eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
546 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_256 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد تلفن را قطع کردوحرفی نزد. برخاست و روی کاناپه ها لمید، نفس راحتی کشیدم خدارو شکر بخیر گذشت. یک لیوان چای برایش بردم و کنارش نشستم. سپس ارام گفتم _حالا من چیکار کنم؟ _چیو؟ _کلاس نقاشیمو _باید صبر کنی دیگه مادرش مرده، خودش که نمرده. چند روز دیگه میاد. _اگر دیگه نیاد چی؟ _اولا میاد ، میدونی چقدر پول میگیره. دوما هم نیاد به جهنم یکی دیگه برات میگیرم. هردو ساکت شدیم فرهاد گفت. _عسل حلقه ت چرا تو دستت نیست؟ لبم را گزیدم و برخاستم به اتاق نقاشی م رفتم و حلقه م را از کنار پالت رنگم برداشتم. و در دستم کردم. به سمت او باز گشتم. سر تاسفی برایبم تکان دادو گفت _مگه نگفتم درش نیار؟ _من با انگشتر نمیتونم هیچ کاری کنم. _هیچ کاری نکن. خونه که خدمتکار داره، نقاشی ام اگر میبینی با حلقه نمیتونی انجام نده. سرم را پایین انداختم و گفتم _حالا مثلا چی میشه که من حلقمو در بیارم نقاشی که کشیدم دوباره بندازم دستم؟ یا اصلا نندازم دستم، من که از خونه بیرون نمیرم. _حلقه چه ربطی به از خونه بیرون رفتن داره؟ _اینجا منم و تو ، اعظم خانم و زهره هم میدونن من زن توأم، حلقه نداشته باشم چی میشه؟ _با من بحث نکن، باید عادت کنی حلقه تو دستت باشه. سکوت کردم.صدای زنگ ایفن بلند شد، فرهاد برخاست در را به روی مرجان و ریتا گشود. از پنجره مرجان را دیدم گوشی ریتا را از دستش گرفت و سپس سیلی ایی به صورت او زد متعجب شدمو هینی کشیدم، فرهاد گفت _چیشده؟ _مرجان زد تو صورت ریتا _به روشون نیار انگار نه انگار که دیدی. وارد خانه شدند چشمان ریتا اشک آلود بود. سلام و احوالپرسی کردیم. مرجان نشست و رو به ریتا گفت _همونی که من بهت گفتم را میگی، فهمیدی؟ ریتا سر مثبت تکان داد. فرهاد گفت _چیشده؟ مرجان لب گشودوگفت _گوشیشو گم کرده. _کجا؟ _نمیدونیم. _واسه این داری گریه میکنی؟ خودم برات یه گوشی میخرم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_257 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت _با شهرام داشتیم میرفتیم یه جا کار داشتیم .اتفاقی تو مسیر ریتا رو دیدیم، تو سرویس مدرسه ش داشت با تلفن صحبت میکرد. شهرام زنگ زدبهش گفت با کی حرف میزدی ؟ این خنگ بیشعور هم گفت با مامان، نمیدونست من کنار شهرام نشستم. فرهاد اخمی کردو گفت _تو گوشیتو برده بودی مدرسه؟ تینا سرش را پایین انداخت ، مرجان ادامه داد _ شهرام از همین هم عصبانیه _حالا با کی حرف میزدی؟ پاسخ فرهاد را مرجان سریع داد _با تینا دوستش. _خوب چرا راستشو نگفتی؟ ریتا ارام و زیر لب گفت _بابا از تینا بدش میاد. _بابات یه چیزی میدونه که از تینا بدش میاد ، چرا حرف باباتو گوش ندادی؟ مرجان نفسی کشیدو گفت _الان شهرام داره میاد اینجا گوشی ریتا رو ازش بگیره، خانم گوشیشو تو راه گم کرده. چشمان فرهاد گردشد و متعجب گفت _گم کرده؟ _بله _چطور بعد این جریان گوشی یکباره گم شد؟ _از دستش افتاده لابد _یه خورده مشکوکه ها، ریتا جان یکم فکر کن عمو یه دروغ بهتر بگو مرجان رویش را برگرداند ریتا گفت _راست میگم عمو بخدا، بیا کیفمو بگرد، وسایلامو ببین. صدای زنگ ایفن بلند شد مرجان رو به فرهاد ملتمسانه گفت _تروخدا برو ارومش کن، میخواد بچمو بزنه. فرهاد شاسی ایفن را زد و به حیاط رفت مرجان سراسیمه برخاست از داخل یقه اش دست کردو از زیر لباسش گوشی ریتا را در اوردو با خواهش رو به من گفت _عسل تورو ارواح خاک پدرو مادرت اینو قایمش کن . من متحیر مانده بودم. مرجان دوان دوان سمت اتاق خواب رفت و گفت _بیا سریع وارد اتاق خواب شدم مرجان گوشی را زیر عسلی فرستادو گفت _ببخشید عسل جان، نترس گوشیش سایلنته، صدا ازش در نمیاد. _مرجان اگر فرهاد بفهمه چی؟ _نمیفهمه. _خودت اخلاقشو میدونی دیگه مرجان مکثی کردو گفت _خواستم برم میبرمش، عسل یه وقت به فرهاد نگی ها، همون لحظه میزاره کف دست شهرام. صدای داد شهرام در خانه پیچید _ریتا گوشیت کو؟ صدای هق هق گریه ریتا امد من و مرجان از اتاق خارج شدیم، فرهاد مشکوک به ما نگاه میکرد. شهرام نزدیک ریتا رفت مرجان سد راهش شد و گفت _بچمو ولش کن، گوشیشو گم کرده، فدای سرش. _مرجان، تو پیشونی من چیزی نوشته که دروغ به این بزرگی رو به من میگی؟ _دروغ نیست. فرهاد نزدیک رفت بازوی شهرام را گرفت و گفت _بیا بگیر بشین. روی کاناپه ها نشست ورو به فرهاد گفت _گوشیشو با خودش برده مدرسه، تو سرویس نشسته نیشش تا بنا گوشش باز داره با تلفن حرف میزنه من رفتم پشت خطش میگه دارم با مامانم حرف میزنم، حالا مرجان کجاست کنار من نشسته. رو به ریتا گفت _باکی حرف میزدی؟ ریتا مکثی کردو گفت _با تینا نگاه شهرام سرشار از تهدید شدو گفت _برم گوشی تینا رو از مادرش بگیرم، ببینم شماره تو تو اون ساعت تو گوشیش هست یانه؟ ترس در نگاه ریتا نشست و به مرجان نگاه کرد، شهرام ادامه داد _مگه ریتا همکلاسیت نیست؟ شما دو نفر تازه از مدرسه تعطیل شدید اونم گوشیشو اورده بود مدرسه؟ همه ساکت بودند شهرام ادامه داد _ریتا داری دروغ میگی ها، من میفهمم. ریتا سرش را پایین انداخت و گفت _من دروغ نمیگم. _اونبار بهت گفتم یه باره دیگه دست از پا خطا کنی باید قید مدرسه رفتن و بزنی و بی سواد بمونی، من سرحرفم هستم ها، نمیزارم درس بخونی. چون تو داری با ابرو و حیثیت من و مادرت بازی میکنی. همه ساکت شدند . از زبان فرهاد کنار شهرام نشستم ارام و زیر لبی به من گفت _با این بیشرف نمیدونم چیکار کنم. عقلم به جایی قد نمیده، هرکاری بلد بودم باهاش کردم، از همه دری وارد شدم نشد که نشد. _به مرجان بگو مراقبش باشه. _مرجان داره مخفی کاری میکنه. _اره معلومه، گوشیش گم نشده، دست مرجانه. _میدونم، ولی نمیتونم ثابت کنم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_258 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ اهی کشیدم و گفتم _یه زهر چشم اساسی ازش بگیر _فایده نداره، ریتا خیلی سرتقه _بدش دست من درستش میکنم. شهرام پوزخندی زدو گفت _تو فکر کردی ریتا هم مثل عسله؟ بخدا عسل خیلی خوبه تو قدرشو نداری. من با ریتا نمیدونم چیکار کنم. _مرجان نباید مخفی کاری کنه. _متاسفانه مرجان هم حرف گوش نمیده، خیلی خوب شد که گوشیش گم شده مثلا، دیگه گوشی بی گوشی ، خط اتاقشم جمع میکنم، اینترنت خونه رو هم تعطیل میکنم. سپس رو به ریتا گفت _از حالا به بعد هرجایی خواستی بری، فقط بامن میری با مامانت هم حق نداری جایی بری. کلاسهات کلا تعطیل شد، صبح ها میبرم میگذارمت مدرسه، ظهر هم میام دنبالت ، تو لیاقت هیچ چیز رو نداری، یکم بیشتر به اینکارهات ادامه بدهی مدرسه هم تعطیل میشه. ریتا ارام ارام گریه میکرد. مرجان گفت _چرا بامن حق نداره جایی بره؟ شهرام رو به مرجان گفت _چون تو مخفی کاری ،نگو که نیستی. _من چه مخفی کاری کردم _گوشی ریتا چی شد مرجان؟ _گمش کرده، فدای یه تار موهاش _گم نکرده مرجان، با بچه که طرف نیستی. عسل به اشپزخانه رفت و من هم بدنبالش راهی شدم. مشغول اشپزی شد، کنار گوشش گفتم _مرجان تو اتاق خواب چیکارت داشت؟ همچنان که سرگرم اشپزی اش بود گفت _لباس زیرش باز شده بود، خواست براش ببندم. کمی به عسل خیره ماندم وگفتم _خداکنه راست بگی، چون اگر خلافش بهم ثابت بشه و بفهمم دروغ گفتی خودت میدونی چی میشه، یادت نرفته که من همون فرهادم ها. رنگش کمی سرخ شدو سکوت کرد، فرهاد ادامه داد _یه بار دیگه فرصت داری راستشو بگی. سکوت کرد با پایم به ساق پایش ضربه ایی زدم وگفتم _لال مونی نگیر چهره اش درد ناک شدو گفت _راستشو گفتم. مصمم گفتم _خیلی خوب، تو که دوست نداری به خاطر ریتایی که اینهمه اذیتت کرده و مرجانی که باعث شد اونهمه کتک خوردی، یه بار دیگه هم کتک بخوری و کلاس نقاشیت کنسل شه. به زمین خیره ماندو گفت _میزاری غذامو درست کنم؟الان شب میشه، تو خونه مهمون هست و اینها شام میخوان... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_259 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ اشپزخانه را ترک کردم ، چند دقیقه بعد مرجان به کمک عسل به اشپزخانه رفت پچ پچ میکردند، از عسل کلافه و عصبی بودم، خدا خدا میکردم که راستش را بگوید، اصلا دوست نداشتم زندگی ارامم بهم ریخته شود. مهمانانمان رفتند، کنارش دراز کشیدم عسل چشمانش را بست دستی به موهایش کشیدم وگفتم _خوابیدی؟ باهمان چشمان بسته گفت _دارم میخوابم. کمی به او خیره ماندم، بیشترمواقع کنارم مانند یک مجسمه، سردو بی روح بود. البته شاید علت سردی الانش بخاطر لگدی که به پایش زدم بود. لعنت به من. بازهم ناراحتش کردم، جواب ندادن گوشی اش هم مسئله مهمی نبود که بخواهم در بدو ورودم بخانه ناراحتش کنم. صورتش را بوسیدم، چشمانش را گشود نگاهی به من انداخت در ابی چشمانش غرق شدم وگفتم _دوستت دارم. لبخندی زدو گفت _منم دوستت دارم. عذاب وجدان داشتم، عسل هم با کلامش بدتر اتش جانم را شعله ور کردو گفت _تو که اینهمه خوبی و به من محبت میکنی، چی میشه یه خورده هم اخلاقتو خوب کنی؟ لبخندی زدم وگفتم _خوب عصبی م میکنی _اگر اخلاقتو خوب کنی که عصبانی نمیشی. پیشانی اش را بوسیدم وگفتم _چشم. باصدای اهنگ غریبی از خواب بیدار شدم، عسل مضطرب و بالب گزیده به من خیره بود. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم _ساعت شش و نیم صبحه برخاستم و هاج واج گفتم _عسل نه گوشی منه نه گوشی تو صدای چیه؟ از تخت پایین امدم و بدنبال صدا میگشتم. عسل روی تخت نشست. چهره مضطربش نشان این بود که چیزی هست که او مخفی میکند. تن صدایم را بالا بردم وگفتم _صدای چیه؟ توجهم به سمت عسلی کنار عسل جذب شد عسلی را کنار زدم چشمانم گرد شد و متعجب گفتم _این گوشیه کیه عسل؟ نگاهم را که دید سریع گفت _ریتا... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_259 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ چپ چپ به عسل خیره ماندم و گفتم _گوشی ریتا اره؟ به چهره مضطربش خیره ماندم و سکوت کردم. باخودم گفتم اخه زبون نفهم من با تو چیکار کنم؟ دیگه چقدر بزنمت؟داره مثل سگ به خودش میلرزه . خوبه اینهمه میترسی و اینهمه پررویی. دستم را به سمتش دراز کردم جیغ کشید و خودش را جمع کرد، سعی کردم خشم را در صدایم کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم _پاشو حاضر شو. هاج و واج به من خیره بود. صدایم را بلند کردم و گفتم _کری؟ سریع به سراغ کمد لباسهایش رفت مانتو شلوار و روسری اش را پوشید. خودم هم حاضر شدم از کتفش گرفتم و او را از اتاق بیرون انداختم. تعادلش را از دست داد و محکم به میز کنار در خورد صدای شکستن گلدان روی میز بلند شد، صاف ایستادو با بغض گفت _کجا میبری منو؟ پاسخی به سوالش ندادم سوار ماشین شدیم و با سرعت به خانه شهرام رفتم. عسل با لب گزیده به من خیره بود. از ماشین پیاده شدم. کمی منتظر ماندم عسل همچنان نشسته بود ، دور ماشین چرخیدم، در سمت عسل را باز کردم و از بازویش گرفتم و پیاده اش کردم ، زنگ در را زدم، در باز شد، وارد حیاط شدیم شهرام به ایوان امدو هاج و واج گفت _خیر باشه نزدیک شهرام شدیم عسل ارام سلام کرد، به شهرام دست دادم وگفتم _مرجان خونه س؟ _اره چطورمگه؟ وارد خانه شدیم، مرجان و ریتا سر میز صبحانه نشسته بودند، مرجان با دیدن ما برخاست. دست در جیبم کردم. گوشی ریتا را در اوردم و روبه شهرام گفتم _بفرمایید ، اینم گوشی ریتا شهرام متعجب گوشی را گرفت و گفت _این دست تو چیکار میکنه؟ _از خانمت سوال کن. دیروز منو فرستاده دنبال نخود سیاه، برو شهرام را اروم کن، من اومدم داخل خونه دیدم با عسل از اتاق خواب در اومدند. به عسل میگم مرجان چیکارت داشت، میگه به کار زنونه داشت، صبح ساعت شش و نیم صبح آلارم گوشی ریتا ، از زیر عسلی منو از خواب بیدار کرده. همه ساکت بودند، رو به مرجان گفتم _نصف برخوردهای ناشایستی که من با عسل کردم مقصرش تو بودی، سپردم دستت ببریش خرید ، سر از سفره خانه در اوردید، سپردم ببری فروشگاه، بردی اینور و ور ، سپردم دستت رفتم چین، عسل و انداختی تو ماشینت همه جا بردی اخرهم سر از شمال در اوردید، تصمیم گرفتم دیگه عسل و دست تو نسپارم که با ارامش زندگی کنم، اگر شما اجازه بدی مرجان خانم من دارم با عسل زندگی میکنم. شهرام با لب گزیده شده مشغول وارسی گوشی ریتا بود. ریتاهم پشت مادرش پناه گرفته بود... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_260 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ اشاره ایی به عسل کردم و گفتم _ازت خواهش میکنم، دست از سر این بردار، بزار ما زندگی کنیم. شهرام دست مرا گرفتو به حیاط برد. سپس گفت _گوشی ریتارو نگاه کردی؟ _نه شهرام لبش را گزیدو گفت _ بدبختی های منو میبینی ؟ بچه م پا کج میزاره مادر احمقش به جای اینکه بامن همکاری کنه بچه رو درست کنیم، با ریتا همکاری میکنه که منو گول بزنن. اسم این حرکتشم میزاره دلم میسوزه تو بچمو میزنی ، الان به نظر تو من با ریتا چیکار کنم؟ فکری کردم وگفتم _من اگر جای تو بودم، اینقدر میزدمش صدای سگ بده. شهرام نفس صدا داری کشید و گفت _یعنی یه بار نشد من از تو نظر بخوام و تو یه حرف منطقی بزنی، میگن هر سری یه عقلی داره من موندم چرا سرتو عقل نداره. هردو ساکت شدیم شهرام ادامه داد _زدن اگر تاثیر داشت الان اوضاع من این نبود ، مگه اونسری نزدمش؟ چی شد؟ تو اینهمه عسل رو کتک زدی چی عایدت شده ؟ با کلافگی گفتم _نمیدونم، من که از دست عسل دارم روانی میشم، ادم به این نفهمی به عمرم ندیده بودم. _تو هنوز یکسال نشده با عسل زندگی میکنی ، من و چی میگی که هفده ساله دارم با مرجان زندگی میکنم، عسل خیلی خوبه، لااقل یه حرف شنوی ازت داره. مرجان به هیچ صراطی مستقیم نیست. یه چیز بهش بگم ده تا میزاره روش جوابمو میده. _عسل حرف شنوی داره؟ اگه حرف شنوی داشت من الان اینجا نبودم. _قصد بدی نداشته، میخواسته به مرجان کمک کنه. _فقط خدارو شکر که تا گفتم گوشیه کیه گفت مال ریتا، فکرم هزار راه رفت، بخدا اگر جواب نداده بود میکشتمش. شهرام پوزخندی زدو گفت _تو دیوانه ایی _خودت و بزار جای من، عسل نه فامیل داره و نه دوست، یه گوشی غریبه زیر عسلی کنار تخت ، خودت بودی چه فکری میکردی؟ شهرام ابرویی بابا دادو گفت _داره سکته میکنه از ترس _حقشه. دلت براش نسوزه. در را باز کردم وگفتم بیا بریم. عسل با احتیاط از کنارم گذشت و سوار ماشین شدیم، جلوی خانه متوقف شدم اعظم خانم پشت در بود. در را باز کردم و انهارا داخل فرستادم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_261 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از زبان عسل گوشه ایی نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، اعظم خانم یک لیوان برایم شیر اوردو گفت _چی شده عروسک خانم؟ سر تاسفی تکان دادم و گفتم _چیزی نیست. _رنگ و روی پریده و حال خرابت میگه ترسیدی بغضم ترکیدو گفتم _حالم خیلی بده _چرا؟ به اغوش اعظم خانم رفتم و ماجرا را گفتم. اعظم خانم ارام و با تومأنینه گفت _شوهر به این خوبی خدا بهت داده چرا اینقدر اذیتش میکنی؟ اشکهایم را پاک کردم وگفتم _میترسم اعظم خانم. _از شوهرت؟ _اره ، ظهر بیاد خونه به خاطر دروغی که گفتم دعوام میکنه. _ایشالا که تا ظهر اروم میشه _نمیشه، اخلاقشو میدونم. _اگه اخلاقشو میدونی چرا این کار و کردی؟ _دلم واسه جاریم سوخت. اون خیلی به من کمک کرده دوست داشتم منم کمکش کنم. _همینو به اقا فرهاد بگو _شما فرهاد و نمیشناسی ، هیچ توضیحی رو قبول نمیکنه، هرچی بگم بدتر عصبانی میشه، حرفم نزنم باز عصبانی میشه. _اشکال نداره یه خورده دعوات میکنه بعد اروم میشه دیگه اشکهایم را پاک کردم وگفتم _یه خورده دعوام میکنه؟ شما فکر میکنی اون به یکم دادو بیداد راضی میشه؟ چشمان اعظم خانم گرد شدو گفت _پس چی؟ نکنه دست به زن داره. سرمثبت تکان دادم وگفتم _چیکار کنم؟ _خوب تو که میدونی اقا فرهاد اینطوریه چرا عصبانیش میکنی؟ سرم را پایین انداختم، اعظم خانم ادامه داد _میخوای باهاش حرف بزنم؟ ابروهایم را بالا دادم وگفتم _نه، بدتر میشه، میگه چرا دهن لقی کردی به اعظم خانم گفتی. اعظم خانم ساکت شد، اشکهایم را پاک کردم و گفتم _دارم سکته میکنم. _بخدا توکل کن. یکم ذکر بگو، یه چیزی نظر کن. سپس به اشپزخانه رفت بدنبالش راهی شدم و گفتم _میدونی اعظم خانم ، وقتی عصبانی میشه و منو میزنه من هیچ پناهگاهی ندارم. _الهی برات بمیرم مادر اینطوری نگو دلم میگیره. _خدا تو این دنیا یه نفرو واسه من نزاشته بمونه، من میگم اینهمه ادم تو این کره خاکی زندگی میکنند اگه یکیشون خاله یا عمو و دایی من بود چی میشد؟ چرا من باید اینقدر بی کس و کار باشم لااقل یه خواهری یه برادری چیزی داشتم چی میشد؟ اعظم خانم لبخندی زدو گفت _فک کن من مادرتم. لبخند زدم وگفتم _مرسی _الان بلند شو دست و روتو بشور یکم به خودت برس ، اون موهای قشنگتو شونه بزن، گوشیتو بردار زنگ بزن به شوهرت ازش عذر خواهی کن. برخاستم و دست و رویم را شستم پیراهن صورتی بلندم را پوشیدم و موهایم را دو تکه کردم وبافتم، صدای فرهاد تنم را لرزاند. با اعظم خانم صحبت میکرد. نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده بود... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_262 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ اعظم خانم گفت _نمیدونم چشه،از صبحتاحالاغمبرک زده یه گوشه تا نیم ساعت پیش داشت گریه میکرد. فرهاد با صدای گرفته گفت _چرا تنهاش گذاشتید؟ خانم من سابقه خودکشی داره، یه بار دیگه هم گفتم من نه غذا میخوام نه نظافت خونه رو ،در درجه اول حواستون باشه خانمم تنها نمونه. یه وقت بلایی سر خودش میاره. _تا همین الان اینجا بود. پیش پای شما...... فرهاد حرف اورا بریدو گفت _الان کجاست؟ _تو اتاق خواب. _برخاستم. می خواستم از اتاق خواب خارج شوم تا جلوی چشم اعظم خانم باشم ، همینکه در را باز کردم فرهاد پشت در بود. نگاهمان در هم گره خورد از جلوی در کنار رفتم و به دیوار اتاق خواب تکیه دادم فرهاد وارد اتاق شدو در را بست، مقابل من ایستاد نگاهم روی دکمه های لباسش بود. دستش را زیر چانه م گذاشت و سرم را بالا اورد نگاهم به چشمان مشکی اش گره خوردو ته دلم خالی شد. با صدایی گرفته و مملو از ناراحتی گفت _چرا دروغ گفتی؟ لبم را گزیدمو سکوت کردم فرهاد سری تکان دادو گفت _جواب نمیدی نه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم _مرجان قسمم داد.گفت به کسی نگو فرهاد از مقابلم گذشت لب تخت نشست و سرش را لای دستانش گرفت. خیره به فرهاد مانده بودم، یک قدم نزدیکش رفتم و ارام گفتم _ببخشید. نگاهی چپ چپ به چشمان من انداخت و حرفی نزد، سپس روی تخت دراز کشید وساعد دستش را روی چشمانش گذاشت. از اتاق بیرون رفتم، نگاه نگران اعظم خانم را دیدم وارد اشپزخانه شدم، اعظم خانم خیره به من گفت _چقدر ناراحت بود. سر تاسفی تکان دادم وگفتم _تقصیر خودمه، شما که بری حسابمو رسیده. _حالا فکر کن اون یه سیلی هم بهت بزنه، از صبح تاحالا داری گریه میکنی و غم باد گرفتی که چی دختر استرس واسه سلامتیت سمّه پوزخندی زدم وگفتم _یه سیلی؟ یه بار اینقدر منو با کمربند زد که من بیهوش شدم، جاریم اومد منو برد بیمارستان. چشمان اعظم خانم گرد شد و گفت _واقعا؟ با صدای بلند فرهاد قلبم از تپش ایستاد. _اون غلطی که کرده بودی رو هم تعریف کن، فقط قسمت کتک خوردنتو نگو که دل اعظم خانم برات بسوزه و فکر کنه من خیلی ظالم و ستمگرم. لبم را گزیدم، نزدیکم شدو گفت _گند کاری پشت گند کاری ، مدام دارم خودمو کنترل میکنم و با خودم تکرار میکنم ایرادی نداره. اما نمیزاری، تو خودت تنت میخاره. از بازوی دست چپم گرفت مرا به دنبال خود کشید و به اتاق خواب برد. کمی به من خیره ماند، اخم هایش را در هم کشید سپس انگشت خطابه اش را به سمت من گرفت و گفت _دفعه اخرت باشه واسه غریبه ها از زندگیت حرف میزنی فهمیدی؟ سر تایید تکان دادم و فرهاد ادامه داد _ تو چه شناختی از این زن داری که نشستی حرفهای زندگیتو واسش میزنی؟ اخه احمق بیشعور، تو خانم این خونه ایی و اون خدمتکارته، ادم میشینه واسه خدمتکارش خاطره کتک خوردنشو تعریف میکنه؟ از مقابلم رد شدو روی تخت دراز کشید. کنار در روی زمین نشستم. فرهاد سرش را بلند کردو گفت _پاشو بیا برخاستم و نزدیکش رفتم دستم را گرفت لب تخت نشستم . با گلهای سفید پایین پیراهنم بازی میکردم. فرهاد ارام گفت _عسل جان، یه ذره حواستو به زندگیت جمع کن. سرم را بالا اوردم و به چشمان فرهاد نگاه کردم بغض به گلویم چنگ انداخت و دوباره سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد _من موندم تو چه فکری پیش خودت کردی که بخاطر ریتا به من دروغ گفتی؟ مگه ریتا کم تورو اذیت کرده؟ اشک روی گونه ام غلطید و گفتم _فرهاد، میگم قسمم داد. فرهاد نشست اشک مرا با مهربانی پاک کردو گفت _میشه منم قسمت بدم که از من مخفی کاری نکنی و دروغ نگی؟ سرم را پایین انداختم فرهاد ادامه داد _چه قسمی داد؟ _به روح پدر و مادرم سپس فکری به ذهنم خطور کردو گفتم _به جون تو. لبخند روی لبان فرهاد نقش بست وپس از کمی سکوت گفت _ریتا پاشو کج میزاره، مرجان هم بخاطر اینکه شهرام بهش نگه تو مقصر این کارهای ریتا هستی و ریتا رو دعواش نکنه، گوشی ریتا رو قایم کرده بود. تو نباید دخالت میکردی؟ بدنبال سکوت من دست نوازش روی موهایم کشید و گفت _دیگه تکرار نکن باشه همانطور که سرم پایین بود به فرهاد نگاه کردم، متعجب از رفتارش و شرمنده از کار خودم ارام گفتم _چشم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که چهل هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که پنجاه هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_263 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ صدای اعظم خانم امد _عسل خانم برخاستم در را باز کردم و گفتم _جانم _اگر با من کاری ندارید من برم؟ _خسته نباشید. خداحافظی کردو رفت، فرهاد برخاست و نزدیکم امدو گفت _دوست داری بریم بیرون؟ با ذوق گفتم _کجا بریم. _هرجایی که تو بگی عزیزم. _بریم فرحزاد؟ _بریم . _اعظم خانم نهار درست کرده ها _شام میخوریمش. لباس پوشیدم و از خانه خارج شدیم ، فرهاد دستم را گرفت و گفت _عسل حلقه ت کو؟ لبم را گزیدم و گفتم _ببخشید فرهاد تو اتاق نقاشیمه نفس صدا داری کشیدو گفت _چی میشه که یه حرف و هزار بار میگم و باز گوش نمیدی؟ بدنبال سکوت من ادامه داد _خیلی دلم میخواد دلیلشو بدونم. خنده م را به زور کنترل کردم، فرهاد ادامه داد _ترخدا جواب منو بده. چرا یه مطلب و هزار بار تذکر میدم باز یادت میره؟ سرم را پایین انداختم و گفتم _خوب یادم رفته دیگه، بریم خونه می اندازم دستم، دیگه هم درش نمیارم _اخه هربار همینو میگی کمی ناراحت از شرایط پیش امده گفتم _منم اینهمه به تو میگم اخلاقتو خوب کن، چرا گوش نمیکنی؟ فرهاد متعجب خندیدو پرسشگرانه گفت _عسل نگاهی به چشمانش انداختم و حرفی نزدم، فرهاد ادامه داد _بابت اشتباهی که امروز صبح کردی من حرفی بهت زدم؟ _حرفی نزدی ولی میدونی چقدر منو ترسوندی؟ چشمانش گرد شدو گفت _توخیلی پررویی ارام و با احتیاط گفتم _من اشتباه کردم، معذرت خواهی هم کردم دیگه، الان چرا به روم میاری؟ فرهاد در حالی که کلماتش را میکشید گفت _اهان، عسل خانم ببخشید، من از شما بابت حرفهایی که زدم و الان اشتباهتونو به روتون اوردم ، معذرت میخوام. ارام خندیدم و زیر لب گفتم _خیلی شرمند ه م . به حالت تمسخر گفت _اره، معلومه که حسابی شرمنده ایی. ماشین را پارک کرد، به سمتم چرخید دستم را گرفت، التماس در چشمانش موج میزد، ارام گفت _عسل جان، عزیز دلم ، ازت تمنا میکنم، حواستو به زندگیت جمع کن، اوقاتمونو تلخ نکن، ببین چقدر زندگیمون شیرینه ببین من چقدر دوستت دارم، تروخدا زندگی رو به کامم زهر نکن. سپس دستم را بوسید و گفت _باشه؟ لبم را گزیدم و گفتم _چشم. اهی کشیدو گفت _پیاده شو از ماشین پیاده شدم، فرهاد نزدیکم امد، دستم را گرفت و وارد رستوران شدیم. پس از صرف نهار باهم به فروشگاه رفتیم، سرگرم نگاه کردن دکوری خانه بودم. فرهاد ارام در گوشم گفت _عزیزم، هرچی دلت خواست بگو برات بخرم. نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم _میشه اون کارتی که عمه م بهم داده بود را بدی؟ _میخوای چیکار؟ _واسه خودم جهیزیه بخرم. فرهاد خندیدو سکوت کرد به سمتش چرخیدم وگفتم _نمیدیش؟ همه دخترها جهیزیه دارن ،چرا من نداشتم؟ عمه کتی اون پول و واسه همین برام گذاشت دیگه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_264 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ لبخندش را جمع کردو گفت _تو خونه همه چیز هست، هرچی میخوای بگو خودم میخرم. _وسایل های خونه مال کی بوده؟ _مال پدر مادرم بود دیگه، بعد از فوتشون، قرار بود یکیو بیاریم وسایل هارو بخره خونه رو خالی کنیم واسه جهیزیه اون نکبت که خدارو شکر گورشو از زندگیم گم کرد بیرون . بعد که شرایط عوض شد و شما شدی خانم اون خونه. شهرام هم دیگه هیچ حرفی بابت وسایل خونه نزد. البته دکوری های ویترین عتیقه س ، باید سهم شهرام ازش جدابشه. نگاهم به مجسمه های دکوری سرامیکی افتاد، فرهاد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت _میخواهیشون؟ _نه ، دارم نگاه میکنم. _اگر خوشت اومده بگو بگیرم برات. _نه. نمیخواد قدم زدن را دوست داشتم، محبت هایی که فرهادبه من میکرد را در عمرم ندیده بودم، خدارو شکر اخلاقش خیلی خوب شده بود. سوار ماشین شدیم و به خانه بازگشتیم، فرهاد روی کاناپه ها دراز کشیدو خوابش رفت، به سراغ گوشی ام رفتم. پیام بلند و بالایی از مرجان داشتم. "سلام عسل جان، من قصد خراب کردن زندگی شمارو نداشتم، بابت اتفاقی که افتاد شرمنده م و ازت معذرت میخوام.تو خوبیتو به من ثابت کردی، اگر من باعث شدم با فرهاد دعواتون بشه منو ببخش، من تورو از خواهرامم بیشتر دوستت دارم.اگر کاری داشتی برای همیشه رومن حساب کن، میبوسمت، بازم معذرت میخواهم." به صفحه گوشی ام خیره ماندم. دلم برای حال مرجان میسوخت ، دوست داشتم کنارش بودم، اما عنوان کردن این مسئله منجر به عصبی شدن فرهاد بود. به اتاق نقاشی م رفتم حلقه م را دستم کردم و سرگرم نقاشی کشیدن بودم. صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد، برخاستم شاسی ایفن را زدم ، ناخواسته هینی کشیدم، فرهاد گفت _کیه عسل؟ کمی إن و من کردم فرهاد برخاست و گفت _کیه؟ _عمو ت و عمه ارزو ، ارسلان هم هست. چهره فرهاد اشفته شد و گفت _ولشون کن. بیا اینطرف. وارد اشپزخانه شدو گفت _بیا به لیوان چای به من بده. دوباره زنگ ایفن به صدا در امد. فرهاد محکم و جدی گفت _عسل بیا اینور گفتم. مسیر سه متری راهرو تا ورودی اشپزخانه را طی کردم، صدای زنگ موبایلش از روی اپن بلند شد. نگاهم روی صفحه گوشی اش افتاد فرهاد که نگاهم را دیده بود گفت _کیه؟ _عمه ارزو شاسی کنار گوشی اش را فشار داد و صدای زنگ را ساکت کرد. یک لیوان چای برایش ریختم و گفتم _چرا درو روشون باز نمیکنی...؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁