سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگمدختر عمهمرو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. بعد سربازی پدربزرگم گفت داوود دیگه بهونه نداری. گفتم نه شغل دارم نه سربازی رفتم. تو فکر این بودم که بهانه ای پیدا کنم بعد از سربازی از زیر این ازدواج در برم که با خواهر یکی از دوست هام آشنا شدم. بهش پیشنهاد ازدواج دادم اونم پذیرفت. پدرش فودت کرده بود و برادرش کانلا در جریان کارهای من بود. بدون اطلاع خانواده...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
ویژگیهای برجسته ایرانیان.mp3
5.7M
🔹🍃🌹🍃🔹
#پادکست_روز
√ ویژگیهای ویژه ایرانیان که آنان را محور اصلی تغییر تمدن جهان و تحقق بخش هدف مشترک تمام پیامبران و فرستادگان الهی قرار داد!
#رهبری |#سردار_سلیمانی
#استاد_شجاعی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قبل از ازدواج همسرم بهم گفت که مادرم با ما زندگی میکنه منم قبول کردم ولی بعد از یه مدت به همسرم گفتم که دیگه تحمل مادر بیمارو ویلچریت رو ندارم. شوهرم ناراحت از خرف من چشم هاش به خؤن افتاد. و هرچی باهام حرف زد من کوتاه نیومدم. شوهرم مادرش رو برد سالمندان. اول فکر کردم که راحت شدم ولی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت184
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدیم. زهره بدون حرف پلهها را بالا رفت و من همون جا تو حال نشستم.
کاش خاله دست از سر این خواستگاری کردنش بر میداشت. به ساعت نگاه کردم. حالا همین امروز که قراره با هم حرف بزنیم باید کارش طول بکشه!
روسریم رو درآوردم و روی شونههام انداختم. با مهمونی خونهی اقاجون چی کار کنم! هر چی هم بگم نمیام، وقتی خاله تصمیم بگیره که بریم، باید بریم. جواب عمه رو هم که نمیذارن بدم، ولی تلافیش رو سر دخترهاش درمیارم.
با دیدن رضا هول شدم و فوری روسریم رو روی سرم انداختم. رضا هم شوک شده پشتش رو بهم کرد.
_ ببخشید رویا، من فکر کردم رفتید!
_ عیب نداره، برگرد.
با احتیاط برگشت و نگاهم کرد.
_ شرمندم.
_ عیب نداره، تقصیر خودم بود.
_ پس چرا نرفتی؟
_ سفره خونهی اقدسخانم بود. دوست نداشتم برم، از نصفههای راه برگشتم. زهره هم نرفت.
اخمهاش تو هم رفت.
_ خب میرفتی دیگه! خدا کنه زودتر عقد کنن، راه ما هم باز شه. مهشید همش سر من غر میزنه که قرار بود بیایید خواستگاری، نیومدید.
_ بحث دیشبتون سر این بود؟
_گفتم یه انگشتر بگیریم بریم دست مهشید کنیم، بعد سر فرصت بریم پای ناز علی واسه زن گرفتن بشینیم. گفت نه، منم قاطی کردم.
میلاد از کنارش پایین اومد.
_ رویا من گشنمه.
رضا گفت:
_ منم. ناهار نداریم؟
_ چرا مامان درست کرده. گفت رو گازه. فقط صبر کنید علی بیاد.
رضا سمت آشپزخونه رفت.
_ من صبر ندارم.
_ میاد ناراحت میشه!
چرخید سمتم.
_ یه زنگ بهش بزن ببین کجاست؟
_ من زنگ نمیزنم. خودت بزن.
_ با من سرسنگینه.
_ بگو زهره بیاد.
_ اون که سایهشو با تیر میزنه! دیگه موقع اومدنشه. زنگ نمیخواد. تا سفره رو پهن کنیم میاد.
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم.
_ خیلی شکمویی رضا!
سفره رو پهن کردم. میلاد، زهره رو هم صدا کرد و هر چهارتاییمون دور سفره نشستیم. رضا و میلاد شروع به خوردن کردن. زهره هم مشغول شد. رضا با دهن پر گفت:
_ بخور براش میذاریم.
بی میل کمی از استانبولی که خاله پخته بود ریختم و شروع به خوردن کردم. چند قاشقی خوردم که صدای زنگ خونه بلند شد. ذوق زده گفتم:
_ اومد.
خواستم بلندشم که رضا با دست مانعم شد.
_ بشین خودم میرم. الان میاد میگه...
ادای علی رو درآورد:
_ تو خونهای واسه چی دخترا دَر رو باز کردن؟
زهره با صدای بلند خندید و رضا از آشپزخونه بیرون رفت.
_ همچین برای اومدنش ذوق میکنی، آدم ندونه میگه چه آدم خوش اخلاقی داره میاد. الان میاد از دم دَر، حال میگیره تا بره بالا، بداخلاق.
_ الان از دستش ناراحتی، این جوری میگی. علی اصلاً بداخلاق نیست.
_ مگه خودش کلید نداره؟ چرا زنگ زد!
میلاد ایستاد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد.
_ داییه!
دَر خونه باز شد و دایی و رضا داخل اومدن. رضا گفت:
_ بفرما رویاخانم! میخواستی ما رو گرسنگی بدی. علی گفته شب میاد.
ناباورانه به دایی نگاه کردم. پس امامزاده چی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت185
🍀منتهای عشق💞
دایی سلام کرد و همه جز من جوابش رو دادن. بین من و رضا نشست و بشقاب علی رو جلوی خودش کشید. ناامید رو بهش گفتم:
_ قرار بود امروز بریم امام زاده!
_ آره، من رو فرستاد که ببرمت.
بغض توی گلوم گیر کرد.
_ قرار بود با خودش برم.
_ حالا چه فرقی داره. میبرمت دیگه!
بشقاب رو به جلو هل دادم و ایستادم.
_ من سیر شدم.
از آشپزخونه بیرون اومدم و پلهها رو بالا رفتم. گوشه اتاق نشستم.
واقعاً علی باید کارهاش رو طوری تنظیم کنه که نتونه با من بیاد امامزاده! خودش دیشب بهم قول داد که امروز باهام حرف میزنه و جواب هم میده. حتی دیشب از گفتن یک بله یا نه هم خودداری کرد و جواب قطعی رو بهم نداد. من رو منتظر نگه داشته و الان خیلی راحت میگه نتونستم بیام.
چند ضربه به دَر اتاق خورد. دایی بدون اینکه اجازه ورود بهش بدم دَر رو باز کرد و با سینی بزرگی که توش بشقاب غذا رو گذاشته بود، وارد شد. سینی رو روبروی من گذاشت.
_ بخور که زودتر بریم.
_ دیگه نمیخوام بیام. قرار بود با خودش بریم که باهم حرف بزنیم.
_ باور کن خودشم خیلی ناراحت شد. کار پیش اومد، بهش گفتن وایسا.
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ الان بخور بعدش باهم بریم.
_ نمیخوام ولش کن. دیگه برام مهم نیست.
_ این جوری نگو دیگه!
اشک سمجی که گوشه چشمم بازی میکرد، پایین افتاد. فوری پاکش کردم. اما از دید دایی دور نموند. دستمالی از توی جیبش درآورد و به سمتم گرفت.
_ گریه واسه چی میکنی! غذات رو بخور.
قاشق پر از برنج رو روبروی دهنم گرفت. با دست قاشق رو عقب فرستادم.
_ میل ندارم دایی، ول کن.
_ بیمیل بخور. من به خاطر تو اومدم.
به ناچار قاشق رو ازش گرفتم.
_ یه خبر خوب برات دارم.
تنها خبری که الان من رو خوشحال میکنه اینه که علی امروز بیاد امامزاده.
خیره نگاهش کردم که گفت:
_ فکر نکنم خوشحال بشی اونم با این قیافه!
_ حالا تو بگو.
_ میخوام زن بگیرم.
لبخند بیجونی روی لبهام نشست.
_ خوشحال نشدی؟
_ چرا خوشحال شدم.
متأسف سرش رو تکون داد و شروع به خوردن کرد. بیمیل چند قاشقی همراهش خوردم. دایی لیوان آب رو یکجا سر کشید و گفت:
_ بلندشو بریم.
_ خیلی خستم نمیام.
_ چرا خسته؟ کار خاصی نمیکنیم. سوار ماشین میشی، فاتحه میخونیم و برمیگردیم.
_ امروز قرار بود حرفامون رو بزنیم.
_ حالا این هفته نشد، هفته دیگه. اصلاً فردا میبرت.
_ فردا با خودش میرم.
_ من امروز به خاطر تو اومدم. به زور هم شده میبرمت.
دستم رو گرفت و کاری کرد که بایستم. صدای خاله از پایین بلند شد:
_ حسینجان، بیا پایین آش نذری آوردم.
با صدای بلند گفت:
_ اومدم.
رو به من ادامه داد:
_ یعنی ادم سیرم باشه نمیتونه قید یه کاسه آش رو بزنه.
سینی رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. صدای خاله رو شنیدم:
_ الهی دورت بگردم، تو چرا زحمت کشیدی!
_ رفتم بالا با رویا غذا بخورم...
دیگه صداشون رو نشنیدم.
انقدر بهم برخورده که دوست ندارم هیچ وقت دیگه به امامزاده برم. اما تا دایی من رو امروز با خودش نبره ول کن نیست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت185 🍀منتهای عشق💞 دایی سلام کرد و همه
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
سلام
گروه چت رمان منتهای عشق
https://eitaa.com/joinchat/3506241550C96b548fc8e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
من هنوز مسلمان نیستم ولی اولین نمازمو خوندم و آخر نماز گریه کردم، هیچوقت چنین حسی نداشتم
گرایش بیش از پیش غربیها به اسلام
مهره گم شده غرب
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀
غزه، و دیگر هیچ...💔
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
عقد کرده احمد رضا بودم ولی داداشم میگفت نباید باهاش بری بیرون. احمد رضا میخواست بره همدان به من تو هم گفت بیا بریم. خودتون رو بگذارید جای من. اگر شما جای من بودید نمی رفتید؟ خب منم رفتم. ولی وقتی برگشتم😱
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#اشتراکی
رفتم خونه به زنم گفتم میخوام طلاقت بدم تعجب کرد گفت چرا گفتم یا میری خونهی بابات و هر چی از دهنت در اومد بهش میگی یا طلاق. با گریه گفت آخه چرا. گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت186
🍀منتهای عشق💞
تو درگاه آشپزخونه ایستادم. انگار نه انگار همه ناهار خوردن. همگی مشغول آش خوردن بودن و رضا و زهره سَرِ کشک دعواشون شده بود.
_ فکر میکنی همیشه همه کشکها رو تو باید بخوری!؟
_ زهره تو چرا سرت تو بشقابِ منِ؟
_ تو همه کشکها رو برمیداری، به من کشک نمیرسه. آش تو سفیدِ، مال من هیچی نداره.
خاله از تو یخچال شیشه کشک رو درآورد و گفت:
_ بیا اینم کشک! دعوا نکنید.
_ مامان این کشکش سفته؛ خوش مزه نیست.
_ ادا در نیار زهره! بخور.
نگاهی به من کرد و دلخور گفت:
_ بیا تو هم بخور.
_ اشتها ندارم.
_ آش سفره حضرت ابوالفضلِ. بیا بخور نذریه.
_ نمیخوام.
به ظرفهای غذای گوشه آشپزخونه نگاه کردم. چقدر هم زیاد فرستادن. انقدر از اقدسخانم و مریم بدم میاد که حتی یک قاشق از این غذا رو هم نمیخورم.
_ دایی من حاضرم.
خاله گفت:
_ الان که زوده!
_ نه باید زود برگردم برم جایی کار دارم. علی گفت دستش بنده، رویا رو ببرم امامزاده؛ وگرنه نمیاومدم.
_ دستت درد نکنه، الهی قربونت برم. علی سرش خیلی شلوغه، به رویا هم قول داده بود. صبح گفت شاید نتونه بیاد. خودم میخواستم ببرمش.
_ خودت هم حاضر شو بیا بریم.
_ نه من کار دارم. ببین بچهها نمیخوان بیان.
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه دایی گقت:
_ ولش کن فقط رویا رو میبرم. میخواد با خودش خلوت کنه.
زهره شاکی گفت:
_ ما هم خواهرزادههاتیم مثلاً!
_ تو یه خواهرزاده غرغرویی که هیچ وقت راضی نیست.
سمتم اومد، دستم رو گرفت. هر دو از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. به جهت مخالف دایی نشستم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم.
_ چرا لباس گرم نپوشیدی؟
_ گرمه.
_ کجا گرمه! هوا خیلی سرده.
_ من گرممِ، دیگه دایی ول کن.
_ تو چرا پشتت رو کردی به من؟
صاف نشستم.
_ بیا الان خوبه؟
_ تو همی، اعصابم خورده.
_ مدلم این جوریه.
نچی کرد و گوشیش رو درآورد. چند لحظه بعد گفت:
_ سلام علی.
با شنیدن اسمش ته دلم خالی شد.
_ دارم میبرمش.
_ قهر کرده انگار.
_ دوست داشته با تو بره.
_ نمیدونم چی بگم... یه لحظه گوشی با خودش حرف بزن.
گوشی رو سمتم گرفت.
_ با تو کار داره.
صورتم رو ازش برگردوندم و به حالت قهر گفتم:
_ من کار ندارم.
دایی با صدای بلند خندید و گوشی رو سمت گوشش گرفت.
_ داره ناز میکنه. حرف نداره باهات.
_ چه میدونم این جوری میگه.
_ باشه خیالت راحت.
_ نه حواسم هست. کی کارت تموم میشه؟
باشه خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و گفت:
_ درگیرِ نمیتونه، وگرنه پای قولهاش هست.
جوابی ندادم. تا امامزاده نه من حرف زدم، نه دایی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت187
🍀منتهای عشق💞
به محض رسیدن به امامزاده، با هم وارد امامزاده شدیم. بعد از فرستادن فاتحه و زیارت از امامزاده به سمت قبر بابا و مامان که هردوشون یک شبِ من رو توی بچگی تنها گذاشتن رفتم. همیشه وقتی به اینجا میام انقدر دلم میگیره که فقط بیصدا اشک میریزم.
چه خوب که عمو هم همون جا کنارشون دفن کردن. وقتی به اینجا میام، انگار به یک مهمانی خانوادگی پا میذارم. خوبی اعضای این خانواده اینه که هر چقدر هم گریه کنم کاری بهم ندارند و آزادم میذارن.
پنج ساله بودم که تنهام گذاشتن و الان حتی از چهرههاشون جز عکسی که خاله ازشون داره چیزی یادم نمیاد. از زمانی که یادمه کنار خاله و عمو زندگی کردم. پنج ساله که عمو هم از کنارم رفته.
اما انقدر این خانواده البته به غیر از زهره که اختلاف اونم مثل دعوای خواهریه، با من خوب و گرم رفتار کردن که هیچ وقت احساس نکردم خانواده ندارم. اما نمیدونم چرا انقدر دلم اینجا میگیره.
نمیدونم چرا هیچوقت نمیتونم درمورد علی با پدر و مادرم صحبت کنم. انگار خجالتی تو وجودم هست که دوست ندارم بهشون بگم. شاید هم چون من یک دختر هفده ساله هستم که به پسر عموم که تقریبا دوازده سال از خودم بزرگتره، دل بستم.
دایی به اطراف نگاه کرد و گفت:
_ من برم آب بیارم.
بدون اینکه سرم رو بلند کنم با سر حرفش رو تأیید کردم. دور شدن دایی از من باعث شد تا صدای گریهم رو رها کنم.
خیلی زودتر از زمانی که فکرش رو میکردم برگشت و ظرف یک بار مصرف آب رو کنارم گذاشت.
_ حواسمون نبود گل بخریم! تا تو قبر رو بشوری من برم بخرم.
باشهای گفتم و ظرف رو برداشتم. آب رو آروم روی قبر دو طبقه پدر و مادرم ریختم و با جون و دل دست کشیدم. تمام گرد و خاک روی قبر رو پاک کردم. حتی یک غبار هم روش نموند.
نگاهی به اسم هردوشون کردم که چقدر غریبانه کنار هم نوشته شده بود. سالروز وفاتشون یک روز بود. دستی روی اسمشون کشیدم که صدای علی باعث شد تا با تعجب به عقب برگردم.
_ سلام خانم قهر قهرو!
با دیدنش ناخواسته لبخندم کش اومد.
_ سلام. اومدی!
_ وقتی تو ماشین حاضر نشدی باهام حرف بزنی، گفتم علی هر کاری دستتِ بذار زمین، برو ببین این دختر چشه.
سرم رو پایین انداختم .توی وجودم جشن و پایکوبی برپاست اما به ظاهر نمیتونم نشونش بدم. روی یک زانو کنارم نشست. با انگشت چند ضربه به سنگ قبر زد و شروع به خوندن فاتحه کرد. ظرف آب رو ازم گرفت و سر قبر پدرش رفت و روی قبر ریخت.
_ میخواستم بشورم؛ گفتم اول این رو بشورم بعد برم اون جا.
_ عیب نداره. دایی کجاست؟
_ رفته گل بخره.
سنگ بزرگی را کنار قبر بابا گذاشت.
_ بشین روی این.
کاری که گفت رو انجام دادم و بهش نگاه کردم. علی زودتر حرف بزن که دلم داره پاره پاره میشه!
کمی مکث کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_ به حرفات خیلی فکر کردم. نمیدونم حسی درونم بوده یا نه؛ یا کلاً نبوده و تو بیدارش کردی. اما الان علاقهای تو وجودم از تو هست که نمیتونم درکش کنم.
تمام خوشبختی دنیا با این حرف مال من شد. لبخند روی صورتم پهن شد و نتونستم نگاهم رو از نگاهش بگیرم. هر چند که سرش رو پایین انداخته بود و به چشمهام نگاه نمیکرد.
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و گفتم:
_ این یعنی...
وسط حرفم پرید.
_ آره یعنی بهت فکر کردم. خیلی هم فکر کردم چون فاصله سنیمون خیلی زیادِ. این خیلی جای فکر داشت.
از گوشهی چشم نگاهم کرد. فوری لبخندم رو جمعوجور کردم تا بیشتر از این بند رو آب ندم.
_ به تمام زوایا فکر کردم. خیلی راه طولانی جلومون هست. اولین قدم آقاجونِ. رضایت گرفتن ازش خیلی کار سخت و مشکلیه. باید طوری مطرح کنم که حرف و حدیثی پیش نیاد. بعد راضی کردن خود مامانِ.
خیلی ازت ممنونم که حرف منو گوش کردی به هیچ کس نگفتی. فقط خدا میدونه و دایی که من مطمئنم به کسی حرفی نمیزنه.
رویا باشه هرچی تو بگی، ولی صبر کن. من با خودم کنار اومدم اما باید یه راهی پیدا کنم و طوری عنوان کنم که باعث دلخوری هیچکس نشه.
_ چشم.
اینقدر سریع گفتم که یه لبخند کجی گوشهی لبهاش نشست.
_ این چشم واسه همیشه باشه نه فقط واسه وقتایی که خیلی خوشحالی. مثلاً دیشب انتظار داشتم پایین نیای.
_ ببخشید دیگه نمیام.
خنده صداداری کرد و گفت:
_ دیشب اگه بهت میگفتم، میدونستم با این حالت نمیتونی جلوی خودت رو بگیری و یکی متوجه میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
#کلیپ
✘ اسمی از خدا، که جهان درون ما رو بزرگ میکنه و کمکم از همه بچهبازیها و ضعفها نجاتمون میده!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔹🍃🌹🍃🔹
🔴 تجدید گوشمالی
چندسال پیش امارات در خلیج فارس با کمی گوشمالی، سرخط شد.
با مواضع اخیر این خائنین بزدل در قضیه #فلسطین و همدستی گستاخانه و عریان با صهیونیست ها به نظر می رسد وقت گوشمالی مجدد فرا رسیده است ...
#طوفان_الاقصی
#غزه
✍ "قاسم اکبری"
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔹🍃🌹🍃🔹
🔹اتفاقات اخیر غزه نشون داد نه فقط ملت ایران که همه ملتهای دنیا عاشق مبارزه با صهیونیستها هستن!
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت188
🍀منتهای عشق💞
_ نمیخواستم به این زودی در رابطه با این موضوع باهات حرف بزنم. اما احساس کردم داری اذیت میشی. قطعاً بعد از ازدواج رفتارهامون با هم فرق میکنه. حواست باشه توی جمع و مهمونی یا حتی تو خونه، تابلوبازی در نیاری.
_ باشه.
با صدای متعجب دایی به طرفش برگشتیم:
_ عه تو کی اومدی!
_ کارها تموم شد، اومدم.
لحنش مثل قبل شد و دیگه خبری از اون همه مهربونی نبود.
_ بلندشو بسه دیگه، بریم خونه.
فوری ایستادم. در واقع با این رفتارش بهم فهموند که جلوی دایی هم دیگه نباید حرفی بزنم. دایی شاخههای گلی رو که خریده بود، روی سنگ قبر گذاشت.
_ تازه اومدیم. بذار یکم بشینیم!
_ خیلی خستهم حسین. از صبح کف خیابون بودم؛ خودت که خبر داری.
دایی نگاهی به من کرد.
_ این چه زود پا شد ایستاد.
خندهش رو جمعوجور کرد.
_ الان آشتی کردید!
علی خونسرد نگاهش رو به من داد.
_ مگه قهر بودی؟
انقدر خوشحالم که هیچی نمیتونه ناراحتم کنه. با سر جواب نه دادم.
_ قهر که بود. معلوم نیست چی بهش گفتی که نیشش بازه.
فوری خندم رو جمع کردم. دایی نشست و فاتحه خوند. علی گفت:
_ من با ماشین اومدم. خودم رویا رو میبرم. کاری نداری؟
_ نه، برو به سلامت. فقط به آبجی بگو من شام میام اون جا.
اینبار نیش علی باز شد.
_ چه شامی هم بشه. مامان چه کیفی کنه.
با صدا خندیدن. دایی رو به من گفت:
_ چیری بهش نگیا! خودم میخوام بگم.
_ چشم.
علی سؤالی نگاهش کرد.
_ به رویا گفتی!؟
_ آره دیگه؛ وقتی تو بشی داداش، رویا هم میشه زن...
لبخندم دندون نما شد که علی با اخم گفت:
_ عه... بس کن دیگه حسین!
فوری لبخندم روجمع کردم. رو بهم گفت:
_ بیا برو سمت ماشین دیگه!
چشمی گفتم و راه افتادم. صدای پاهاشون رو از پشت سرم میشنیدم.
_ چرا نذاشتی بگم؟
_ زیاد بهش رو بدم، نمیتونم جمعش کنم.
_ یعنی چی!؟
_ یعنی باید اول عنوان کنم، بعد اجازه بدم احساساتش رو بروز بده.
حرف علی کمی بهم برخورد، اما دلم نمیخواد هیچ ناراحتی حال امروزم رو خراب کنه. قبل از این که به دَر ماشین برسم قفل دَر باز شد. سمتشون چرخیدم و برای دایی دست تکون دادم. زیاد ازم فاصله نداشت.
_ برو به سلامت.
_ دستت درد نکنه آوردیم.
تو یک قدمیم ایستاد.
_ هر کاری داشتی به خودم بگو.
علی از گوشهی چشم نگاهمون کرد.
_ باشه دایی.
از علی هم خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد. علی سمت ماشینش رفت و با صدای آهسته شروع به صحبت کرد.
روی صندلی جلو نشستم و منتظرش موندم. چند دقیقهای تنها موندم تا بالاخره دَر ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست.
_ بستنی میخوری؟
نمیدونم چشه! یه لحظه میخنده و شوخی میکنه، لحظهی بعد اخم میکنه و بداخلاق میشه. انگار از نگاهم ذهنم رو خوند.
_ رویا چقدر زود یادت میره!
_ چی؟
_ بهت گفتم توی جمع تابلوبازی درنیار! دایی هم جمع حساب میشه.
_ دایی که میدونه.
_ میدونم میدونه. اما اگر جلوش عادی نشون بدیم، هی میخواد شوخی کنه سربسر من بذاره.
لبهام رو جلو دادم و دلخوری رو توی چشمهام ریختم.
_ به من میگی به دایی رو ندم، به دایی میگی به رویا رو نمیدم؟
ابروهاش با اینکه اخم وسط پیشونیش نشست، بالا رفت.
_ این عادت گوش ایستادن رو از خودت دور کن! برات دردسر ساز میشه.
_ گوش نایستادم؛ شنیدم.
سرش رو تکون داد و نفس سنگینش رو بیرون داد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت189
🍀منتهای عشق💞
بستنی رو که به پیشنهاد خودش گرفته بود، توی هوا خیلی سرد خوردیم و به خونه برگشتیم.
به محض ورودمون به حیاط، خاله خوشحال و ذوق زده به سمت علی اومد.
_ چرا انقدر دیر اومدی؟
_ صبح که گفتم کارم طول میکشه!
خاله نگاهی به من انداخت.
_ برو تو، زیر کتری رو روشن کن تا من بیام.
چشمی گفتم و کفشهام رو درآوردم که خاله گفت:
_ امروز با مریم حرف زدم.
فوری به علی نگاه کردم. نگاه خیرهای بهم انداخت و سربزیر شد. خاله متوجه نگاهش شد و با تشر رو به من گفت:
_ برو دیگه!
ناراحت دَر خونه رو باز کردم و داخل رفتم.
همش تقصیر علیِ. اگر از اول یه نه محکم میگفت، کار به اینجا نمیرسید.
روی اولین پله روبروی دَر نشستم. صدای رضا از بالای پلهها اومد.
_ کی برگشتی؟
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم.
_ الان.
دو تا پله بالاتر از من نشست.
_ میشه یه خواهش ازت بکنم نه نگی؟
_ چه خواهشی؟
_ من با آقاجون حرف زدم. گفت توی اولین دورهمی مهشید رو برام خواستگاری میکنه.
_ مگه خاله نگفت صبر کن!
_ الان چند وقته همین رو میگه. مهشید اومد گفت، من گفتم. اصلاً انگار براش مهم نیست!
_ خب من چه کمکی میتونم بکنم؟
_ اگر دعوتمون کردن، تو نگو عمه هست من نمیام.
_ عمه باشه، من نمیام.
_ رویا خواهش میکنم. بیا بهش محل نده. اصلاً بهت قول میدم یه لیوان چایی داغ بریزم رو عمه که انتقامت رو بگیرم.
چشمهام برق زد.
_ قول میدی؟
انگار خودش هم مشتاقه.
_ به جون مهشید! قول مردونهی مردونه.
_ باشه میام.
دَر خونه باز شد و هر دو به علی و خاله که داخل میاومدن، نگاه کردیم. متوجه نگاه معنیدار علی به خودم و رضا شدم و ایستادم.
خاله دمق گفت:
_ روشن نکردی زیر کتری رو که؟
_ یادم رفت.
غرغرکنون وارد آشپزخونه شد.
_ چند وقته حرف نمیزنه. من رفتم و اومدم، کلی قرار گذاشتم، الان میگه نمیخوام!
لبخند روی صورتم پهن شد و به علی که روبروی تلویزیون نشسته بود نگاه کردم. بدون اینکه سرش رو سمتم بچرخونه گفت:
_ رویا یه گلگاوزبون برام دم کن. نهارم نخوردم، برام بیار.
خاله عصبی گفت:
_ علی چی برات گرم کنم؟ غذای خودمون یا نذری!
قبل از اینکه علی جواب بده، وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
_ من براش گرم میکنم.
دستمالی که دستش بود رو روی کابینت گذاشت. با این که میدونم چه خبره ولی پرسیدم:
_ چرا ناراحتی خاله؟
_ دارم از خجالت آب میشم! مریم اصلاً راضی به ازدواج نبود؛ انقدر رفتم و اومدم تا امروز گفتن هر وقت خواستید بیاید. اومده میگه نمیخوامش!
_ خالهجان اونا اول جواب نه دادن، بعدش پشیمون شدن اومدن دَر خونمون!
_ از این نازها همه دخترا میکنن.
_ خب این دفعه نازش خریدار نداشت. برگشته به علی میگه تو تو زندگیت پیشرفت نمیکنی...
_ رویا خیلی ناراحتم! هیچی نگو که همش رو سر تو خالی میکنم.
_ علی گفت که دایی گفته، شب شام میاد اینجا؟
هر دو دستش رو روی صورتش کشید.
_ نه نگفت. یکم قرمهسبزی میذاری برای شب؟
_ چشم میذارم. شما برو استراحت کن.
زیر قابلمه رو روشن کردم و کمی گلگاوزبون هم دم کردم.
سرم رو از آشپزخونه بیرون بردم تا علی رو صدا کنم. میلاد جلوش نشسته بود و التماس میکرد.
_ خب منم دوست دارم بریم مسافرت.
_ نمیگم که نمیریم! میگم صبر کن.
_ همه تابستون رفتن.
علی با خنده گفت:
_ کجا دوست داری بریم؟
_ نمیدونم، فقط مسافرت دوست دارم.
_ باشه به مامان میگم، هماهنگ میکنیم که بریم.
_ به منم پول میدی؟
_ پول میخوای چیکار!
_ اون جا خرید کنم.
علی دستی به سر میلاد کشید.
_ هر چی بخوای، خودم برات میخرم.
همیشه با میلاد از همه مهربونتره. گلویی صاف کردم:
_ ناهار رو گرم کردم.
میلاد گفت:
_ منم گرسنمه.
دنبال علی راه افتاد.
خودم هم حسابی از حرفهای علی انرژی گرفتم و احساس ضعف میکنم. سفره رو پهن کردم و هر سه شروع به خوردن کردیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀