 چندی تپید و بی‌جان شد.🙁 جلوتر یک ماهی دیگر از توی لوله پر فشار آب افتاد بیرون.🐡 اسیر ماهی‌ها را برداشت و پرت کرد توی سیم خاردار.😨 دلم سوخت☹️ چه بدعاقبت بودند آن ماهی‌ها که نیم ساعت پیش در نهری پر آب شنا می‌کردند و آن لحظه میان سیم های خاردار بُرنده، بی‌حرکت، افتاده بودند💔 اسارتمان که به آن ماهی‌ها بی‌شباهت نبود. آیا فرجاممان هم یکسان میشد؟!😥 این سؤال از ذهنم گذشت و به یاد خوابی افتادم که چند شب پیش از آن دیده بودم. صدام نزدیک سیم های خاردار ایستاده بود و به من می‌گفت که اگر روزی قرار باشد من بروم، قبل از رفتن، همه شما را اعدام می‌کنم!⛓ صدای حسین جان از راهروی طبقه هم کف می‌آمد که مثل همیشه بد و بیراه می‌گفت به مسئولان ایرانی که چرا شرایط صلح پیشنهادی صدام را نپذیرفته‌اند!🤬❌ حسین جان، ژاندارم یکی از پاسگاه های مناطق غرب کشور، تا خواسته بود انقلاب اسلامی را بفهمد و تا آمده بود عکس شاه را، که سی سال بالای سرش دیده بود، به فراموشی بسپارد با حمله دشمن به خاک کشورمان اسیر متجاوزان عراقی شده بود و تا آن لحظه، که توی راهروی طبقه هم کف به هاشمی رفسنجانی توهین می‌کرد، دو سال اسارت کشیده بود.😬📆 او از ما بیست و سه نفر و بچه های مذهبی اردوگاه خوشش نمی‌آمد.😏 گاه و بی‌گاه طعنه و توهین و متلک بارمان می‌کرد که چرا دل به نظام اسلامی بسته‌ایم و مثل او منتظر بازگشت فرزند شاه نیستیم تا حکومت سلطنتی را از سر بگیرد!🤓👊🏻 با این همه، حسین‌جان قابل ترحم بود. بدجوری کم آورده بود. بریده بود و به هیچ‌چیز جز رها شدن از گیر آن همه سیم خاردار، که محاصره‌اش کرده بود، فکر نمی‌کرد.🤕 🧔🏻افسر میان‌سالی که در آسایشگاه زندگی می‌کرد و با سربازهایش به اسارت درآمده بود هم نتوانسته بود شرایط اسارت را قبول کند؛ اما نه مثل حسین جان، شلوغ و پر سروصدا و عصیانگر.💣🤭 همه غم‌ها را ریخته بود توی خودش؛ آن قدر که یک روز صبح سربازانش متوجه می‌شوند جناب سروان حرف های بی‌ربط می‌زند و دیری نمی‌گذرد که خبر جنون سروان توی اردوگاه می‌پیچد.😯🧠🤷🏻‍♂ همیشه توی راه دست‌شویی او را می‌دیدم که گوشه‌ای ایستاده بود با لباس‌هایی نامرتب و سری ماشین کرده.🙄 سیامک می‌گفت که اختیارش دست خودش نیست و آسایشگاه را کثیف می‌کند و زحمت هم بندانش را زیاد.🤦🏻‍♂ می‌گفت که و وقتی ظرف غذایش را جلویش می‌گذارند عکس زن و بچه‌اش را درمی‌آورد و تعارف می‌کند که با او هم غذا شوند💁🏻‍♂🧕🏻؛ اما بعد ناامیدانه عکس را می‌گذارد سر جایش و مثل همیشه تنها غذا می‌خورد.😕💔 سروان مجنون و حسین جان، هیچ یک، نماینده واقعی مردان ارتش و ژاندارمری ما نبودند.😒 صدها افسر و درجه دار و سرباز مسلمان و وطن دوست در قاطع 1 زندگی می‌کردند که نه سیم های خاردار و نه کابل های حمید عراقی و نه غم غربت، هیچ یک، نتوانسته بود خمشان کند.✌️🏻❤️ انسان ها ظرفیت های متفاوت دارند. ماشین فاضلاب داشت از اردوگاه خارج می‌شد. نگهبان ورودی زیر شاسی ماشین را کنترل کرد که کسی آن زیر نچسبیده باشد.😐😂 از بلندگو آهنگی عربی پخش می شد: «یا من کنت حبیبی».[ای‌آنکه‌دلدار‌من‌بودی!]🎶 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 هفته‌ای از کتک خوردن بچه‌ها نگذشته بود که فرمانده جدید اردوگاه، سرگرد محمودی، همراه چند خبرنگار ژاپنی آمدند داخل اردوگاه و یک راست آمدند توی آسایشگاه ما.👨🏻📸 فیلم‌بردار ژاپنی با ولع خاصی از همه زوایای زندگی اسارتی ما فیلم می‌گرفت🎥؛ از کوله‌پشتی هایمان که به میخ های دیوار آویزان بود، از دمپایی های پلاستیکی جلوی در، از چهارچوب فلزی که دورش را با گونی بسته بودیم و مثلاً توالتمان بود، از سطل بزرگ داخل آن که شب تا صبح پر از ادرار می‌شد و صبح خالی‌اش می‌کردیم توی دست‌شویی‌ها😷، از خمره آب وسط آسایشگاه، از تشک های ابری که عرضشان را با تیغ کم کرده بودیم تا به اندازه سه کاشی بیست سانتی متری بشوند، از صورت کودکانه منصور تا دستان پرچین بابا عبود، از همه جا و همه‌چیز فیلم می‌گرفت.😣👤 سرگرد محمودی، که اهل کردستان عراق بود، فارسی را مثل خودمان روان صحبت می‌کرد.🗣 او وقتی دید به نشانه اعتراض به خبرنگارها سرهایمان را پایین انداخته‌ایم شروع کرد به فحاشی.🤬🤫 فحش های رکیک می‌داد و خیالش راحت بود که خبرنگاران ژاپنی متوجه نمی‌شوند؛ نمی‌شدند هم.🙆🏻‍♂ ما همچنان سرهایمان پایین بود. محمودی رفت به طرف منصور و از جا بلندش کرد.👋🏽🤨 فیلم بردار دوربینش را گرفت به سمت سرگرد، که به نیرنگْ جلوی دوربین می‌خندید و دستان سفید و گوشت‌آلودش را به نوازش روی سر منصور می‌کشید.😄🖐🏾 خبرنگاران ژاپنی و فیلم بردارشان بهترین سوژه را پیدا کرده بودند‼️؛ اما متوجه فحش های رکیکی که در آن لحظه محمودی نثار منصور و ما می‌کرد نشدند.🤐 سرگرد، در حالی که به ظاهر منصور را نوازش می‌کرد، می‌گفت:«بذار این پدرسوخته های ژاپنی پاشون رو از اردوگاه بذارن بیرون؛ می‌دونم با شما کره خَرای ایرانی چه کار کنم!»😏👌🏾 و بعد همه را بست به فحش های زشت ناموسی.🚫 غروب آن روز، وقتی سوت آمار را زدند، استوار پیر عراقی، مثل همیشه، آمد که آمار بگیرد.📝 استوار مرد مهربانی بود. وارد آسایشگاه که می‌شد اول نگاهش را می‌انداخت سمت راست آسایشگاه، که بچه های ما بودند، و می‌پرسید:«اشلونکم شباب؟»🧐 و بعد برمی‌گشت به طرف پیرمردها، که سمت چپ می‌ایستادند، و از آنها می‌پرسید:«شلونکم شباب؟»🤔[چطوریدجوان‌ها] و بعد برمی‌گشت به طرف پیرمردها، که سمت چپ می‌ایستادند، و از آن ها می‌پرسید:«اشلونکم شیاب؟»🤨[چطوریدپیرمردها] بعد شروع می‌کرد به شمردن.☝️🏽 آخر سر، تعداد کل افراد را روی برگه‌ای می‌نوشت و خارج می‌شد. استوار مهربان، اما، آن روز مهربان نبود.🙎🏻‍♂ از طرف سرگرد محمودی دستور داشت ما را تنبیه کند؛ ولی او این کاره نبود.🙃تا آن روز کسی ندیده بود استوار روی اسیری دست بلند کند. آن روز، اما، مأمور بود و معذور. شاید اگر حمید عراقی همراهش نبود، دستور را اجرا نمی‌کرد.🤒 اما با وجود حمید، که در بدجنسی میان سربازهای عراقی لنگه نداشت، باید مأموریتش را انجام می‌داد.😡👋🏾 همه را که نمی‌توانست بزند یا نمی‌خواست بزند. پس تصمیم گرفت یکی‌مان را به نمایندگی از دیگران تنبیه کند و آن فرد چه کسی می‌توانست باشد غیر از حسن مستشرق، که قُد بود و حاضرجواب و عراقی‌ها او را «اکبر کلوچی»[کلاه‌بردار‌بزرگ] صدا می‌زدند.🤦🏻‍♂ استوار پیرحسن را از صف کشید بیرون. بدون سؤال و جواب باتوم خیزرانی‌اش را برد بالا و زد روی شانه حسن.😨 حسن در برابر ضربه دوم باتوم جاخالی داد.🤛🏾✨ سومی خورد کف دستش و فریاد بلندی کشید.☹️ بعد از آن حسن نگذاشت ضربات باتوم به بدنش اصابت کند. بی‌آنکه ضربه خیلی محکمی بخورد، داد و بیدادی راه انداخته بود که بیا و ببین!😑 باتوم که از کنار شانه‌اش رد می‌شد چنان فریادی می‌کشید که شنونده گمان می‌کرد دارند ناخن هایش را می‌کشند!⁉️😰 استوار پیر، که از فیلم بازی کردن حسن چندان هم ناراضی نبود، بالاخره سه چهار ضربه به حسن زد و آسایشگاه را ترک کرد.😒🚶🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5803433529173869439.mp3
7.08M
•| تـو دلِ بارون ...🌱♥️•. 🎤• 🖇• @Razeparvaz|🕊•
همیشه مۍگفت: . بعد از توڪل به خداوند، توسݪ به حضرات معصومین؛ خصۅصا حضـرت زهرا "س" حݪال مشڪلات است💛:).. . 🌱 @Razeparvaz|🕊•