هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من یه زندگی خوب داشتم. با همسرم و دو تا دختر هام شاد و خرم بودیم.یه دوستم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودیم. یه روز دوستم اومد خونمون گفت شوهرش اذیتش میکنه و از هر چی عصبانی باشه سر اون خالی میکنه و کتکش میزنه. گفت خسته شدم و نمیتونم ادامه بدم و میخوام طلاق بگیرم ولی تنهایی نمیتونم. خیلی دلم براش سوخت، بهش گفتم من و شوهرم تا آخر پات وایمیستیم و تنهات نمیزاریم.شوهرم اصلا میلش نبود بهش کمک کنه. با هر سختی بود راضیش کردم. سه تایی رفتیم دادگاه. درخواست طلاق داد. شش ماه طول کشید تا طلاقش رو گرفتیم، یه شب که دور هم نشسته بودیم دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
💔جمعه های دلتنگی
کلیپ /#پویانفر /ای دل ارام جهان..
•العجل میخونم بعد از هر اذان...
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
اول خودت صلوات بفرست بعد منتشر کن☺️❤️
#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #ندبه #اربعین ِمهدوی
هدایت شده از خادمان فارس
#171211
🏴مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2🏴
( بمناسبت اربعین حسینی )
.
😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی
👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون
😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان
مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از
جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇
.
✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا
✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع)
.
✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال
خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از
طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده
ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985
░ ⃟🏴❥๑•~---------------
*الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلامالله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
ده راهکار جلوگیری از گرمازدگی در #پیاده_روی_اربعین
#اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 هواشناسی: زائران پیادهروی اربعین با خودشان ماسک ببرند
🔹با شکلگیری چشمههای گردوخاک در عراق، این ذرات به استانهای مرزی ما منتقل خواهد شد.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️
نخستین تصویر از ارتفاع ۴۰۰ متری حرم سامرا
🔹با موافقت حشدالشعبی، نخستین عکس هوایی از حرم سامرا از بالاترین نقطه منتشر شد.
🔹این عکس از فاصله حدود ۴۰۰ متری از سطح زمین تصویربرداری شده است.
#اربعین۱۴۰۲
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
میخواستم با مهتاب درس بخونم، رفتم خونشون، داداشش سهیل در رو باز کرد و تعارفم کرد به داخل منزل وگفت مهتاب رفته بیرون و میاد، سهیل دو تا شربت اورد و با هم خوردیم، مهتاب نیومد و من تا شب با سهیل توی خونشون تنها بودیم، و اتفاق بدی افتاد، اومدم خونمون حالم خیلی بد شد، خواستم به مادرم بگم ولی انقدر که در گیر لاک و ناخنش و پیام های گوشیش بود، نتونستم، مریض شدم و افتاد تو رخت خواب، بعد از دو روز رفتم مدرسه و با گریه همه چی رو به معلم قرآنم گفتم، خانم معلم گفت باید به پدرت بگیم، هر چی التماسش کردم که به بابام نگو، بهم توجه نکرد، زنگ زد به پدرم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💢 #فوری #فوری💢
🗣 مشکل ناباروری شما صد درصد درمان شد 😍
🔰دوست داری صاحب فرزند بشی ولی به خاطر مشکلاتی که داشتی نتونستی و هرجا رفتی نااُمیدتون کردن😔...
✅نگران نباشید واسه شما کلینیک تخصصی ایمان آوردم 🤩
✅که مشکل ناباروریتون به صورت دائم و کاملاً طبیعی درمان میکنن 🤝🏼😎
✅تازه اونم به صورت ۱۰۰٪ و تضمینی و زیر نظر مجربترین مشاورها هستن ...
✅پکیج #دوقلو_زایی 👩👦👦
✅پکیچ #باروری سریع 🤰🏻
✅همه راههارو رفتی از این دکتر به اون دکتر ولی به نتیجه نرسیدی 👇🏻🤲
https://eitaa.com/joinchat/382796163C585caac244 🏢
سایت برای گرفتن نوبت💻
https://digiform.ir/w9b447d93
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت54
🍀منتهای عشق💞
جارو زدن حیاط تو این هوای سرد، برام لذت بخشه. پنهانی از خاله، بدون لباس گرم شروع به جارو زدن کردم.
تمام برگها رو جمع کردم و توی مشما ریختم. در حیاط باز شد. علی با میلاد داخل اومدن. روسریم رو جلو کشیدم.
میلاد گفت:
_ داداش بزار بمونم کوچه.
علی با مهربونی، روی یک پا روبروی میلاد نشست.
_ الان سرده، سرما میخوری. صبر کن یکم هوا گرم شه، بعد از نوشتن مشقهات با اجازه مامان برو تو کوچه؛ باشه؟
_ مامان نمیذاره!
_ من بهش میگم بذاره.
میلاد دستش رو مشت کرد و انگشت کوچیکش رو بالا آورد.
_ قول؟
علی خندهی صداداری کرد و با انگشت کوچیکش به روش میلاد، بهش قول داد.
_ برو تو تا سرما نخوردی.
ایستاد و تازه متوجه حضور من شد. با تعجب گفت:
_ تو چرا لباس گرم نپوشیدی!؟
هنوز شرمندگی دیشب از یادم نرفته.
_ سلام. دوست دارم یخ کنم.
کلافه سرش رو تکونداد.
_ پارسال هم همین کار رو کردی، یه هفته سرما خوردی.
با دست به خونه اشاره کرد.
_ بیا برو تو ببینم.
_ اونور رو جارو بزنم، میام.
سمتم اومد. جارو رو از دستم گرفت و روی زمین انداخت.
_ نمیخواد، بیا برو داخل.
سمت خونه رفتم. دلم نمیخواست باهاش چشمتوچشم بشم. اما چقدر خوبِ که به روم نمیاره.
وارد خونه شدم. خاله ذوق خرید ماشین رو داشت. علی رو، با اینکه کمتر از دو ساعت رفت و برگشتش طول کشیده بود، با استقبال گرم متعجب کرد.
خبر جور شدن پول خرید ماشین، علی رو هم خوشحال کرد.
_ مامان مگه چقدر بوده این قرعهکشی؟
_ همش که پول قرعهکشی نیست؛ پساندازم دارم.
فوری نگاهم به دستهای خالی از النگو خاله افتاد. خاله متوجه نگاهم شد. آستینش رو پایین کشید و با تشر به من گفت:
_ بلند شو برو بالا سر درست!
قیافهی حق به جانبی به خودم گرفتم. علی که از هیچی خبر نداشت، متعجب به خاله نگاه کرد. دوست دارم الان که علی خوشحاله، کنارش بمونم.
_ درسهام رو دیشب خوندم.
چپ چپ نگاهم کرد.
با غیض گفت:
_ بلند شو برو یه دوتا چایی بردار بیار.
این بهانه بهتر بود تا این که کلاً به بالا برم. هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که علی گفت:
_ رضا کجاست؟
_ قهر کرده تو اتاقشِ، نمیاد پایین.
_ من که دیشب گفتم براش بریم خواستگاری! دیگه چرا ناراحته؟
_ علی جان؛ من تا تو زن نگیری، برای رضا کاری نمیکنم.
حرف زن گرفتن علی که پیش میاد، دلم پایین میریزه. تصور اینکه کسی به غیر از خودم کنار علی باشه، دنیای کوچیکم رو به لرزه درمیاره.
وارد آشپزخونه شدم و به دیوار تکیه دادم. علی با لحنی که قصد قانع کردن خاله رو داشت، گفت:
_ الان که شرایط من جور نیست.
_ اونوقت برای رضا جورِ!؟ شغل داره؟ پس انداز داره؟ کجاش جوره که یه کاری براش بکنم.
_ میگم ماشین رو بیخیال شیم، بریم پولش رو هزینهی ازدواج رضا کنیم.
_ برای زن گرفتن تو و رضا، میخوام یکی از مغازهها رو بفروشم. این قرعهکشی رو هم از اول به نیت ماشین باز کرده بودم.
با شرایطی که دیروز عمو و پدربزرگت پیش آوردند، باید ماشین بخری تا جلوی حرفها رو بگیری. برای زن گرفتن رضا هم گفتم، تا تو نگیری من برای رضا هیچ اقدامی نمیکنم.
_ مامان من حالا حالاها نمیتونم ازدواج کنم.
_ چرا؟
_ من الان دارم خرج خونه میدم.
_ زن که بگیری، دیگه نمیخواد بدی.
_ اون وقت شماها رو چکار کنم!
_ خدای ما هم بزرگه. اصلاً از اول اشتباه کردم به حرفت گوش کردم و به تأخیر انداختم. یه چند تا دختر برات در نظر گرفتم، بهت میگم. هر کدوم رو که خودت خواستی تو همین هفته میریم صحبت میکنیم.
زانوهام خالی کرد و اشک توی چشمهام جمع شد. چرا من رو نمیبینن! چرا هیچکس حواسش به من نیست! اگر علی ازدواج کنه من میمیرم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت55
🍀منتهای عشق💞
سرم رو روی زانوم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم.
_ رویا چی شد این چایی!
اصلاً توانی برام نمونده که بخوام بلند بشم و چایی بریزم.
صدای خاله هر لحظه نزدیکتر میشد.
_ پس چی شد... چی شدی تو؟
کنارم نشست و سرم رو بلند کرد، ناباورانه گفت:
_ گریه میکنی!؟ الهی خالت بمیره، از من ناراحت شدی؟
نمیتونم دلیل اشک و گریم رو بگم. سرم رو پایین انداختم.
_ من که چیزی بهت نگفتم!
اشکم رو پاک کردم و به سختی لب زدم:
_ عیب نداره خاله.
پشیمون از لحن چند دقیقه پیشِش، با مهربونی گفت:
_ بلند شو دورت بگردم، یه آبی به دست و صورتت بزن.
سایهی علی رو روی خودم احساس کردم و بغضم سنگینتر شد.
_ چی شده؟
خاله اشک باقی مونده روی صورتم رو پاک کرد.
_ هیچی، بچهم توقع نداشته خالش تند باهاش حرف بزنه.
با کمک خاله ایستادم. توی این شرایط اصلاً دوست ندارم به علی نگاه کنم.
_ برو بشین خودم برات چایی بریزم.
_ نمیخوام خاله؛ دستت درد نکنه، میرم بالا.
_ از من دلخوری؟
سرم رو بالا دادم.
_نیستم. میشه برم بالا؟
خاله غمگین نگاهم کرد.
_ برو دورت بگردم.
رد شدن از کنار علی، در این لحظه سختترین کار ممکنه. جلوی بغضم رو گرفتم تا دوباره سر باز نکنه و از آشپزخونه بیرون رفتم.
_ بیخودی گریه کرد؟
_ من اون جوری گفتم، ناراحت شد.
_ حرفی نزدی که!
_ روحیهش حساس شده.
_ اینقدر لیلی به لالاش نذار، پسفردا میخواد بره خونهی شوهر، کم میاره.
_ وای علی! وقتی اسم شوهر کردن رویا میاد، تمام بدنم میلرزه.
پام رو روی آخرین پله گذاشتم و دیگه صداشون رو نشنیدم. وارد اتاق شدم. زهره با دیدنم هول شد و چیزی رو توی کیفش پنهان کرد.
اینقدر غمگین و ناراحتم که دیگه هیچ چیز برام مهم نیست.
_ خوبی؟
پتوم رو برداشتم و همونجا کنار رختخواب دراز کشیدم.
_ زهره حوصله ندارم.
از خدا خواسته دیگه ادامه نداد. پتو رو روی سرم کشیدم و ترجیح دادم تو تاریکیِ زیر پتو، با بغضم، تنها بمونم.
چه شرایط بدی دارم. دردم رو به هیچ کس نمیتونم بگم.
صدای اعتراض خاله بلند شد.
_ باز کی این گوشی رو با خودش برده بالا؟ هر وقت میخوام به یکی زنگ بزنم باید دربدر دنبال گوشی بگردم.
یعنی دنبال گوشی میگرده تا خواستگاری علی رو هماهنگ کنه!
_ رویا تو رو خدا بلند شو این گوشی رو یه جایی گم و گور کن.
متعجب پتو رو از روی صورتم کنار زدم.
_ مگه دست توعه!؟
کیفش رو نشون داد.
_ تو کیفمه. زود باش یه کاری کن، الان مامان میاد بالا.
معلوم شد زهره هنوز با برادر هدیه در ارتباطه. الان پیدا شدن گوشیِ خونه، به نفع من هم نیست.
_ هولش بده زیر رختخوابها.
_ زنگ بزنن صداش در نیاد؟
_ نه از اون زیر دیگه صدا نداره!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
تا چشم تو دیدیم، ز دلم دست كشیدم
ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم...
🟢🟢
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از دوران دانشگاه با شوهرم دوست بودیم و همون موقع هرجایی که میرفتیم داییش رو با خودش میآورد تقریباً با داییش هم سن و سال بودن و مرد شوخ طبع و خوش مشربی بود بعد از ازدواجمونم دایی شوهرم همه جا با ما میومد یه روز رفتم خونه مادر شوهرم که با شوهرم بریم نمایشگاه خیلی خسته بودم و وقتی دیدم شوهرم نیست رفتم توی اتاقش و دراز کشیدم روی تخت و چشمامم بستم مادر شوهرم بهم گفت میل سبزی بخره و من باید توی خونه تنها بمونم بعدم رفت چند دقیقهای بعد در اتاق شوهرم باز و بسته شد با فکر اینکه شوهرمه چشمامو باز کردم اما دیدم دایی شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
دلتنــگم..
کربلایے شدنم دست شماست ، آقاجان🖤 .
پاس و ویزا و گذر ، بازیِ بینالمللی است..
#اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت56
🍀منتهای عشق💞
گوشی تلفن رو تا اونجایی که میتونست زیر رختخوابها جا داد.
حجم رختخوابها کم بود. از خدا خواستم که صدای زنگش بلند نشه.
صدای خاله از پشت در اتاق اومد.
_ علی جان یه زنگ بزن ببینم صداش از کجا در میاد.
بدون دَر زدن وارد اتاق شد و رو به ما گفت:
_ تلفن اینجاست؟
_ نه خاله اینجا نیست.
خاله قصد کرد از اتاق بیرون بره، اما یک لحظه برگشت به زهره نگاه کرد.
فوری دَر رو بست و تهدیدوار گفت:
_ تلفن دست تو نیست!؟
زهره دست و پاش رو گم کرد. اینکه خاله متوجه بشه که زهره هنوز داره رو اشتباهش پافشاری میکنه، برای من مهم نبود. اما اینکه خاله میخواست زنگ بزنه، هماهنگ کنه برای خواستگاری علی، ناراحتم میکنه.
با خونسردی تمام رو به خاله گفتم:
_ تلفن دست زهره نیست. من که اومدم بالا داشت درس میخوند.
نیم نگاهی به من کرد. نگاه چپ چپش رو از روی زهره برداشت و به سمت دَر رفت. زهره گفت:
_ هر کی توی این خونه هرکاری کنه، میندازید گردن من! خدا نکنه آدم پیش شما گاو پیشونی سفید بشه.
خاله بیاهمیت به غرغرهای زهره از اتاق بیرون رفت.
رو به زهره گفتم:
_ تو چه رویی داری!
چهار دست و پا جلو اومد و صورتم را بوسید.
_ الهی دورت بگردم که نگفتی.
به خاله نگفتم که خودم رو پیش زهره شیرین کنم تا باهام آشتی کنه.
فقط میخوام از عشق یک طرفم محافظت کنم که معلوم نیست سرانجام داشته باشه یا نه. حتی معلوم نیست این عشق یک طرفه هم مورد قبول علی باشه!
اصلاً چطور باید عنوان کنم! به کی باید بگم که موافقت کنه؟ تفاوت سنی من و علی، مخالفت همه رو در برداره.
همه این مشکلات رو که کنار بذارم، نمیدونم چه جوری و کی باید بگم.
انقدر بیحوصله شدم که تمایلی برای پایین رفتن ندارم. خاله که فکر میکنه من به خاطر حرف اون ناراحتم، عذاب وجدان گرفته و مدام میاد دنبالم.
خودم رو به مریضی زدم و ترجیح دادم تو اتاق تنها بمونم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت57
🍀منتهای عشق💞
صبح زود از خواب بیدار شدم. معمولاً مدرسه رفتن بعد از دو روز تعطیلی، برام کار خوشآیندی نیست. مخصوصاً الان که حالم گرفته است و فکر زن گرفتن علی اذیتم میکنه.
مانتو و مقنعهم رو پوشیدم و پایین رفتم. صدای علی رو که با خاله در حال صحبت کردن بود، شنیدم.
_ مامان از درس عقب میفته!
_ نمیفته.
_ الان یه هفتهس نمیذاری بره! به منم نمیگی چی شده.
زهره مانتو مدرسهش رو پوشیده بود و به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود.
اگر به خاله بگم دیشب تلفن تو اتاق ما بود، مطمئناً زهره برای همیشه باید با مدرسه خداحافظی کنه.
_ الان براشون سرویس گرفتم. باهاش حرف میزنم، میگم دیگه گوشی نبره. شمام رضایت بده، بزار بره درسش رو بخونه.
خاله کلافه گفت:
_ تنها کاری که نمیکنه، همین درس خوندنه.
_ اگر درس نخوند، هر چی شما بگید. باشه؟
_ چی بگم؛ مرد این خونه تویی. هر چی تو بگی همونه.
_ ممنون که روی من رو زمین ننداختی.
پلههای باقی مونده رو پایین رفتم. پام رو روی آخرین پله گذاشتم که علی بیرون اومد. رو به زهره با تشر گفت:
_ سرت رو بنداز پایین، برو درست رو بخون.
_ چشم.
_ زهره یه بار دیگه از این غلطها بکنی، من میدونم با تو ها!
سرش رو پایین انداخت و باشهای زیر لب گفت. خواستم از پشت علی رد شم که متوجه من نشد و قدمی به عقب برداشت. برای اینکه به من نخوره، قدمی به عقب برداشتم. آرنج دستم به آهن در خورد و حسابی درد گرفت. آخ ریزی گفتم.
علی چرخید و نگاهم کرد.
_ تو این پشت چکار میکنی!
شدت درد عصبیم کرد و طلبکار گفتم:
_ میخواستم رد شم.
از لحن تندم، ابروهاش رو بالا داد و خیره نگاهم کرد. خاله گفت:
_ چی شد؟
از فرصت استفاده کردم و وارد آشپزخونه شدم. کمی آرنجم رو ماساژ دادم.
_ هیچی، دستم خورد به دَر.
خاله روبروم ایستاد و آهسته گفت:
_ امروز هیچ جا نرو، مستقیم بیا خونه. باشه؟
_ وا...خاله مگه من هر روز نمیام خونه!
علی سر سفره نشست و گفت:
_ منظور مامان اینه که اگر عمو اومد دنبالت، باهاش نری.
_ نه نمیرم.
خاله گفت:
_ با مهشید یا محمدم، جایی نرو!
نگاه علی تیز شد.
_ مگه تا حالا با اونا جایی رفتی!؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه به خدا.
رو به خاله ادامه داد:
_ از این رفتارها نداریم اینجا!
خاله نگاه مأیوسانهای به زهره که روبروی علی نشسته بود، انداخت و سینی پر از استکان چای رو روی سفره گذاشت.
_ رویا خودش عاقله. اصلاً لازم نیست بهش بگی. منم محض احتیاط گفتم.
تو هم اول زنگ بزن سرویس اینا رو یادآوری کن؛ بعد هم رفتی اداره مرخصی بگیر، بیا برو کارهای ماشینت رو درست کن.
علی لقمهای توی دهنش گذاشت و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد.
رضا با اخمهای تو هم، سلام خیلی آرومی گفت و نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 امروز بیش از ۱۰۰ هزار واحد مسکونی نهضت ملی و مسکن مهر تحویل متقاضیان میشود.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
گر شود ممکن ،
هزاران جان خدا جانم دهد ،
میکنم یکجا به قربانت،
چنان شایسته ای،
🟢🟢
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بی شرفی یعنی اینکه با یه خانمی ازدواج کنی و ازش دو تا بچه داشته باشی بعد به فکر گرفتن زن دیگه ای باشی، بیچاره ملیحه خانم، پرید تو حرفم وگفت همینطوری داری پشت هم برای خودت میگی و میری، نمیگذاری من حرف بزنم ببینی حق با من هست یا نه، ملیحه انتخاب من نبوده مادرم این زن رو برای من گرفته، وااای داره حالم از حرفهاش بهم میخورم، گفتم شما هم بی شرفی هم نامردی هم بی مروتی و هم خیلی سو استفاده چی؟ از ناراحتی چشم هاش قرمز شد خیلی عصبانی شد ولی تلاش میکرد که خودش روکنترل کنه، گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت58
🍀منتهای عشق💞
_ الو سلام.
_ آقا قاسم، این ماشین ما هماهنگ شده دیگه!
_ من چهارشنبه گفتم...
_ نه بابا این چه حرفیه! پیش میاد دیگه.
_ پس فرمودید از هفتهی دیگه.
_ ایراد نداره. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد، رو به خاله گفت:
_ گفت از هفتهی دیگه ماشین داره.
خاله نگاه چپچپی به زهره انداخت.
_ تو لازم نکرده بری!
علی فوری گفت:
_ خودم میبرم، میارمشون.
رضا لقمهی نونش رو برداشت و ایستاد. علی با تشر گفت:
_ کجا؟
_ کجا! دانشگاه دیگه.
_ این چه طرز برخورده!؟
این جمله رو آنقدر محکم و جدی گفت، که رضا تو کلامش فوری تسلیم شد. با اینکه هنوز دلخوری تو لحنش بود، گفت:
_ ببخشید. دیرم شده.
نگاه ممتدش رو از رضا برداشت و با اخم لیوان چاییش رو سر کشید.
ناراحتیش از رضا رو سر زهره خالی کرد و عصبی گفت:
_ یه چند روز کار دارم نمیتونم ببرمتون! تا شنبه که تکلیف سرویستون مشخص بشه. سرت رو میندازی پایین، میری مدرسه و برمیگردی. اونجا هم هیچ غلطی نمیکنی! فهمیدی؟
_ بله.
رو به من گفت:
_ با توام هستما!
حق به جانب نگاهش کردم.
_ به من چه!
خاله آروم به پام زد و ازم خواست تا سکوت کنم. با حرص نگاهم رو به سفره دادم که علی گفت:
_ رویا با تو بودم!
_ به من چه! یکی سر زن گرفتن قهره؛ یکی گوشی برده مدرسه مچش رو گرفتن. چرا من رو دعوا میکنی!؟
خاله برای اینکه جو رو آروم کنه، گفت:
_ بسه دیگه! صلوات بفرستید تموم شه.
علی عصبیتر گفت:
_ من یه حرفی زدم، یه جواب ازت خواستم؛ نه حاضر جوابی!
خاله زیر لب گفت:
_ لا اله الا الله.
آروم به بازوم زد.
_ یه چشم بگو دیگه!
تیزی نگاه علی، کمی ترسوندم و باعث شد تا عقب نشینی کنم. دلخورتر از رضا لب زدم.
_ چشم.
هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بیخداحافظی از آشپزخونه بیرون رفت.
خاله با تشر رو به زهره و رضا گفت:
_ همین رو میخواستید. با اعصاب خورد بره سر کار!
رضا بیاهمیت بیرون رفت و زهره گفت:
_ باز شروع شد. شر رو رویا به پا میکنه، دامن گیر ما میشه.
_ چه ربطی به رویا داره!
_ مامان خانوم چشمات رو بستی یا واقعاً نمیبینی! من و رضا که حرف گوش کردیم؛ دُردونهت کلکل کرد.
_ همش تقصیر توعه؛ با اون غلط اضافت.
_ زودتر بلند شم برم تا عشق و عاشقی رضا رو هم، سر من خالی نکردی!
ایستاد و بیرون رفت.
خاله دلخور نگاهم کرد.
_ چند بار بهت بگم جوابش رو نده؟ به خاطر من ملاحظهت رو میکنه ها!
اون از اول که داشتی میاومدی، باهاش تند حرف زدی؛ اینم از الان.
کار دست خودت و من نده! خودت هم میدونی اگر یکی دیگه اینجوری جوابش رو بده چکار میکنه. سوء استفاده نکن. صبرش لبریز بشه، زور من بهش نمیرسه ها!
_ آخه خاله...
با دست جلوی دهنم رو گرفت.
_ بگو چشم و تمام. بلند شو برو مدرسه؛ حواست به زهره هم باشه.
پشت چشمی نازک کردم و چشمی گفتم.
حق با خالهست. علی توی این خونه به خاطر خاله، چشمش رو روی خیلی از کارهای من میبنده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت59
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط مدرسه شدیم. مثل همیشه اصلاً نفهمیدم زهره کی از کنارم رفت.
با چشم دنبالش گشتم. پیدا کردنش بین اون همه دختر، با مانتوهای یکرنگ کار سختی بود. از رنگ آبی کیفش پیداش کردم؛ هدیه رو تو آغوش گرفته بود. شنیدن صدای شقایق باعث شد تا نگاه ازشون بردارم.
_ چه عجب برگشت مدرسه!
_ سلام. امروز علی ضمانتش رو کرد، خالهم هم رضایت داد.
کنارم ایستاد و به زهره خیره شد.
_ علی آقا میدونه که زهره دوست پسر داره!؟
_ نه خالهم بهش نگفت.
_ تو چی؟ تو هم نگفتی!؟
_ نه. به من چه! تا همین جاش هم، کلی زهره باهام بد شده.
یاد حرف خواستگاری علی افتادم و دلشوره سراغم اومد.
_ چرا تو همی؟
_ شقایق به نظرت من میتونم مراقب زهره باشم!
پوزخندی زد و گفت:
_ کی گفته.
_ تو خونه خاله و علی به من میگن، حواست به زهره باشه. من چه جوری حواسم به این باشه!
_ تو چرا نمیری خونهی عمو یا پدربزرگت!؟ اونا که تمایل دارن. این ور فقط دارن اذیتت میکنن.
_ پنجشنبه عموم من رو برای محمد خواستگاری کرد.
ذوق زده روبروم ایستاد.
_ واقعاً! تو چی گفتی؟
_ خالهم گفت نَه.
اخمهاش تو هم رفت.
_ به خالهت چه ربطی داره؟
_ اینجوری نگو شقایق. اولاً حق مادری به گردنم داره. دوماً، خودمم جوابم نَه بود.
صدای زنگ بلند شد و همه سر صف ایستادیم. اخمهای شقایق تو هم رفت و تا زنگ آخر دیگه باز نشد. زهره هم مدام سرش تو گوش هدیه بود.
وسایلم رو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم. نگاهی به جای خالی زهره که زودتر از همه بیرون رفته بود، انداختم.
از ذوق دیدن هدیه، حتی یک ثانیه هم تو مدرسه با من نبود. شقایق هم که معلوم نبود چش شده، منتظرم نموند و رفت.
کیف رو روی کولم انداختم و بیرون رفتم. هنوز به دَر سالن نرسیده بودم که زهره اومد داخل.
_ عمو بیرون منتظرته!
ته دلم خالی شد. صبح علی گفت باهاش نرم.
_ زهره من که روم نمیشه بهش بگم «علی گفته سوار ماشینت نشم»! اصلاً شر درست میشه.
_ برو دفتر زنگ بزن به مامان.
دستش رو گرفتم و با التماس گفتم:
_ تو رو خدا نری خونهها! صبر کن با هم بریم.
_ نه بابا کجا برم! باید با هم بریم، وگرنه کلی سؤال جواب میشم؛ ولی تنهایی برو دفتر، با من زیاد خوب نیستن.
دستش رو رها کردم و سمت دفتر رفتم. دلشوره و اضطراب امونم رو بریده بود. دَر زدم و با بفرمایید گفتن خانم مدیر وارد شدم.
دستم رو به نشانهی اجازه گرفتن بالا بردم.
_ خانم اجازه! میشه یه زنگ بزنم خونمون؟
از بالای عینکش نگاهم کرد.
_ زنگ چی!؟ برو خونه دیگه.
_ آخه خانم، عمومون اومده دنبالمون، نمیدونم میتونم باهاش برم یا نه! اگر اجازه بدید یه زنگ بزنم.
نفس سنگینی کشید و با سر به تلفن اشاره کرد.
_ بیا زنگ بزن.
فوری گوشی رو برداشتم و شمارهی خونه رو گرفتم. هر چی بوق خورد، کسی جواب تلفن رو نداد. نگاهی به ساعت انداختم. احتمالاً خاله رفته دنبال میلاد. نباید توی این شرایط، بدون اجازه کاری کنم. تماس رو قطع کردم و شمارهی علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای دایی تو گوشی پیچید.
_ بله؟
لبخند رو لبهام نشست.
_ سلام دایی.
_ سلام عزیزم. شمارهی کجاست؟
_ مدرسهمون. دایی گوشی رو میدی علی!
_ نیست. رفته ماموریت. چکارش داری؟
_ به من گفته با عمو جایی نرم؛ عمو الان جلوی دَر منتظر منِ.
با تعجب پرسید:
_ چرا با آقا مجتبی نری!؟
نیم نگاهی به خانم مدیر انداختم و آهسته گفتم:
_ به خاطر محمد.
_ مگه چی شده؟
_ الان نمیتونم بگم. دایی من چی کار کنم؟
_ خودش که نیست. زشته الان میخوای بگی علی گفته با تو نرم جایی! برو من باهاش حرف میزنم.
_ باشه. دستت درد نکنه، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
_ خانم خیلی ممنون.
_ معینی حواست هست داری چکار میکنی؟
حق به جانب گفتم:
_ بله خانم.
_ این محمد کیه؟ این دفعه بی رودربایستی به برادرتون زنگ میزنم ها!
_ خانم، محمد پسر عمومونه.
تأکیدی سرش رو با نفس سنگینی تکون داد.
_ برو به سلامت.
با عجله از دفتر بیرون رفتم. زهره هنوز جلوی دَر سالن منتظرم بود.
_ چی شد؟
_ خاله جواب نداد. علی هم نبود. دایی گفت باهاش بریم.
با انگشت روی کف دستش نمایشی خطی کشید.
_ این خط، این نشون؛ امشب خونهی ما دعوا میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀