eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
539 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده دندان نمایی زد_ باشه عزیزم میرم، تو دلم ولوله‌ای افتاد. نکنه دختره بگه من این رو نمی‌خوام. دوباره به خودم می‌گفتم چرا بگه نمیخوام. مگه من چمه، باز به خودم می‌گفتم خب شاید یه کسی دیگه‌ای رو دوست داشته باشه. تو خودم غیرتی میشم میگم بیخود کرده کسی دیگه ای رو دوست داشته باشه، دختر باید بشینه براش خواستگار بره. دوباره می‌گفتم خب اونم دل داره دیگه، شاید حالا تو دلش یکی دیگه رو بخواد. همین‌جوری با خودم کلنجار می‌رفتم، تا اینکه مادرم رفت، خواستگاریش از مادرم پرسیدم چی شد؟ جواب داد... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده د
خاطرات واقعی یک سرباز رزمنده دفاع مقدس این داستان کاملا بر اساس واقعیت میباشد، توصیه دارم به جوانان و نوجوانان حتما این داستان را بخونید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاهم رو کنجکاوانه به اطراف چرخوندم. انگار واقعاً خبری ازشون نبود. دستی برای علی که پشت فرمان نشسته بود و نگاهم می‌کرد تکون دادم. جلو رفتم و روی صندلی ماشین نشستم. _ سلام. کلافه جواب داد: _ سلام، چرا دیر کردی؟ _ معلم همه رو نگه داشته بود. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. _ راستی امروز خانم‌افشار... حرفم رو قطع کرد. _ رویا تو می‌دونستی عمو می‌خواد بیاد دنبال میلاد؟ _ دیروز بهم گفت. نیم‌نگاهی بهم انداخت. _ پس چرا به من نگفتی؟ _ یادم رفت. _ یادت رفت یا می‌دونستی اگر بگی مامان نمی‌ذاره؟ نگاهم رو ازش گرفتم. نفس سنگینی کشید. _ خب خانم‌افشار چی گفته؟ _ هیچی، همون آزمون رو می‌خواد زنگ بزنه به خاله راضیش کنه. من گفتم زنگ نزنه ولی گوش نکرد. _ رویا حرف من همونه که بهت گفتم! _ من نمی‌خوام برم. گفتم بهت بگم از طرف خودش زنگ می‌زنه نه من. _ باشه ممنون که گفتی. ماشین رو جلوی دَر نگه‌ داشت. _ پیاده شو برو، من جایی کار دارم. خداحافظی کردم. دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم. کفش‌های جدید میلاد پشت دَر خبر از خونه بودنش می‌ده. دوباره مثل همیشه با لباس‌های نویی که خریده از همون جا پوشیده و به خونه اومده. وارد خونه شدم و با صدای بلند سلام کردم. صدای میلاد رو از آشپزخونه شنیدم. _ سلام، بیا اینجا. وارد آشپزخونه شدم و با دیدن لباس‌های تنش، ذوق‌زده نگاهش کردم. _ وای میلاد چقدر خوشگل شدی! نگاهی به خاله کرد. _ دیدی! دیدی رویا هم همین رو گفت؟ _ ما هم که گفتیم قشنگه. نگاهم رو به زهره دادم. ورم بینیش از دیشب هم بیشتر شده. زهره شاکی رو به خاله گفت: _ بیا مامان‌خانم! رویا دیشب تا صبح من رو دیده، الان داره با تعجب من رو نگاه می‌کنه؛ بعدش شما الکی هی بگو هیچی نشده هیچی نشده! من نمیام عقد رضا که ادب بشه.‌ آخه با این دماغ ورم کرده نمی‌شه بیام! خاله طوری که انگار اصلاً حرف‌های زهره رو نشنیده گفت: _ می‌برمت آرایشگاه، آرایشت می‌کنه اصلاً انگار نه انگار. _ مامان یه حرف‌هایی می‌زنی ها! این ورم رو کی می‌تونه بپوشونه که تو من رو می‌بری آرایشگاه؟ _ تا فردا خوب می‌شی. بهونه در نیار.‌ اصلاً یه همچین چیزی نداریم که تو توی مراسم عقد رضا نیای. کلاً هم نمی‌شه تو خونه تنها بمونی.‌ حرف آخرم اینه؛ ما آبرو داریم، نمی‌شینیم‌ تو یه الف بچه بریزیش‌. با چشم و ابرو به زهره اشاره کردم تا بالا بیاد. منتظرش نموندم و خودم از پله‌ها بالا رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هنوز دَر اتاق رو نبسته بودم که زهره دَر رو هُل داد و وارد شد. _ با هدیه حرف زدی؟ چادرم رو در آوردم و روی چوب‌لباسی انداختم. _ حرف نزدم ولی یه چیزایی شنیدم که از ترس تو مدرسه می‌لرزیدم. دَر اتاق رو بست و تو نزدیک‌ترین فاصله از من ایستاد. سرم رو کنار گوشش بردم تا هیچ‌کس نشنوه. تمام حرف‌هایی که با برادرش به هم زده بودند و من شنیده بودم رو براش تعریف کردم. چشم‌هاش رو بست و دستش رو روی سرش گذاشت. سرگیجه گرفت. نتوانست خودش رو کنترل کنه و همون جا روی زمین نشست. _ رویا من اینا رو می‌شناسم؛ تا من رو نبرن خونه‌شون ول کن نیستن. من دیگه مدرسه نمیام تا سه‌شنبه. همش خودم رو می‌زنم به مریضی. _ می‌دونی چقدر از درس عقب میافتی؟ _ درس به چه دردی می‌خوره وقتی قراره این‌جوری بی‌آبرو بشم و یه کاری بکنن که تا آخر عمر تو حسرت یه زندگی آروم باشم. جلوش نشستم و دستش رو گرفتم. _ زهره من بهت قول دادم کمکت کنم. مطمئن باش کنارت می‌مونم. اصلاً هم پا پس نمی‌کشم اما یکم فکر کن. من هنوزم می‌گم بهتره به علی یا خاله بگیم؛ اونا بهتر می‌تونن کنترل کنن. یا حداقل به دایی بگیم! اونا رو قبول نداری به عمو بگیم. من دارم می‌گم، این قضیه اگر با یه بزرگتر حل بشه خیلی بهتره ها! اشک توی چشم‌هاش جمع شد. _ رویا من خجالت می‌کشم. اصلاً برام مهم نیست که الان بگی بهشون، چه بلایی سرم میارن.‌ فقط خجالت می‌کشم. دیگه روم‌ نمی‌شه تو صورت هیچ کدوم‌شون نگاه کنم.‌ از اینکه اینقدر پیش روی کردم و دستش رو گرفتم... من می‌دونم اون عکس‌ها، عکس‌های خوبی نیست. تو رو خدا به هیچ‌کس نگو! دلم برای التماس‌هاش سوخت. _ مطمئن باش تا زمانی که تو نخوای من به هیچ‌کس نمی‌گم. من اگر بتونم این چند روز رو، یا نمی‌رم یا می‌گم علی و رضا ببرن و بیارنم. با صدای خاله که همه رو برای خوردن ناهار به پایین دعوت می‌کرد لباس‌هام رو عوض کردم. زهره تمایل نداشت پایین بیاد اما چاره‌ای جز این نداشت. خاله ول کن صدا کردن نبود. هر دو پایین رفتیم و به جمع خانواده پیوستیم. بعد از تمام شدن غذا، خاله به علی گفت: _ به نظر من لازم نبود به رضا پول بدی.‌ اگر قبلش از من پرسیده بودی نمی‌ذاشتم.‌ ما همه چیز برای مهشید خریده بودیم. _ مامان بینشون یه خورده اختلاف پیش اومده.‌ به خاطر همون دادم.‌ دوست ندارم‌ با ناراحتی و دلخوری از هم‌، اول زندگیشون رو شروع کنن. گاهی وقت‌ها ناراحتی‌های کوچک تأثیر بزرگی روی زندگی می‌ذاره.‌ مهشید عاشق خرید کردن و وسایل اضافه کردنه.‌ اینا هیچ چیزی رو از رضا کم نمی‌کنه؛ فقط دلشون رو خوش می‌کنه که زندگیشون قشنگه. بعد مادرِمن، شما همش می‌گی مهشید زن یه دانشجوی بیکار شده؛ باید اندازه‌ی جیبش ازش چیزی بخواد.‌ یه بار هم بگو رضا عاشق دختر عموش شده که از بچگی هر چی دلش خواسته خریده‌. قرار نیست رضا به خاطر شرایطش درک بشه مهشید سرکوب! _ چی بگم! تو بهتر می‌دونی.‌ راستی علی، هر روز صبح تلفن خونه زنگ می‌خوره. روز اول یه خانوم گفت منزل معینی، وقتی که گفتم بله، حرف نزد و قطع کرد. دفعه بعدم فقط گریه کرد. منم از ناراحتی تلفن رو کشیدم. دوباره امروز صبح زنگ زده. حرف نمی‌زنه. می‌دونم همونه ولی حرف نمی‌زنه. انگار می‌خواد یه چیزی بگه ولی نمی‌تونه. _ کی هست؟ _ نمی‌شناسم! _ شماره‌ش ذخیره شده، الان می‌بینم کیه. زهره هول شد و گفت: _ من دستم خورد، تمام شماره‌هایی که به خونه زنگ زده بودن پاک شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت‌385 🍀منتهای عشق💞 هنوز دَر اتاق رو نب
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بابام اعتقادی به خدا و روز قیامت نداشت، عاشق یه دختر هیجده ساله شد و مادرم رو طلاق داد. برای من و خواهرم یه خونه گرفت و خرجیمون رو میداد. خودشم با زن جدیدش زندگی میکرد، منم بهش لج کردم تو مدرسه با یه دختر مذهبی دوست شدم ولی واقعا علاقه مند به احکام دینی و انقلابی شدم. یه روز اومد دید من چادر خریدم، چادرم رو پاره کرد و من رو از خونش بیرون انداخت و آپارتمان رو اجاره داد. من بی پناه آواره خیابون شدم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی براساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 💢 این فیلم انتخاباتی عالی بود، ساده بود ولی در دل خودش خیلی حرف داشت👌 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیایدظ داستان زندگی من رو بخونید شک نکنیدچ که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🎦 طنز اما واقعیت مردم دیگه به وعده و وعید و پلو و چلو رأی نمی دهند. مردم با شناخت کامل به نامزدی که کارآمد و با برنامه است رأی می دهند. ✌️ 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
شوهرم حین حمام کردن کجا میرود؟! ساعت 10 صبح جمعه 24 شهریورماه زنی گریان با همسرش به دادگاه وارد شدند و زن هق هق میکرد و مى گفت هر روز ساعت 3 بعدازظهر همسرم باحالت عادی به حمام میرود و بعد از 3 ساعت از حمام بیرون می آید... او میگفت در این 3 ساعت همسرم در گوشه ای از حمام است و فقط صدای شیر آب می آید...زن گریه میکرد و میگفت که شوهرش رفتار کاملا غیر عادی دارد... با رضايت شوهر دادگاه ترتيبى داد تا در حمام منزل دوربين قرار دهند ... تا واقعيت ثبت شود روز اول در ابتدا كاملا عادى شوهر به شستشوی خود پرداخت و همه چيز خوب بود تا در ساعت ٣:٢٥ دقيقه شوهر به گوشه ای از حمام پناه برد و تا 2 ساعت از آن نقطه تکان نخورد... https://eitaa.com/joinchat/847052862C9b36c74b1d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پس تو نبود من با شقایق صحبت کرده! برای همین حافظه تلفن رو پاک کرده. علی گفت: _ ایراد نداره؛ دوباره زنگ زد شمارش رو روی کاغذ بنویسید، بدید من ببینم چی می‌گه؟ زهره متوجه نگاهم شد و تلاش کرد بهم نگاه نکنه. این کی وقت کرده به شقایق زنگ بزنه! آخر خودش سرش رو به باد می‌ده. هر چی بهش می‌گم صبر کن تو خلوتی زنگ بزنیم گوش نمی‌کنه. شقایق اصلاً رابطه خوبی باهاش نداره که بخواد باهاش حرف بزنه. اگر به خاطر دوستی با من نبود، همین یه ذره هم کمکش نمی‌کرد. علی با لبخند به میلاد نگاه کرد. _ تو نمی‌خوای لباس‌هات رو عوض کنی؟ میلاد متعجب از لبخند علی گفت: _ با من قهر نیستی!؟ _ چرا باید با پسر به این خوشتیپی قهر باشم؟ میلاد برای لحظه‌ای نگاهش رو به خاله داد. _ آخه من عکس‌های... علی حرفش رو قطع کرد. _ برای اون که الان قراره مردونه با هم حرف بزنیم ولی ربطی به خوشتیپ بودنت نداره. نیش میلاد باز شد.‌ _ قول می‌دم کثیف‌شون نکنم.‌ می‌خوام تا فردا تنم باشه. _ این‌جوری که چروک می‌شه. پاشو برو بالا عوضشون کن، بیا با هم مردونه حرف بزنیم.‌ لب‌های میلاد آویزون شد. خاله با خنده گفت: _ پاشو خودت رو اون شکلی نکن. اگر علی نگفته بود، عمراً لباسش رو عوض می‌کرد.‌ ناراحت بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. در حال جمع کردن سفره بودیم که میلاد تو چهارچوب دَر آشپزخونه ایستاد. علی نگاهی بهش انداخت و ایستاد. _ مامان، من و میلاد تو حیاط با هم حرف داریم. _ باشه پسرم برید. هر دو بیرون رفتن. زهره بدون مقدمه گفت: _ من فقط به یه شرط فردا میام. هر دو نگاهش کردیم. خاله خیلی جدی گفت: _ هیچ شرطی هم نداریم؛ باید بیای! اگر هم بخوای اعصابم رو خورد کنی به علی می‌گم. دیگه خودش می‌دونه با تو! ظرف‌ها رو هم تو می‌شوری. _ چرا؟ _ چون چند روزه دست به سیاه و سفید نزدی. رویا توی این خونه کلفت که نیست! رویا خاله، بیا برو بالا استراحت کن. ایستادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. علی و میلاد کنار هم نشسته بودن. علی حرف می‌زد و میلاد گوش می‌کرد. زهره غرغرکنون شروع به شستن ظرف‌ها کرد. نگاهم روی علی ثابت موند. یه جور مردونه با میلاد حرف می‌زنه که انگار میلاد همسن رضاست. میلاد هم قیافه‌ی آدم‌های بزرگ‌تر رو به خودش گرفته. خاله کنارم ایستاد. _ نمی‌خوای بری بالا؟ _ نه. فردا تعطیلِ، درس نداریم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با لبخند نگاهش رو به میلاد و علی داد. _ به چی نگاه می‌کنی؟ دلت شور میلاد رو می‌زنه؟ چه بهانه‌ی خوبی خاله دستم‌ داد. _ آره. _ علی خیلی مهربونه؛ مخصوصاً با میلاد. فقط یه وقتا عصبی می‌شه اونم‌ خیلی فشار روی بچه‌م هست.‌ دلت شور نزنه، کاریش نداره. آه پر حسرتی کشید. _ اگر به موقع ازدواج می‌کرد، الان بچه‌ش هم‌سنِ میلاد بود. _ الانم‌ دیر نشده. _ دیر نیست ولی بعد خواستگاری مریم‌ که باهاش بد حرف زد، خورده تو ذوقش. الکی می‌گه یکی رو دوست دارم.‌ هیچ کس تو زندگیش نیست. اگر بود بهم‌ می‌گفت. _ شاید دنبال یه فرصتِ خوبه! _ فکر نکنم؛ با من معذب نیست که دنبال فرصت باشه. می‌ترسم دیگه هیچ کس قبولش نکنه. _ چرا؟ از خداشونم باشه. چی کم داره که بگن نه! اون‌ مریمم خودش مشکل داشت که اون‌جوری گفته بود. _ خدا کنه. همش می‌گم بچّه‌م داره قربانی خانواده‌اش می‌شه. رضا که تا شش ماه دیگه عروسی می‌کنه می‌ره. زهره رو هم این‌جور که مهناز خانم اصرار داره، قبل امتحانها عقد می‌کنن؛ تابستونم عروسی. بعدش دیگه یه روزم صبر نمی‌کنم.‌ کاش همین الان اجازه داشتم تا حرفم‌ رو بزنم. اما می‌ترسم حدس علی درست باشه و کلاً خراب بشه.‌ خاله لبخند زد و به حیاط اشاره کرد. _ بیا، دلت شور می‌زد! سرچرخوندم و نگاهم رو به حیاط دادم. میلاد روبروی علی ایستاده بود و به هم دست داده بودن.‌ _ مامان‌خانم تموم شد. اجازه می‌فرمایید من برم بالا؟ خاله نگاهش رو به زهره داد. _ حالا چرا عین جغد همش می‌ری تو اتاق تنها می‌مونی؟ درس که نمی‌خونی، بشین پایین. زهره طلبکار و کلافه به مادرش نگاه کرد. _ قربون خدا برم‌، فقط ببین‌ چقدر فرق گذاری! به رویا می‌گه برو بالا استراحت کن، به من می‌گه جغد تنها! _ اولاً رویا مثل تو طلبکار نیست! دوماً از صبح مدرسه بوده، نیاز به استراحت داره. تو که از صبح تکون نخوردی. خوابیدی و دستور دادی. چه نیازی به استراحت داری؟ صدای بسته شدن دَر خونه اومد. زهره لحنش رو تغییر داد. _ خب الان من چی کار کنم؟ علی و میلاد وارد آشپزخونه شدن.‌ علی گفت: _ زهره میلاد می‌خواد به تو یه چیزی بگه. زهره به میلاد نگاه کرد. _ ببخشید من باعث شدم رضا با تو دعوا کنه. زهره لبخندی به برادر کوچیکش زد. _ من اصلاً از تو ناراحت نشدم.‌ تو مقصر نبودی. میلاد نگاهش رو به علی داد. علی لبخندی زد و با دست آروم‌ به کمر میلاد زد. _ ازت ممنونم.‌ فقط می‌مونه رضا که هر وقت اومد باید ازش عذرخواهی کنی. _ باشه. فقط نمی‌شه دروازه‌هام رو ندم؟ _ نه دیگه، با هم‌ حرف زدیم. _ آخه من اونا رو خیلی دوست دارم. _ فقط یک‌ هفته‌ست.‌ با قیافه‌ی آویزون باشه‌ای گفت و دَر رو باز کرد. قبل از بیرون رفتن پرسید: _ کجا بزارم‌ِشون؟ _ تو اتاق من.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 💥 مردم فریب هر تبلیغی از سمت کاندیدا های نمایندگی مجلس رو نخورید! 💥 مراقب باشید با ساخت و قبرستان و ... گولتان نزنند. 💥 امروز کار مجلس برای از بین بردن تورم و مبارزه با رباست! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 🇮🇷 پرچم افتخار ایران 🇮🇷 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
جوانه های پانگرفته ی احساسم سهم غده ی بدخیمِ بی احساسیِ کسی است که امیدی به وصالش نیست... هیما🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله با دلسوزی گفت: _ بهش سخت نگرفتی؟ اون دروازه‌ها رو تازه گرفته. _ اتفاقاً چون‌ تازه گرفته، بهتره. کارش زشت بوده. اصلاً من مخالف این همه خرید کردن برای میلاد هستم. به من‌ گفت، گفتم باید صبر کنی. یه دفعه عمو آورد‌! اولاً میلاد باید یاد بگیره که تحت هیچ شرایطی از کسی جز خودمون چیزی نخواد. دوماً باید بفهمه که نباید شرطی به چیزی رسید. با مهشیدم بعداً حرف می‌زنم که بی‌اجازه‌ی شما برای میلاد دیگه چیزی نخره. خاله رو به زهره گفت: _ شنیدی زهره‌خانم! توی این‌ خونه شرط نداریم. زهره آب دهنش رو قورت داد. _ باشه مامان. من که حرف نزدم! _ گفتم که کلاً حواست جمع باشه. _ چشم. اگر الان علی اینجا نبود، زهره با حرف‌هاش خاله رو می‌خورد.‌ علی از بالای چشم‌ به زهره نگاه کرد. میلاد با دروازه‌هاش جلوی دَر آشپزخونه ایستاد.‌ علی گفت: _ دیگه چیه؟ _ می‌شه تو اتاق مامان بمونه؟ _ وقتی قراره یک‌ هفته باهاشون بازی نکنی، چه فرقی داره کجا باشه؟ _ آخه این‌جوری دلم براش تنگ می‌شه. علی خنده‌ی صداداری کرد. _ اگر مامان‌ ضمانتت رو بکنه که دست نمی‌زنی، باشه ایرادی نداره. خاله گفت: _ من ضمانت می‌کنم‌. میلاد بچه‌ی خوش قولیِ؛ مطمئن باش. _ باشه بذار تو اتاق مامان. فقط یادت باشه تا یک هفته. یعنی چهارشنبه هفته‌ی دیگه همین موقع. میلاد خوشحال گفت: _ چشم. صدای تلفن خونه بلند شد. علی برای پاسخ دادن بیرون رفت. زهره شاکی با صدای آرومی گفت: _ مامان از قصد جلوی علی اون‌جوری گفتی!؟ خاله نگاهش رو از زهره گرفت و سمت اجاق‌گاز رفت. _ چون می‌دونم حریف پررویی تو نمی‌شم. _ من که هیچی نگفتم آخه! علی همین جوری هم با من خوب نیست، شما هم هی بذار روش. _ مثل آدم رفتار کن، همه باهات خوبن. انقدر هم بی‌چشم‌ و رو نباش! اشتباهایی که تو کردی، هر کی کرده بود الان انقدر رو نداشت جلوی مادرش وایسه. علی به غیر حرف زدن با تو چی‌کار داشته که باهات خوب نیست‌؟ زهره لبش رو به دندون گرفت و از اینکه خاله تن صداش رو کنترل نمی‌کنه، استرس گرفت و نگاهی به دَر انداخت. _ باشه مامان هر چی تو بگی.‌ جلو رفتم و سینی استکان‌ها رو از خاله گرفتم. _ من می‌ریزم خاله، شما برید. در واقع برای اینکه خاله رو بیرون کنم سینی رو ازش گرفتم. خاله تشکر کرد. پشت چشمی برای زهره نازک‌ کرد و پرتوقع گفت: _ یاد بگیر. _ چشم. فقط توروخدا آروم! _ یعنی تا نترسی نباید مؤدبانه حرف بزنی! متأسف سرش رو تکون داد و بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀