eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
546 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
رت373 ❣زبان عشق❣ شام رو با تمام بی اشتهایی با وجود بغض توی گلوم خوردم از سر میز بلند شدم و به س
❣ زبان_عشق❣ _دست بزن که داره _هانیه به یه سیلی نمیگن دست بزن _ دنیا رو خل کرده با روح و روانش بازی کرده _ هانیه جان.. _ آقا رضا دنیا داره خل میشه امروز اگه دیر رسیده بودم اتاقش دستش رو باتیغ بریده بود بابا سکوت کرد که مامان ادامه داد _ انگشتشو با تیغ بریده بود فکر کنم داشته امتحان می کرده که میتونه بزنه یا نه _تو که گفتی انار خورده اونجوری شده _ اینجوری گفتم دعواش نکنی اخه سر شام بودیم گفتم بعدا بهت بگم اونجوری نگاه نکن آقا رضا اخلاقت خوب نیست همش باید دنبال یه وقتی باشم که تو آرامش باشی حرفام رو بهت بزنم _یعنی میخواست خودش رو بکشه _ نمیدونم قصد خودکشی داشت یا نه اخه میخندید ازش ترسیدم مثل جن زده ها بود لبخند می زد چشم هاش کاسه خون شده بود. گاهی میخنده گاهی گریه میکنه ساعت ها به دیوار خیره می شه با صداز بلند شعر میخونه وقتی صداش می کنم با پرخاش به من می گه که چرا جیغ میزنی جلوی فریبا گلدون رو برداشت پرت کرد به دیوار آقارضا دنیا حاضر جواب هست اما اصلا سر من داد نمیزد از صبح تا حالا صد بار سرم داد زده بعد که گریه کردم به لحظه پشیمون شد عذرخواهی کرد به نظر من اصلاً شرایط خوبی ندارد _باید چکار کنیم؟ _ به نظر من باید ببریمش پیش روانپزشک ، اگر الان جلوشو بگیریم پیشرفت نمیکنه آقا رضای تو میگی هیچی نیست یه سیلی برای دنیا خیلی سنگین تموم شده الان نزدیک ده روزه دنیا اونده هنوز تو صورتش کبودی هست چرا امیر باید انقد با بی‌رحمی بچه من رو بزنه _دکتر سراغ داری؟ تا به اینجا می رسه بابا حرف رو عوض میکنه _ نه سراغ ندارم ولی تو این درمانگاه نزدیک خونه باید باشه _به نظرت بهتر نیست به امیر هم بگین بیاد شاید امیر هم نیاز به مشاوره داشته باشه _ الان باید دنیا رو تنها ببریم. از امیر پرسیدی چی شده که دنیا اینقدر به هم ریخته _گفتم بهش، گفتن کاری نکردم پولش رو که پس دادم عصبانی شد شروع کرد به غر زدن که نمیدونم دنیا به حرفم گوش نمیکنه و چرا اومده شرکت‌، عمو تقصیر شماست نباید راهش میداد باید بیرونش می کردید و ازین حرفا _ببین چی کار کرده که این بچه انقدربه هم ریخته _حرف درست حسابی نزد نفهمیدم به نظرت ما داریم کوتاهی می کنیم _شما خیلی _ باید چیکار کنم؟... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_248 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ . فرهاد لبخندی زد و گفت _ شمال رو دوست داری ها ارام گفتم _ از اول هم دوست داشتم بگم بریم‌شمال، اما گفتم شاید تو ناراحت بشی . لبخندی زد و گفت _ با من راحت باش زمان مثل برق و باد گذشت، موعد سفرمان آمد ،و با فرهاد به سمت شمال حرکت کردیم. از اینجا تا رامسر خدا خدا میکردم که فرهاد راضی شود و به خانه عمه کتی برویم. هرچند زیاد از عمه کتی خاطره خوشی نداشتم، ولی باز هم خانه او تداعی روزهای کودکی ام بود. انگار تنها کسی که در این دنیا دارم همان خانه هزار متری بود. از تک تک آجر هایش خاطره داشتم، انگار که در دیوار آن خانه کس و کار من بود. نگاهی به فرهاد انداختم غرق در افکارش رانندگی می‌کرد ،جرات اینکه خواسته ام را ابراز کنم نداشتم و فقط آرزو می‌کردم که به آن سمت برود، اما نرفت. در یکی از کوچه های رامسر ویلایی اجاره کرد و آنجا ساکن شدیم . وسایل مان را از ماشین پایین اوردیم و داخل ویلا گذاشتیم. فرهاد از من خواست تا آماده کردن چای در ویلا تنها بمانم و او خریدهای لازم را انجام دهد. سرگرمی جابجا کردن وسایل بودم و خوشحال از اینکه آرامش به زندگیم باز گشته ،فرهاد وارد خانه شد .دستهایش پر از میوه و خوراکی هایی که برای این سه روز اقامت مان لازم داشتیم بود انها را جابجا کردم و برایش چای بردم. نزدیک شومینه نشست و گفت _شمال زمستونشم قشنگه. به خودم جرأت دادم وگفتم _الان حیاط خونه عمه کتی پر از برفه ، جون میده واسه برف بازی. اخم های فرهاد در هم رفت وگفت _من چیکار دیگه باید بکنم ، تا تو اون خراب شده رو فراموش کنی؟ از لحن فرهاد جا خوردم. لبخندم را جمع کردم، ناخواسته بغض راه گلویم را بست و چشمانم پر از اشک شد. فرهاد تچی کردو با کلافگی گفت _سفرمون رو کوفتمون نکن ها. بغضم را فروخوردم پلک زدم قطرات فراری اشکم را از گونه ام پاک کردم. نگاهی به فرهاد انداخت از اخمش ترسیدم، موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم بغض گلویم را میفشرد اما سعی داشتم عادی باشم لبهایم را سفت کرده بودم تا جلوی لرزشش را بگیرم. سیگاری روشن کردو گفت _پاشو کنترل تلویزیونو بده به من. برخاستم گفته اش را اطاعت کردم و به اشپزخانه رفتم سرگرم جابجایی وسایلی که خریده بود شدم. یک ظرف میوه برایش شستم و مقابلش نهادم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_ ❣ زبان_عشق❣ _دست بزن که داره _هانیه به یه سیلی نمیگن دست بزن _ دنیا رو خل کرده با رو
❣زبان_عشق❣ _باید جلوی امیر بایستی باید دست دنیا رو بگیری ببری دادگاه _هیچ جوره باهاش موافق نیستم صدای نفس عمیق مامان رو شنیدم چقدر خوب بود که این حرف ها رو فهمیدم چرا بعد از ظهر می خواستم دستم را با تیغ ببرم احساس میکنم کسی که اون کارها را کرده من نیستم انگار یک نفر از درونم داشت من رو کنترل میکرد خودم از رفتارهای صبحم ترسیدم باید چه کار کنم که دوباره اون شکلی نشم چشم هام رو باز کردم هیچ کس رو اطراف خودم ندیدم کمی ترسیدم بلند شدم اتاق خواب مامان و بابا رو نگاه کردم هر دو رو تخت خوابیده بودن آروم و بی صدا وارد اتاق شدم بالشتم رو زیر تختشون گذاشتم و همونجا دراز کشیدم و از تنها خوابیدن میترسم دیدن کابوس های کتک خوردن از امیر، رفتن به مدرسه و نداشتن کیف و کتاب ، سگ بزرگ و سیاهی که هر شب تو خواب دنبالم میکنه دره هایی که داخلشون پرت میشم اجازه خوابیدن به من رو نمی دن به سقف نگاه کردم و تلاشم برای خوابیدن بی فایدس به ساعت نگاه کردم چهار صبح رو نشون میداد بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم احساس کردم کندی حرکت صبحم رو ندارم به راحتی تکون خوردم وضو گرفتم سجاده ی مامان رو پهن کردم دو رکعت نماز خوندم ،نمازم تموم شد بلافاصله ایستادم دو رکعت دیگه خوندم سرم رو روی مهر گذشتم از خدا کمک خواستم خدایا من رو ببخش، کمکم کن دوست ندارم اطرافیان احساس کنند که من بیمارم چرا من به این روز دچار شدم احساس نفرتم به امیر دوباره سراغم اومد این تغییر رفتار رو درک نمی کنم چرا گاهی خیلی دوستش دارم ،انقدر دوستش دارم که خودم برگردم سرخونه زندگیمون تمام تحقیر هاشو تحمل کنم گاهی انقدر ازش بدم میاد متنفرم دوست دارم برم بکشمش و برگردم جانماز رو تا کردم و روی مبل گذاشتم بلند شدم و راه رفتم خط مستقیم سرامیک ها رو در نظر گرفتم پام رو دقیقا روی خط گذاشتم پام از روی خط سرامیک بیرون رفت کمی به عقب رفتم و دوباره سعی کردم که روی خط راه برم دستم به گوشه اپن خورد دوست دارم این درد رو تو اون یکی دستم هم احساس کنم بر گشتم و با همون شتاب دستم رو به اپن زدم هر دو دستم رو به یک اندازه ماساژ دادم آروم راه رفتم کاش می تونستم برم مدرسه چقدر دلم برای گیر دادن های خانم فتحی تنگ شده پام راستم به گوشه ای از مبل خورد احساس درد دارم و دلم می‌خواد پای چپم هم این درد رو احساس کنه برگشتم و پام رو به همون گوشه ی مبل زدم خیلی درد گرفت ولی خیالم راحت شد دوباره راه رفتم به ساعت نگاه کردم هفت صبح رو نشون داد صدای ماشین علی بلند شد... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_249 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد محکم و جدی گفت _بگیر بشین کنارش نشستم تپش قلب داشتم. دستم را گرفت وگفت _اینکارت درسته که من اینهمه تلاش میکنم تو شاد باشی و بهت خوش بگذره ، اونوقت تو یه حرفی میزنی که منو عصبی و ناراحت کنی؟ مکثی کردو ادامه داد _تو که میدونی من از اون روستای لعنتی بدم میاد. ارام گفتم _من منظوری نداشتم. فکر نمیکردم تو ناراحت بشی. _تو اتفاقا حرفها و کارات رو خوبم میفهمی، دنبال اینی که ، الان تا اینجااومدی یه سر هم بری خونه عمه ت ، اما کور خوندی من از اونجا بدم میاد به تو هم اجازه نمیدم اونجا بری، اونبار سرخود واسه خودت پاشدی رفتی عقوبتشم دیدی. سرم را پایین انداختم وحرفی نزدم، فرهاد ادامه داد _دو سال دیگه صبر کن، راه سازی که اونجا انجام بشه ، میفروشمش خیالت کاملا راحت میشه. با گل های بلیزم بازی میکردم فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت _الان اگر نمیفروشمش، چون نمیخوام حرفت روی سرم بمونه که اگر صبر میکردی من اونجاروگرون تر میفروختم. یه بار هم بهت گفتم اونجا رو میفروشم تهران برات خونه میخرم. بغضم را فراموش کردم، فرهاد چقدر راحت از جانب من تصمیم میگرفت، من دوست نداشتم انجا را بفروشم. اما بحث بی فایده بود، تا دو سال دیگه خدا بزرگه. دود سیگارش در گلویم رفت سرفه ایی کردم و سپس دود را از مقابل صورتم کنار زدم. فرهاد سیگارش را خاموش کردوگفت _اومدیم مسافرت خوش بگذرونیم ها غمبرک نزن. سرم را بالا اوردم وگفتم _چیکار کنم؟ _پاشو لباسهاتو بپوش بریم بیرون. برخاستم پالتویم را پوشیدم ، کلاهم را روی سرم کشیدم و شال گردنم را دور گردنم انداختم، فرهاد برخاست وگفت _این چه مدلیه؟ سپس دستی به شال گردن من زدو گفت _همین؟ پس روسری چی؟ حق بجانب گفتم _من که جاییم معلوم نیست _نخیر، جاییتم معلوم نباشه، اینطوری حق نداری بیای بیرون، روسری ت رو بپوش. شالم را برداشتم و روی کلاهم انداختم، سوار ماشین شدیم رهاد مدتی رانندگی کردو گفت _اعصابم و بهم ریختی، سرم درد میکنه. ارام گفتم _من و اوردی شمال بهم خوش بگذره؟ نیمه نگاهی به من انداخت و گفت _منظورت چیه؟ _اخه همش داری دعوام میکنی. _یه کار میکنی که دعوات میکنم دیگه. _بخدا من کاری نمیکنم فرهاد، تو یه دفعه نمیدونم چرا اینجوری میشی. _الان من چه جوری شدم؟ _اخمو و عصبانی رویش را از من برگرداندو من ادامه دادم. در صدایم کمی خواهش ریختم و گفتم _به من اخم نکن، من استرس میگیرم، میترسم. فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت _چشم. مرا به الاچیق های کنار دریا برد، برای خودش سفارش قلیان دادو گفت _سردت که نیست؟ _نه خوبه در الاچیق باز شد خانم و اقای جوانی نوزادی در اغوششان بود. سلام کردند مرد جوان رو به فرهاد گفت _ببخشبد ما میخواهیم عکس بندازیم، بچمون سرما میخوره، میشه پنج دقیقه کنار شما بمونه نیشم تا بنا گوشم باز شد فرهاد لبخندی زدو گفت _خواهش میکنم. نوزاد را گوشه ایی خواباند، به محض رفتن انها شروع به نق نق نمود، برخاستم ارام و ناشیانه او را بغل گرفتم، فرهاد با دلواپسی گفت _عسل، بچه مردمه، یه وقت نندازیش. کنارش نشستم گفتم _نه حواسم هست، فرهاد عکس من و با این می اندازی؟ فرهاد گوشی اش را در اوردو گفت _بچه چی هست حالا؟ _نمیدونم ، اما فکر کنم دختر باشه لباس هاش صورتیه فرهاد عکس مان راگرفت وگفت _ بیا نزدیک تر سه تایی بندازیم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_374 ❣زبان_عشق❣ _باید جلوی امیر بایستی باید دست دنیا رو بگیری ببری دادگاه _هیچ جوره باهاش
❣زبان عشق❣ نگاهم رفت سمت خونه ی عمو به پنجره ی خونم نگاه کردم بغض توی گلوم اذیتم میکنه چقدر دلم تنگه ،تا خونه ی عمو راهی نیست ولی برای من خیلی دوره دلم گرفته، دلم برای امیر گرفته، به امیر که فکر می کنم تمام رنگ ها خاکستری می شن دلم میخواست باهاش خوشبخت باشم ولی نبودم حتی یک لحظه اشک روی گونم رو پاک کردم و نفس پردردم رو بیرون دادم خیلی سخته پیش خانوادت باشی ولی تنها باشی یه روز دوست نداشتم جایی که نیست نفس بکشم الان دلم نمیخواد ببینمش. هم ازش متنفرم هم دوسش دارم کاش دیروز تو ماشین یه حرفی میزد شاید دوباره اگر فرصتش پیش بیاد با هام حرف بزنه دیروز حتی نگاهمم نکرد شاید خودم باید فرصتش رو پیش بیارم نکنه پسم بزنه اصلا چرا باید برم جلو خدایا من رو از این سردرگمی نجات بده به اسمون نگاه کردم کاش بارون بیاد برم زیرش و فریاد بزنم چه روز های بدی کاش تموم بشه کاش مثل تمام کابوس هام خواب باشه کاش یه روز بیدار بشم و ... با دیدن امیر که با زیر شلواری و زیرپوش اومد تو حیاط به وجد اومدم .کیسه ی زباله ای که دستش بود رو روی کاپوت ماشین علی گذاشت و با شتاب رفت سمت خونشون این شتاب برای سرما و لباس کمش بود حتی به خونه ی ما نگاهم نکرد شاید توقع من بالا رفته شاید از کم محلی من سرد شده دوباره نگاهم رو به علی دادم الان میخواد پری رو ببره مدرسه _تو از کی بیداری؟ برگشتم و به چهره مهربون مادرم نگاه کردم این روز ها تک و تنها پشت من ایستاده و با تمام مظلومیتش حمایتم می کنه _ از چهار صبح نگاهی به چشم های اشکیم انداخت _ از چهار صبح برای چی بیداری _ بیدار شدم کسی کنارم نبود ترسیدم اومدم توی اتاق شما دیگه خوابم نرفت _چیکار می کنی از اون موقع تا حالا این رو گفت و وارد آشپزخونه شد _بیا چایی بزار به خیال خودش میخواد من رو مشغول کنه تا کمتر غصه بخورم چشمی گفتم و رفتم سمت کتری برداشتمش توش رو پر از اب کردم و روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم مامان گوجه خیار از یخچال در آورده پوستشون رو کند و توبشقاب خورد کرد _برای بابات نیم رو درست میکنی لبخندی زدم و گفتم _ مامان من خوبم با عشق نگاهم کرد و گفت _ دلم برات شور میزنه _نه مامان خوبم دیروز نمیدونم چی شد که اونجوری شدم ببخشید الان حالم خوبم _ میشه یه سوال ازت بپرسم _بپرس _ قول میدی جون مامان راستش رو بگی _ قول میدم _ دیروز امیر چی گفت که انقدر ناراحت شدی دوباره بغض توی گلوم گیر کرد اشک از توی چشم هام جمع شد _ هیچی نگفت _ هیچی نگفت این قدر به هم ریختی مامان فکر می کنه دارم از زیر جواب دادن در میرم اما در واقعا امیر هیچ چی نگفت انتظارم بر این بود که حالا که تنها شدیم حرفی بزنه اما اون هیچی نگفت از پاساژ تا خونه سکوت کرد حرف هم که زد فقط تهدید بود _مامان باور کن امیر هیچی نگفت _چرا رفتی شرکت چرا رفتی شرکت _ اشتباه کردم نباید میرفتم _من دیشب با بابات صحبت کردم... _ سلام صبح بخیر با شنیدن صدای بابا خوشحال شدن اینکه خیلی من را دعوا می‌کنه اما طوری دوستش دارم که اصلا دلم نمی خواد از دستش بدم برگشتم سمتش و با لبخند گفتم _سلام صبح بخیر رنگ محبت رو توی نگاهش دیدم پیشونیم رو بوسید و گفت _ خوبی _ممنون _تخم مرغ من کو پشت این لحن شوخی بود که سر شار از ترحمه _الان براتون درست می کنم بلند شدم ماهی‌تابه رو برداشتم گاز رو روشن کردم سمت کابینت رفتم روغن رو برداشتم و درش رو باز کردم روغن را توی ماهیتابه ریختم به فکر فرو رفتم... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_250 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ بچه را وسط گرفتم و عکس انداختیم. فرهاد با خنده گفت _الان میفرستمش واسه شهرام. عکس را ارسال کرد، در الاچیق باز شد مادر بچه گفت _بیدار شد؟ با اشتیاق گفتم _به محض رفتن شما بیدار شد من بغلش کردم. _خیلی ممنون عزیزم، ایشالا قسمت خودتون بشه. لبخندی زدم وگفتم _مرسی. بچه را برداشت و رفت کنار فرهاد نشستم حضور چند دقیقه ایی این کودک پاک و معصوم روحم را شاد کرد. صدای اهنگ پیام فرهاد امدو گفت _شهرام تعجب کرده. با خنده صفحه را نگاه کردم، شهرام تایپ کرد. _هوس بچه به سرت نزنه ها. دوباره نوشت _فعلاشما دو تا خودتون بچه هستید. از حرف شهرام خنده م گرفت _فرهاد نوشت _به کوری چشم حسود میخواهیم دوقلو بیاریم. شهرام ایموجی خنده فرستادو نوشت _تو خودت واسه من اندازه یه چهار قلو ازار و اذیت داری. ببین دیگه دو قلوهات چین؟ فرهاد هم ایموجی خنده فرستاد نگاهم روی گوشی فرهاد بود . شهرام نوشت _فقط قبل از اقدام به بچه دار شدن ازمایش ژنتیک یادت.... فرهاد دستپاچه شد و سریع از برنامه خارج شد معترضانه گفتم _چرا نزاشتی بخونم؟. بدنبال سکوت او گفتم _ازمایش ژنتیک چیه فرهاد؟ _شهرامه دیگه، باید همه چیز اصولی باشه، حالا ماکه فعلا بچه نمیخواهیم. هرموقع دلت بچه خواست ازمایش هم میدیم. _نه فرهاد ازمایش ژنتیک مال کسانیه که یا تو خانوادشون معلول دارن، یا ازدواجشون فامیلیه. فرهاد لبش را گزید و گفت _نمیدونم _اون پیام شهرام را بیار بخونیم ببینیم چی نوشته با کلافگی گفت _ول کن دیگه. دوتا چای بریز بخوریم گرم شیم. دوعدد چای ریختم و در فکر پیام شهرام ماندم ، سپس گفتم _مگه نگفتی زن و شوهر نباید چیز یواشکی واسه هم داشته باشن. نفس صداداری کشیدو من ادامه دادم _پس چرا تو گوشی من و زیر و رو میکنی اما نمیزاری من پیام شهرام را بخونم. _شهرام یه حرف خصوصی میخواد به من بزنه، دوست نداره تو بدونی. من الان صفحه شهرام را پاک میکنم، گوشیمو میدم دست تو هرچقدر دوست داری دستت باشه ، خوبه؟ من گفتم چیز خصوصی مال هم ندارن نگفتم رازی که دیگران دارن هم باید فاش بشه.. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_251 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ حس کنجکاوی در من بیداد میکرد شام را خوردیم و به خانه رفتیم روی تخت دراز کشیدیم. فرهاد که خوابش رفت، گوشی ام را برداشتم و در جستجو گر گوگل ازمایش ژنتیک را تایپ کردم مشغول خواندن بودم که به یکباره گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم. فرهاد صفحه گوشی را نگاه کردو گفت _چیکار داری میکنی؟ نفس نفس زدم و گفتم ترسیدم فرهاد. گوشی ام را دستم دادو با خنده گفت _بگیر بخواب دیگه، هنوز تو فکر ازمایش ژنتیکی؟ برگردیم تهران میریم ازمایش میدیم که خیالت راحت بشه. گوشی را روی عسلی نهادم، دراز کشیدم دست فرهاد رو موهایم نوازش وار حرکت کردو گفت _بعضی وقتها ندونستن باعث میشه راحت تر زندگی کنی، بعضی چیزهارو ادم بدونه غقط اعصابش بهم میریزه. سپس دسته ایی از موهایم را در دستش گرفت بوسید و گفت _بگیر بخواب عزیزم ، صبح زود بیدارت میکنم ها بعد نق نزنی بگی خوابم میاد. چشمانم را بستم. صبح ساعت هشت فرهاد بیدارم کرد خوابم می امدو دوست داشتم بخوابم. زودتر از من بیدار شده بود و صبحانه را اماده کرده بود. بوی نان تازه در فضای خانه پیچیده بود. دست و صورتم را شستم و سر میز نشستم ، برای خودش کله پاچه و برای من کره و مربا گرفته بود. سرمیز نشست و گفت _چرا کله پاچه دوست نداری؟ _از اینکه چی و دارم میخورم بدم میاد. فرهاد خندیدو گفت _خوب تاحالا امتحان کردی؟ سرم را عقب کشیدم وگفتم _نه دوست ندارم امتحان کنم. _حالا یه لقمه بخور ، اگه بد بود برو دهنتو بشور. _نه ترجیح میدم اول صبح حال خودمو بهم نزنم، بخور نوش جونت. فرهاد برایم چای ریخت و گفت صبح که رفتم صبحانه بگیرم برای خودم کلاه و دو جفت دستکش خریدم بعد از صبحانه می ریم برف بازی نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم _کجا؟ _تو حیاط ویلا پر از برفه. صبحانه ام را سریع خوردم و اماده شدم منتظر فرهاد بودم. چایش را خورد گفتم _بلند شو دیگه _بزار یه سیگار بکشم. میریم. نمیدانم در چهره م چه چیزی را دید که سیگارش را کنار گذاشت و گفت ولش کن برخاست کت و کلاه و دستکشش را پوشید و به حیاط رفتیم گوشه ایی نشستم و سرگرم درست کردن گلوله های برفی شدم. او هم از فرصت استفاده کردو سیگار میکشید ، از نقشه ایی که برای فرهاد کشیده بودم، تمام وجودم پر از شورو شعف بود. سیگارش که تمام شد.گفت _خوب الان میخوام یه عالمه برف بهت بزنم. نگاهی به حجم زیاد گلوله های برفی من انداخت وباخنده گفت _وای، این اخر نامردیه. خندیدم واولین گلوله را بسمتش پرتاب کردم گلوله را با دستش رد کردو زیر بمباران گلوله های من قرار گرفت صدای خنده هایمان در حیاط خانه پیچیده بود. گلوله هایم که تمام شد نگاهی به فرهاد انداختم تمام وجودش برفی شده بود نزدیک امدو گفت _حالا نوبت منه. عقب رفتم وگفتم _فاصله رو تو بازی بهم نزن. همونجا باید وایسی ابروهایش را بالا دادو گفت _نخیر ، فاصله بی فاصله باجیغ و خنده عقب رفتم وگفتم _فرهاد جر زنی نکن دیگه قدم های فرهاد سریع شدو گفت _جر زنی نبود تا من داشتم سیگار میکشیدم و حواسم نبود اونهمه گلوله درست کردی؟ دوان دوان به سمت مخالف حرکت کردم حجم برف تا زانوانم بودو زیاد سرعت نداشتم فرهاد از بازوانم گرفت و سپس در یک لحظه مرا از روی زمین بلند کردو گفت _الان میندازمت تو برفها ملتمسانه گفتم _موهام کثیف میشه فرهاد فرهاد درحالی که مرا روی برفها انداخت گفت _خوب میشوریشون روی برفها افتادم و میخندیدم سعی در فرار مجدد داشتم که یک بغل پر از لرف را روی سرم ریخت جیغ میکشیدم و میخندیدم مخفیانه در مشتم یک گلوله برف درست کردم. فرهاد که نزدیکم امد گلوله را به صورتش زدم. خندیدو بابهت گفت _توخیلی پررویی یه لحظه دلم برات سوخت. اماحقته مرا که نشسته بودم در برف ها هل داد و دوباره روی صورتم را پر از برف کرد نشستم صورتم را پاک کردم لرز به اندامم نشسته بود. دستم را گرفت برخاستم فرهاد گفت _ اگه سردته بریم تو _نه میخوام ادم برفی درست کنم. _صورتت از سرما سرخ شده بریم تو یکم گرم شیم دوباره می اییم. پایم را به زمین کوبیدم وگفتم _نه دیگه موهایم را تکاند و گفت _چه عجله ایی داری؟ برمی گردیم دیگه. وارد خانه شدیم و کنار شومینه نشستیم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_252 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ برخاست و با دولیوان چای گرم نزدیک امد با لبخند رو به من گفت _لپات قرمز شده. سپس صورتم را بوسیدو گفت _خیلی دوستت دارم. سرم را پایین انداختم. نمیدانم چرا تا این جمله را میگفت صحنه های دعوا و کتک خوردنم جلوی چشمانم ظاهر میشد. لبخندی زدو گفت _خوب بی معرفت الان تو باید بگی منم دوستت دارم.نه اینکه زمین و نگاه کنی. خندیدم وگفتم _خوب منم دوستت دارم. _چرا با زورو زحمت این حرف و میزنی؟ لبخندی زدم و گفتم _نه بابا، چه زور و زحمتی خوب منم دوستت دارم دیگه. معلوم نیست؟ خندیدو گفت _نه خدا شاهده معلوم نیست. خندیدم و به چشمانش خیره ماندم.فرهاد ادامه داد _برف بازیه خیلی حال داد. _الان بریم ادم برفی درست کنیم؟ _بعد از نهار بریم. لبخندم جمع شدو گفتم _تنهایی برم؟ سیگارش را روشن کردو گفت _بگذار اینو بکشم میریم. _چرا اینقدر سیگار میکشی؟ در پی سکوت فرهاد ادامه دادم _بوش به این بدیه چطوری میکشی، لااقل قلیون بوش خوبه. لبخند روی لبانش نقش بست و گفت _دوست داری قلیون بکشی؟ لبخندم جمع شدو گفتم _نه _اگر دوست داری برات اماده میکنم ها _نه دوست ندارم. _پس چرا با مرجان میکشیدی؟ چهره م مضطرب شدو گفتم _بیشتر مرجان میکشید من گلویم میسوزه سرفه میکنم. شاید دو سه بار شلنگ و میداد دست من. منم زود بهش میدادم. فرهاد به چشمانم خیره ماند کمی مضطرب شدم و گفتم _بخدا راست میگم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_253 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ به حمام رفتم موهایم را سشوار کشیدم و بافتم. بلیز و شلوار گرمی پوشیدم و نزد فرهاد رفتم. مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب نهار بود. دستکش هایم را پوشیدم و سرگرم درست کردن ادم برفی شدم. ادم برفی ام که اماده شد گوشی ام را اوردم و با او عکس گرفتم. سپس گفتم _فرهاد _جانم _میای با ادم برفی عکس بگیریم؟ منقل را رها کردو نزدیک من امد و عکس گرفتیم، دستم را گرفت و گفت _دستکشت کو؟ _داخله _خوب سردت میشه، پاشو بیا کنار زغال. کنار منقل ایستادم، محبت های فرهاد ارامش را به قلبم باز گردانده بود . هرچند یاد اوری خاطرات تلخ رهایم نمیکرد. صبح روز بعد زمانیکه از خواب بیدارشدم، فرهاد کنارم نبود نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده صبح بود. گوشی ام را برداشتم شماره فرهاد را گرفتم وگفتم _الو _سلام ، بیدارشدی؟ _کجایی فرهاد ؟ _الان میام، سرخیابونم. _باشه خداحافظ دست و صورتم را شستم فرهاد وارد خانه شدو گفت به استقبالش رفتم، خندیدو گفت _اینقدر خوابیدی صورتت پف کرده. تنبل دیگه ظهر شده. _کجا بودی؟ _دستت چپتو بیار جلو اطاعت کردم حلقه م را در دستم انداخت و گفت _دیگه درش نیاری ها. نگاهی به حلقه م انداختم وگفتم _رفتی خونه عمه کتی؟ _آره رفتم حلقتو اوردم. _خوب منم میبردی. اخم های فرهاد در هم رفت و به تندی گفت _چند بار بهت بگم من دوست ندارم تو پاتو به اون روستای لعنتیت بزاری. دستم را از دستش کشیدم و سرم را پایین انداختم، لحنش فریاد شدو گفت _واقعا نمیفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟ چند بار بهت گفتم نباید اونجا بری؟ بدنبال سکوت من دستش را زیر چانه م گذاشت سرم را باخشم بالا اوردو گفت _منو نگاه کن. به چشمانش خیره ماندم وگفتم _حالا چرا عصبانی میشی؟ _چرا اینقدر این جمله احمقانه منو ببر اونجارو تکرار میکنی؟ _منظورم این بود که منم بیام یه دوری بزنم. _چند بار تاحالا بهت گفتم من از اونجا بدم میاد؟ _زیاد گفتی _پس چرا مدام تکرارش میکنی؟ نفهمی؟ سکوت کردم. فرها از کنارم گذشت و ادامه داد _این اخرین باریه که با زبون بهت تذکر دادم. اسم اون خراب شده رو به دهنت نیار ،دفعه بعد که تکرارکنی چنان میزنمت که اویزه گوشت بمونه. روی کاناپه لمیدو گفت _تو اخلاقت همینه، هر چیزیو که من خواستم حالیت کنم قبلش یه با مفصل زدمت بعد حالی شدی. حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرد. بغض به گلویم چنگ انداخت چشمانم غرق اشک شد، ادامه داد _گریه کنی خودت میدونی ها به اتاق خواب رفتم موهایم را جمع کردم و از انجا خارج شدم نشسته بودو سیگار میکشید. تحکمی گفت _چایی داریم؟ _الان درست میکنم. _بله دیگه تالنگ ظهر خواب بودی چای کجا بود؟ زیر کتری را روشن کردم، و از پنجره اشپزخانه ادم برفی ام را نگاه میکردم، یاد اوری خاطره خوش دیروز اشک را روی گونه ام غلطاند. با صدای فرهاد در نزدیکی خودم، سریع اشکهایم را پاک کردم. _داری چیکار میکنی؟ _بیرون و نگاه میکنم. _بیرون و نگاه میکنی و گریه میکنی؟ الان بهت نگفتم گریه نکن. _خوب گریه کردن که دست خودم نیست وقتی ناراحت میشم گریه م میگیره. _با گریه ت رو اعصاب من راه میری _خوب برو اونور بشین من و نبینی، منم گریه م تموم شد میام. _الان واسه چی ناراحتی؟ برخاستم وگفتم _من میدونم تو داری دنبال بهانه میگردی من و بزنی خوب بیا بزن بزار تموم شه. از شانه ام مرا هل دادو گفت _خفه شو اعصاب من و بهم میریزی من که یه حرکتی میکنم بعد همونو میزنی تو سرم. _داری ارامشمونو خراب میکنی فرهاد. _اگه دلت ارامش میخواد قبل از حرف زدنت یکم فکر کن بعد ضرتو بزن _الان من بگم غلط کردم تو دست از سرم برمیداری. _الان اگه تو مسافرت نبودیم، میدونستم چیکارت کنم که زبون درازی یادت بره.حیف که نمیخوام سفرو خراب کنم. _من حرف نمیزنم میگی چرا لال مونی میگیری، حرف میزنم میگی داری زبون درازی میکنی، الان تکلیف من چیه ؟ من چیکار کنم؟ _تو فعلا خفه شو ، یذره دیگه ادامه بدی میزنم لهت میکنم ها. _باشه من ساکت میشم فقط بعدش نگی چرا لالمونی گرفتی ها. به سراغ کتری رفتم و چای را دم کردم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_254 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ روی کاناپه لمید یک لیوان چای مقابلش نهادم و به اشپزخانه باز گشتم.نگاهی به حلقه م انداختم و روی صندلی نهار خوری نشستم. مدتی که گذشت گفت _پاشو لباسهاتو بپوش بریم نهار بخوریم. گفته اش را اطاعت کردم، سوار ماشین شدیم و در سکوت به یک رستوران رفتیم بعد از صرف نهار مرا به بازارچه محلی بردو گفت _دوست داری بریم یکم خرید کنیم؟ با دلخوری گفتم _نه دستش را زیر چانه مم گذاشت وگفت _قهری با من؟ به چشمانش نگاه کردم وگفتم _نه _پس پیاده شو بریم خرید کنیم. از ماشین پیاده شدیم دستم را گرفت و هم گام شدیم. از سفر بازگشتیم، بدخلقی های فرهاد گاهی ناراحتم کرد اما سفرخوبی بود. خیلی خوش گذشت. صبح روز شنبه بود . منتظر زهره بودم. ساعت از نه گذشته بودو او هنوز نیامده بود.با فرهاد تماس گرفتم. تماس با پیام در جلسه هستم قطع شد. اعظم خانم گفت _چرا زهره خانم نیامد؟ _نمیدونم، منتظرشم _خوب بهش زنگ بزن. _خاموشه _اشکال نداره، ایشالا که میاد. برخاستم و خودم به تنهایی سرگرم شدم، یک ساعت گذشت صدای زنگ تلفن خانه توجه مرا به خود جلب کرد، به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم فرهاد با تندی گفت _ چرا گوشی بی صاحبتو جواب نمیدی؟ با لحن فرهاد جا خوردم و گفتم _ تو اطاق نقاشی م بودم گوشیم تو پذیرایی جا مونده بود. تن صدایش بالا رفت و گفت _چند بار باید بهت بگم که گوشی تو از خودت جدا نکن؟ _ حالا چیزی نشده که، من خونم به تلفن خونه زنگ میزدی. _ وسط جلسه به اون مهمی به من زنگ زدی، نتونستم جواب بدم هرچی بهت اس ام اس میدم چیکارم داشتی ؟جواب نمیدی اعصابمو بهم ریختی، اصلا نفهمیدم جلسه م چه طوری گذشت، چی گفتم، چی شنیدم، مدام استرس تو رو داشتم، هجده تا پیام دادم جواب ندادی، مگه بهت نگفتم هر جایی که میری اون بی صاحاب مونده رو با خودت ببر؟ سکوت کردم، پاسخی نداشتم. فرهاد ادامه داد _ حالا چیکارم داشتی؟ آرام گفتم _هیچی معلم نقاشی نیومده بود، هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد. میخواستم تو زنگ بزنی آموزشگاه بگی چرا نیومده؟ _ همین ؟اعصاب من و از صبح تا حالا به خاطر یه موضوع مسخره ریختی به هم؟ نیومده شاید مریضه.کاری نداری تو مخی؟ آرام گفتم _ نه ارتباط مان قطع شد به سراغ گوشی ام رفتم . چند تماس بی پاسخ از شماره‌ای ناشناس داشتم چشمانم گرد شد. کسی شماره من را نداشت، لحظه ای تنم لرزید. وای یه دردسر جدید .پیامهای فرهاد را باز کردم . گوشی م را با کلافگی روی مبل انداختم. می اندیشیدم به اینکه الان درست ترین کار چیست؟ آیا به فرهاد شماره ناشناس را بگویم یانه . خداحافظی اعظم خانم نوید نزدیک شدن لحظه ورود فرهاد به خانه را به من داد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_255 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ شماره را دوباره نگاه کردم، دوست داشتم زنگ بزنم ببینم کیست؟ نکند زهره با خط دیگری با من تماس گرفته. به هر حال این بار مسیر راست گفتن با فرهاد را انتخاب می کنم. صدای ورود ماشین به داخل خانه توجه م را جلب کرد لبم را گزیدم. الان فرهاد هم عصبی از پاسخ ندادن گوشی م بود ،و هم این شماره ناشناس. فکری کردم و گفتم _ به من چه؟ شماره منو که کسی نداره. لابد اشتباه گرفته. وارد خانه شد به استقبالش رفتم اخم کرده بود با دیدن من اخمش شدید شدو بلند گفت _ چرا گوشیتو جواب ندادی ؟ با فریادش تکان خوردم و ناخواسته کمی به عقب رفتم. فرهاد کیف اش را زمین پرت کرد و نزدیک ام آمد یقه بلیزم را در مشتش گرفت جیغی کشیدم و ناخواسته دستم را جلوی صورتم گرفتم. تکانی به من دادو گفت _چرا هر چیزی را باید هزار بار بهت بگم اخر هم با کتک حالیت شه؟ مرا هل داد محکم به دیوار خوردم سبابه ام را گزیدم و گفتم _ببخشید _خفه شو صدا ازت نیاد، هیچی نمیخوام بگی فقط دهنتو ببند، لالمونی بگیر. از من فاصله گرفت کتش را در اوردو به سمت اشپزخانه رفت، دست و صورتش را شست از نگاه خیره و چپ چپش میترسیدم. خدا خدا میکردم به سمت گوشیم نرود. سرمیز نشست و گفت _بیا غذارو بکش کوفت کنیم. به سراغ قابلمه رفتم صدای تند و بلند نفس هایش مرا میترساند غذارا سرمیز نهادم پس از صرف نهار دلم را به دریا زدم وگفتم _راستی فرهاد به چشمانش نگاه کردم از اخمش ترسیدم و حرفم را خوردم فرهاد ادمه داد _چی شده؟ _یه جوری نگاه میکنی ادم از ترس لال میشه _تو و ترس؟تو اگه ترس حالیت بود رفتارتو مراقبت میکردی، حالا بگو ببینم ،چی میخواستی بگی؟ نفسی کشیدم قلبم از ترس تیر کشیدو گفتم _یه شماره ناشناس بهم چند بار زنگ زده. _کی بود؟ _نمیدونم _جواب ندادی دیگه درسته؟ _اره جواب ندادم، اخه بعدا متوجه شدم. تو که زنگ زدی خونه گفتی چرا جواب ندادی؟ رفتم سراغ گوشیم دیدم زنگ زده _برو گوشیتو بیار برخاستم و گوشی ام را به دستش دادم، شماره را گرفت صدا را روی پخش زداقایی گفت _الو _سلام شما با این خط تماس گرفتید؟ _بله ، اول شما زنگ زدی من زنگ زدم ببینم چیکار داشتی. فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _این خط خوتونه؟ خانمم با شماره خانم الیاسی معلم نقاشیش تماس گرفته. _بله ، ایشون خانمم هستد. _گویا امروز کلاس تشریف نیاوردند. خانمم بخاطر اون تماس گرفته. _متاسفانه امروز مادرشون فوت شده، فک کنم تا چند روز نتونه بیاد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁