ریحانه 🌱
#پارت110 ❣زبان عشق❣ _چه جوری میخوای تمومش کنی دنیا تا یه کتک مفصل نخوره بی خیال نمی شه _اخه حق
#پارت111
برگشتم پایین امیر کنار در منتظرم بود باسرعت کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم دوست داشتم برای حمایتی که ازم کرد یه جوری ازش تشکر کنم. پا تند کردم و باهاش هم قدم شدم دستش رو گرفتم کمی فشار دادم اونم باهام همکاری کرد کلید رو از جیبش درآورد و در خونه ی منحوسترین آدم اون خانواده رو باز کرد.
_نمی شه شب تو ماشین بخوابیم
برگشت سمتم و متعجب گفت:
_چرا؟
_من از اینجا بدم میاد.
دستش رو پشت کمرم گذاشت اروم به داخل هولم داد.
_نخیر نمیشه
روی مبل نشستم
_همه ی کارهات همینجوریه، انقدر به یه کاری گیر میدی تا اعصاب همه رو خورد کنی چی میشد زنجیر رو برنمیگردوندی. اصلا مگه به بابات قول نداده بودی
_امیر من سه روز بهت فرصت دادم. گفتم برو بگو چرا به زن من احترام نذاشتی، تو چی کار کردی بهم اهمیت ندادی
تن صداش رو بالا برد
_تو یه کاری کردی مامان من رو گریه انداختی، بابام با شصت سال سن، به تو گفت غلط کردم.
_چرا همه چیز رو میندازی گردن من. یه بار به خودت نمیگی چرا مامانم اون کار کرد .
_تقصیر هر کی که بود من فقط گریه های مامانم رو دیدم
بغض کردم و یه دفعه زدم زیر گریه.
ـ مال اونو دیدی مال منو ندیدی از وقتی وارد زندگیم شدی یه چشمم شده اشک یکیش شده خون یه روز خوش ندیدم.
با پشت دست اشکهای روون از چشمم رو پاک کردم.
ـ آره، بایدم گریههای منو ندیده باشی. از همون اولم منو نمی دیدی. اصلا من برات مهم نبودم. اگه مهم بودم مثل همهی دخترای دیگه میاومدی خواستگاریم. میزاشتی منم ناز کنم، دسته گل شب خواستگاریم رو خشک کنم و یادگاری نگه دارم.
اشک بعدی رو با انگشتم مهار کردم.
ـ اگه منو میدیدی، بهم می گفتی دنیا، امشب شب عقدته. دنیای بیچاره مثل همهی دخترا برای شب عقدش کلی برنامه داشت، مثل همهی دخترا ناز می کرد، صبر میکرد عاقد سه بار ازش بله بخواد. می خندید. نه اینکه به خاطر آبروی باباش سر سفرهی عقد بله بگه.
دیگه هق هق می کردم و حرف می زدم انگار که عقدههای دلم یه دفعه سرباز کرده بودند. امیر هم فقز نگاهم می کرد. انگار این شکل حرف زدن رو ازم امتظار نداشت. صدای هق هقم رو مهار کردم و گفتم:
ـ اصلا تو که منو نمیبینی، برای چی منو گرفتی؟ انتقام چی رو می خواستی ازم بگیری؟ من در حق تو چه بدی کردم که خودم بی خبرم. نمی دونم چرا تو این خونه هیچ کس به من اهمیت نمیده
اشک جمع شده توی چشم هام مانع از دیدم می شد.
_تو هم اهمیت نمیدی اصلا به خودت نمی گی دنیا حق داره
اشک بود که روی صورتم می ریخت و من کنترل یک قطره اش رو هم نداشتم.
ـ تو میگی من زنتم ولی همهی مردایی که من می شناسم برای زنشون احترام قاعلن غیر از تو.
امیر فاصلهاش رو باهام پر کرد و کنارم نشست.
ـ چرا اینجوری فکر می کنی؟
ـ امیر تو توی اون خونه زندگی می کنی مگه میشه یه دسته گل با اون بزرگی بخرن، بعد تو نبینی.
مامانت که از خودش درآمد نداره حتما از بابات پول گرفته، مگه میشه تو نفهمیده باشی. مگه میشه عمو و زنعمو در مورد این موضوع با هم حرف بزنند بعد تو متوجه نشی.
اشکهام رو دوباره پاک کردم.
ـ اصلا میگیم تو خنگ عالم نفهمیدی وقتی که بابام این موضوع رو گفت نگفتی چطور برای زن علی یه النگو بردید به اون پهنی، اون وقت برای زن من یه گردنبد دارید می برید به این نازکی. امیر من شخصیت ندارم، غرور ندارم، چهار روز دیگه چهار نفر از فامیل جمع بشن دور هم، زهرا النگوش رو نشون بده و بگه اینو عید بزرگ برام آوردن من روم میشه بگم اولین عیدیم رو ...
گریه نزاشت بقیهی حرفم و بزنم
_بس کن عزیزم حق با توعه ولی باور کن خودت باعث میشی
ـ می دونی چیه امیر، من نه برای تو مهمم نه برای هیچ کس دیگه. مثلا عموی من بهم محرمه، وقتی پول می دادی به زنت که برای زهرا عیدی بخره یه کلمه نباید بپرسی برای دنیا چی می خوای بگیری، یا فریبا خانم رفتی خونهی خواهرم، کی می ری خونهی داداشم. یا بابام دیدی که برای دخترت ارزش قاعل نشدن یه عیدی براش نیاوردن چرا اجازه دادی منو با خودشون ببرن مشهد. کسی که اینجا و تو یه خونه و جلوی چشم خودت به دخترت احترام نمی زاره انتظار داری تو شهر غریب این کار رو بکنه. یا اون پریسا، خبر همهی عالم تو جیبشه، نیومد بگه مامانم برای تو عیدی نیاورد برای زهرا برد. یا شایدم مامانت اینقدر خوب و ماهرانه نقشه ریخته که هیچ کس متوجه نشده که الان پسرش گریههای اونو ببینه مال زنش رو نبینه.
من اصلا نمی دونم بابام چرا دختر یکی یدونش رو اینجوری شوهر داد؟
_دنیا من برای به دست آوردن تو خیلی تلاش کردم نباید اجازه بدم کسی ناراحتت کنه از این به بعد قول میدم اتفاقای این شکلی نیافته
زیادی نزدیک شده بود و حالم داشت از این همه نزدیکی بهم میخورد.
_چه عید زهر ماری داشتم امسال به یمن وجود شما. یادم باشه بدای بچههام تعریف کنم. همش دعوا همش کتک همش استرس
منو توی بغلش گرفت
_بیا از این به بعد خوش باشیم. خوبه؟
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت111 برگشتم پایین امیر کنار در منتظرم بود باسرعت کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم دوست دا
#ادامه_پارت_111
چه جوری؟ فقط دو سال طول میکشه تا یادم بره چه بلایی سرم آوردین
اشکهام رو با کف هر دوتا دستش پاک کرد.
_صبح میبرمت دربند
_بابام نمیزاره
_من راضیش میکنم
دستم رو گذاشتم روی سینهاش و یه کم فاصلهام رو باهاش زیاد کردم و تازه یادم افتاد که ریادی باهم تنهاییم
نگاهم رو چرخوندم توی خونه
_من رو این مبله می خوابم
_خب بریم اتاق خواب آقاجون و خانوم جون
_اخه من اینجا راحترم
_اخه بی اخه برو تو اتاق خواب من یه لیوان اب بیارم همونجا بخوابیم
اصلا دوست نداشتم کنارش بخوابم. روسریم رو درآوردم همش دنبال راه فرار بودم فوری روی مبل دراز کشیدم چشم هام رو بستم
_گفتم اینجا نخواب
جوابش رو ندادم
_الان مثلا خوابی
هیچ عکس العملی نشون ندادم
دستش رو زیر گردنم و پاهام برد و من رو روی هوا معلق کرد از ترس چشم هام رو باز کردم گردنش رو محکم چسبیدم
_چی کار میکنی الان میندازیم
_دنیا تو چند کیلویی
_حالا برازم پایین خودم میام
با شیطنت گفت
_صبر کن میخوام پرتت کنم اینجا دردت بیاد
_یعنی چی پرتم کنی ولم کن بزارم زمین
خندید گفت
_تو نمی افتی مطمعن باش ولی گردن من رو داری میشکونی
اروم روی تخت گذاشتم و خودش هم کنارم دراز کشید
پشتم رو بهش کردم
_شب بخیر
دستش رو دور کمرم حلقه کرد موهام رو بوسید اروم گفت
_شب تو هم بخیر عزیزم ببخشید اینقدر اذیتت کردم قول می دم دیگه از این مسائل پیش نیاد
از ترس چشم هام رو بهم فشار دادم یک ربع تو اون حالت بودم از صدای نفس هاش متوجه شدم که خوابیده تلاشم برای آزاد کردنم از تو آغوشش بی فایده بود تسلیم شدم و خوابیدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#ادامه_پارت_111 چه جوری؟ فقط دو سال طول میکشه تا یادم بره چه بلایی سرم آوردین اشکهام رو با کف هر
#پارت112
❣زبان عشق❣
چشمم رو باز کردم ساعت بزرگ روبروم رو نگاه کردم هفت رو نشون میداد امیر نبود ولی صدای صحبت کردنش می اومد
کلمه ی مادر من رو شنیدم حساس شدم اروم کنار در رفتم پشت به اتاق خواب روی زمین کنار مبل نشسته بود
_حرف بدی که نمیزنه اخه
_خب برا چی همون روز برای دنیا رو هم نبردی
_اخه مگه جنگه که من طرف اونو بگیرم
_من نوکرتم ولی به خدا اشتباه از شما بوده
_اخه شما نباید با هفده سال سن از دنیا توقع داشته باشید
_مقایسه کار خوبی نیست پریسا به غیر شما من و علی هم بالا سرش بودیم دنیا تک فرزنده
_حالا هر چی اصلا شما فکر کن لوس منه به خاطر من بهش احترام بزار
_به اونم میگم به خدا
_چشم بازم میگم فقط امشب اون کاری رو که گفتم بکن باشه
_جون من بگو باشه بزار خیالم راحت شه
_الهی دورت بگردم
_عزیزمی خداحافظ
برای من چقدر التماس کرد کاش میتونستم جواب زن عمو رو ندم
از اتاق بیرون رفتم
_سلام
نگاهش رو از گوشی به من داد
_سلام به روی ماهت دیشب خوب خوابیدی
_نه
_چرا
_تمام نفست رو روی گردن من خالی کردی قلقلکم می اومد چرا انقدر محکم گرفته بودیم خشک شدم تا صبح
بلند شد اومد سمتم موهام رو که نامرتب دورم ریخته بود رو جمع کرد
_دیگه باید عادت کنی من اینجوریم
خم شد و پیشونیم رو بوسید
_داشتی حال مامانت رو می گرفتی.
دلخور نگاهم کرد
_گوش ایستاده بودی
_نه خیر با صدات بیدار شدم
_من در کمال احترام از مامانم خواستم که به تو احترام بزاره این میشه حال گیری
بلند خندیدم
_اینم یه نوعشه
_الان حال گیری رو نشونت میدم
دستش رو برد سمت پاهام که بغلم کنه فوری فرار کردم پشت مبل ایستادم
_تو فکر کردی حریف من میشی
چشم هاش رو ریزم کرد تهدید وار گفت
_نمی تونم؟
_امتحان کن
با سرعت اومد سمتم از روی مبل پریدم اونور تو هوا دستم رو گرفت انداختم رو مبل
_دیدی حریفم
_نه خیر من خودم گذاشتم دستم رو بگیری
دستش رو گذاشت زیر بغلم و شروع کرد به قلقلک دادن
_الکی حرف نزن خودم گرفتمت
از شدت خنده نفسم بند اومده بود ولی بیخیال نمیشد با احساس کمبود اکسیژن تلاش داشتم بهش بفهمونم که بسه ولی بیخیال نمیشد دیگه داشت گریم میگرفت که صدای در اومد
بیخیال من شد و فوری برگشت سمت در
_کیه یعنی
من که تازه نفسم جا اومده بود گفتم
_امیر خیلی بیشعوری داشتم میمردم چرا اینجوری شوخی میکنی
بی اهمیت به حرف هام سمت در رفت بازش کرد
_سلام شمایید ؟
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#ادامه_پارت_111 چه جوری؟ فقط دو سال طول میکشه تا یادم بره چه بلایی سرم آوردین اشکهام رو با کف هر
#پارت113
❣زبان عشق❣
با دیدن بابام فوری از جام بلند شدم سرم رو پایین انداختم و سلام خیلی ارومی گفتم
اومد جلو خواستم یکم برم عقب که پام به مبل خورد با نگاهم به امیر التماس کردم که بیاد جلو از نگاه بابا چیزی نمی فهمیدم نه از عصبانیت دیشب خبری بود نه محبت همیشگی
نشست روی مبل کنارم اروم گفت
_بشین
دوباره به امیر نگاه کردم منتظر بود تا بابا بهش بگه بمونه یا بره
بابا سرش رو بالا آورد رو به امیر گفت
_تو هم بیا بشین
امیر چشمی گفت فوری روبه روی بابا نشست تمام جراتم رو جمع کردم و رفتم کنار امیر نشستم بابا نگاه نامیدی بهم کرد و دستش رو روی مبل کشید میخواست به من بفهمونه که دوست داشت من اونجا بشینم ولی ازش می ترسیدم
_من خستم ، از دست شما دو تا خستم
چرا مثل بقیه اروم نمی گیرید
_ببخشید عمو قول میدیم دیگه تکرار نشه
_جلوی ما میپرید به هم همه رو ناراحت میکنید بعد ده دقیقس بیرون منتظرم صدای خنده هاتون کم بشه بیام اینجا باهاتون حرف بزنم پس چرا از این لحظه های خوشیتون برای ما نمی گید
سرم رو پایین انداختم از خجالت اب می شدم ما اصلا هیچ وقت اینجوری شوخی نمی کردیم یه بار هم که کردیم ابرومون رفت نیم نگاهی به امیر انداختم اونم دست کمی از شرمندگی من نداشت سرش رو پایین انداخته بود و سکوت رو ترجیح داده بود
_خوب گوش هاتون رو باز کنید دیشب تا صبح نخوابیدم و به این موضوع فکر کردم اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه از شما دو تا تواین خونه صدا در بیاد، نمیزارم با هم بمونید
امیر سرش رو بالا آورد شاکی اما محترمانه گفت
_عه عمو! یعنی چی ؟
_یعنی...
_عمو خواهش میکنم. تمومش کنید
_اخه این وضعه شما برای ما درست کردید
_ما غلط کردیم دفعه ی آخرمونه به شما قول میدم هم من، هم دنیا
رو به من با اخم گفت
_بگو دیگه
اروم لب زدم
_چی بگم
_بگو که اشتباه کردی
_اخه من که اشتباه نکردم اشتباه از تو مامانت بوده
چپ چپ نگاهم کرد
_دیشب عمو گفت . خودت هم گفتی اشتباه از مامانت بوده . الان به زن عمو گفتی مامان این بار مقصر خودت بودی
نگاه تیز هر دوشون روی من بود روبه بابا گفتم
_اگه شما دوست دارید بشنوید که من اشتباه کردم باشه ببخشید من اشتباه کردم ولی خودتون هم میدونید که حق با من بود
چشم های بابا سرخ شده بود و نفس های حرصی می کشید
امیر زیر لب گفت
_می شه خفه شی
بابا از جاش بلند شد بلافاصله امیر جلوی من ایستاد خودم رو روی مبل جمع کردم چرا نمیخوان باور کنن حق با من بوده
_عمو ببخشید هم یه کم حق داره، هم دیگه اخلاقش اینطوریه
بابا باحرص گفت
_جلوی من واینستا
_اخه عمو شما الان عصبی هستید بزارید یه کم اروم شید
_برو کنار امیر
_عمو شما برید من باهاش صحبت میکنم میاد معذرت خواهی میکنه
نگاه بابا روی چشم های امیر بود امیر سرش رو پایین انداخت
_همین الان باید بگه
امیر درمونده سرش رو برگردوند سمت من با نگاهش التماسم میکرد
اروم گفتم
_ببخشید
با صدای فریاد بابا خودم رو جمع کردم
_اینجوری نه . اینجوری دیروز هم قول دادی
ازشدت دادش گریم گرفت
_چه جوری بگه عمو هر جوری شما بگید میگه اصلا من قول میدم دیگه نزارم یه همچین اتفاقی بیافته
_مدیریت ضعیف تو بین مادرت و دنیا باعث همه ی این اتفاقاست
_حق با شماست دیگه نمی زارم این اتفاق بیافته
بابا امیر رو هول داد کنار انگشتش رو گرفت سمتم
_خوب گوش هاتو باز کن اگه یک بار دیگه. چه مقصر باشی چه نباشی فقط یک نفر بیاد بگه دنیا جواب من رو داد، بی ادبی کرد،حاضر جواب کرد باید با مدرسه خداحافظی کنی بدون عروسی جهزیه ات رو میدم از این خونه میری
انقدر ترسیده بودم که اب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم
_فهمیدی
باسر تایید کردم
بابا نگاه حرصیش رو از روم بر نمیداشت امیر بازوی بابا رو گرفت
_عمو فهمید بسه دیگه خواهش میکنم اروم باشید
بازوش رو از دست امیر آزاد کرد و با سرعت از خونه بیرون رفت دستم رو روی صورتم گذاشتم و هق هق گریه کردم با قرار گرفتن دست امیر روی شونه ام سر بلند کردم نشست کنارم و با لحن خیلی ارومی گفت
_انقدر جواب نده دنیا جان، خوبه ادم یه وقت ها سکوت کنه
_دستت درد نکنه
_برا چی
_از دیشب مراقبم بودی نذاشتی بابام بزنم
_به خدا اگه دیروز یه درصد فکر می کردم که اون کار رو میکنه جلوش رو میگرفتم عمو هیچ وقت دست روی تو بلند نمیکرد من اصلا باورم نمیشد
_چه روز هایی بدی،امسال از اولش برام بد بود
_عه اینطوری نگو اصلا بلند شو بریم یه جایی حالت رو جا بیارم
درمونده نگاهش کردم
_من رو نبر خونتون
_خونه نمیریم
_امیر برنامه ی شب رو هم که به مامانت گفتی کنسل کن
_چه برنامه ای؟
_هی می گفتی امشب، به خاطر من ، من خیلی خستم اونجا که بیایم اخلاق مامانت رو که میدونی مدام نبش قبر میکنه دو روز دیگه باید برم مدرسه یه خورده ذهنم اروم شه
_باشه هر چی تو بگی فقط پاشو یه صبحونه بخوریم بریم.
❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت113 ❣زبان عشق❣ با دیدن بابام فوری از جام بلند شدم سرم رو پایین انداختم و سلام خیلی ارومی گفتم
#پارت114
❣زبان عشق❣
اون سجاده ی خانوم جون رو هم جمع کن از نماز صبح جمعش نکردی
کاری رو که می خواست انجام دادم صبحانمون رو همونجا خوردیم حدود سه ساعت بعد سوار ماشینش شدیم و بیرون رفتیم
نمیدونستم امیر کجا میره فقط به جمله ی اخر بابا فکر می کردم "باید با مدرسه خداحافظی کنی" نمی تونستم این کارو بکنم مدرسه ختم میشه به تمام ارزوهام ،دانشگاه، آینده، بغض توی گلوم باعث دردی غیر قابل تحمل برام بود شیشه ی ماشین رو پایین دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا شاید از دستش راحت بشم اما فایده نداشت
_به چی فکر میکنی
نگاهش کردم اروم گفتم
_مدرسه ام
دنده ی ماشین رو عوض کرد و گفت
_اون زبونت رو کوتاه کن عمو میشه همون بابای سابق برات
_میخوام ولی نمی شه وقتی کسی حرفی بهم میزنه نمی دونم یهو چی می شه که انقدر راحت میتونم جوابش رو بدم
_با همه اینطوری نیستی فقط هر کی در برابرش موضع میگیری
_مثلا با کی
_جلو مدیر مدرسه که موش شده بودی
_اون بحثش فرق داشت
_چه فرقی
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به بیرون دادم نمی دونستم چه جوابی باید بدم شاید حق با امیر بود ماشین ایستاد
_خب پیاده شو
به اطراف نگاه کردم
_اینجا که فقط طلا فروشی هست
_اره دیگه به جای عیدیت
دست به سینه شدم و طلبکارانه گفتم
_تو واقعا فکر کردی من به خاطر طلا این حرف ها رو زدم
با لبخند گفت
_نه میدونم بابات یه عالمه برات خریده و نیاز نداری اما وظیفه ی من بوده برات بخرم کوتاهی کردم حالا میخوام جبران کنم
با سر به در اشاره کرد
_حالا پیاده شو
وارد طلا فروشی شدیم حالا که امیر میخواد جبران کنه باید یه چی بخرم که به چشم بیاد
_زنجیر بگیریم
زنجیر معلوم نمی شه میره زیر روسری باید یا النگو بگیرم یا انگشتر
_نه زنجیر دارم انگشتر بگیریم
سرش رو تکون داد
_هر چی خودت دوست داری
یه کم به انگشتر ها نگاه کردم استرس داشتم برگشتم سمتش
_چیزی شده
یه نگاه به فروشنده که به ما نگاه میکرد انداختم سرم رو چرخوندم اروم لب زدم
_یه دقیقه بیا
دستش رو گرفتم کنار مغازه رفتیم
_چی شده دنیا
_سرت رو بیار پایین یه چی کنار گوشت بگم
خندید و سرش رو پایین آورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و کنار گوشش گفتم
_میگم ... تو پول داری ؟
سرش رو آورد بالا و دلخور نگاهم کرد
_اگه نداشتم می اوردمت اینجا
_نه ...اخه من از اون ...انگشتر بزرگ ها میخوام
_از کدوم ها بیا نشونم بده
دوباره رفتیم جلوی فروشنده
_کدوم عزیزم نشون بده
انگشتم رو روی شیشه گذاشتم
_ اون سینی بالاییه سومی از ردیف اول
یه کم سرش رو پایین اورد نگاهش کرد
_همون که نگین سبز داره
_اره
_خیلی گنده نیست
_اگه نداری خب نه
_بحث پولش نیست میگم به سنت نمیخوره
_اخه دوسش دارم
لب هاشو کج کرد رو به فروشنده گفت
_میشه انگشتری که خانومم میگه رو بیارید
از واژه خانومم خیلی خوشم اومد یکم به امیر نزدیک شدم انگشتم رو لای انگشت هاش فرو کردم دستش رو به هم فشار دادو بهم لبخند زد فروشنده سینی انگشتر رو بالا آورد و انگشتر رو گرفت سمت امیر
_مطمعنی همین رو میخوای
با سر تایید کردم
_می شه اینو وزنش کنید
انگشتر رو وزن کرد و قیمت رو گفت امیر دستش رو پشت گردنش کشید و کمی فکر کرد
_باشه اقا فاکتورش کنید
رو به من گفت
_یه لحظه اینجا وایسا
از مغازه رفت بیرون گوشیش رو دراورد انگشتش رو روی صفحش کشید و کنار گوشش گذاشت چند لحظه بعد برگشت داخل
_امیر میخوای اونو نخرم
_برا چی
_به کی زنگ زدی
_تو به این کار ها کار نداشته باش
صداس اس ام اس گوشیش بلند شد فوری به صفحش نگاه کرد سرش و به نشونه ی تایید تکون داد کارتش رو از جیبش درآورد و داد به فروشنده جعبه ی انگشتر رو از جلوی فروشنده برداشت درش رو باز کرد و انگشتر رو دستم انداخت
_مبارک باشه عزیزم
با لبخندی که هیچ جوره بسته نمیشد لب زدم
_ممنون
دستم رو جلوی صورتم گرفتم یه انگشتر درشت و سنگین در عین حال چشمگیر، با این خیلی راحت میتونم حال زن عمو رو بدون اینکه حرفی بزنم بگیرم تا اون باشه فرق نذاره برای زهرا یه النگو پهن عیدی برده برا من یه زنجیر نازک .
_بریم عزیزم.
دنبالش راه افتادم سوار ماشین شدیم
_بریم یه چی بخوریم
یاد روز آزمایش افتادم شرمنده شدم
_امیر من رو می بخشی
_برای چی عزیزم
_اخه اون روز که گفتی بریم یه چی بخوریم من ناراحتت کردم
_کدوم روز
_ازمایش خون دیگه
نگاهش رو به فرمون داد با خنده گفت
_آهان .همون روز که کتکشم خوردی
حرصم در اومد
_نه اون روزی که گفتی غلط کردم
قهقه ای زد
_دنیا تو هیچ وقت کم نمیاری
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣