ریحانه 🌱
#پارت111 برگشتم پایین امیر کنار در منتظرم بود باسرعت کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم دوست دا
#ادامه_پارت_111
چه جوری؟ فقط دو سال طول میکشه تا یادم بره چه بلایی سرم آوردین
اشکهام رو با کف هر دوتا دستش پاک کرد.
_صبح میبرمت دربند
_بابام نمیزاره
_من راضیش میکنم
دستم رو گذاشتم روی سینهاش و یه کم فاصلهام رو باهاش زیاد کردم و تازه یادم افتاد که ریادی باهم تنهاییم
نگاهم رو چرخوندم توی خونه
_من رو این مبله می خوابم
_خب بریم اتاق خواب آقاجون و خانوم جون
_اخه من اینجا راحترم
_اخه بی اخه برو تو اتاق خواب من یه لیوان اب بیارم همونجا بخوابیم
اصلا دوست نداشتم کنارش بخوابم. روسریم رو درآوردم همش دنبال راه فرار بودم فوری روی مبل دراز کشیدم چشم هام رو بستم
_گفتم اینجا نخواب
جوابش رو ندادم
_الان مثلا خوابی
هیچ عکس العملی نشون ندادم
دستش رو زیر گردنم و پاهام برد و من رو روی هوا معلق کرد از ترس چشم هام رو باز کردم گردنش رو محکم چسبیدم
_چی کار میکنی الان میندازیم
_دنیا تو چند کیلویی
_حالا برازم پایین خودم میام
با شیطنت گفت
_صبر کن میخوام پرتت کنم اینجا دردت بیاد
_یعنی چی پرتم کنی ولم کن بزارم زمین
خندید گفت
_تو نمی افتی مطمعن باش ولی گردن من رو داری میشکونی
اروم روی تخت گذاشتم و خودش هم کنارم دراز کشید
پشتم رو بهش کردم
_شب بخیر
دستش رو دور کمرم حلقه کرد موهام رو بوسید اروم گفت
_شب تو هم بخیر عزیزم ببخشید اینقدر اذیتت کردم قول می دم دیگه از این مسائل پیش نیاد
از ترس چشم هام رو بهم فشار دادم یک ربع تو اون حالت بودم از صدای نفس هاش متوجه شدم که خوابیده تلاشم برای آزاد کردنم از تو آغوشش بی فایده بود تسلیم شدم و خوابیدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#ادامه_پارت_111 چه جوری؟ فقط دو سال طول میکشه تا یادم بره چه بلایی سرم آوردین اشکهام رو با کف هر
#پارت112
❣زبان عشق❣
چشمم رو باز کردم ساعت بزرگ روبروم رو نگاه کردم هفت رو نشون میداد امیر نبود ولی صدای صحبت کردنش می اومد
کلمه ی مادر من رو شنیدم حساس شدم اروم کنار در رفتم پشت به اتاق خواب روی زمین کنار مبل نشسته بود
_حرف بدی که نمیزنه اخه
_خب برا چی همون روز برای دنیا رو هم نبردی
_اخه مگه جنگه که من طرف اونو بگیرم
_من نوکرتم ولی به خدا اشتباه از شما بوده
_اخه شما نباید با هفده سال سن از دنیا توقع داشته باشید
_مقایسه کار خوبی نیست پریسا به غیر شما من و علی هم بالا سرش بودیم دنیا تک فرزنده
_حالا هر چی اصلا شما فکر کن لوس منه به خاطر من بهش احترام بزار
_به اونم میگم به خدا
_چشم بازم میگم فقط امشب اون کاری رو که گفتم بکن باشه
_جون من بگو باشه بزار خیالم راحت شه
_الهی دورت بگردم
_عزیزمی خداحافظ
برای من چقدر التماس کرد کاش میتونستم جواب زن عمو رو ندم
از اتاق بیرون رفتم
_سلام
نگاهش رو از گوشی به من داد
_سلام به روی ماهت دیشب خوب خوابیدی
_نه
_چرا
_تمام نفست رو روی گردن من خالی کردی قلقلکم می اومد چرا انقدر محکم گرفته بودیم خشک شدم تا صبح
بلند شد اومد سمتم موهام رو که نامرتب دورم ریخته بود رو جمع کرد
_دیگه باید عادت کنی من اینجوریم
خم شد و پیشونیم رو بوسید
_داشتی حال مامانت رو می گرفتی.
دلخور نگاهم کرد
_گوش ایستاده بودی
_نه خیر با صدات بیدار شدم
_من در کمال احترام از مامانم خواستم که به تو احترام بزاره این میشه حال گیری
بلند خندیدم
_اینم یه نوعشه
_الان حال گیری رو نشونت میدم
دستش رو برد سمت پاهام که بغلم کنه فوری فرار کردم پشت مبل ایستادم
_تو فکر کردی حریف من میشی
چشم هاش رو ریزم کرد تهدید وار گفت
_نمی تونم؟
_امتحان کن
با سرعت اومد سمتم از روی مبل پریدم اونور تو هوا دستم رو گرفت انداختم رو مبل
_دیدی حریفم
_نه خیر من خودم گذاشتم دستم رو بگیری
دستش رو گذاشت زیر بغلم و شروع کرد به قلقلک دادن
_الکی حرف نزن خودم گرفتمت
از شدت خنده نفسم بند اومده بود ولی بیخیال نمیشد با احساس کمبود اکسیژن تلاش داشتم بهش بفهمونم که بسه ولی بیخیال نمیشد دیگه داشت گریم میگرفت که صدای در اومد
بیخیال من شد و فوری برگشت سمت در
_کیه یعنی
من که تازه نفسم جا اومده بود گفتم
_امیر خیلی بیشعوری داشتم میمردم چرا اینجوری شوخی میکنی
بی اهمیت به حرف هام سمت در رفت بازش کرد
_سلام شمایید ؟
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#ادامه_پارت_111 چه جوری؟ فقط دو سال طول میکشه تا یادم بره چه بلایی سرم آوردین اشکهام رو با کف هر
#پارت113
❣زبان عشق❣
با دیدن بابام فوری از جام بلند شدم سرم رو پایین انداختم و سلام خیلی ارومی گفتم
اومد جلو خواستم یکم برم عقب که پام به مبل خورد با نگاهم به امیر التماس کردم که بیاد جلو از نگاه بابا چیزی نمی فهمیدم نه از عصبانیت دیشب خبری بود نه محبت همیشگی
نشست روی مبل کنارم اروم گفت
_بشین
دوباره به امیر نگاه کردم منتظر بود تا بابا بهش بگه بمونه یا بره
بابا سرش رو بالا آورد رو به امیر گفت
_تو هم بیا بشین
امیر چشمی گفت فوری روبه روی بابا نشست تمام جراتم رو جمع کردم و رفتم کنار امیر نشستم بابا نگاه نامیدی بهم کرد و دستش رو روی مبل کشید میخواست به من بفهمونه که دوست داشت من اونجا بشینم ولی ازش می ترسیدم
_من خستم ، از دست شما دو تا خستم
چرا مثل بقیه اروم نمی گیرید
_ببخشید عمو قول میدیم دیگه تکرار نشه
_جلوی ما میپرید به هم همه رو ناراحت میکنید بعد ده دقیقس بیرون منتظرم صدای خنده هاتون کم بشه بیام اینجا باهاتون حرف بزنم پس چرا از این لحظه های خوشیتون برای ما نمی گید
سرم رو پایین انداختم از خجالت اب می شدم ما اصلا هیچ وقت اینجوری شوخی نمی کردیم یه بار هم که کردیم ابرومون رفت نیم نگاهی به امیر انداختم اونم دست کمی از شرمندگی من نداشت سرش رو پایین انداخته بود و سکوت رو ترجیح داده بود
_خوب گوش هاتون رو باز کنید دیشب تا صبح نخوابیدم و به این موضوع فکر کردم اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه از شما دو تا تواین خونه صدا در بیاد، نمیزارم با هم بمونید
امیر سرش رو بالا آورد شاکی اما محترمانه گفت
_عه عمو! یعنی چی ؟
_یعنی...
_عمو خواهش میکنم. تمومش کنید
_اخه این وضعه شما برای ما درست کردید
_ما غلط کردیم دفعه ی آخرمونه به شما قول میدم هم من، هم دنیا
رو به من با اخم گفت
_بگو دیگه
اروم لب زدم
_چی بگم
_بگو که اشتباه کردی
_اخه من که اشتباه نکردم اشتباه از تو مامانت بوده
چپ چپ نگاهم کرد
_دیشب عمو گفت . خودت هم گفتی اشتباه از مامانت بوده . الان به زن عمو گفتی مامان این بار مقصر خودت بودی
نگاه تیز هر دوشون روی من بود روبه بابا گفتم
_اگه شما دوست دارید بشنوید که من اشتباه کردم باشه ببخشید من اشتباه کردم ولی خودتون هم میدونید که حق با من بود
چشم های بابا سرخ شده بود و نفس های حرصی می کشید
امیر زیر لب گفت
_می شه خفه شی
بابا از جاش بلند شد بلافاصله امیر جلوی من ایستاد خودم رو روی مبل جمع کردم چرا نمیخوان باور کنن حق با من بوده
_عمو ببخشید هم یه کم حق داره، هم دیگه اخلاقش اینطوریه
بابا باحرص گفت
_جلوی من واینستا
_اخه عمو شما الان عصبی هستید بزارید یه کم اروم شید
_برو کنار امیر
_عمو شما برید من باهاش صحبت میکنم میاد معذرت خواهی میکنه
نگاه بابا روی چشم های امیر بود امیر سرش رو پایین انداخت
_همین الان باید بگه
امیر درمونده سرش رو برگردوند سمت من با نگاهش التماسم میکرد
اروم گفتم
_ببخشید
با صدای فریاد بابا خودم رو جمع کردم
_اینجوری نه . اینجوری دیروز هم قول دادی
ازشدت دادش گریم گرفت
_چه جوری بگه عمو هر جوری شما بگید میگه اصلا من قول میدم دیگه نزارم یه همچین اتفاقی بیافته
_مدیریت ضعیف تو بین مادرت و دنیا باعث همه ی این اتفاقاست
_حق با شماست دیگه نمی زارم این اتفاق بیافته
بابا امیر رو هول داد کنار انگشتش رو گرفت سمتم
_خوب گوش هاتو باز کن اگه یک بار دیگه. چه مقصر باشی چه نباشی فقط یک نفر بیاد بگه دنیا جواب من رو داد، بی ادبی کرد،حاضر جواب کرد باید با مدرسه خداحافظی کنی بدون عروسی جهزیه ات رو میدم از این خونه میری
انقدر ترسیده بودم که اب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم
_فهمیدی
باسر تایید کردم
بابا نگاه حرصیش رو از روم بر نمیداشت امیر بازوی بابا رو گرفت
_عمو فهمید بسه دیگه خواهش میکنم اروم باشید
بازوش رو از دست امیر آزاد کرد و با سرعت از خونه بیرون رفت دستم رو روی صورتم گذاشتم و هق هق گریه کردم با قرار گرفتن دست امیر روی شونه ام سر بلند کردم نشست کنارم و با لحن خیلی ارومی گفت
_انقدر جواب نده دنیا جان، خوبه ادم یه وقت ها سکوت کنه
_دستت درد نکنه
_برا چی
_از دیشب مراقبم بودی نذاشتی بابام بزنم
_به خدا اگه دیروز یه درصد فکر می کردم که اون کار رو میکنه جلوش رو میگرفتم عمو هیچ وقت دست روی تو بلند نمیکرد من اصلا باورم نمیشد
_چه روز هایی بدی،امسال از اولش برام بد بود
_عه اینطوری نگو اصلا بلند شو بریم یه جایی حالت رو جا بیارم
درمونده نگاهش کردم
_من رو نبر خونتون
_خونه نمیریم
_امیر برنامه ی شب رو هم که به مامانت گفتی کنسل کن
_چه برنامه ای؟
_هی می گفتی امشب، به خاطر من ، من خیلی خستم اونجا که بیایم اخلاق مامانت رو که میدونی مدام نبش قبر میکنه دو روز دیگه باید برم مدرسه یه خورده ذهنم اروم شه
_باشه هر چی تو بگی فقط پاشو یه صبحونه بخوریم بریم.
❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت113 ❣زبان عشق❣ با دیدن بابام فوری از جام بلند شدم سرم رو پایین انداختم و سلام خیلی ارومی گفتم
#پارت114
❣زبان عشق❣
اون سجاده ی خانوم جون رو هم جمع کن از نماز صبح جمعش نکردی
کاری رو که می خواست انجام دادم صبحانمون رو همونجا خوردیم حدود سه ساعت بعد سوار ماشینش شدیم و بیرون رفتیم
نمیدونستم امیر کجا میره فقط به جمله ی اخر بابا فکر می کردم "باید با مدرسه خداحافظی کنی" نمی تونستم این کارو بکنم مدرسه ختم میشه به تمام ارزوهام ،دانشگاه، آینده، بغض توی گلوم باعث دردی غیر قابل تحمل برام بود شیشه ی ماشین رو پایین دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا شاید از دستش راحت بشم اما فایده نداشت
_به چی فکر میکنی
نگاهش کردم اروم گفتم
_مدرسه ام
دنده ی ماشین رو عوض کرد و گفت
_اون زبونت رو کوتاه کن عمو میشه همون بابای سابق برات
_میخوام ولی نمی شه وقتی کسی حرفی بهم میزنه نمی دونم یهو چی می شه که انقدر راحت میتونم جوابش رو بدم
_با همه اینطوری نیستی فقط هر کی در برابرش موضع میگیری
_مثلا با کی
_جلو مدیر مدرسه که موش شده بودی
_اون بحثش فرق داشت
_چه فرقی
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به بیرون دادم نمی دونستم چه جوابی باید بدم شاید حق با امیر بود ماشین ایستاد
_خب پیاده شو
به اطراف نگاه کردم
_اینجا که فقط طلا فروشی هست
_اره دیگه به جای عیدیت
دست به سینه شدم و طلبکارانه گفتم
_تو واقعا فکر کردی من به خاطر طلا این حرف ها رو زدم
با لبخند گفت
_نه میدونم بابات یه عالمه برات خریده و نیاز نداری اما وظیفه ی من بوده برات بخرم کوتاهی کردم حالا میخوام جبران کنم
با سر به در اشاره کرد
_حالا پیاده شو
وارد طلا فروشی شدیم حالا که امیر میخواد جبران کنه باید یه چی بخرم که به چشم بیاد
_زنجیر بگیریم
زنجیر معلوم نمی شه میره زیر روسری باید یا النگو بگیرم یا انگشتر
_نه زنجیر دارم انگشتر بگیریم
سرش رو تکون داد
_هر چی خودت دوست داری
یه کم به انگشتر ها نگاه کردم استرس داشتم برگشتم سمتش
_چیزی شده
یه نگاه به فروشنده که به ما نگاه میکرد انداختم سرم رو چرخوندم اروم لب زدم
_یه دقیقه بیا
دستش رو گرفتم کنار مغازه رفتیم
_چی شده دنیا
_سرت رو بیار پایین یه چی کنار گوشت بگم
خندید و سرش رو پایین آورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و کنار گوشش گفتم
_میگم ... تو پول داری ؟
سرش رو آورد بالا و دلخور نگاهم کرد
_اگه نداشتم می اوردمت اینجا
_نه ...اخه من از اون ...انگشتر بزرگ ها میخوام
_از کدوم ها بیا نشونم بده
دوباره رفتیم جلوی فروشنده
_کدوم عزیزم نشون بده
انگشتم رو روی شیشه گذاشتم
_ اون سینی بالاییه سومی از ردیف اول
یه کم سرش رو پایین اورد نگاهش کرد
_همون که نگین سبز داره
_اره
_خیلی گنده نیست
_اگه نداری خب نه
_بحث پولش نیست میگم به سنت نمیخوره
_اخه دوسش دارم
لب هاشو کج کرد رو به فروشنده گفت
_میشه انگشتری که خانومم میگه رو بیارید
از واژه خانومم خیلی خوشم اومد یکم به امیر نزدیک شدم انگشتم رو لای انگشت هاش فرو کردم دستش رو به هم فشار دادو بهم لبخند زد فروشنده سینی انگشتر رو بالا آورد و انگشتر رو گرفت سمت امیر
_مطمعنی همین رو میخوای
با سر تایید کردم
_می شه اینو وزنش کنید
انگشتر رو وزن کرد و قیمت رو گفت امیر دستش رو پشت گردنش کشید و کمی فکر کرد
_باشه اقا فاکتورش کنید
رو به من گفت
_یه لحظه اینجا وایسا
از مغازه رفت بیرون گوشیش رو دراورد انگشتش رو روی صفحش کشید و کنار گوشش گذاشت چند لحظه بعد برگشت داخل
_امیر میخوای اونو نخرم
_برا چی
_به کی زنگ زدی
_تو به این کار ها کار نداشته باش
صداس اس ام اس گوشیش بلند شد فوری به صفحش نگاه کرد سرش و به نشونه ی تایید تکون داد کارتش رو از جیبش درآورد و داد به فروشنده جعبه ی انگشتر رو از جلوی فروشنده برداشت درش رو باز کرد و انگشتر رو دستم انداخت
_مبارک باشه عزیزم
با لبخندی که هیچ جوره بسته نمیشد لب زدم
_ممنون
دستم رو جلوی صورتم گرفتم یه انگشتر درشت و سنگین در عین حال چشمگیر، با این خیلی راحت میتونم حال زن عمو رو بدون اینکه حرفی بزنم بگیرم تا اون باشه فرق نذاره برای زهرا یه النگو پهن عیدی برده برا من یه زنجیر نازک .
_بریم عزیزم.
دنبالش راه افتادم سوار ماشین شدیم
_بریم یه چی بخوریم
یاد روز آزمایش افتادم شرمنده شدم
_امیر من رو می بخشی
_برای چی عزیزم
_اخه اون روز که گفتی بریم یه چی بخوریم من ناراحتت کردم
_کدوم روز
_ازمایش خون دیگه
نگاهش رو به فرمون داد با خنده گفت
_آهان .همون روز که کتکشم خوردی
حرصم در اومد
_نه اون روزی که گفتی غلط کردم
قهقه ای زد
_دنیا تو هیچ وقت کم نمیاری
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت114 ❣زبان عشق❣ اون سجاده ی خانوم جون رو هم جمع کن از نماز صبح جمعش نکردی کاری رو که می خوا
#پارت115
❣زبان عشق❣
حرکت کرد تو مسیر با هم حرف نزدیم نگاهم فقط به انگشترم بود و به این فکر مبکروم چه جوری باید به زن عمو نشونش بدم
ماشین ایستاد به بیرون نگاه کردم یه ابنیوه فروشی شلوغ بود امیر در سمت خودش رو باز کرد دست سمت دستگیره بردم که با صداش برگشتم
_تو کجا ؟
_مگه قرار نیست ابمیوه بخوریم
_میارم تو ماشین میخوریم
اخم هام رو تو هم کردم
_چرا ما آدم نیستیم مثل بقیهدبریم پایین بخوریم
کلافه نگاهی به مغازه کرد
_دوست داری بریم پایین بخوریم
_اره مثل بقیه ی مردم
در رو بست و ماشین رو روشن کرد کلا از ابمیوه خوردن پشیمون شد نفس سنگینی کشیدم و به رو به رو خیره شدم مدام ترمز میکرد به اطراف نکاه می کرد یک بار هم پیاده شد و از کسی سوالی پرسید بالاخره بعد از نیم ساعت با لبخند گفت
_پیاده شو بریم اینجا
به بیرون نگاه کردم یه ابمیوه فروشی خلوت پیدا کرده بود که داخلش فقط یه خانم و آقا نشسته بودن برای قضاوت زودم شرمنده شدم در رو باز کردم و پایین رفتم نگاه امیر به بالای شالم بود فوری مرتبش کردم و داخل رفتیم روی صندلی نشستم امید هم بعد از سفارش دادن روبه روی من نشست.
_یه سوال بپرسم
لبخندی زد و گفت
_دو تا بپرس
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم
_قول بده ناراحت نشی
_قول نمیدم ولی عکس العمل هم نشون نمیدم
_خب پس ولش کن نمی گم
نگاهم رو ازش گرفتم
_باشه ناراحت نمیشم بگو
_قول بده
_قول .بگو
_تو چرا انقدر بد دلی
به چشم هام خیره شد
_چرا این فکر رو میکنی
_تابلوعه
_می شه بهم بگی چرا تابلوعه
_همین که نذاشتی اونجا پیاده شم آوردیم یه جای خلوت
سرش رو تکون داد
_من میگم تو بچه ای همه میگن نه، اونجا پر بود از پسر های مجرد حتی یه حانم هم نبود که تو هم بری اصلا مناسب نبود اینجا هم خلوت بود هم یه خانم دیگم بود
_باشه این هیچی مدرسه رو چرا نمی زاری خودمون بریم
_دوره زمونه ی الان طوری نیست که دختر خودش تنهایی بره مدرسه و برگرده
_پس چرا بقیه..
_ما چی کار بقیه داریم
_تو. توی حیاط خونم نمی زاری من بیام
_خونه بحثش فرق میکنه که من هیچ جوره دوست ندارم بهت توضیح بدم بعدشم اگه صبر میکردی خودم قصد داشتم گل بخرم با هم بکاریم تو باغچه تون اون روز علی زنگ زد گفت پری گفته با دنیا میخوان گل بخرن داداش چی کار کنم بخرم براشون منم گفتم بخر علی تو ماشینش مراقبتون بود
_واقعا تو می دونستی
سرش رو به پایین تکون دادو حرفم رو تایید کرد
_پس چرا ...
فروشنده ی مغازه لیوان اب میوه ی بزرگی رو جلوی من گذاشت لیوان کوچک تری رو جلوی امیر گوشی امیر زنگ خورد از جاش بلند شد گوشی رو به سختی از جیب شلوارش در آورد و دوباره نشست گوشی رو کنار گوشش گذاشت...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت115 ❣زبان عشق❣ حرکت کرد تو مسیر با هم حرف نزدیم نگاهم فقط به انگشترم بود و به این فکر مبکروم
#پارت_
#_زبان_عشق
جانم علی
_دستت درد نکنه
_اره به موقع بود
نی داخل آبمیو رو بین لب هام گرفتم شروع به خوردن کردم
_حالا بعدا بهت میگم
_فقط مامان نفهمه
_قربانت خداحافظ
گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت نی رو از داخل لیوانش برداشت و کنار سینی گذاشت یک جا کل ابمیوه رو سر کشید
_از علی پول گرفتی
_تو به این کار ها کار نداشته باش
_من راضی نبودم یه کوچیکترشو بر می داشتم
لبخندی زد گفت
_میدونی درک کردن یعنی چی
نگاهش کردم
_یعنی اینکه اول به درآمد شوهرت نگاه کنی بعد انتخاب کنی
_اگه میگفتی من یکی دیگه رو انتخاب میکردم
_یه مرد دوست نداره به زنش بگه ندارم
درک اونی نیست که من بگم تو گوش کنی اونه که تو خودت از اول درست انتخاب کنی
اخم هام رو تو هم کردم لب هام رو جلو دادم
_اصلا بیا ببر پس بده
_ناراحت نشو این بار تو گفتی منم خریدم اصلا باید تنبیه میشدم که دیگه عیدی خانومم رو فراموش نکنم
حالا بخند
_خودم نصف پولش رو بهت میدم
اخم هاش رو تو هم کرد
_پاشو پاشو دیگه داری زیادی حرف میزنی
_امیر به خدا دارم جدی میگم
_خب بیخود می کنی
_اخه...
تن صداش رک بالا برد
_دنیا تمومش کن
فوری به میز کناریمون نگاه کردم که...
به ما خیره شده بودن لبم رو به دندون گرفتم امیر بلند شد و من هم به دنبالش سوار ماشین شدیم صدام رو مظلوم کردم
_چرا تو جمع داد می زنی ؟
_برای اینکه چرت و پرت میگی
دیگه با هم حرف نزدیم من که حرف بدی بهش نزدم فقط نخواستم به خاطر من به علی بده کار باشه سکوتمون تا رسیدنمون به خونه ادامه داشت ماشین رو داخل حیاط برد
_دنیا میشه یه خواهش ازت بکنم
دلخور نگاهش کردم
_الان که رفتیم خونتون یه معذرت خواهی از بابات بکن بزار تموم شه هی نگو اخه حق با من بوده باشه
به رو به رو نگاه کردم دستش رو روی پام گذاشت
_باشه
باشه ای زیر لب گفتم دستگیره رو کشیدم که دوباره گفت
_یه چیز دیگه ام هست
برگشتم سمتش
_هیچ کس نفهمه من این انگشتر رو برات خریدم
_چرا
_شر میشه
_چه شری
_دنبال حرف نیستم دنیا
_اخه من دوس...
_بگو چشم
نگاهش کردم
دوست داشتم بگم انگشتر به اون سنگینی رو میخواستم چی کار خیلی پیرزنی بود من فقط برای این خریده بودم که به چشم زن عمو بیا...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت_ #_زبان_عشق جانم علی _دستت درد نکنه _اره به موقع بود نی داخل آبمیو رو بین لب هام گرفتم شر
#پارت116
❣زبان عشق❣
اگه نمی تونی قول بدی. انگشتر رو بده به
خودم
_باشه نمیگم
_قول
_قول
دستم رو بالا برد و بوسید
_ممنون
از ماشین پیاده شدم جای بوسش روی دستم رو به مانتو کشیدم و رفتیم خونه ی ما
سلام کردیم و بابا روی مبل نشسته بود جواب امیر رو داد به من نگاه هم نکرد
مامان از اشپز خونه بیرون اومد و کنار بالا نشست با چشم و ابرو به ما فهموند که بشینیم
کاری رو که میخواست انجام دادیم
امیر گفت
_عمو دنیا...
بابا حرفش رو قطع کرد
_دنیا چی ؟ میخواد یه معذرت خواهی و یه چشم الکی تحویلم بده
_نه عمو دیگه همه چی تموم شد
_چی تموم شد
_مقصر همه ی این اتفاقات من بودم خودمم حلش کردن شما به بزرگواری خودتون هم من رو ببخشید هم دنیا رو
با ارنجش اروم به من زد میخواست که حرف هاش رو تایید کنم اب دهنم رو قورت دادم هیچ کلمه ای پیدا نمیکردم تا بگم
اروم کنار گوشش گفتم
_چی بگم
امیر نگاه مایوسانه ای بهم انداخت و سرش رو تکون داد
بلافاصله گفتم
_بابایی من فقط میخواستم به زن عمو بگم به منم مثل زهرا نگاه کنه نمیخواستم که شما ناراحت بشید
امیر کلافه سرش رو پایین انداخت و لب زد
_نگفتم اینا رو نگو
با صدای پریسا همه به در نگاه کردن
_زن عمو مهمون نمیخوای
مامان از جاش بلند شد تا مانع از ورود پریسا بشه که بابا گفت
_بیا تو عمو جان
پریسا با نیش باز اومدداخل که با دیدن امیر فوری خنده اش رو جمع کرد اروم گفت
_سلام .ببخشید نمیدونستم جلسه دارید میرم بعدا میام
_جلسه نیست عمو بیا بشین
پریسا روی مبل تک نفره کنار مامان نشست
بابا نفس عمیقی کشید و گفت
_تو تمام دارایی من از این دنیایی اما گاهی شرمندم میکنی بهت گفتم نقطه ی ضعفم چیه
بهترین موقعیت بود برای نشون دادم انگشتر به پریسا
_الان دیگه زن عمو فهمید اشتباه کرده امیر هم بردم برام انگشتر خرید منم دیگه کوتاه میام
سنگینی نگاه امیر رو روی خودم احساس کردم فوری دستم رو که انگشتر توش بود روی دهنم گذاشتم
_وای ببخشید نباید میگفتم
رو به پریسا گفتم
_الان نری بزاری کف دست مامانت حالا امیر برای جبران اشتباه مامانت یه انگشتر برام خریده
پریسا نگاهی به انگشتر انداخت
_به من چه مگه من فضولم
مامان که میخواست جو خونه رو عوض کنه گفت
_دستت درد نکنه امیر جان چه انگشت سنگین و قشنگی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت116 ❣زبان عشق❣ اگه نمی تونی قول بدی. انگشتر رو بده به خودم _باشه نمیگم _قول _قول دستم
#پارت117
❣زبان عشق❣
امیر که دیگه همه ی نقشه هاش خراب شده بودن به زور لبخندی زد
_وظیفم بود زن عمو
همه ساکت بودیم که صدای گوشی امیر بلند شد انگشتش روی صفحه ی گوشیش کشید و کنار گوشش گذاشت
_جانم بابا
_نه خونه ی عمو
_چشم الان میام
گوشی رو از گوشش فاصله داد
_عمو با اجازتون من برم بابا کارم داره
رو به پریسا گفت
_بلند شو بریم
_تو برو من خودم میام
چپ چپ نگاهش کرد
_آخه با دنیا کار دارم
_بلند شو کارت دارم
پریسا سری تکون داد و چشمی زیر لب گفت خداحافظی کردن و رفتن بعد از بدرقه ی نصفه ونیمه ی این خواهر و برادر سر جام نشستم
_بابایی
نگاهم کرد
_با من قهر نباش
_دلخورم
_جون دنیا دلخور هم نباش
نگاهش رنگ محبت گرفت
_بیام کنارت بشینم ؟
دستش رو باز کرد فوری رفتم کنارش
صورتش رو بوسیدم دستش رو روی سرم کشید
_دنیا انقدر من رو شرمنده نکن
_قول میدم بابایی
پیشونیم رو بوسید و دوباره شد همون بابای مهربون خودم فسنجونی رو که مامان آماده کرده بود رو با خانواده ی سه نفرم خوردیم بعد از شستن ظرف ها وضو گرفتم و به اتاقم رفتم
دو روز دیگه مدرسه ها باز میشه من اصلا هیچ درسی رو به غیر از شیمی دوره نکردم انگشتر رو از دستم دراوردم توی جعبه ی جواهراتم انداختم بعد از خوندن نمازم تمام تمرکزم رو جمع کردم برای درس خوندن که صدای خنده ی علی و مهدی توی حیاط پخش شد کنار پنجره رفتم توی حیاط والیبال بازی میکردن زهرا و علی یه تیم بودن و مهدی و محمد که تازه اومده بود مرخصی یه تیم چقدر دوست داشتم باهاشون بازی کنم ولی مطمعنم امیر نمی زاره دلم رو به دریا زدم باید شانس خودم رو امتحان کنم گوشی رو برداشتم و شماره ی امیر رو گرفتم انقدر بوق زد تا قطع شد دوباره گرفتم این بار هم مثل دفعه ی قبل. یعنی قهر کرده گوشی رو روی میز گذاشتم و سعی کردم به صدا های بیرون اهمیت ندم ولی مگه می شد
گوشیم رو برداشتم و شماره ی خونشون رو گرفتم
بعد از خوردن اولین بوق صدای عمو توی گوشی پیچید
_جانم
_سلام عمو
_سلام شیطونک خوبی
_خوبم . عمو امیر چرا جواب تلفن من رو نمیده
_چون حمومه
_آهان باشه
_اومد بیرون میگم بهت زنگ بزنه
_وای نه عمو ولش کن الان میاد میگه چرا به غیر شماره ی خودم شماره گرفتی
_یعنی نگم زنگ زدی
_نه خودم دوباره زنگ میزنم
_باشه هر جور راحتی
_خداحافظ
_خدا نگهدارت
گوشی رو روی میز گذاشتم
فکر بیرون رفتن رو از سرم بیرون کردم چون عواقب خوبی نداشت خودم رو مشغول کتابهام کردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت117 ❣زبان عشق❣ امیر که دیگه همه ی نقشه هاش خراب شده بودن به زور لبخندی زد _وظیفم بود زن عمو
#پارت118
❣زبان عشق❣
تا شب از اتاقم بیرون نرفتم گوشیم رو روی سکوت گذاشتم حواسم رو به درس هام دادم هر چند که با وجود سرو صدای تو حیاط خیلی سخت بود
سیزده به در هم به لطف آسمون ابری و گاهی بارانی نرفتیم و من از این قضیه خیلی خوشحال شدم چون اصلا تحمل قیافه ی زن عمو رو نداشتم
بعد از سیزده روز تعطیلی صبح زود با اشتیاق از خواب بیدار شدم و مثل همیشه با امیر و پریسا راهی مدرسه شدیم امیر به پیاده روی اول صبحش خیلی اهمیت میده من و پریسا هم مجبوریم با هاش همراه بشیم
رفتارم با روز های قبل با امیر فرق میکرد این باعث خوشحالی امیر بود دستش رو توی دستم گرفته بودم و مدام نگاهش میکردم
اون زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد
نگاهی به پریسا انداختم با اینکه خیلی شیطنت داشت ولی جلوی امیر سنگین ترین دختر مدرسه می شد
جلوی در مدرسه فوری خداحافظی کرد و رفت داخل. نگاه عاشقانه ام رو به امیر دادم و با یه چشمک ازش خداحافظی کردم
بر عکس همیشه با لبخند بدرقه ام کرد از اینکه قرار بود با هم ازدواج کنیم احساس رضایت می کردم ولی هنوز از آقاجون بدم میاد اون مقصر تمام ناراحتی هام بود چون با دخالتش نگذاشته بود خوب شروع کنم
بعد از ایستادن سر صف و خوندن قران و سخنرانی حوصله سر بر طولانی خانم مدیر برای شروع سال نو وارد کلاس شدیم
کتاب شیمی رو که این زنگ داشتیم روی میز گذاشتم و نگاه گذرایی به صفحاتش انداختم دبیر شیمی تاخیر داشت و بچه ها از این فرصت استفاده می کردن با هم همه و شلوغ کاری بچه ها کتاب رو بستم و به ندا عباسی شلوغ ترین شاگرد کلاس که روی میز معلم ایستاده بود نگاه کردم
دست هاش رو به هم زد از همه خواست که ساکت باشن
_بچه ها یه لحظه گوش کنید من میخوام آخر سال بعد از امتحانا یه جشن پایان سال بگیرم هر کی موافقه بگه
بیشتر بچه ها جیغ زدن و اعلام موافقت کردن
_اینجوری نه هر کی می یاد دست ها بالا
بچه هه است هاشون رو بالا گرفتن عباسی شروع به شمردن کرد
_از بیست نفر دوازده نفر با خودم سیزده نفر . هفت نفر بقیه چرا نمیان
هر کس دلیلش رو گفت عباسی دلیل هیچکدوم رو قبول نمیکرد و اسرار داشت نوبت به من رسید من باید چه دلیلی می اوردم اصلا دلم نمیخواست بفهمن که خانوادم مخالفن
_مرادی تو چرا نمی ای
_من شاید بیام
یه نفر از ته کلاس گفت
_رو هر کی حساب میکنی رو مرادی حساب نکن
_تو چی کار داری خودش می گه شاید بیام
_بابا نامزدش رو ندیدی اخلاقش عین سگ می مونه هر بار که میاد دنبالشون اول پاچشون میگیره
از جام بلند شدم تیز نگاهش کردم
_اولا حرف دهنت رو بفهم. دوما ربطش به تو چیه؟ سوما اختیار من دست خودمه اگه بخوام میام نخوام نمی ام
_اینو نگی چی بگی
بعد هم با صدای بلند خندید رفت سمت تخته گچ رو برداشن و یه بعلاوه روی تخته کشید
_آقا این خط این نشون اگه مرادی بیاد من اسمم رو میزارم باقالی
با این حرفش کل کلاس خندید
_خط و نشونت رو پاک کن از امروز صدات کنیم یا از آخر سال
_یعنی میای ؟
_برای رو کم کنی تو هم که شده باشه میام
رو به عباسی گفتم
_اسم من رو اولین نفر بنویس
با ورود دبیر شیمی عباسی از میز پرید پایین و نظم به کلاس برگشت
مطمعن بودم امیر اجازه نمی ده امیدی هم به بابا نداشتم یه حرفی زدم حالا مجبورم برم کاش لال میشدم مثل بقیه میگفتم نمی ام کاش میگفتم اره نامزدم نمی زاره
اون روز با حواس پرتی کامل من گذشت و مثل همیشه با امیر برگشتیم خونه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت118 ❣زبان عشق❣ تا شب از اتاقم بیرون نرفتم گوشیم رو روی سکوت گذاشتم حواسم رو به درس هام دادم
#پارت119
❣زبان عشق❣
وارد خونه شدم با دیدن زن عمو حالم گرفته شد سلام دادم انقدر آهسته و اروم گفتم که فقط حرف س ازش شنیده شد
زن عمو با لبخند زورکی گفت
_خوبی دنیا جان
دلم نمیخواست جوابش رو بدم ولی از بابا میترسیدم که نکنه تهدید مدرسه نرفتنم رو عملی کنه با بی میلی گفتم
_نه اصلا خوب نیستم خیلی خستم نیاز به استراحت دارم
_خب برو استراحت کن
انگار خودم نمیدونم دوست داشتم بگم اگه تو بری استراحت میکنم ولی حرفم رو خوردم
_میرم حالا یه کم پیش شما بشینم
با نگاهم به مامان گفتم این اینجا چی میخواد مامان ابروهاشو بالا داد و بهم فهموند که ساکت باشم سرم رو به بالای مبل تکیه دادم و به آویز های لوستر نگاه کردم با صدای مامان بهش نگاه کردم
_دنیا برو انگشترت رو بیار زن عموت ببینه
اصلا دوست نداشتم الان نشونش بدم
_گمش کردم
هر دو با چشم هایی گرد شده نگاهم کردن مامان گفت
_چی؟
_نه که گمش کردم الان نمی دونم کجاست حالا بعدا نشون میدم
_من دیروز تو جعبه ی جواهراتت دیدم. از کی گم کردی؟
این احلاق مامان خیلی بد بود همیشه اتاقم رو می گشت برای قایم کردن هیچ وسیله ای تو اتاقم امنیت نداشتم
خودم رو زدم به اون راه
_عه اونجاست صبح هر چی گشتم پیداش نکردم الان میارمش
بلند شدم با کند ترین سرعت ممکن پله ها رو بالا رفتم کیفم رو گوشه ی اتاق انداختم انگشتر رو از داخل جعبه برداشتم سمت در در رفتم با فکری که به سرم زد برگشتم سمت جعبه و انگشتر رو داخلش انداختم جعبه رو برداشتم و رفتم پایین گذاشتمش روی میز با لحنی که کاملا معلوم بود منظور دارم گفتم
_لای این همه طلایی که بابام برام خریده گم شده بود صبح نتونستم پیداش کنم ببینید شما میتونید پیداش کنید
زن عمو در جعبه رو باز کردپوز خندی زد انگشتر رو برداشت و زیر و روش کرد
_بین این چهار تا النگو و زنجیر گمشون کردی
منظورش اینه که طلا های من کمن خونسردی خودم رو حفظ کردم
_ای وای شما راست میگی انقدر این انگشتر سنگین و چشم گیر کلا جعبه رو سنگین کرده شاید چون بابام با دل خوش برام خریده به چشمم میاد
رو کردم به مامان فوری گفتم
_مامان من خیلی گشنمه میرم بالا زن عمو که رفت صدام کن بیام پایین نهار بخورم
به زن عمو نگاه کردم جعبه رو برداشتم جلوش گرفتم انگشتر رو داخلش انداخت و با لبخند گفتم
_ببخشید با اجازتون
از پله ها بالا رفتن و وارد اتاقم شدم
عذاب وجدان گرفتم امیر انگشتر رو با دل خوش برام خرید نباید اونجوری میگفتم اصلا ای کاش می تونستم از در دوستی با زن عمو وارد بشم انقدر تو این سه ماه ناراحتم کرده که نمی تونم باهاش خوش رفتار باشم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت119 ❣زبان عشق❣ وارد خونه شدم با دیدن زن عمو حالم گرفته شد سلام دادم انقدر آهسته و اروم گفتم ک
#پارت120
❣زبان عشق❣
لباس هام رو درآوردم و رفتم سراغ درس هام که مامان صدام کرد نهارم رو با غر های مامان نسبت به رفتارم با زن عمو خوردم وضو گرفتم برگشتم اتاقم نمازم رو خوندم و به سجادم خیره شدم یاد جشن اخر سال عباسی افتادم نباید برم یعنی نمی تونم که برم نه امیر میزاره نه بابا ولی نباید کم بیارم وگرنه مزحکه ی کل کلاس می شم شانسم رو امتحان میکنم
گوشی رو برداشتم شماره ی امیر رو گرفتم هنوز بوق نخورده بود که پشیمون شدم
نمی داره برا چی خودم رو سبک کنم به قول مامان یه سیب از درخت بیافته صد بار قل میخوره حالا تا اون موقع دو ماه مونده شاید تونستم راضیش کنم
دوباره خودم رو مشغول کتاب هام کردم
روز ها پشت سر هم می گذشت و رابطه ی من و امیر هر روز بهتر از قبل میشد
من رو کم تر خونشون میبرد و هر بار هم که میبرد کلی سفارش و قول و تهدید که جواب مامانش رو ندم منم تمام تلاشم رو میکردم که البته گاهی هم موفق نمی شدم خوبی امیر به این بود که هیچ وقت شکایتم رو به بابام نمی کرد و نمی ذاشت زن عمو هم این کا رو بکنه امتحاناتمون رو دادیم بالاخره موقع گرفتن کارنامه ها شد
امیر اومد دنبالم که با هم بریم نتیجه یک سال زحمتمون که توی یگ برگه بود رو از مدرسه بگیریم
امیر تنها اومد دنبالم و خبری از پریسا نبود سوار ماشین شدیم دلم رو به در یا زدم و گفتم
_امیر
_جانم
_یه چی بگم قول میدی نه نیاری
_تا چی باشه
_به خاطر من قبول کن
_شاید به ضررت باشه دنیا جان تو بگو
_قراره دوست هام، نه، همکلاسی هام
آب دهنم رو قورت دادم و دستهام رو به هم فشردم حتی اگه نامزدش هم نبودم نمی ذاشت برم ولی باید شانسم رو امتحان کنم
_یه ...جشن
نفس عمیقی کشیدم سرم رو پایین انداختم
_...بگیرن واسه اخر سال
_خب
به چشم هاش نگاه کردم
_منم برم
بدون اینکه نگاهش رو از فرمون و جاده برداره گفت
_نه، خودم برات جشن می گیرم.
برگشت سمتم
_خوبه ؟
_اخه با دوستام بیشتر خوش می گذره یعنی جشن اخر ساله واسه همون خوش می گذره هر سال این جشن رو می گیرن من تا حالا شرکت نکردم
_امسال هم شرکت نمی کنی.
_یعنی نمی شه بر...
_دنیا بحث نکن. نه. تمام
از این همه خود خواهیش حرصم گرفت اصلا به تو چه حالا که ادم نیست ازش اجازه بگیرم یواشکی می رم اخم هام تو هم رفت و تا مدرسه دیگه حرف نزدم کنار مدرسه نگه داشت و پیاده شد من همراهش نرفتم اون هم تمایلی به همراهمیم نداشت ده دقیقه بعد با قیافه داغون برگشت
_چی کار کردی تو اصلا درس خوندی رفتی امتحان بدی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت120 ❣زبان عشق❣ لباس هام رو درآوردم و رفتم سراغ درس هام که مامان صدام کرد نهارم رو با غر های
#پارت121
❣زبان عشق❣
با چشم های گرد شده ترسیده گفتم
_چرا چی کم آوروم
صدای خندش بلند شد
_هیچی بابا میخواستم شک بدم از اخم در بیای
کارنامه ام رو گرفت سمتم با دوق به نمره هام نگاه کردم
_خیلی نامردی امیر حسابی ترسیدم
_عوضش دیگه اخمو نیستی
_مال پریسا رو هم میدی ببینم
_نه
_اذیت نکن دیگه
گرفت سمتم
_بیا فضول خانوم اونم مثل تو
گرفتم و نگاه کردم خوشحال و خندون برگشتیم خونه فوری رفتم تو اتاقم. فکر مهمونی ولم نمی کرد دوست نداشتم جلوی جمع کم بیارم همه منتظر بودن ببینن من میرم یا نه تصمیمم رو برای رفتن گرفتم
رفتم پایین تلفن خونه رو برداشتم شماره ی عباسی رو گرفتم زمان و مکان مهمونی رو ازش پرسیدم .خیلی استرس داشتم اماوتصمیمم قطعی بود
عباسی گفت ساعت چهار تا شش اون ساعت امیر و بابا شرکت بودن
ساعت سه ونیم یه دست لباس مناسب پوشیدم به آژانس زنگ زدم ادرس رو به راننده دادم
رسیدیم جلوی در خونه ای که ادرس داده بود کرایه رو حساب کردم پیاده شدم دستم سمت زنگ رفت که پشیمون شدم. اگه امیر بفهمه حتما به بابا میگه. آرامشم رو از دست میدم خواستم برگردم که دستی خورد روی شونم ناصری همون که تو کلاس خط و نشون کشیده بود که من نمیرم بادصدای متعجبی گفت
_سلام . حتم دارم پیچوندی
_سلام حالا هر چی دیگه . خودت رو آماده کن واسه اسم جدیدت
نگاهی به لباس هاش انداختم که اصلا مناسب نبودن دیگه راه برگشت نداشتم زنگ زدیم وارد شدیم به محض ورودم همه جیغ زدن و شادی گردن همه از حصورم تعجب کرده بودن و بالاتفاق مطمعن بودن که نمی رم نشستم یه گوشه و از بشقاب میوه ای که جلوم بود میخوردم نیم ساعت از جشن گذشته بود که چند تا پسر وارد خونه شدن فوری بلند شدم و شالم رو سرم کردم رو به عباسی گفتم
_اینا برا چی اومدن
خندید و با عشوه گفت
_برای برگذاری بهتر جشن
_قرار نبود اینطوری باشه
_بشین بابا اینا به ما چی کار دارن واسه خودشون یه گوشه می شینن
_واقعا برات متاسفم من میرم
_مانتوم رو پوشیدم به التماس های عباسی و چند تا از همکلاسی هام هم اهمیت ندادم از خونه بیرون اومدم با صحنه ای که روبه روم دیدم کلا خشک شدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت121 ❣زبان عشق❣ با چشم های گرد شده ترسیده گفتم _چرا چی کم آوروم صدای خندش بلند شد _هیچی
#پارت122
❣زبان عشق❣
وای اینا از کجا پیداشون شد. پلیس!
یکیشون جلو اومد دست من رو گرفت بقیه هم به لطف در باز ی که من باعثش بودم رفتن داخل به خودم جرات دادم و گفتم
_خانوم می شه دستم رو ول کن من برم؟
نگاه پر از تاسفی بهم کرد و گفت
_نخیر
_خانم الان براچی اومدین اینجا
_جواب نداد
با گریه گفتم
_به خدا من نمی دونستم پسر هم هست قرار بود یه جشن اخر سال باشه خانم تو رو خدا ولم کن برم من بدون اجازه اومدم
هولم داد سمت ماشین
_حرف نزن برو داخل بشین
_خانم توروخدا من تا فهمیدم مهمونیه مختلطه اومدم بیرون بزار من برم
بدون اهمیت به من جلوی در ماشین ایستاد چند لحطه بعد همه ی همکلاسی هام با چشم گریون اومدن تو ماشین و حرکت کرد. نیم ساعت طول نکشیده بود که گفتن پیاده شیم دوباره شروع کردم به التماس کردن اما هیچ کس اهمیت نداد
بردنمون داخل یه افسر مرد اومد جلو گفت
_دونه دونه میاید تو اتاق شماره میدید زنگ میزنیم پدر و مادرتون بیان دنبالتون
همه با چشم گریون رفتن تو اتاق به جز من
پدر مادر ها یکی یکی می یومدن دنبال دختر هاشون . هر کس رفتار متفاوتی داشت یکی چپ چپ نگاه میکرد یکی تهدید می گرد یکی کتک میزد در نهایت همه رفتن من همونجوری گوشه ی راهرو ایستاده بودم همون افسره اومد سمتم
_شما هنوز پدر و مادرت نیومدن
جواب ندادم و اروم گریه کردم
_اصلا اومدی شماره بدی ؟
گریم شدت گرفت
_آقا تو رو خدا، من خودم میرم
_نمی شه دختر جان شما تو مهمونی مختلط بودی پدر و مادرت باید مطلع بشن جلوتو بگیرن . دفعه اخرت باشه. این کار برای آینده ی خودت خوبه
با گریه هق هق می کردم و حرف می زدم
_اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه وقتی فهمیدم داشتم می رفتم. دم در اون خانومه من رو گرفت
_به هر حال حضور داشتید
_من شماره نمی دم
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_پس امشب اینجا می خوابی
انقدر بلند گریه و التماس کردم که یه آقای مسن از اتاق بیرون اومد افسره بهش احترام گذاشت نگاهش خیلی مهربون بود رو به افسر گفت
_چی شده ؟
_جناب سرهنگ ایشون شماره نمیدن
_نگاهی به من کرد گفت
_بیا داخل
دنبالش رفتم روی صندلیش نشست گفت
_چی شده دخترم
_اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه به خدا وقتی فهمیدم فوری اومدم بیرون قرار بود جشن اخر سال بگیریم همین . آقا من نامزد دارم خیلی سخت گیره من رو می کشه تو رو خدا بزاری من خودم برم
_من نمیتونم اجازه بدم خودت بری
از پشت میز بلند شد لیوان ابی بهم داد
_بشین
کاری رو که میخواست انجام دادم
_اما قول میدم با نامزدت صحبت کنم و راضیش کنم
_اون راضی نمی شه . بهش گفتم اجازه نداد منم یواشکی رفتم. به خدا من رو می کشه.
_شماره ی پدرت رو بده
_چه فرقی داره اوما همشون سر کارن با هم میان . آقا تو رو خدا بزار من برم
_اصلا راه نداره. سنت خیلی کمه. الان هم وظیفه ی کاریم ایجاب میکنه هم عرفی
دوباره پشت صندلیش نشست
_اصلا اگه یه بار تنبیه بشی دیگه این کار اشتباه رو انجام نمیدی
_من قول میدم . قول میدم غلط اول و اخرم باشه تو روخدا بزارید من برم
کلافه گفت
_نمی شه دخترم یا شماره میدی یا شب اینجا میخوابی
دیگه چاره ایی نداشتم شماره ی بابا رو با نام خانوادگیم روی کاغذی که بهم داده بود نوشتم بهش دادم
_آفرین دختر خوب قول میدم باهاش حرف بزنم
تلفن رو برداشت شماره رو گرفت چند لحظه بعد گفت
_الو آقای مرادی
_سلام . از کلانتری تماس میگیرم لطف میکنید تشریف بیارید اینجا
_تشریف بیارید براتون توضیح میدم
_در رابطه با
رو کرد به من گفت
_اسمت چیه دخترم
انقدر گریه می کردم که صدام در نمیومد به زور گفتم
_دن.....یا
_در رابطه با خانم دنیا مرادی
_بله ایشون الان اینجا هستن آدرس رو یادداشت میکنید
ادرس رو گفت و قطع کرد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت122 ❣زبان عشق❣ وای اینا از کجا پیداشون شد. پلیس! یکیشون جلو اومد دست من رو گرفت بقیه هم به ل
#پارت123
❣زبان عشق❣
دست و پام به شدت می لرزیدن وقتی وضعیتم رو دید اجازه داد همونجا بشینم ده دقیقه نشد که صدای امیر رو از بیرون شنیدم از شدت ترس صدا ها رو ناواضح می شنیدم فوری ایستادم و چند قدم عقب رفتم پلیس مهربون توی اتاق هم فهمید و بلند شد در باز شد اول امیر اومد داخل پشت سرش بابا از چشم های مثل کاسه ی خونش معلوم بود که بیرون همه چیز رو بهش گفتن سرم رو پایین انداختم پاهاشو می دیدم که با شتاب می اومد سمتم قبل از اینکه کسی حرفی بزنه امیر محکم خوابوند تو صورتم. انقدر شدت ضربش زیاد بود که افتادم رو زمین. مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم
_آقا لطفا آروم باشید چه خبرتونه
به بابا نگاه کردم عقب ایستاده بود و حتی نگاهم نمی کرد
مردی که تا چند لحظه پیش قول داده بود باهاشون صحبت کنه به قولش عمل کرد ولی انگار امیر هیچ چیزی نمی شنید و فقط مشتش رو به هم فشار میداد.
برگه ای که جلوی بابا گذاشتن رو امضا کرد و از اتاق بیرون رفت امیر با دستش محکم زد پشت سرم گفت
_گم شو بیرون
روسریم نامرتب شده بود دست بردم تا مرتبش کنم که با دستش زد پشت کمرم هولم داد بیرون چون منتظر این حرکتش نبودم با صورت جلوی پای بابا روی زمین افتادم سرم رو بالا آوردم به بابا نگاه کردم
نمی دونم چرا احساس کردم بابا باید جلوی امیر بایسته. اما حتی کمکم نکرد بلند شم
با صدای تقریبا بلندی گریه می کردم امیر دستم رو گرفت و محکم سمت خودش کشید از کلانتری بیرون اومدیم برای اینکه با امیر هم قدم شم دنبالش می دویدم
رسیدیم به ماشین بابا با ماشین خودش اومده بود و امیر هم با ماشین خودش
اروم لب زدم
_بابایی
بدون اهمیت به من به امیر گفت
_خداحافظ عمو
انتظار داشتم با رفتار هایی که امیر باهام کرده من رو با خوش ببره اما در کمال ناباوری رفت.
امیر برگشت سمتم با دستم خونی که از دهنم بیرون ریخته بود رو پاک کردم
_امیر به خدا من نمی دونس...
با پشت دست محکم زد تو دهنم از لای دندون های به هم کلید شدش گفت
_خفه شو. فقط خفه شو
دستش رو انداخت زیر گلوم فشار داد
_مگه بهت نگفتم نرو
فشار دستش رو بیشتر کرد و با فریاد گفت
_هان
کمبود اکسیژن به ریه هام باعث خفه گیم شده بود دستم رو روی دستش گذاشتم سعی کردن از دور گردنم بازش کنم اما نمی شد به سختی نفس می کشیدم رهام کرد افتادم روی زمین سرفه کردم با لگد به رون پام زد
_بلند شو خودت رو جمع کن
در ماشین رو باز کرد نمی تونستم بلند شم هم پام درد می کرد هم کمبود اکسیژن و سرفه های شدیدم مانع از هر کاریم می شد از پشت موهام بلندم کرد دستم رو روی موهام گذاشتم تا شاید از دردش کم بشه پرتم کرد تو ماشین
خودش هم ماشین رو دور زد نشست کنارم با دو تا دستش فرمون رو گرفته بودتند تند نفس می کشید
_بهت گفته بودم نرو
با تاکید و بلند گفت
_گفته بودم.
دست هاش رو محکم روی فرمون کوبید و برگشت سمتم
_چرا رفتی؟
سرم رو پایین انداختم
محکم هولم داد سمت شیشه
_با توام
با احتیاط و اروم لب زدم
_ببخشید
با شنیدن کلمه ی ببخشید بیشتر عصبانی شد شروع کرد به سر و صورت من ضربه زدن دست هام رو حائل کردم ولی فایده نداشت و بی خیال نمی شد
سرش رو کوبوند به فرمون
_یه پدری ازت در بیارم. جشن آخر سال .اره ،آرزوی دیپلم گرفتن رو به دلت میزارم.
ماشین رو روشن کرد و خیلی تیز حرکت کرداز این همه کتکی که خوردم ناراحت نبودم اما اون لحظه ای که بابا توی اون شرایط رهام کرد و رفت خیلی رو اعصابم بود .
جعبه ی دستمال کاغذی رو از رو داشبرد برداشت و پرت کرد رو پام
_پاک کن. نجس کاری نکن.
چاره ای جز اطاعت نداشتم با دستمال خون بینی و دهنم رو پاک کردم حتی جرات گریه کردن هم نداشتم.
رسیدیم . ماشین بابا جلوی در پارک بود انگار من رو با امیر تنها گذاشته بود کتک بخورم
انتظار داشتم اون سیلی رو از بابام بخورم فکر میکردم با وجود بابام امیر جرات نکنه دست روم بلند کنه اما امیر جلوی بابا من رو زد.پرتم کرد. حتی کمکم نکرد بلند شم
برای اینکه دوباره کتک نخورم خودم پیاده شدم و دنبالش راه افتادم . یعنی بازم میخواد کتکم بزنه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت123 ❣زبان عشق❣ دست و پام به شدت می لرزیدن وقتی وضعیتم رو دید اجازه داد همونجا بشینم ده دقیقه
#پارت124
❣زبان عشق❣
مستقیم رفت سمت خونه ی ما در خونمون باز بود دستم رو گرفت و از پله ها بالا رفت پرتم کرد تو اتاقم با صدای بلند گفت
_همینجا میمونی بیرون هم نمی ای تا تکلیفت رو فردا مشخص کنم
در رو محکم بست و رفت
تمام بدنم درد میکرد به سختی خودم رو از روی زمین بلند کردم و روی تخت نشستم الان مامان میاد بالا کمکم می کنه درد پام و گلوم اذیتم میکرد
چرا نمیاد گوشیم رو برداشتم شمارش رو گرفتم دو تا بوق خورد بعد بوق تند اشغال. رد تماس زد! اصلا باورم نمی شد دوباره گرفتم خاموش بود
یعنی اشتباه من انقدر بزرگ بوده که محبت پدر و مادرم رو نسبت به من از بین ببره
پریسا هر وقت کار اشتباهی انجام میده زن عمو حمایتش میکنه
چرا مامانم جوابم رو نداد اصلا چرا نمیاد بالا کتک هایی که از امیر خوردم جلوی کار مامان و بابام هیچه .صحنه ای که بابام ولم کرد مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشه چرا حمایتم نکرد. مامان چرا جوابم رو نداد اصلا براشون اهمیت ندارم
نفرت جلوی چشم هام رو گرفت سمت حموم رفتم تیغ رو برداشتم بردم سمت دستم با فکری که به سرم افتاد تیغ رو روی زمین انداختم اومدم بیرون یه ساک بزرگ برداشتم چند دست لباس داخلش گذاشتم ساک هدایای عقدم رو هم داخلش انداختم چادر نمازم رو برداشتم و به دسته ی سالک بستم اروم از پنجره بیرو ن انداختم اهسته از پله ها پایین رفتم در رو باز کردم رفتم پایین پنجره ی اتاقم گره ی چادر رو از دستش باز کردم ساک رو برداشتم و در خونه حرکت کردم در رو باز کردم تا پام رو بیرون گذاشتم ...
سلام. وقت بخیر🍀 الباقی رمان اشتراکی هست
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم علی کرم سی هزار تومن قابل هم نداره شات فیش واریزی فراموش نشه🌹 بعد از واریز نام رمان رو هم بگید توجه❌❌ عزیزان دقت داشته باشید بعد از واریز فقط اسم رمان رو برای من تایپ کنید. به دلیل حجم بالای پیام ها فقط پیامهایی را رو باز می کنم که اسم رمان آورده شده باشه. درخواست هایی مثل: خواهشا زود جواب بدید؛ پول رو واریز کردم، پس چرا سین نمیکنید، این درخواستها رو من دیرتر باز می کنم چون سرم شلوغه و فقط می خوام لینک رو به کسانی که فیش رو واریز کردند بدم. پس لطف کنید آخرین کلمه ای که برای من تایپ می کنید اسم رمانی باشه که قصد خریدش رو دارید بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن رمان های قابل فروش این نویسنده زبان عشق ۵۷۲ پارت اوج نفرت ۸۶۴ پارت