eitaa logo
محتوای روایتگری راویان
3.2هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
472 فایل
🌟 محتوای روایتگری راویان 🌟 📚 بازخوانی خاطرات شهدا 🎖 تشریح عملیات‌های دفاع مقدس 📖 معرفی کتاب و خاطرات ارزشمند 🗓 پرداختن به مناسبت‌های مهم ✍️ محتوای روایتگری 📩 ارتباط با ادمین : @Revayatgar_admin وابسته به موسسه روایت سیره شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤 راوی: مادر شهيد 🦋 آهو تخویجی متولد روستای تشتبند، پدرم کشاورز و مادرم خانه دار بوو 🦋 زمانی پدرم در روستا به مهمان داری و دست و دلبازی معروف بود، با اینکه سواد نداشت اما نماز روزه، خمس و زکاتش سر وقت و به موقع داده می شود. 🦋 با یادآوری مصیبت های حضرت زینب، مشکلاتم را فراموش می‌کنم پدرم شب قبل از تولدم درخواب می‌بیند که آهویی بزرگ را شکار کرده و این باعث شد تا اسم دخترش را آهو بگذارد، من دل خوشی از روزگار جوانی ندارم، هر مصیبتی که فکر کنید به سرم آمده اما باز هم خدا را شاکرم، هر گاه مشکلات و مصائب به یادم می‌آید، برای خودم مصیبتهای امام حسین(ع) و زینب کبری را می‌خوانم، آنگار دردهایم را فراموش می‌کنم. 🦋 مادر شهید روحانی هادی اسداللهی در حالی که به قرآن قدیمش نگاه می کند، با افتخار می گوید اگر مکتب نرفته ام ولی سی پاره را یاد گرفته ام، درآن زمان که برق نبود، من روزها به همراه مادر و پدر در کارها کمک کرده و شبها در زیر مهتاب قرآن حفظ می‌کردم. 🦋 ۱۷ ساله بودم که ازدواج کردم و درآن زمان کرباس می‌بافتم، به کار کشاورزی کمک می‌کردم به گونه‌ای که ۳ فرسخ را در روستای چک درخت کاشتم. 🦋 چون همسرم روحانی بود قبول کردم با او ازدواج کنم، شوهرم روحانی بود و از مردم به خاطر منبرها و مراسمات مذهبی پول نمی‌گرفت، به او حاجی میر علی می‌گفتند. 🦋 من از کودکی عاشق ذکر مصیبت ائمه بودم و همراه مادرم به مراسم روضه می‌رفتم، تمام مصیبتها را در ذهن خود حفظ کرده و در مواقع بیکاری برای خود زمزمه می‌کردم و این کار به من آرامشی عجیب می داد. 🦋 همسرم به امام خمینی (ره) علاقه زیادی داشت سه بار به دیدار امام رفت، ما ۶ فرزند به نام‌های زهرا، فاطمه، هادی، حسین، حسن و جواد داشتیم، از میان فرزندانم هادی روحانی شد، شهید روحانی "هادی اسداللهی" در تاریخ ۱۳۳۵ در روستای چک نوزاد از توابع شهرستان درمیان به دنیا آمد. 🦋 دوران کودکی خود را در آغوش پر مهر و محبت خانواده اش تربیت شد و تحصیلات ابتدایی خود را در همان روستا سپری کرد. 🦋 در آن زمان ما در روستای چک زندگی می‌کردیم، زندگی در آن دوران سخت بود، مانند الان همه امکانات فراهم نبود، مردم کار زیاد می‌کردند اما همیشه تلاش داشتند، تا رزق آنها حلال باشد، من که درآن زمان کارم خانه داری و پرورش فرزندان بود، سعی می‌کردم در اوقات بیکاری قرآن بخوانم. 🦋 جواد فرزند آخرمان در اول آبان ماه سال ۱۳۴۱ نیز در روستای چک متولد شد. جواد شهیدم ۵ ماهه بود که پدرش را از دست داد. 🦋 فرزندان شهیدم ذخیره آخرت هستند و ان شا ءالله آنان دست ما را خواهند گرفت. 🦋 از بد روزگار هنگامی که فرزندانم کوچک بودند، همسرم فوت کرد و من ماندم و فرزندان کوچک در روستای چک، روزهای سختی را سپری کردیم، من فرزندانم را از کودکی یتیم و با توکل بر خدا به خوبی بزرگ کردم که دوتای آنان به لطف خدا در راه انقلاب شهید شدند. 🦋 هادی از همان دوران بچه گی علاقه زیادی به طلبگی داشت و من هم او را تشویق ‌کردم که روحانی شود، او بعد از پایان تحصیلات دوران ابتدایی به دلیل علاقه به دروس حوزوی وارد حوزه علمیه بیرجند شد و در مدرسه معصومیه به تحصیل پرداخت. 🦋 من گوسفند بزرگ می‌کردم، می‌بردم مدرسه طلاب تا آنها بخورند و هادی درس طلبگی بیاموزد. 👇 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
🎤 راوی: مادر شهيد 🦋 آهو تخویجی متولد روستای تشتبند، پدرم کشاورز و مادرم خانه دار بوو 🦋 زمانی پدرم در روستا به مهمان داری و دست و دلبازی معروف بود، با اینکه سواد نداشت اما نماز روزه، خمس و زکاتش سر وقت و به موقع داده می شود. 🦋 با یادآوری مصیبت های حضرت زینب، مشکلاتم را فراموش می‌کنم پدرم شب قبل از تولدم درخواب می‌بیند که آهویی بزرگ را شکار کرده و این باعث شد تا اسم دخترش را آهو بگذارد، من دل خوشی از روزگار جوانی ندارم، هر مصیبتی که فکر کنید به سرم آمده اما باز هم خدا را شاکرم، هر گاه مشکلات و مصائب به یادم می‌آید، برای خودم مصیبتهای امام حسین(ع) و زینب کبری را می‌خوانم، آنگار دردهایم را فراموش می‌کنم. 🦋 مادر شهید روحانی هادی اسداللهی در حالی که به قرآن قدیمش نگاه می کند، با افتخار می گوید اگر مکتب نرفته ام ولی سی پاره را یاد گرفته ام، درآن زمان که برق نبود، من روزها به همراه مادر و پدر در کارها کمک کرده و شبها در زیر مهتاب قرآن حفظ می‌کردم. 🦋 ۱۷ ساله بودم که ازدواج کردم و درآن زمان کرباس می‌بافتم، به کار کشاورزی کمک می‌کردم به گونه‌ای که ۳ فرسخ را در روستای چک درخت کاشتم. 🦋 چون همسرم روحانی بود قبول کردم با او ازدواج کنم، شوهرم روحانی بود و از مردم به خاطر منبرها و مراسمات مذهبی پول نمی‌گرفت، به او حاجی میر علی می‌گفتند. 🦋 من از کودکی عاشق ذکر مصیبت ائمه بودم و همراه مادرم به مراسم روضه می‌رفتم، تمام مصیبتها را در ذهن خود حفظ کرده و در مواقع بیکاری برای خود زمزمه می‌کردم و این کار به من آرامشی عجیب می داد. 🦋 همسرم به امام خمینی (ره) علاقه زیادی داشت سه بار به دیدار امام رفت، ما ۶ فرزند به نام‌های زهرا، فاطمه، هادی، حسین، حسن و جواد داشتیم، از میان فرزندانم هادی روحانی شد، شهید روحانی "هادی اسداللهی" در تاریخ ۱۳۳۵ در روستای چک نوزاد از توابع شهرستان درمیان به دنیا آمد. 🦋 دوران کودکی خود را در آغوش پر مهر و محبت خانواده اش تربیت شد و تحصیلات ابتدایی خود را در همان روستا سپری کرد. 🦋 در آن زمان ما در روستای چک زندگی می‌کردیم، زندگی در آن دوران سخت بود، مانند الان همه امکانات فراهم نبود، مردم کار زیاد می‌کردند اما همیشه تلاش داشتند، تا رزق آنها حلال باشد، من که درآن زمان کارم خانه داری و پرورش فرزندان بود، سعی می‌کردم در اوقات بیکاری قرآن بخوانم. 🦋 جواد فرزند آخرمان در اول آبان ماه سال ۱۳۴۱ نیز در روستای چک متولد شد. جواد شهیدم ۵ ماهه بود که پدرش را از دست داد. 🦋 فرزندان شهیدم ذخیره آخرت هستند و ان شا ءالله آنان دست ما را خواهند گرفت. 🦋 از بد روزگار هنگامی که فرزندانم کوچک بودند، همسرم فوت کرد و من ماندم و فرزندان کوچک در روستای چک، روزهای سختی را سپری کردیم، من فرزندانم را از کودکی یتیم و با توکل بر خدا به خوبی بزرگ کردم که دوتای آنان به لطف خدا در راه انقلاب شهید شدند. 🦋 هادی از همان دوران بچه گی علاقه زیادی به طلبگی داشت و من هم او را تشویق ‌کردم که روحانی شود، او بعد از پایان تحصیلات دوران ابتدایی به دلیل علاقه به دروس حوزوی وارد حوزه علمیه بیرجند شد و در مدرسه معصومیه به تحصیل پرداخت. 🦋 من گوسفند بزرگ می‌کردم، می‌بردم مدرسه طلاب تا آنها بخورند و هادی درس طلبگی بیاموزد. 👇 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
محتوای روایتگری راویان
۵شهریورماه #سالروز_ولادت #شهید_هاشم_ساجدی گرامی باد . ⚘ نام : هاشم ساجدی فرزند : محمد مهدی متولد : 
شهید «هاشم ساجدی» در سال۱۳۲۶ در یکی از روستاهای دامغان و در خانواده ای مؤمن و متعهد دیده به جهاد گشود و هنوز طعم شیرین حیات را نچشیده بود که پدر را از دست داد.در اوج سختی و تنگدستی دیپلم گرفت و به کارگری در کارخانه ای در گرگان مشغول شد. دست تقدیر او را به گنبد، تبعیدگاه شهید آیت الله مدنی کشاند و جرعه نوش باده مستانه آن پیر دلیر شد. اندکی بعد در آن دیار پیمان زناشویی با روحانی زاده ای مکرمه را استوار کرد و همزمان به فعالیت گسترده سیاسی علیه رژیم طاغوت پرداختدیری نپایید که به مشهد هجرت کرد و در اولین ماه های شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های جنوب شد و برای پر کردن خلأهای جبهه ها تلاش های فراوانی کرد.در مصاف با دشمن در عملیات والفجر۳ مجروح گردید و پس از بهبودی نسبی به عنوان فرمانده قرارگاه پشتیبانی و مهندسی جنگ «نجف» جهاد، راهی مناطق جنگی غرب کشور گردید. ساجدی، این سجاد شب و شیر میادین در روز نبرد، سرانجام بعد از سالها تلاش شبانه روزی در تاریخ ۶۳‎/۸‎/۵ در حالی که برای نظارت بر فعالیت های گردان های مهندسی جهاد سازندگی در مناطق جنگی عازم مأموریت بود، به دست منافقین کوردل به فیض عظمای شهادت نائل آمد.  «شهيد ساجدى در تربيت فرزندان اصرار زيادى داشت كه مطابق با فرامين و سفارشهاى اسلام رشد كنند و حتى زمان شيردادن به بچه ‏ها تأكيد می کرد كه با وضو باشم. بر اين اعتقاد بود كه از همان بدو رشد، كودك بايد با فرايض و تكاليف دينى و اسلامى آشنا شود. در خانه مهربان و صميمى بود و در كارها كمك می کرد. اگر فردى از فاميل از او كمك می خواست، استقبال می کرد و تا آنجا كه مى‏ توانست در حل مشكلات ديگران كوشش می کرد.» نامه شهید ای مردم رزمنده و مسلمان ایران !فرزندان شما در جنوب ،برای اسلام وکشور اسلامی ایران ،افتخارات بزرگی را کسب کرده اند و می کنند .خون گل های پر پر شده ی شما ،فضای خوزستان را معطر کرده است و هر تازه واردی را تحت تاثیر قرار می دهد .پیام این شهیدان و شاهدان تاریخ ،به شماست که اسلام عزیز را یاری کنید و امام عزیز ،خمینی بزرگ را پشتیبان باشید  🌹 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
۱۶ شهریورماه گرامی باد . ⚘ ولادت : ۱۳۷۰/۱۲/۲۵ تنکابن ، مازندران شهادت : ۱۳۹۲/۶/۱۶ درگیری باقاچاقیان ، کرمانشاه همیشه از پدر و مادر قدردانی می‌کرد و عذرخواه بود که نتوانسته محبّت آن‌ها را جبران کند. علاوه بر آن، به من و برادرم که از او کوچک‌تر بودیم، احترام می‌گذاشت و هیچ‌وقت ما را به اسم صدا نمی‌زد، بلکه می‌گفت: آبجی و داداش.» یک سال قبل از شهادتش، در برخی از خصوصیات اخلاقی و اعتقادی­اش به کمال رسید؛ به گونه‌ای که بتواند برای شهادت آماده شود. او هیچ وابستگی‌ای به دنیا نداشت. در پایگاه محل خدمتش، چند عکس شهید را روی دیوار قرار داده بود؛ اما یک جای خالی کنارش گذاشته بود. به دوستانش می‌گفت: این، جای عکس من است. او همیشه به من می­‌گفت: حجابت را حفظ کن و در زندگی، حضرت فاطمه را الگوی خودت قرار بده.» ✍به روایت خواهر شهید 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
●بعد شهادت یکی ازدانشجوهارادیدم خیلی گریه میکردازش سوال کردم چراشماانقدربیتابی می کنید، آقارضابه آرزویش رسید. میگفت:میدونم جزشهادت برای آقارضانبایدفکرکرد امامن باهاش تودانشگاه خیلی خاطره داشتم بااینکه هم سن وسال بودیم امااوبرای ما پدری میکردهمیشه هواموداشت. ●من وضع مالی خوبی نداشتم پدرم کارگربود اماآقارضابعضی مواقع به من پول قرض میداددرجمع آنهایی که وضع مالی خوبی داشتند منوبیشتر تحویل میگرفت باآنها هم دوست بودولی زمانی که آقارضابود یعنی همه چیزبوداخلاقش واقعا خوب بود. ●ازوقتی به بزرگتروکوچکتر ازخودمیرسید دست راروی سینه اش میگذاشت وخم میشدواحترام میگذاشت اویک فرشته به تمام معنابود یادم نمی رود در دوران فتنه 88 خیلی خودش را درگیرکرده بودوتلاش میکرد جوانان را هدایت کند وروشنگری کند فردی که 300درجه باافکارولایی اش زاویه داشت بارفتار خویش، براه آورد واون شخص یکی ازافرادولایی ویکی ازمریدانش شده است. اصلادافعه توکارش نبود،جاذبه اش بی نظیربود. ✍راوی: پدر شهید 🌷 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
۲۳شهریورماه گرامی باد. ⚘ هفتم بهمن 1344، در شهرستان گرمسار دیده به جهان گشود. پدرش ابوالفضل، بنا بود و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح1) پرداخت. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و سوم شهریور 1367، با سمت فرمانده گروهان امام سجاد در مریوان بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش واقع است. برادران وخواهران نگذاريد كه مرگ سراغتان بيايد، شما به ديدار مرگ برويد من در مقابل رهبرم احساس مسئوليت مي كنم و خيلي كوچكم واي كاش چند جان مي داشتم و همه را فداي امام و مكتبم مي كردم. خدايا ما را از زمره كساني قرار ده كه درونشان صد در صد بهتر از بيرونشان است. پدر شهید می گوید: حسن فردی امین و مورد اعتماد دیگران بود. شخصی پولی به او داد تا در امور خیر هزینه کند. پرسید:«بابا توی روستا کسی را مستحق کمک می‌شناسی تا این مبلغ رو به او بدهیم؟» نمی‌دانستم چه کسی را معرفی کنم. چند روز بعد گفت:«دیدم بهترین کار این است که بدهم بهزیستی تا به افراد مستحق‌تر بدهند. 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
‌●جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند. بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند. من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه 88بود. ●حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد. انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: یا حیدر! جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم. اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد... ✍راوی: دوست شهید 🌷 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
🍁 نماز شب را معمولاً‌ می‌خواند، اهل مطالعه بود و هر روز به خواندن قرآن انس داشت، حسن به خرید لباس نو در ایام عید تمایل نداشت و می‌گفت: مادر! این عید سلطانی است و بهتر است ما در عید ائمه‌ علیهم‌السلام که روز غدیر است، لباس نو بپوشیم. 🍁 در ایام تحصیل حوزوی‌اش، جنوب و غرب کشور در آتش حملات دشمن می‌سوخت و او تکلیفش را حضور در جبهه و کمک به رزمندگان می‌دانست. 🍁 مادرش در این زمینه می‌گوید: «وقتی حسن می‌خواست به جبهه برود، به او گفتم، ما به روحانی بیشتر نیاز داریم تا شاید از رفتن اجتناب کند؛ اما او با گشاده‌رویی جواب داد: اگر روزی دزدی به خانه ما بیاید، آیا باید بایستیم و بگوییم صبر کنید که بپرسم آیا اجازه دارم با شما مقابله کنم یا نه؟» 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
۳۱ تیرماه گرامی باد . ⚘ ○هواتاریک بود.مصطفی را دیدم که آرام از رختخواب بلندشد،نمازهای شبش زبانزد بود من هم به همراه اوبلند شدم تا حداقل راز ونیازی داشته باشم،نمازش تموم شده بود دست هارا روبه آسمان بلندکردو زیرلب چیزی گفت... ○بعدروبه من کرداحساس کردم صورتش تغییرکرده، انگار داشتم به صورت یک شهید نگاه میکردم آرام به من گفت:آخرین ساعاتی است که من درمیان شما هستم بعداز نماز صبح وقبل ازطلوع فجردیگردرمیان شما نخواهم بود،منطقه رابه شما میسپارم مواظب باشید! با تعجب ونگرانی بهش نگاه کردم نمی‌خواستم باور کنم که فرمانده دیگه بین مانیست. ○تازه هواروشن شده بود که گلوله توپی به سنگرمصطفی برخوردکرد،مصطفی باچهره ای آرام روی سجاده خونینش افتاده بودو ترکش پیکرپاکش راتکه تکه کرده... فرازهایی کوتاه از وصیت نامه شهید: ○«شب ها خواب میبینم که تمام وسایل خود را جمع میکنم و به زیارت حج می روم وشما دوستان وهمرزمان مواظب منطقه هستید» ○بارالهی!من نمیخواهم که دربستربمیرم یاری ام کن تابه راحت دردل سنگربمیرم دوستدارم درمیان آتش و خون وگلوله در راه اسلام و آزادی کشوربمیرم 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
●بعد شهادت یکی ازدانشجوهارادیدم خیلی گریه میکردازش سوال کردم چراشماانقدربیتابی می کنید، آقارضابه آرزویش رسید. میگفت:میدونم جزشهادت برای آقارضانبایدفکرکرد امامن باهاش تودانشگاه خیلی خاطره داشتم بااینکه هم سن وسال بودیم امااوبرای ما پدری میکردهمیشه هواموداشت. ●من وضع مالی خوبی نداشتم پدرم کارگربود اماآقارضابعضی مواقع به من پول قرض میداددرجمع آنهایی که وضع مالی خوبی داشتند منوبیشتر تحویل میگرفت باآنها هم دوست بودولی زمانی که آقارضابود یعنی همه چیزبوداخلاقش واقعا خوب بود. ●وقتی به بزرگتروکوچکتر ازخودمیرسید دست راروی سینه اش میگذاشت وخم میشدواحترام میگذاشت اویک فرشته به تمام معنابود یادم نمی رود در دوران فتنه 88 خیلی خودش را درگیرکرده بودوتلاش میکرد جوانان را هدایت کند وروشنگری کند فردی که 300درجه باافکارولایی اش زاویه داشت بارفتار خویش، براه آورد واون شخص یکی ازافرادولایی ویکی ازمریدانش شده است. اصلادافعه توکارش نبود،جاذبه اش بی نظیربود. ✍راوی: پدر شهید 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
●بعد از ازدواجش عبدالله محافظ رئیس جمهور شد و آموزش ها و ماموریت هایش فشرده. هر چه یاد می گرفت به من هم یاد می داد. بار اولی که اسلحه اش را آورد خانه، صدایم کرد که بیا بشین. ریز و درشت و زیر و زبرش را مثل استادی ماهر نشانم داد، نحوه دست گرفتن، ماشه کشی و ... ●دفاع شخصی را هم از عبدالله یادگرفتم. به همین ها اکتفا نکرد. جمعه ها با چند تا از دوستانش می رفتیم خارج از شهر و تمرین می کردیم، همه فنون رزمی و حفاظت، حتی راپل و چتربازی. ●از سپاه انصار نامه زده بودند که اگر نیایید درجه هایتان را بگیرید توبیخ می شوید. یک سری کارهای قانونی داشت. نامه را دید ولی باز هم نرفت. تا اینکه بعد از شهادتش رفتم دنبال کارهای ترفیع درجه اش. با شهادتش شد ستوان دوم. ●نمی دانم عبدالله رفیقم بود یا برادر، یا رفیقی که از برادر نزدیکتر است. فقط این را می دانم که توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس برای من عبدالله نمی شود. ✍ راوی: برادرشهید 🌷 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
●روزی که اومدن خواستگاری گفت که نظامیه من خودم از خدا همسر نظامی خواسته بودم و همیشه دلم میخواست که همسرم نظامی باشه با شغلش مشکلی نداشتم ولی با سوریه رفتن و پیگیری شدیدش کمی مشکل داشتم.میدونستم که اول و آخرش شهید میشه ولی عاشق بودم دلم نمیخواست به این زودی بره حتی بعد عقد بهم گفت:"بانو جان..!؟ ●باید برم سوریه بیتاب شدم...گریه کردم و نذاشتم که بره ولی مطمئن بودم و میدونستم که یه روزی واسه دفاع میره اطمینانم وقتی بیشتر میشد که اشکاشو تو سوگ مدافعان حرم میدیدم اشکهای مردی که ندیده بودم جز برای ائمه علیهم‌السلام جاری شه عروسیمون فصل سردی بود اسفند ۹۲ فردای عروسی واسه ماه عسل رفتیم مشهد و خودمونو سپرد دست امام رضاعلیه‌السلام روزای خوبی بود کنار حوض‌ها میشِستیم و خیره میشدیم ●به ضریح مبارک میدونم که تو همون نگاها هم شهادت میخواست بعد زیارت تو هوای سرد و یخبندون اسفندماه میرفتیم بستنی‌فروشی و بستنی قیفی میخوردیم و میگفتیم و از ته دل میخندیدیم..تو کارای خونه هم کمک‌ حالم بود و هیچ وقت اخم و داد و بی‌دادشو ندیدم درست مثه یه گل ازم حمایت میکرد عشقمون شهره ی خاص و عام بود الآن که صبر زینبی دارم شک ندارم که خدای بزرگ و امام حسین علیه‌السلام خودشون کمکم کردن تا تحمل کنم... ✍راوی: همسر شهید 📎 پ ن: شهید حادثه تروریستی مجلس شورای اسلامی سال ۱۳۹۶ 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani