هدایت شده از ریحانه 🌱
😱از وقتی پاکسازی ها و تکنیک کاسه برکت و انجام دادم خوابم خیلی راحت شده
🔴 و برکت مالی زیادی داشتم، همسایه مون اومد گفت دو تا ماشین دارم یکی شو نمیخوام دو ماهه چکی داد به پدرم
خاله خودمم انجام داد، در کمال ناباوری ۷۰۰ میلیون اومد به حسابش، وظیفه ی خودم میدونم این کانال و به دیگران معرفی کنم😌💸
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
😭و از همه مهمتر بعد از سه سال اقدام به بارداری امروز که دقیقا سی روز از انجام پاکسازی میگذره فهمیدم باردارم😍
هدایت شده از ریحانه 🌱
وسواس.mp3
8.8M
🍃🌹🍃
✘ مراحلی که شیطان برای به دام انداختن انسان در دام وسواس و غرق کردن او در این بیماری طی میکند!
#استاد_فرحزادی| #استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
ببینید الان وضع بچههای ما در مسجد امام حسین علیه السلام واقع در اسلامشهر اینجوریه👆👆 میدونید اگر بچه ها تو مسجد بزرگ نشن سر از کجاها در میارن. اعضای هیئت امنا ما اجازه فعالیت فرهنگی مثل برگزاری هیئتهای هفتگی و... در مسجد به بچه ها نمیدن، خدا میدونه شش ساله با کلی التماس و این مسئول شهرستان رو ببین و اون مسئول شهرستان رو ببین تونستیم ۳۵ متر فضا از هیئت امنای مسجد بگیریم یه اتاق درست کنیم. به کمک خییرین سقفش رو زدیم ولی برای بقیه ساختش پول و مصالح کم آوردیم. اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها به ما کمک کنید حتی شده با یه پنج هزار تومان🙏 کمک کنید تا فاطمیه تموم نشده بسازیمش توش مراسم عزاداری حضرت مادر بگیریم 😢
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
۵۸۹۲۱۰۱۲۳۹۶۰۳۵۳۹
بانک سپه
فاطمه آبروش
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Zahra_Alah
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
📌 بهنام اسلام
💡 رفتار انسانی مجاهدان قسّام با اُسرا و واکنش اتباع اسرائیلی در هنگام آزادی، پاسخی به ماشین تبلیغاتی صهیونیستها علیه مقاومت بود
🇮🇷🇵🇸
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت228
🍀منتهای عشق💞
بیچاره زهره خبر نداره که خواستگارش قرارِ بیاد.
وارد اتاق شدم. رختخواب من رو هم انداخته بود و با محبت نگاهم میکرد.
_ بیا بخوابیم.
دلم نیومد بهش بگم که خاله چه حرفهایی زده. لباسم رو عوض کردم. چراغ رو خاموش کردم و کنارش خوابیدم.
تو فکر حرفهای علی بودم که دستم رو گرفت. متعجب نگاهش کردم. این رفتارها از زهره بعیده.
_ رویا من خیلی میترسم.
_ از کی!؟
_ از این که فردا هدیه دوباره بخواد بیاد سمتم. تو نمیدونی اون چه جوریه.
_ تو که میدونستی چرا از اول باهاش دوست شدی؟
_ فکر نمیکردم یه روز کار به اینجا برسه.
_ بیخود میکنه، اگه حرف بزنه به خانم مدیر میگیم. غلط کرده وقتی تو نمیخوای باهاش باشی میاد جلو! چی میخواد؟
_ نمیدونم.
_ ازت آتو داره که این جوری ازش میترسی؟
نگاهش رو از من گرفت و با استرس لب زد:
_ نه!
داره که زهره انقدر میترسه، وگرنه چرا باید اینجوری هول کنه و استرس بگیره. میترسم سؤال بپرسم زهره دوباره مثل قبل بشه.
با اخلاقی که ازش میشناسم خودش کمکم همه چیز رو میگه، فقط باید بهش مهلت بدم. امیدوارم دیر نشه و هدیه کاری نکنه که نشه جبرانش کرد.
_ بخواب، جرأت داره بیاد ببینه چی کارش میکنم!
_ رویا قول میدی فردا تنهام نذاری؟
_ من چند ساله دوست دارم با تو باشم.
_ به خدا دیگه قول میدم فقط با تو باشم.
_ تو نگران نباش، من بلدم چی کار کنم که نتونه بیاد سمتمون.
صدای علی باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم.
_ کجا به سلامتی؟
رضا گفت:
_ میرم تو حیاط.
علی با خنده گفت:
_ شارژ داری؟
رضا چند ثانیهای سکوت کرد و خندهی مصنوعی کرد.
_ کمِ.
_ برو الان شارژت میکنم.
رضا ذوق زده تشکر کرد.
_ میلاد خوابه؟
_ نه هنوز، پنجی شارژ کن وسط حرفمون قطع نشه.
_ باشه، برو.
زهره دستم رو فشار داد.
_ میلاد رو دعوا نکنه!
_ نه؛ عصبانی نیست. زهره بخواب فردا خواب نمونیم.
زیر لب گفت:
_ ای کاش خواب بمونیم.
چشمهاش رو بست و بدون اینکه دستم رو ول کنه، خوابش رفت.
با صدای التماس زهره از خواب بیدار شدم.
_ مامان تو رو خدا! نمیشه امروز نرم؟
_ زهره اصلاً تو هیچ کاریت معلوم نیست! یه روزی میخوای بری یه روزی میخوای نری. تا دو روز پیش گریه میکردی که چرا من مدرسه نمیرم، الان داری التماس میکنی که نمیشه نری!
بعد از یه هفته غیبت و عقب افتادن از درسهات امروز تشریف میبری مدرسه، تا ببینم با خواستگارات چه کار کنم.
چشمم رو نیمه باز کردم و نگاهم رو به زهره که درمونده و با تعجب به خاله نگاه میکرد، دادم.
_ مامان خواستگار چی! مگه قرار نشد نیان!؟
_ نه قرار نشد نیان! قرار شد تو بری درس بخونی. من به اونا گفتم بیان، دیگه روم نمیشه بگم نیان. میان تو رو میبینن، بعد که زنگ زدن جواب بگیرن، میگم دخترم گفت نه.
_ نمیشه نیان؟
_ تو به این کارها کار نداشته باش. لباسی که برات آماده میکنم بپوش بیا پایین بشین.
_ فردا میان یعنی؟
_ آره پنجشنبهست. تعطیله نگران نباش. حاضر شو، رویا رو هم بیدار کن.
نگاهش به چشمهای بازِ من افتاد.
_ پاشو دیگه دیرتون میشه.
_ سلام خاله.
_ سلام عزیزم. پاشید زود باشید.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. زهره سراغ کیفش رفت و کتابهای برنامهی امروز رو توی کیفش گذاشت.
_ مال منم میذاری؟
_ باشه میذارم.
کمتر از پنج دقیقه، هر دو حاضر آماده پایین رفتیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت229
🍀منتهای عشق💞
زهره انقدر چهرهاش رو نَزار کرده که خاله نگران نگاهش میکرد. رضا توی حیاط با تلفن صحبت میکرد. قطعاً بیشتر از شارژ پنج تومنی که علی براش خرید، حرف میزنه.
صبحانهمون رو سریع خوردیم و فوری به مدرسه رفتیم. نزدیک مدرسه زهره گفت:
_ میگم رویا به نظرت میشه امروز مدرسه نریم! یعنی همین جا تو خیابونا بگردیم تا ظهر بشه برگردیم خونه.
متعجب نگاهش کردم.
_ چی میگی واسه خودت! اگر مدیر به خونه بگه، برگردیم خونه چی بگیم!؟
_ هیچکس نمیفهمه؛ توروخدا، فقط همین یه بار.
_ اصلاً حرفشم نزن! مگه تو به علی قول ندادی درست رفتار کنی! فکر کردی که اگر اینطوری رفتار کنی چه بلایی سرت میاد!؟ دوباره به زور شوهرت میدن. فردا خواستگارا بیان، هیچ کس محل به نه تو نمیده.
دستهاش رو توی هم قلاب کرد و مضطرب به دَر مدرسه نگاه کرد.
_ باشه؛ عیب نداره. بریم داخل، دیگه چارهای نیست.
وارد حیاط مدرسه شدیم. استرس زهره به منم سرایت کرده.
_ خودت رو بزن به مریضی؛ میگم نمیتونه صف وایسه، بریم بالا.
_ نمیذاره.
نگاهی به دَر سالن انداختم. ناظم هنوز نیومده بود.
_ بیا تا نیومده بریم. هیچ کس جلوی دَر نیست. بالاخره نمیگی چی شده؟
_ هیچی.
_ به من بگو از چی میترسی؟ این جوری نمیتونم کمکت کنم و کاری از دستم بر نمیاد.
_ هیچی نشده، همین جوری بیخودی استرس دارم.
_ خب نگو.
دستش رو گرفتم. خیلی سریع از نبود ناظم استفاده کردیم و وارد سالن شدیم. بلافاصله تو کلاس رفتیم و سر جامون، کنار هم نشستیم.
خداروشکر که خانم مدیر بعد از اون اتفاقها، کلاس هدیه رو از ما جدا کرد.
تو کل ساعت که معلم درس میداد زهره حواسش نبود و به اطراف نگاه میکرد. دو سه باری هم از معلم تذکر گرفت، اما بیفایده بود. زنگ اول به صدا دراومد و همه دخترها به حیاط رفتند.
_ زهره پاشو بریم. منم باید برم سرویس. چیکار میخواد بکنه؟ میخواد باهات حرف بزنه دیگه!
_ نمیشه نری!
_ نه؛ تازه زنگ اوله، چقدر صبر کنم.
دستش رو گرفتم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به سالن انداختیم. هیچکس نبود. پامون رو روی اولین پله که گذاشتیم، هدیه رو توی ورودی دَر سالن دیدیم.
طلبکار به زهره نگاه میکرد. زهره لبخندی روی لبهاش نشوند تا همه چیز رو عادی نشون بده.
از پلهها پایین رفتیم. هدیه نزدیکمون نمیشد و فقط دست به سینه نگاه میکرد. قبل از این که سمتش بریم، مسیر رو سمت دفتر خانمافشار مشاور مدرسه کج کردم.
_ چیکار میکنی رویا!؟
_ بهت گفتم بلدم چیکار کنم نتونه بیاد سمتت.
صدای هدیه بلند شد.
_ زهره باهات کار دارم.
زهره خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه اما با فشاری که روی دستش آوردم اجازه ندادم.
همزمان خانمافشار دَر رو باز کرد. از فرصت استفاده کردم.
_ سلام خانم. میشه باهاتون حرف بزنیم؟
لبخند زد و از خدا خواسته که دانشآموزی رو پیدا کرده تا نصیحتش کنه سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد.
_ آره عزیزم، بفرمایید داخل.
زهره کنار گوشم گفت:
_ دیونه الان بریم چی بگیم؟
_ تو بیا حرف نزن.
لحظه آخر که وارد دفتر شدیم، نگاهی به هدیه انداختم که با تمام نفرت بهم خیره بود.
خانمافشار به صندلیهای روبهروی میزش اشاره کرد.
_ بشیند اینجا ببینم چی شده دوتا خواهری باهم اومدید اینجا!
دنبال کلمهای میگشتم تا عنوان کنم که خانمافشار باورش بشه. زهره مضطرب بهم نگاه کرد. یاد خواستگاری اجباریش افتادم.
_ خانم اجازه؛ راستش چند وقتیه برای زهره خواستگار اومده. به خاطر کارهایی که کرده، که خودتون میدونین چی بوده، خالهم اصرار داره که زهره رو شوهر بده. زهره هم نمیخواد. گفتم اگه میشه راهنمایی کنید که چیکار کنه که خالهم پشیمون بشه.
با چشمای گرد شده و متعجب گفت:
_ واقعا!
رو به زهره ادامه داد:
_ ازدواج اجباری!؟
زهره معذب گفت:
_ با مامانم صحبت کردم. راضی شده که بگه نه. ولی در هر حال فردا شب میان. میخواستم یه حرفی بهم بزنید که من یه کاری کنم اینا برن.
اخمهاش توی هم رفت و به صندلیش تکیه داد.
_ از مادرتون بعیده این کار! زن فهمیدهایه.
نگاهی به زهره انداختم و از حرفم پشیمون شدم. نکنه زنگ بزنه به خاله بگه! اون وقت چه بهانهای برای این کارم بیارم!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
ماجرای زنی که بیماری ام اس داشت
وبدون دکترودارو فقط با گفتن چندتا ذکرساده وپاکسازی درمان شد😳🫀
رازورمز هایی درجهان هستی وجود داره که تو ازش بی خبری🤫
بخاطرهمین هم هست که مرتب مریضی یا نمیتونی به اون چیزایی که دوست داری برسی🤒😷
دیگه لازم نیست دعا نویس برات معجزه کنه خودت معجزه گر زندگی خودت باش😍
تا زمانی که درگیر قوانین زمینی باشی همین آشه وهمین کاسه🤕
💕بزار وزن موفقیت خسته ات کنه تا وزن مشکلات چون هربار بادیدن موفقیت هات خستگی ات برطرف میشه 👑
👇👇👇این هم مسیر معجزه
🥰https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
🔴میدونستی سه جهت از منزلت برات ثروت سازه
این سه تا کار رو اول صبح انجام بده تا زندگیت زیر و رو بشه
💸سه وسیله که پول وبرکت رو از زندگیت دور میکنه
همش داخل این کانال هست
هدایت شده از ریحانه 🌱
خسته نشدی از این همه حقارت 😞
از این همه نداری ودربه دری😭❗️
از اینکه همه اش بگی خوش به حال فلانی
حالا وقتشه تو بیفتی سر زبونا
که همه از تو تعریف کنن
بهترینها رو خودت برای خودت بساز اگه تصمیت رو گرفتی که تغییر کنی دمت گرم 😌
بزن قدش وبیا اینجا مطمئن باش ضرر نمیکنی
👇https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
اینجا خودت رو از باتلاق حسرت وسردرگمی نجات بده
🧚♀️با فرشته ی ماه تولدت ارتباط برقرارکن
🍃عدد شانست رو تعین کن وباهاش مانور بده
عنصروجودیت رو بشناس وخودت رو باهاش بساز
زود عضو شو که میخام لینکش رو حذف کنم
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
📌 بهنام اسلام
💡 رفتار انسانی مجاهدان قسّام با اُسرا و واکنش اتباع اسرائیلی در هنگام آزادی، پاسخی به ماشین تبلیغاتی صهیونیستها علیه مقاومت بود
🇮🇷🇵🇸
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
دوست دارید کدوم یک از این ماشینها برای شما باشه که سوارش بشی و تو جادهای شما باهاش ویراژ بدی😍
بیا اینجا با چند راهکار آسون و راحت صاحب ماشین و خونه و هر چه که توی آرزوهات هست بشو😎
دست دست نکن بزن روی لینک👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
حیف شما هم وطن عزیزم نباشه که همچین ماشینی نداشته باشی😎
دست دست ضرر میکنی وعده ما تضمینی هست بزن روی لینک👆👆
▪️🍃🌹🍃▪️
یادی کنیم از مقاله ۶ سال پیش گیسینجر بعد از شکست داعش توسط ایران
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 بالاخره بعد از ۸ سال دیدمت
دختر شهید مدافع حرم الیاس چگینی پس از ۸ سال چشم انتظاری، در حرم امام رضا (ع) به مسافر بهشتیِ خود رسید.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔹🍃🌹🍃🔹
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
🍃🌹🍃ـــــــــــــــــــــــ
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان عجل الله
#سلامصبحبخیر
🔹🍃🌹🍃🔹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
درسم از هموناول خوب بود پدر و مادرم اصرار داشتند که تجربی بخونم تا برای پزشکی قبول شم اما خودم هیچ علاقهای به رشتههای پزشکی و کلا علاقه ای به تجربی نداشتم .
برای همین سر خود رشته انسانی رو انتخاب کردم.
مدیرم خیلی باهام حرف زد و گفت تو که معدلت انقدر بالاست و درست خوبه چرا میخوای انسانی بری.
منم بهش گفتم علاقه ام بیشتر به این رشته است و از تجربی خوشم نمیاد مدیر مدرسه هم هر کاری کرد حریف من نشد بعد از انتخاب رشته پدر و مادرم خیلی شاکی شدن
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
_دلم باهات صاف نیست، ازت راضی نیستم.
_چیکار کنم دلت باهام باشه؟
_ولم کن.
_خندهداره، اینجا نشستی دلت باهام نیست، اونوقت بذارم بری دلت باهامه؟
_نه، ولی میبخشمت.
_من نمیخوام ببخشیم، میخوام مال من باشی حتی به زور.
از جاش بلند شد و دستش رو به سمتم گرفت.
_شناسنامه.
فایدهای نداشت و نمیشد متقاعدش کنم، دلم داشت از جاش کنده میشد. دستم رو توی کیفم کردم و قبل از اینکه شناسنامهام رو دستش بدم گفتم:
- نمیخوام هیچ کس چیزی بدونه.
سرش رو تکون داد و آروم گفت: _قول میدم.
https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
میخوای توخونون آرامش بیاد و دیگه جرو بحث نباشه😎
خیلی وقته مسافرت نرفتی و دلت لک میزنه برای یه مسافرت.🚐
دوست داری صاحب خانه بشی🏡
بیا اینجا تا به همه آنچه که دوست داری برسی😍
دلت میخواد ماشینتو عوض کنی🚘
بیا اینجا👇👇 تا به هر آنچه که دوست داری برسی😍
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فهم زمان در نبرد نهایی.mp3
7.07M
▪️🍃🌹🍃▪️
√ تکلیف نبرد #طوفان_الأقصیٰ چه میشود؟
√ نقش ایران در این ماجرا چیست؟
√ وظیفه شخص من، در این ماجرا چیست؟
#رهبری | #استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت♨️
توی حال خودم بودم. یهو حس کردم یه موتورسوار پشت سرمه.. اعتنایی نکردم و تندتر قدم برداشتم اما اون ول کن نبود.رفتم توی پیادرو، با موتورش اومد توی پیادهرو.
داشتم از ترس زَهرهترک میشدم.
بوی عطرش کل خیابون رو گرفته بود.
با موتورش اومد کنارم و گفت:
_ موش عینکی، افتخار بده برسونمت...
آروم آروم کنارم میومد، منم... یه لحظه دیدم بیحواسه، با یه حرکت با پا زدم توی تیرک بالای لاستیک جلوی موتورش.
بی هوا بود ... کنترلش رو از دست داد و موتورش منحرف شد. تا خواست جمعوجورش کنه جلوتر از من افتاد تو جوب و سرش خورد به تنه ی درخت. بینوا ناک اوت شد بدجور.😏💪
جرات عکس العملی نداشتم. خیلی ترسیدم.اما وقتی دیدم موتور رو از روی پاهاش بلند کرد و لبه جوب نشست، خاطرم جمع شد که چیزی نشده، اخمهام رو تو هم کشیدم و به طعنه گفتم،
_اینه سزای هر کسی که بخواد و جرات کنه به من متلک بپرونه!😒😌
بعد هم سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم. از کنارش رد شدم، هر چند داشتم میمردم از ترس...هیچی دیگه... ازاون روز اون شد مثل یه سایهی سمج، بیخیال هم نمیشد.
ولی دیگه جرات با موتور اومدن رو نداشت، پیاده بود!😂
#رمان_واقعی
https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت230
🍀منتهای عشق💞
با حرفی که خانمافشار زد، آب پاکی روی دستم ریخت.
_ من حتماً با مادرتون صحبت میکنم. نباید یه همچین کاری بکنه. اصلاً همش دارم به این فکر میکنم چرا این تصمیم رو گرفتن! هم سنت سن ازدواج نیست، هم اجباری بودنش اشتباهه.
فوری گفتم:
_ خانوم شما اگر به خالهم بگید از ما دلخور میشه، تنبیهمون هم میکنه. میشه لطف کنید یه راهی نشون زهره بدید تا خودش بتونه کاری کنه که این خاستگارا برن.
نگاهش رو بینمون جابجا کرد. زهره دوباره تأکیدی گفت:
_ خانم من با مادرم صحبت کردم؛ قبول کرده که بگه نه. اما میگه روش نمیشه بگه نیان. فقط قرار بیان صحبت کنیم، بعدش بگیم نه.
_ خب الان من اینجا چی میتونم بگم؟ همین که مادرت راضی شده و قراره به خواستگار جواب نه بده، کافی نیست؟
_ میخواستم در رابطه با امشب با زهره حرف بزنید.
متوجه تناقض حرفهامون شد، اما شروع به راهنمایی کرد. حرفهای قشنگی به زهره زد که چه جوری رفتار کنه و چی بگه.
خیالم راحت شد از این که به خانه نمیگه؛ اما دلم کمی شور میزنه که نکنه حرفهای ما رو بیاهمیت بدونه و بعد از اینکه ما رفتیم با خاله تماس بگیره و صحبت کنه. با کار دیشب میلاد، اگر خونه متوجه بشن، امروز فاتحهی من خونده است.
تو فکر بودم که زهره ایستاد. فوری کنارش ایستادم.
_ پس همون حرفها رو که بهت زدم بگو.
_ چشم. میتونیم بریم؟
_ برید. زنگ خورده، کلاستون هم شروع شده. الان زنگ میزنم دفتر میگم پیش من بودید. یه برگه بیرید که معلم سر کلاس راهتون بده.
از دفترش بیرون اومدیم. زهره طوری که هم دلش نمیخواست ناراحتم کنه، هم حسابی دلخور بود گفت:
_ این چه کاری بود تو کردی! آخه یه ساعت مغزم رو کار گرفته. خودت که حواست رو داده بودی جای دیگه، اصلاً گوش نمیکردی!
_ این تنها راهی بود که میتونستم از دست هدیه نجاتت بدم.
دستش رو گرفتم و روبروش ایستادم.
_ رویا دیره باید بریم سر کلاس!
_ باشه میریم فقط یک کلمه؛ توروخدا به من بگو هدیه چه آتویی ازت داره؟
سرش رو پایین انداخت.
_ نمیتونم بهت بگم، رویا ولش کن!
_ چرا ولش کنم؟ بگو دیگه! بگو بذار بدونم. بتونم کمکت میکنم.
_ باشه میگم؛ بذار با خودم کنار بیام بعدش بهت میگم. خجالت میکشم حرف بزنم.
_ باشه بهت وقت میدم. فقط تا نگی نمیتونم کمکی بکنم.
صورتم رو بوسید و تو آغوشم گرفت.
_ یاد رفتارهام باهات میافتم، عذاب وجدان میگیرم.
_ من و تو مثل یه خواهر میمونیم. من از کارات ناراحت نشدم. یکم شدما ولی نه زیاد. بیا بریم سر کلاس.
از دفتر برگه گرفتیم و وارد کلاس شدیم. استرس زنگ تفریح دوم رو داشتیم که معلم با کاری که کرد، استرس رو از هر دومون گرفت. بقیه دانش آموزا اعتراض کردن. اما من و زهره خوشحال شدیم.
ساعت کلاس دوم رو به کلاس سوم متصل کرد و اجازه نداد زنگ تفریح هم از کلاس بیرون بریم.
زنگ به صدا دراومد. من و زهره اولین کسانی بودیم که از مدرسه بیرون زدیم. با سرعت تمام که با هدیه روبرو نشیم.
تو مسیر برگشت هر چی به زهره اصرار کردم تا بگه چی شده، گفت هنوز با خودش کنار نیامده و نمیتونه حرف بزنه.
خداروشکر فردا پنجشنبهست و دو روز تعطیلِ. تعطیلات عید هم نزدیکه. فکر کنم کلاً چهار روز دیگه بیشتر نباید به مدرسه بریم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت231
🍀منتهای عشق💞
با دیدن ماشین دایی جلوی دَر خونه، زهره نفس راحتی کشید. دایی هیچ وقت اونجور که باید توی اتفاقاتی که برای زهره پیش اومده بهش حق نداده، اما زهره همیشه با دیدنش آرامش خاصی میگیره.
نیمنگاهی بهش انداختم.
_ راستی زهره، دایی هم مورد مناسبیه که اگر مشکل جدی داری بهش بگیا!
با التماس گفت:
_ نه اصلاً حرفشم نزن. میره به علی میگه. میخوام بدون اینکه علی متوجه بشه، مشکلم حل بشه.
_ من دو سه باری براش حرف زدم به کسی نگفتهها.
_ رویا خواهش میکنم سرخود کاری نکن. وقتی میگم نه، یعنی نه!
_ باشه مطمئن باش من اون کاری رو انجام میدم که تو میگی.
کلیدش رو درآورد. دَر را باز کرد و وارد حیاط شدیم. حیاط تا وسط خیس بود و شلنگ و جارو وسط رها شده بود. این یعنی دایی یک دفعه اومده.
وارد خونه شدیم. خاله روبهروی دایی نشسته بود. با ورود ما چرخید و جواب سلاممون رو داد. دایی اخمهاش توی هم بود. خاله به آشپزخونه اشاره کرد.
_ سفره رو پهن کنید، الان بچهها میان.
چشمی گفتیم و هر دو وارد آشپزخونه شدیم. همونطور که کار میکردم به بیرون هم سرک کشیدم.
_ دایی چشه؟
_ نمیدونم! اما الان میفهمم.
لیوان رو از آب یخ پر کردم و توی یه بشقاب گذاشتم. بیرون رفتم و روبروی دایی گرفتم.
دایی لبخند نیمهجونی بهم زد و لیوان را برداشت.
_ دستت درد نکنه.
سمت آشپزخانه برگشتم که با حرفی که خاله زد فهمیدم چی شده.
_ حالا این دختر نشد یکی دیگه.
_ آخه چرا باید یه شب مونده به خواستگاری این حرف رو بزنه؟
_ چیز بدی هم که نگفته!
_ چرا آبجی گفته. من از اول بهش گفته بودم. مگه نمیدونسته که بگه!
یه روز با برادرش اومدن؛ داخل نیومد ولی محیط زندگیم رو دید. الان که چند ساله با هم آشناییم. چند سال من رو میشناسه، با هم حرف زدیم؛ به نتیجه رسیدیم؛ باید از محل زندگیم خوشش نیاد!؟
_ حسینجان من نمیدونم شما چقدر با هم آشنایید. چقدر همدیگر رو دوست دارید؛ اما دختری که اول عروسی بخواد بهونه دربیاره و جای زندگی رو بهونه کنه به درد نمیخوره. یا باهاش صحبت کن بگو از اول میدونستی و با این شرط قبول کردی، یا کلاً بیخیالش شو.
اگر بخوای اون جا رو بفروشی و جای دیگه بخری، من اصلاً ناراحت نمیشم. سر حرفم هستم؛ سهمالارث ازت نمیخوام. کلاً بخشیدم به خودت. منم خدا برام میرسونه.
وارد آشپزخونه شدم اما همون جا کنار دیوار ایستادم تا بقیه حرفشون رو بشنوم.
_ آبجی من چند ساله کار کردم؛ کلی جمع کردم که سهم تو رو ازت بخرم.
_ خیلی ازت ناراحت میشم از این حرفها بزنی!
_ آبجیجون، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه. تو حالا خودت بچه داری. نامزد کرده داری. خواستگار برای زهره داری. اصلاً این کارت درست نیست!
_ من از اول حرفم این بوده.
_ از اول هم حرفت اشتباه بوده!
صدای علی و رضا از تو حیاط اومد. علی بلند گفت:
_ دخترا...
احتمالاً برای حیاط نیمه تمیز صدامون میکنه.
_ جلوی رضا هیچی نگو! نمیخوام از این حرفا سر در بیاره. اینقدر دُم درآورده که تو هر کاری دخالت میکنه.
_ چشم. ولی یکهفتهی دیگه پولت رو میدم.
زهره آهسته پرسید:
_ چی شده؟
جلو رفتم.
_ هیچی دختره دبه کرده که من نمیام خونهی آقاجون اینا زندگی کنم.
_ چرا خونه دایی که بد نیست؟
_ چی بگم! معلوم نیست چه اتفاقی بینشون افتاده که این جوری گفته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😱😱 ثروت ساز ترین روش پاکسازی خانه
❌ سه جهت از منزلت برات پولسازه💸
🔴میدونستی اگه این سه تا کار و اول صبح انجام بدی برکت وارد زندگیت میشه؟
⭕️ میدونستی اگه چهار گوشهی خونه ت آب و نمک بذاری انرژیهای منفی رو از خونهت فراری میدی ؟
🚫 میدونستی حتی جاکفشی خونه تو هر ماه باید پاکسازی کنی؟روشش توی کانال هست
🔴 سه وسیله که پول و برکت و از خونه ت دور میکنه
🔰وقتی با کانال آشنا شدم کاسه برکت و گذاشتم یه وام ۴۰ میلیونی قرض الحسنه به حساب همسرم واریز شد😍پدرم ۷ میلیون بی مناسبت به کارتم واریز کردحقوق همسرم این ماه ۵ میلیون بیشتر شد🤩 لینک کانال و برات میذارم وارد شو و تکنیک ها رو انجام بده
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
منم کاسه برکت وگذاشتم وام ۱۰۰ میلیونی برام جور شد