سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 امروز بیش از ۱۰۰ هزار واحد مسکونی نهضت ملی و مسکن مهر تحویل متقاضیان میشود.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
گر شود ممکن ،
هزاران جان خدا جانم دهد ،
میکنم یکجا به قربانت،
چنان شایسته ای،
🟢🟢
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بی شرفی یعنی اینکه با یه خانمی ازدواج کنی و ازش دو تا بچه داشته باشی بعد به فکر گرفتن زن دیگه ای باشی، بیچاره ملیحه خانم، پرید تو حرفم وگفت همینطوری داری پشت هم برای خودت میگی و میری، نمیگذاری من حرف بزنم ببینی حق با من هست یا نه، ملیحه انتخاب من نبوده مادرم این زن رو برای من گرفته، وااای داره حالم از حرفهاش بهم میخورم، گفتم شما هم بی شرفی هم نامردی هم بی مروتی و هم خیلی سو استفاده چی؟ از ناراحتی چشم هاش قرمز شد خیلی عصبانی شد ولی تلاش میکرد که خودش روکنترل کنه، گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت58
🍀منتهای عشق💞
_ الو سلام.
_ آقا قاسم، این ماشین ما هماهنگ شده دیگه!
_ من چهارشنبه گفتم...
_ نه بابا این چه حرفیه! پیش میاد دیگه.
_ پس فرمودید از هفتهی دیگه.
_ ایراد نداره. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد، رو به خاله گفت:
_ گفت از هفتهی دیگه ماشین داره.
خاله نگاه چپچپی به زهره انداخت.
_ تو لازم نکرده بری!
علی فوری گفت:
_ خودم میبرم، میارمشون.
رضا لقمهی نونش رو برداشت و ایستاد. علی با تشر گفت:
_ کجا؟
_ کجا! دانشگاه دیگه.
_ این چه طرز برخورده!؟
این جمله رو آنقدر محکم و جدی گفت، که رضا تو کلامش فوری تسلیم شد. با اینکه هنوز دلخوری تو لحنش بود، گفت:
_ ببخشید. دیرم شده.
نگاه ممتدش رو از رضا برداشت و با اخم لیوان چاییش رو سر کشید.
ناراحتیش از رضا رو سر زهره خالی کرد و عصبی گفت:
_ یه چند روز کار دارم نمیتونم ببرمتون! تا شنبه که تکلیف سرویستون مشخص بشه. سرت رو میندازی پایین، میری مدرسه و برمیگردی. اونجا هم هیچ غلطی نمیکنی! فهمیدی؟
_ بله.
رو به من گفت:
_ با توام هستما!
حق به جانب نگاهش کردم.
_ به من چه!
خاله آروم به پام زد و ازم خواست تا سکوت کنم. با حرص نگاهم رو به سفره دادم که علی گفت:
_ رویا با تو بودم!
_ به من چه! یکی سر زن گرفتن قهره؛ یکی گوشی برده مدرسه مچش رو گرفتن. چرا من رو دعوا میکنی!؟
خاله برای اینکه جو رو آروم کنه، گفت:
_ بسه دیگه! صلوات بفرستید تموم شه.
علی عصبیتر گفت:
_ من یه حرفی زدم، یه جواب ازت خواستم؛ نه حاضر جوابی!
خاله زیر لب گفت:
_ لا اله الا الله.
آروم به بازوم زد.
_ یه چشم بگو دیگه!
تیزی نگاه علی، کمی ترسوندم و باعث شد تا عقب نشینی کنم. دلخورتر از رضا لب زدم.
_ چشم.
هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بیخداحافظی از آشپزخونه بیرون رفت.
خاله با تشر رو به زهره و رضا گفت:
_ همین رو میخواستید. با اعصاب خورد بره سر کار!
رضا بیاهمیت بیرون رفت و زهره گفت:
_ باز شروع شد. شر رو رویا به پا میکنه، دامن گیر ما میشه.
_ چه ربطی به رویا داره!
_ مامان خانوم چشمات رو بستی یا واقعاً نمیبینی! من و رضا که حرف گوش کردیم؛ دُردونهت کلکل کرد.
_ همش تقصیر توعه؛ با اون غلط اضافت.
_ زودتر بلند شم برم تا عشق و عاشقی رضا رو هم، سر من خالی نکردی!
ایستاد و بیرون رفت.
خاله دلخور نگاهم کرد.
_ چند بار بهت بگم جوابش رو نده؟ به خاطر من ملاحظهت رو میکنه ها!
اون از اول که داشتی میاومدی، باهاش تند حرف زدی؛ اینم از الان.
کار دست خودت و من نده! خودت هم میدونی اگر یکی دیگه اینجوری جوابش رو بده چکار میکنه. سوء استفاده نکن. صبرش لبریز بشه، زور من بهش نمیرسه ها!
_ آخه خاله...
با دست جلوی دهنم رو گرفت.
_ بگو چشم و تمام. بلند شو برو مدرسه؛ حواست به زهره هم باشه.
پشت چشمی نازک کردم و چشمی گفتم.
حق با خالهست. علی توی این خونه به خاطر خاله، چشمش رو روی خیلی از کارهای من میبنده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت59
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط مدرسه شدیم. مثل همیشه اصلاً نفهمیدم زهره کی از کنارم رفت.
با چشم دنبالش گشتم. پیدا کردنش بین اون همه دختر، با مانتوهای یکرنگ کار سختی بود. از رنگ آبی کیفش پیداش کردم؛ هدیه رو تو آغوش گرفته بود. شنیدن صدای شقایق باعث شد تا نگاه ازشون بردارم.
_ چه عجب برگشت مدرسه!
_ سلام. امروز علی ضمانتش رو کرد، خالهم هم رضایت داد.
کنارم ایستاد و به زهره خیره شد.
_ علی آقا میدونه که زهره دوست پسر داره!؟
_ نه خالهم بهش نگفت.
_ تو چی؟ تو هم نگفتی!؟
_ نه. به من چه! تا همین جاش هم، کلی زهره باهام بد شده.
یاد حرف خواستگاری علی افتادم و دلشوره سراغم اومد.
_ چرا تو همی؟
_ شقایق به نظرت من میتونم مراقب زهره باشم!
پوزخندی زد و گفت:
_ کی گفته.
_ تو خونه خاله و علی به من میگن، حواست به زهره باشه. من چه جوری حواسم به این باشه!
_ تو چرا نمیری خونهی عمو یا پدربزرگت!؟ اونا که تمایل دارن. این ور فقط دارن اذیتت میکنن.
_ پنجشنبه عموم من رو برای محمد خواستگاری کرد.
ذوق زده روبروم ایستاد.
_ واقعاً! تو چی گفتی؟
_ خالهم گفت نَه.
اخمهاش تو هم رفت.
_ به خالهت چه ربطی داره؟
_ اینجوری نگو شقایق. اولاً حق مادری به گردنم داره. دوماً، خودمم جوابم نَه بود.
صدای زنگ بلند شد و همه سر صف ایستادیم. اخمهای شقایق تو هم رفت و تا زنگ آخر دیگه باز نشد. زهره هم مدام سرش تو گوش هدیه بود.
وسایلم رو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم. نگاهی به جای خالی زهره که زودتر از همه بیرون رفته بود، انداختم.
از ذوق دیدن هدیه، حتی یک ثانیه هم تو مدرسه با من نبود. شقایق هم که معلوم نبود چش شده، منتظرم نموند و رفت.
کیف رو روی کولم انداختم و بیرون رفتم. هنوز به دَر سالن نرسیده بودم که زهره اومد داخل.
_ عمو بیرون منتظرته!
ته دلم خالی شد. صبح علی گفت باهاش نرم.
_ زهره من که روم نمیشه بهش بگم «علی گفته سوار ماشینت نشم»! اصلاً شر درست میشه.
_ برو دفتر زنگ بزن به مامان.
دستش رو گرفتم و با التماس گفتم:
_ تو رو خدا نری خونهها! صبر کن با هم بریم.
_ نه بابا کجا برم! باید با هم بریم، وگرنه کلی سؤال جواب میشم؛ ولی تنهایی برو دفتر، با من زیاد خوب نیستن.
دستش رو رها کردم و سمت دفتر رفتم. دلشوره و اضطراب امونم رو بریده بود. دَر زدم و با بفرمایید گفتن خانم مدیر وارد شدم.
دستم رو به نشانهی اجازه گرفتن بالا بردم.
_ خانم اجازه! میشه یه زنگ بزنم خونمون؟
از بالای عینکش نگاهم کرد.
_ زنگ چی!؟ برو خونه دیگه.
_ آخه خانم، عمومون اومده دنبالمون، نمیدونم میتونم باهاش برم یا نه! اگر اجازه بدید یه زنگ بزنم.
نفس سنگینی کشید و با سر به تلفن اشاره کرد.
_ بیا زنگ بزن.
فوری گوشی رو برداشتم و شمارهی خونه رو گرفتم. هر چی بوق خورد، کسی جواب تلفن رو نداد. نگاهی به ساعت انداختم. احتمالاً خاله رفته دنبال میلاد. نباید توی این شرایط، بدون اجازه کاری کنم. تماس رو قطع کردم و شمارهی علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای دایی تو گوشی پیچید.
_ بله؟
لبخند رو لبهام نشست.
_ سلام دایی.
_ سلام عزیزم. شمارهی کجاست؟
_ مدرسهمون. دایی گوشی رو میدی علی!
_ نیست. رفته ماموریت. چکارش داری؟
_ به من گفته با عمو جایی نرم؛ عمو الان جلوی دَر منتظر منِ.
با تعجب پرسید:
_ چرا با آقا مجتبی نری!؟
نیم نگاهی به خانم مدیر انداختم و آهسته گفتم:
_ به خاطر محمد.
_ مگه چی شده؟
_ الان نمیتونم بگم. دایی من چی کار کنم؟
_ خودش که نیست. زشته الان میخوای بگی علی گفته با تو نرم جایی! برو من باهاش حرف میزنم.
_ باشه. دستت درد نکنه، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
_ خانم خیلی ممنون.
_ معینی حواست هست داری چکار میکنی؟
حق به جانب گفتم:
_ بله خانم.
_ این محمد کیه؟ این دفعه بی رودربایستی به برادرتون زنگ میزنم ها!
_ خانم، محمد پسر عمومونه.
تأکیدی سرش رو با نفس سنگینی تکون داد.
_ برو به سلامت.
با عجله از دفتر بیرون رفتم. زهره هنوز جلوی دَر سالن منتظرم بود.
_ چی شد؟
_ خاله جواب نداد. علی هم نبود. دایی گفت باهاش بریم.
با انگشت روی کف دستش نمایشی خطی کشید.
_ این خط، این نشون؛ امشب خونهی ما دعوا میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت59 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط مدرسه شدیم.
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت60
🍀منتهای عشق💞
_ زهره تو دلم رو خالی نکن! من الان باید چکار کنم.
_ بیا با سرایدار صحبت کنیم، از دَر خونهی اون بریم بیرون.
_ نه الانفکر میکنن میخوایم چکار کنیم که از دَر اصلی بیرون نرفتیم. بیا بریم.
پلهها رو پایین رفتیم. عمو با دیدنم دستش رو بالا برد. لبخند مصنوعی زدم و سمتش رفتیم.
_ سلام. چقدر دیر کردید؟
_ سلام عمو. یکم سؤال داشتم از معلممون.
زهره هم سلام کرد و عمو مثل همیشه با محبت جواب داد.
_ رویا کارت دارم.
_ بله عمو!
نگاهی به زهره انداخت و به ماشین اشاره کرد.
_ بشینید تو راه حرف میزنیم.
من روی صندلی جلو نشستم و زهره عقب. عمو ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. از آینه به زهره نگاه کرد. قشنگ معلومه حضور زهره، مانع حرف زدنشه.
_ حرفم در رابطه با محمدِ.
سرم رو پایین انداختم.
_ خودش عقیده داره اون جواب، جواب تو نیست. گفت اگر جواب خودته، دلیلیش رو میخواد بدونه.
_ عمو من میخوام درس بخونم.
با صدای بلند خندید.
_ این یعنی چی!؟ یعنی جواب خودت نه بوده یا نه. برم چی بگم؟
خدایا کمکم کن. من الان هر چی بگم، بعداً خاله و علی میگن نباید میگفتی!
سکوتم رو که دید، ادامه داد:
_ باشه. من میگم رویا گفت میخواد درس بخونه.
_ اصلاً چرا من بگم! خودت رو الان میبرم؛ هم ناهار رو خونه ما میخوری، هم با محمد صحبتهات رو میکنی. اون روز، توی اون شرایط نشد که با هم تنها باشید.
با این حرف، عمو آب یخ رو روی سرم ریخت. نه الان میتونم بگم من نمیام خونتون، نه نمیتونم بگم میام.
به زهره که رنگ و روی اون هم پریده بود، نگاهی کردم و رو به عمو گفتم:
_ اما من نمیتونم الان... یعنی ما باید بریم خونه.
_ چرا نمیتونی؟
اینقدر این سوال رو با نکته سنجی پرسید که ادامه صحبت برای هر حرفی که میخوام بزنم رو سخت کرد.
نباید کوتاه بیام و تسلیم بشم. اول به خاطر دل خودم، دوم به خاطر وضعیت خونه که مطمئناً با رفتن ما به خونه عمو، خراب و خرابتر میشه.
_ آخه فردا امتحان داریم.
_ زود بَرتون میگردونم. ناهار بخوریم، نیم ساعت با محمد حرفهاتون رو با هم بزنید. جوابت رو بهش بده؛ چون تا اونجایی که من میدونم محمد مخالف درس خوندن تو نیست. با هم صحبت بکنید، به نتیجه که رسیدید برمیگردونمتون خونه. خوبه؟
کاش به حرف زهره گوش کرده بودم و از دَر خونه سرایدار بیرون میرفتیم.
مقاومت در برابر عمو بیفایده است. عمو خودش رو جزو اختیاردارهای من حساب میکنه و همیشه هوام رو بیشتر از یک عمو داشته.
به سمت خونه خودشون رفت. جدایی از جواب علی، جواب خاله رو هم باید بدم. بیچاره زهره که با من همگام شده، البته کسی توی این مورد به زهر کاری نداره و انگشت اتهامها سمت من میاد.
کاش زودتر میتونستم با علی صحبت کنم، یا به خاله بگم که من دلم با علیِ و جلوی تمام این حرفها رو ببندم.
عمو ماشین رو جلوی دَر خونه نگه داشت، از ماشین پیاده شدیم. نزدیک دَر که شدیم، بوی اسفند به خاطر جنوبی بودن خونه عمو، توی فضا پخش بود. دَر رو باز کرد و دود پخش شده از اسفند توی راهرو، بهم فهموند که اشتباه نکردم و این بو از خونه عمو میاد.
وارد خونه شدیم. عمو با صدای بلندی یا الهی گفت. دست زهره رو گرفتم و آهسته گفتم:
_ بیچاره شدیم.
زنعمو در رو باز کرد. انگار اون هم از اومدن ما بیاطلاع بوده که با دیدنمون جا خورد. جواب سلاممون رو کمی با تاخیر داد، اما فوری به خاطر حضور عمو لبخند زد و استقبال گرمی ازمون کرد.
روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم. نه خبری از مهشید بود، نه محمد.
هنوز نیومدند و عمو کاملاً سر خود، من رو به خونه آورده.
رو به زهره گفتم:
_ دنبال یه بهونه باش از اینجا بریم.
خونسرد نگاهم کرد.
_ دنبال یه بهونه باش زنگ بزنیم خونه، همین الانم یکربع دیر کردیم. مامان تا الان به علی گفته که ما نرفتیم خونه.
آب دهنم رو قورت دادم و رو به عمو گفتم:
_ میشه یه زنگ بزنم به خاله، بگم که اینجاییم، نگران نشه!
_ الان خودم بهش زنگ میزنم.
عمو میدونه که اگر من با خاله حرف بزنم، مجبورم میکنه تا همین الان برگردیم؛ به خاطر همین اجازه نداد من از تلفن خونشون زنگ بزنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت61
🍀منتهای عشق💞
گوشی رو برداشت و چند لحظه بعد گفت:
_ سلام زهرا خانوم. حالتون خوبه.
_ نه زنگ زدم بگم زهره و رویا خونه ما هستند.
_ همین طوری، بچههای برادرم را آوردم با هم نهار بخوریم.
_ بعد از غذا، خودم میارمشون.
حالت شوخی به لحنش داد و گفت:
_ زهرا خانم اجازه بده ما هم این بچه برادرهامون رو ببینیم. یک روز با ما نهار بخورند، به جایی بر نمیخوره.
لبخند رضایت بخشی روی لبهاش نشست.
_ خیلی ممنون، خودم بعد از نهار میارمشون.
تماس رو قطع کرد. زهره کنار گوشم گفت:
_ این رضایت گرفتن عمو امروز تو خونه شر میشه.
_ میشه اینقدر حرفهای ناامید کننده نزنی! تو که دیدی عمو به زور آوردمون.
_ اینا رو به علی بگو.
چپچپ نگاهش کردم.
_ خیلی خب. دیگه حرف نزن، بیشتر از این باعث اختلاف میشیم.
در خونه باز شد. مهشید و محمد هر دو با هم وارد شدن.
برخلاف زنعمو و مهشید که خبر نداشتن، محمد با خبر بود. شاخه گل سرخ زیبایی دستش بود. سلام کرد و روبهروم ایستاد.
به احترامش ایستادیم و جواب سلامش رو دادیم.
گل رو به سمتم گرفت و با محبت گفت:
_ قابل تو رو نداره.
نگاهم بین گل و چشمهاش جابجا شد. اگر گرفتن این گل به نشونه جواب مثبت باشه، نباید بگیرم. باید دنبال جملهای بگردم تا بعد از قبول کردن این گل، که اگر نگیرم نشانه بیادبیه، برای محمد سوءتفاهمی پیش نیاد. کمی به گل نگاه کردم که گفت:
_ نمیخوای بگیریش!
لبخند تلخی روی لبهام نشست.
_ مناسبت این گل چیه؟
از سؤالم جا خورد! اما خودش رو کنترل کرد.
_ خیلیها در طول روز به هم گل میدن؛ مناسبت نمیخواد. گل دادن فقط به نشانه علاقه است. من چون بهت علاقه دارم، برات گل خریدم.
لبخند پهنی زد و ادامه داد:
_ این گل زیبا و خوش بو، تقدیم به تو.
دست دراز کردم و گل رو ازش گرفتم.
_ این گل رو به خاطر زیبایی و خوش بوییش ازت قبول میکنم.
کاش متوجه منظورم شده باشه و بفهمه که من علاقهای بهش ندارم. زنعمو با اینکه تلاش میکرد خودش رو خوشحال نشون بده، اما موفق نبود. مثل دفعهی قبل، کاملاً مشخصه که از خواستگاری محمد از من، اصلاً رضایت نداره.
انگار تیر حرف به هدف نشست؛ چون محمد کمی تو فکر رفت.
خونه عمو بر عکس خونه ما، کاملا مجلل و هیچ خبری از سادگی خونه ما نیست. زنعمو غذای مفصلی که درست کرده بود، سر سفره روی میز چید و همه رو برای ناهار دعوت کرد.
پشت میز نشستم و خیلی معذب شروع به خوردن کردم. رفتار زهره و بیخیالیش و پچ پچش با مهشید، عصبیم کرده.
بعد از نهار میز رو جمع کردیم که عمو رو به محمد گفت:
_ الان بهترین وقتِ که حرفهاتون رو به هم بزنید. بلند شو رویا رو راهنمایی کن سمت اتاقت، حرفهاتون رو بزنید.
تو موقعیتی قرار گرفتم که اصلاً نمیتونم نَه بیارم. نگاهی به زهره انداختم و ایستادم. به دنبال محمد، سمت اتاقش رفتم.
محمد روی تخت نشست و من روی صندلی. خیره نگاهم کرد و گفت:
_ رویا یک کلمه! اصلاً به من فکر میکنی؟ یا اصلاً خواستگاری کردن من ازت، تو رو به فکر برده؟
خدایا! چه جوری بگم که دست از سرم برداره. باید جواب قطعی رو بهش بدم.
_ محمد قول میدی حرفی که میزنم بین خودمون بمونه!
با سر تأیید کرد و گفت:
_ مطمئن باش.
_ حتی اگر بعد از شنیدن این جواب ناراحت بشی!؟
فکری کرد و گفت:
_ قول میدم.
نگاهم رو ازش گرفتم و سر بزیر لب زدم:
_ من کس دیگهای رو دوست دارم؛ وقتی یک نفر دیگه رو دوست دارم، نمیتونم به کس دیگهای فکر کنم. خواهش میکنم یه کاری کن که حرف خواستگاری کردن از من و ازدواج و اینها، از دهن همه بیفته.
سکوتش که طولانی شد، سرم رو بلند کردم.
مات و مبهوت به لبهای من خیره بود. مسلماً هیچ کس باورش نمیشه، دختر سر به زیری که حتی از خونه هم بیرون نمیره، به کس دیگهای علاقه داشته باشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت61 🍀منتهای عشق💞 گوشی رو برداشت و چند
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12