#پارت_117
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خواهش میکنم ادامه نده بگذار این جریان تموم شه.
اخم های امیر در هم رفت و گفت
این جریان از نظر من تموم شده س. اگر فکر میکنی تموم نشده من برات تمومش کنم.
خیره به امیر ساکت ماندم، امیر به سمت خانه حرکت کرد . دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و از اینکه مرتضی در مقابل خانه مان باشد به شدت نگران بودم.
وارد کوچه که شدیم با دیدن ماشین مرتضی احساس کردم تمام بدنم داغ شد. امیر که انگار هنوز متوجه او نشده بود ریموت را زدو در باز شد.
نگاهی به مرتضی که داخل ماشینش نشسته بود انداختم . امیر رد نگاه مرا دنبال کردو با ناراحتی گفت
سگ پدر حرومزاده اینجا چه غلطی میکنی؟
سپس ترمز کردو از ماشین پیاده شد.
هینی کشیدم در را باز کردم، مرتضی هم پیاده شد دستانش را بالا گرفت چند گام به عقب رفت و گفت
من برای دعوا اینجا نیومدم.
امیر جلو رفت
یقه لباس او را گرفت و گفت
اینجا چه غلطی میکنی ؟
مرتضی دست امیر را گرفت از سینه خود کند و گفت
من اومدم اینجا مثل دو تا مرد باهم صحبت کنیم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
تو بروتو
خیره به چشمان مرتضی ماندم و حدقه اشک در چشمانم جمع شد.
امیر نگاهی به حالت من انداخت و گفت
میری تو یا نه؟
با بغض رو به مرتضی گفتم
از اینجا برو خواهش میکنم.
امیر به سمتم هجوم اوردو بافریادگفت
گم میشی تو یا نه؟
ناخواسته چند گام به عقب رفتم. مرتضی از پشت بازوی امیر را گرفت.
امیر در یک حرکت چرخید و مشت محکمی تو صورت مرتضی کوبید.
مرتضی امیر را رها کردو سپس دستش را روی بینی غرق خونش گرفت
جیغی کشیدم و گفتم
امیر ولش کن.
امیر به سمت مرتضی رفت. مرتضی دستانش را باا اوردو گفت
یکبار دیگه میگم که من برای دعوا اینجا نیومدم. من اومدم کسی و که دوسش دارم.....
امیر مرتضی را از شانه اش هل دادو گفت
تو چیت به خواهر من میخوره؟ تحصیلاتت؟ وضعیت مالیت؟ شغلت؟ خونواده ت ؟
مرتضی نگاهی به نگرانی من انداخت و گفت
من و خواهرت همدیگر و دوست داریم. من اومدم اینجا باهات منطقی صحبت کنم.
امیر به سمت من چرخیدو گفت
تو اینو دوسش داری؟
نگاهی به مرتضی و سرو صورت خونی اش انداختم و از همه مهمتر تلاشش برای بدست اوردنم انداختم و ارام گفتم
اره دوسش دارم.
امیر با فریاد رو به من گفت
تو بیخود میکنی که اینو دوست داری. برو گمشو تو خونه تا بیام به حسابت برسم.
رو به امیر پر استرس گفتم
چرا نمیگذاری منم به خواسته دلم برسم.
امیر چند گام مانده را به سمت من امد ناخواسته عقب عقب رفتم و به در نیمه باز خانه که رسیدم امیر سیلی محکمی به صورت من خواباند وگفت
خفه میشی عاطفه؟
ناگاه مرتضی به سمت او امدو گفت
برای چی میزنیش؟
امیر به سمت اوچرخیدو گفت
به تو چه بی پدر و مادر؟
خشم در صورت مرتضی بیدار شدو گفت
اقا امیر حرف دهنتو بفهم. تاحالا هرچی خواستی به من گفتی اما من به شما نه توهین کردم و نه بی احترامی
اره توهین نمیکنی ، بی احترامی هم نمیکنی چون کیسه خوبی برای این خونه دوختی، به خیال خام خودت گل و زدی و با گرفتن خواهر من داری خودتو بیمه عمر میکنی.
من هیچ چشمداشتی به مال و ثروت شما ندارم. من از اخلاق و منش و نجابت خواهرت خوشم اومده.
برو مرتیکه دیوس، برو خودتو رنگ کن من خودمم ختم این مادر..... بازیام.
مرتضی دندان قروچه ایی رفت و سپس با صورتش محکم به صورت امیر کوبیدو گفت
۱۱۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_117 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم خواهش میکنم ادامه نده بگذار این جریان تموم شه. اخم ه
#پارت_118
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
یه ذره ادب و احترام هم خیلی خوبه ها
امیر به سمت او یورش برد و من بی وقفه جیغ میزدم.
امیر مرتضی را هل داد محکم به ماشینش که خورد جلوی امیر ایستادم وگفتم
بخدا زشته تو همسایه ها.
به سمت مرتضی چرخیدم وگفتم
خواهش میکنم از اینجا برو
مرتضی سوار اتومبیلش شدو از کوچه خارج شد.
نگاهی به امیر انداختم از خشمش ترسیدم. گام به گام به عقب رفتم
نگاه امیر سرشار از تهدید شدو گفت
دوسش داری اره؟
به در حیاط که خوردم دوان دوان به سمت خانه رفتم و امیر هم بدنبالم میدوید. سراسیمه وارد خانه شدم. مامان مقابل تلویزیون نشسته بود و بابا هم چرت میزد.
با دیدن من هراسان گفت
چی شده؟
به سمت اتاق خوابم که رفتم. امیر وارد خانه شدو گفت
مگر دستم بهت نرسه بی شرف کثافت.
در اتاق را بستم و قفل نمودم نفس نفس میزدم و مثل بید به خودم میلرزیدم.
امیر با لگد به در کوبیدوگفت
به خواسته دلت میرسونمت عاطفه
صدای مامان امد که میگفت
چی شده امیرم ؟
امیر گفت
این بی شرف کثافت تو روی من وایساده به اون پسره بی همه چیز میگه دوستت دارم. امیر چرا نمیزاری من به خواسته دلم برسم.
صدا ها قطع شد گوشم را به در چسباندم صدای پچ پچ نا واضح امیر و مامان می امد.
لحظاتی بعد امیر بلند گفت
عاطفه تا کی میخوای اون تو بمونی؟بالاخره که باید بیای بیرون
سپس دستگیره را بالا و پایین کردو گفت.
درو باز کن کارت دارم
ارام گفتم
چیکارم داری ؟ بگو میشنوم
۱۱۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_119
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
درو باز کن عاطفه
در پی سکوت من ادامه داد
باز نمیکنی درو
صدای مامان بند دلم را پاره کرد
اگر غیرت داری زنگ بزن به مجید بگو همین امشب بیاد شب جمعه بعدی هم عقد و عروسیشون باشه.
لبم را گزیدم و در را گشودم ، امیر نگاهی به من انداخت و گفت
تو یعنی اینقدر بی حیا شدی؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
امیر این قضیه رو من به خواست و گفته تو تمومش کردم چرا با اینکارهات داری زنده ش میکنی؟
عصبانیت امیر شدت یافت و گفت
من دارم زنده ش میکنم؟ من چی کار کردم؟
چرا بهش اهمیت میدی؟
اون مرتیکه بی ناموس بلند شده راه افتاده اومده جلوی در خووه ما من چه اهمیتی بهش دادم؟
اومدنشوندیده بگیر
امیر چند گام نزدیک من امد ناخواسته به عقب رفتم و گفتم
مگه من گفتم بیاد اینجا؟ من که با تو میرم وبا تو میام. من که همه جوره زیر نظر توأم؟
اون دختره بیشعور شهره رو از همین الان قیچیش میکنی.
متحیر گفتم
اون دیگه چرا؟
پل ارتباطی تو با این پسره شهره س
چرا چرند میگی؟
خودت خوب میدونی که من چرند نمیگم.پیامهایی که پاک کرده بود و .....
مامان رو به امیر گفت
ما که عاطفه رو به این پسره اسمون جلنمیدیم. خاستگارشم الان ادم خوبیه،خانواده داره و دستش به دهنش میرسه. زنگ بزن بهش بگوامشب شام بیایید خانه ما .
امیر نگاهی به من انداخت.کمی مرا ورانداز کردو سپس سر تاسفی تکان داد و به سمت کاناپه ها رفت.
و روی کاناپه لمید.
مامان به دنبال او راهی شدو گفت
زنگ بزن دیگه
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
من نمیگذارم عاطفه رو به زور شوهرش بدهید.
مامان با خشم و جیغ به من گفت
دیگه چی کارت کنم؟ از دستت خسته شدم. بی ابروم کردی ، بی حیثیتم کردی .
بعد از اینهمه جرو بحث بالاخره صدای بابام در امد که گفت
رویا
مامان ارام شدو رو به او گفت
بله
یه چایی نبات به من میدی؟
امیر پوزخندی زدو گفت
بابا ، ببخشید اگر با سرو صدامون باعث شدیم نعشگیت بپره.
بابا صاف نشست و گفت
دیگه چی کارتون کنم بابا؟ تو و عاطفه از اینور مثل سگ و گربه میپرید بهم و از اونور دوباره با هم جیک تو جیکید ،بیرون میرید باهمید،سرکار میرید باهمید؟ دیشب همین عاطفه رو از پنجره دیدم وایساده بود بین تو وزیبا ، که مبادا تو دست رو زنت بلند کنی.
مکثی کردو ادامه داد
قبلا هم به عاطفه گفتم ، الانم جلوی تو میگم.
صورتش را به سمت من چرخاندو گفت
اختیار من،مامان، تو این خونه ، شرکت همه و همه دست امیره.
سرم را از اینهمه تبعیض پایین انداختم و سکوت کردم.
مامان از اشپزخانه با دو لیوان چای خارج شد. یکی را به امیر و دیگری را به بابا داد.
خیره به امیر ماندم. زیر بینی اش در اثر ضربه مرتضی خون خشکیده بود.
مامان نزدیکم امدو گفت
اون پسره رو میخوای یا نه؟
متعجب از حرف مامان گفتم
کدوم پسره؟
مامان لبهایش را نازک کردو گفت
اون پا پتی و نمیگم . مجیدو میگم.
با ناراحتی به مامان گفتم
نمیدونم هرچی شما صلاحتونه.
مامان رو به امیر گفت تا این پسره پشیمون نشده زنگ بزن بگو بیاد.
امیر اخم کردو با کلافگی گفت
چی میگی مامان؟ده بار تا حالا بهت گفتم
من نمیزارم عاطفه رو به زور شوهر بدهید.
تو که چند ماه دیگه میری سر خونه زندگی خودت.
اشاره ایی به بابا کردو گفت
اونم که ول معطله ، من با این پتیاره چیکار کنم؟
نمی رم که بمیرم. همون طبقه بالام دیگه.
مامان با ترش رویی از من رو برگرداند. و من هم به حیاط رفتم.
ماشین امیر را داخل اوردم . کیفم را برداشتم و به سمت خانه رفتم.
۱۱۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_119 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم درو باز کن عاطفه در پی سکوت من ادامه داد باز نمیکن
#پارت_120
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر در پذیرایی نبود. سرم را گرداندم و با دیدن مامان که از اتاق من بیرون می امد کمی متعجب شدم.
با اخم از کنار من رد شدو گفت
خاک برسرت ، بی ابروی بی شخصیت.
ارام گفتم
تو مادر منی، چرا اینقدر از من بدت میاد؟
من از تو بدم نمیاد عاطفه، تو دستی دستی داری خودتو بدبخت میکنی.
اگر برم با ادمی ازدواج کنم که به راحتی زن اولش وبا داشتن یه بچه طلاق داده. و الانم مدام داره با رشوه و پارتی بازی کارش و راه میاندازه نه ادب داره نه نزاکت و نه تربیت خانوادگی تو دلت خنک میشه
دلم خنک نمیشه، خیالم راحت میشه.
از کجا مطمئنی که یه مدت بعد من رو هم طلاق نده؟
مامان خیره به چشمان من ماند و سپس گفت
بیخود که زنشو طلاق نداده؟ حتمأ یه غلطی کرده که طلاقش داده.از همین الان بهت بگم به هلیا هم گفتم فکر طلاق و از سرت بیرون کن. میری شوهرت اگر شمرهم بود زندگی میکنی، همین بابات مگه کممنو اذیت کرده؟ از اول زندگیمون عرق خور که بود. پول داشت ولی منو پنج سال تو خونه مادرش نگه داشت و مادرش کلی اذیتم کرد بهد از دنیا اومدن امیر ما مستقل شدیم.دست به زن هم داشت. معتادهم که میبینی هست. تو روی خودش دارم میگم. مگه من طلاق گرفتم؟ موندم ساختم وزندگی کردم.
مامان تو هنوز منو شوهر ندادی فکر طلاقی
از الان دارم باهات اتمام حجت میکنم.
اون زنشو بخاطر اینکه رفته بوده ملاقات برادرش که تو کما بوده طلاق داده
مامان سری تکان دادو گفت
خوب نمیرفت. الان رفت ملاقات زندگیش پاشید خوب شد؟
پوزخندی زدم و گفتم
خدا سایه امیر و از سر من کم نکنه. اگر اون نبود که الان داشتی منو واسه شام شبت سلاخی میکردی.
صدای امیر رد نگاهم را تغییر داد.
عاطفه بیا بالا کارت دارم
حرف امیر استرس به جانم انداخت
نگاهی به پله ها انداختم امیر تکرار کرد
عاطفه
بلند گفتم.
بله
بیا بالا
پله هارا پر استرس بالا رفتم.
روی تختش نشسته بود و سرش را مابین دستانش گرفته بود. جلو رفتم وگفتم
بله
ببا تو درو ببند.
گفته اش را اطاعت کردم.
امیر اشاره کرد به من که بشین روی صندلی
بازهم اطاعت کردم نگاهی به من انداخت و گفت
تو بهش گفته بودی بیاد جلوی در خونه؟
نه
خیره به من گفت
خدا وکیلی؟
به جون خودت من نگفتم اون بیاد اینجا
چرا جلوی من گفتی دوسش داری؟
اب دهانم را قورت دادم و با صدای لرزان گفتم
احساسمو گفتم
نگاه امیر رنگ تهدید گرفت و گفت
یه پدری ازش در بیارم عاطفه
چشمانم پر از اشک شدو گفتم
تروخدا امیر با اون کاری نداشته باش.
در پی سکوت امیر،اشکهایم روان شد.
امیر ادامه داد
وقتی یه خط خوشگل بیفته روصورتش یاد میگیره اینوری افتابی نشه.
امیر خواهش میکنم دست از سر اون بردار. من خودم یه کار میکنم اون دیگه کاری باهام نداشته باشه
چیکار؟
اشکهایم را پاک کردم. گلویم از شدت بغض درد میکرد.
ارام گفتم
زنگ میزنم بهش میگم من ازت بدم میاد از من دست بکش. من تورو نمیخوام.
امیر گوشی اش را جلویم گرفت و گفت
همین الان زنگ بزن.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
حالا بعدا زنگ میزنم.
ببین عاطفه، من با تمام وجودم بهم ریختم. یا زنگ بزن بهش و بگو یا من زنگ میزنم ادم میفرستم نصف صورتشو بکنه.
ملتمسانه رو به امیر گفتم
ازت خواهش میکنم. التماست میکنم. این جریان و تموم کن
کمی مکث کردو گفت
زنگ میزنی یا نه؟
در پی مکث من امیر شماره ایی گرفت و گفت
باشه زنگ نزن. من زنگ میزنم.
تلفن را روی حالت پخش گذاشت
صدای مردانه ایی گفت
جونم داداش
الو یزدان
جون دلم
اون پسره رو یادته؟
مرتضی مکانیک؟
اره
چی شده داداش ؟ باز برم مغازشو بترکونم. یه تکون هم به خودش بدم؟
امیر پوزخندی زدو گفت
نه یکم بالاتر
قهقهه ایی زدو گفت
با برو بچ ببریمش باغ؟ یا دورهمی و خوش گذرونی مردونه؟
هینی کشیدم و در یک لحظه گوشی را ازدست امیر قاپیدم و قطع نمودم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
پس زنگ بزن.
۱۲۱
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_121
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز مازیار فلاحی بغضم تشدید شدو سیل اشک از چشمانم جاری گشت
مرتضی ارام گفت
بله
کمی مکث کردم . امیر گوشی را از من گرفت و روی حالت پخش گذاشت.
مرتضی دوباره گفت
الو
امیر اشاره ایی به من کرد. چشمانم را بستم وتند و سریع گفتم
دست از سر من بردار ازت خواهش میکنم. من از تو بدم میاد ، اصلا دوستت ندارم . منو فراموش کن.
سپس چشمانم را باز کردم سکوت بینمان حکم فرما شد. من ادامه دادم.
دوستت ندارم. نمیخوامت ، دیگه هم دلم نمیخواد ببینمت.
رنگ قرمز روی صفحه را لمس کردم. از شدت ناراحتی لرز به اندامم نشسته بود.
امیر به من خیره بود و من در حالی که سفیدی تختش را نگاه میکردم گفتم
زنگ بزن به مجید بگو بیاد منو از اینجا ببره. من دیگه خسته شدم.
امیر صورتش را خاراند و گفت
من نمیخوام تو به زور ازدواج کنی
چشمانم را بستم. اشکهایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و خیره به امیر ا دامه دادم.
هیچ اجباری نیست. من خودم انتخابش کردم.
بلند شو بریم دنبال زیبا. توراه باهم صحبت میکنیم.
من نمیام.
بلند شو خودتو لوس نکن. با این لباس های اداری هم نیا . برو لباسهاتو عوض کن.
برخاستم و به اتاق خودم امدم. مانتو و شال ابی یخی م را پوشیدم و در اینه نگاهی به خودم انداختم. یاد پوریا افتادم. پارسال همین موقع ها بود که من این ست را خریدم. فردای انروز برای مراسم بله برون ترانه دختر دایی م پوریا کت و شلوار ابی یخی به تن کرده بود. در ان مراسم همه مارا با انگشت به هم نشان میدادند.
اه پوریا، جای خالی تو در زندگیم چقدر شدید احساس میشود.
از اتاق خارج شدم امیر سراپایم را ور انداز کردو گفت.
بریم؟
سر تایید تکان دادم و بدنبالش از خانه خارج شدم. کنارش نشستم
۱۲۲
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_121 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز
#پارت_122
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
کوچه را که رد کردیم وارد خیابان اصلی شدیم. نگاهم را به اطراف گرداندم با دیدن اتومبیل مرتضی در گوشه خیابان تمام بدنم داغ شد.از استرس سراسر وجودم میلرزید. سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. نگاهی به امیر انداختم. خونسرد سرگرم رانندگی بود. خدارو شکر متوجه حضور مرتضی نشده بود.
از اینه بغل نگاهی به پشت سر انداختم با دیدن مرتضی با چند ماشین فاصله از خودمان. استرس در وجودم جریان پیدا کرد.
لبم را گزیدم و به فکر راه حل بودم. نفس هایم تند شده بود. امیر گوشی اش را در اورد و شماره زیبا را گرفت و قرار را با او هماهنگ کرد.
مدتی گذشت هردوساکت بودیم. تلفن امیرزنگ خورد. مخفیانه نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم مجید استرسم تشدید شد.
امیر صفحه را لمس کرد تلفنش را روی حالت پخش گذاشت مجید گفت
امیر
جونم داداش
کجایی؟
دارم میرم دنبال خانمم
مجید با خنده گفت
زن ذلیل، یه ماشین براش بخر راحت شی.
امیر هم خندیدو گفت
حتما براش میخرم.
کجا ببینمت ، میخوام فلشی که گفته بودم و بهت بدم فردا صبح تصحیح شدشو ازت تحویل بگیرم.
من حوصلشو ندارم، بده به عرفان.
به عرفان گفتم اون هم میگه بده به امیر ، زیاد کار نداره.
خیلی خوب من نزدیک دانشگاه خانمم هستم، بیا اونوری میبینمت.
باشه خداحافظ.
اهی کشیدم. گل بود به سبزه نیز اراسته شد. مرتضی پشت سر ما و در حال تعقیبمان. امیر در کنارم. مجید هم در حال اضافه شدن به این جریان بود.
کارهای نسنجیده مرتضی واقعا برایم دردسر ساز شده. در چه کنم چه کنم بدی گیر کرده بودم.
امیر مقابل دانشگاه زیبا متوقف شد. در را باز کردم و به صندلی عقب رفتم . مخفیانه نگاهی به مرتضی انداختم.
زیبا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی صدای بوق توجهمان را جلب کرد. مجید کنار ماشین ما ایستاد. امیر شیشه را پایین داد. نگاه مجید که به من افتادبه امیر گفت
موافقید بریم بستنی بخوریم؟
امیر نگاهی به زیبا انداخت زیبا سر تایید تکان داد. من ارام گفتم
امیر تروخدا قبول نکن.
امیر بی اهمیت به حرف من پیشنهاد مجید را پذیرفت و حرکت کردیم.
رو به امیر گفتم
من الان حوصله این یکی و ندارم. منو برسون خونه خودتون برید.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
زشته دیگه دعوتمون کرده.
منو که دعوت نکرد. منظورش تو بودی دیگه من میرم خونه.
نخیر تو با من میای، من اعتماد تنها گذاشتن تورو ندارم.
نگاهی به زیبا انداختم و سپس با دلخوری به امیر نگریستم.
از حرف امیر خیلی ناراحت شدم اما میدانستم.تا لحظاتی دیگر حضور مرتضی مهر تایید حرفش خواهد شد.
صدای زنگ گوشی امیر بلند شد از پشت سرش نگاهی به صفحه انداختم با دیدن نام مجید با کلافگی سربرگرداندم.
صدای امیر توجهم را جلب کرد .
دنبال من میاد؟
نگاهی به امیر انداختم رد نگاهش روی ایینه را دنبال کردم. امیر گفت
وایسا دهنشو سرویس کنیم.
بلافاصله گوشی ام را در اوردم و برای مرتضی نوشتم
خواهش میکنم دنبال ما نیا فردا باهات صحبت میکنم. داری ابروی منو میبری
پیام را ارسال کردم و سریع پاکش کردم.
صدای زنگ پیام گوشی امیر بلند شد.
نگاهی به گوشی اش انداخت میدانستم متن پیام برای او ارسال نمیشود. از اینه چپ چپ به من خیره شدو با خشم گفت
خدا رو شکر کن مجید پشت سرمونه عاطفه والا لهت میکردم.
اشک بیچارگی از چشمانم جاری شدو گفتم
خدا الهی مرگ منو برسونه، هم من راحت شم هم اطرافیانم.
یعنی حاضری بمیری اما درست زندگی نکنی؟
من چی کار کردم امیر؟ به من چه که اون دنبال ما داره میاد.
تو الان کاری نکردی من میدونم ولی کاراتو قبلا کردی.
نگاهی از اینه به پشت انداخت وگفت
کجا رفت؟
به عقب چرخیدم مرتضی پشت سرما نبود. نفس راحتی کشیدم . اتومبیل مجید هم روبروی ما بود.
مجید به کنار ما امد شیشه را پایین دادو گفت
رفت. ولی به خدا دنبال تو بود.
امیر لبخندی زدو گفت
اشتباه میکنی با من کاری نداشت.
۱۲۳
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_123
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
وارد کافه شدیم زیبا و امیر روبروی هم نشستند و من هم به ناچار روبروی مجید گرفتم.
بستنی هایمان را که اوردند. سرگرم شدم. امیر و مجید راجع به مسائل کاری صحبت میکردند. چیزی که برایم خیلی جالب بود وجه مشترکشان بود. هر دو به دنبال راهی برای فرار از قانون و به نوعی کم گذاشتن در ساخت و ساز بودند.
سرم را بالا اوردم. دلم میخواست برای حمایت از حقوق شهروندانی که قصد خرید ان اپارتمان ها را داشتند حرفی بزنم اما میدانستم این حرفم بی فایده س، قبلا سر مجتمع سپیدلر با امیر کلی صحبت بی فایده کرده بودم.
به انها خیره ماندم. وجدانم اجازه سکوت نداد. و با خودم گفتم
من حرفمو میزنم خواستید گوش کنید نخواستید نکنید. من پیش خدای خودم سرم بالاست که از حقیقت دفاع کردم.
میان کلام مجید امدم وگفتم
اقای محققی
حرفش را بریدو با اشتیاق به سمت من رو گرداندو گفت
بله
ببخشید من میخواستم یه جسارتی بکنم و تو مسئله ایی که به من مربوط نیست دخالت کنم.
مجید که از لحن من جا خورده بود گفت
خواهش میکنم. بفرمایید.
تا حالا نشستی با خودت حساب کنی ببینی اگر کارتو درست انجام بدهی با اینکه اینجوری از سرو تهش قیچی کنی چقدر تفاوت قیمتی داره؟
مجید خیره به من ساکت ماندو من ادامه دادم
شما داری میلیاردی هزینه میکنی بخدا این از سرو ته زدنها در مقابل سود اون مجتمع هیچی نیست. شما میخوای پول در بیاری و اون پول و ببری بدهی بچت بخوره. شما که داری از صبح تا شب زحمت میکشی چرا نون حروم و سر سفره ت میبری؟
مجید کمی به من خیره ماندو سپس سرش را پایین انداخت . امیر ادامه داد
عاطفه در نقش ملک مقرب درگاه خدا مدام نصیحت میکنه.
سپس به تنهایی خندید.با کمال ناباوری در چهره مجید رنگ تغییر را دیدم.
۱۲۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_124
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
امیر همچنان به تنهایی میخندید . و ادامه داد
چی شد مجید الان هدایت شدی؟
مجید از گوشه چشم نگاهی به امیر انداخت و گفت
چه عرض کنم؟
نگاهم روی جمع چرخید و گفتم
تا حالا به این فکر کردی که وقتی توی خونه هفتاد متری نشستی و صدای بازی بچه همسایه بغلی بیاد توی خونه ت چقدر ازار دهنده س؟
مجید به من خیره ماندو من ادامه دادم
اگر همسایه ها به خاطر سرو صدا باهم دعواشون بشه شماها مسئولید؟
امیر با خنده گفت
الان عاطفه قضیه رو جنایی میکنه
رو به امیر گفتم
برادر من، این اپارتمانها رو کسایی میخرند که از نظر مالی ضعیفند. چه بسا حاصل یه عمر زحمت یه انسان خرید یه واحد اپارتمانه. اونها بنده های خداهستند ، شما که دستتون به دهنتون میرسه به جای اینکه کمک حال ضعیف ترها باشید، دارید از اونها کم میگذارید؟ کلاه خودتونو قاضی کنید از یه ادم ضعیف به شماها رواست؟
امیر با کلافگی گفت
بس کن دیگه عاطفه.
مجید روبه امیر گفت
بی ربط هم نمیگه.
روبه مجید با امیدواری ادامه دادم.
اگر تو هوای بنده های خدارو داشته باشی مسلمأ خداهم هوای تورو داره.
مجید با چشمان گشاد شده ش به میز خیره شدو گفت
به نظر شما چی کار کنیم بهتره؟
با امیدواری ادامه دادم
از کارتون کم نگذارید و اونو به نحو احسنت انجام بدید. تو اگهی فروشتون به تازه عروس و داماد ها چند درصد تخفیف بدید.
امیر به حالت تمسخر گفت
شامل من و زیبا هم میشه؟
رو به امیر با کنایه گفتم
برو بشین با خودت فکر کن ببین چرا این حرفها روی تو تاثیر نداره.
امیر ابرویی بالا دادو گفت
به نظر تو چرا؟
۱۲۵
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_125
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اهی کشیدم وگفتم
تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی نکنم. برو خودت پیش خودت فکر کن ببین چی باعث شده که تو حرف حق و نپذیری .
زیبا نفسی کشیدو گفت
بحث مسائل کاریتون رو بگذارید برای شرکت بهتر نیست؟
همه ساکت شدیم و در سکوت بستنی هایمان را خوردیم.
سوار ماشین شدیم امیر از زیبا خواست که به منزل ما بیاید و زیبا هم پیشنهادش را پذیرفت. اتو مبیل را داخل حیاط برد من سریع پیاده شدم و خواستم به داخل بروم با صدای امیر متوقف شدم.
قلبم تند و محکم میتپید. امیر از شانه م گرفت مرا گرداند و گفت
اون اس ام اس چی بود که فرستادی؟
خیره در چشمان امیر گفتم
خواهش میکنم تمومش کن. این داستان و ادامه نده .
امیر متعجب گفت
من دارم ادامه میدم؟
سپس پوزخندی زدو گفت
باشه تمومش میکنم. یه بلایی به سرش میارم.....
عزمم را جزم کردم وگفتم
تو اگر اجازه بدی من خودم بی سر و صدا این موضوع و جمعش میکنم
اونوقت چطوری؟
از کل کل کردن با امیر هراس داشتم ، هر آن ممکن بود به من حمله کند ،در این خانه کسی جلو دار حمله امیر به من نمیشد.
ملتمسانه به چشمانش خیره شدم وگفتم
امیر من خسته شدم. بخدا روحم داغونه، دلم نمیخواد به واسطه من به کسی اسیب ببینه. از گلاویز شدن تو با اون پسره میترسم. از اینکه خدایی نکرده این وسط بلایی سرتو بیاد وحشت دارم.
سپس به ارامی بازویش را گرفتم و گفتم
تو همه دنیای منی اینو میفهمی؟
نگله امیر ارام شد، نفس راحتی کشیدم وگفتم
میترسم بزنیش بلایی سرش بیاد حساب و کتاب کارت بیفته دست قانون. اونوقت من باید خودمو بکشم تا اروم شم.
زیبا نزدیک ما امد و گفت
چی میگید به هم؟
لبخندی به زیبا زدم و گفتم
از بدبختی های من میگیم.
سپس به سمت خانه حرکت کردم.
باید یه فکر اساسی میکردم. حق با شهره بود. مرتضی داشت خودشو تو بد دردسری می انداخت. ابروی منم داره میبره. اگر امروز مجید متوجه این موضوع میشد بهایش برای من سنگین بود.
نگاهی به مامان انداختم با گوشی اش سرگرم بود. تلفن بیسیم اشپزخانه را مخفیانه برداشتم و داخل کیفم نهادم.
از مقابل مامان که رد شدم ارام گفتم
سلام
نگاهی به من انداخت و سلامم را سرد پاسخ داد.
چند گام که از اودور شدم گفت
الان زنگ زدم به عمو شهروز، حال پوریا رو بپرسم.
تمام بدنم یخ کرد، انگار چاقوی تیزی به قلبم فرو کردند. بغض در گلویم لانه زد. ان را فرو خوردم و به سمتش چرخیدم.
مامان ادامه داد
پوریا حال خوشی نداره. هم قلبش درد میکنه و هم افسردگی گرفته.
در سکوت به مامان خیره ماندم و او ادامه داد
میتونی خودتو ببخشی؟
ارام گفتم
من گناهی ندارم.
در پی پوزخند مامان گفتم
دوست نداشتم با اون ازدواج کنم. یعنی حتما من باید به خاطر پوریا از خودم میگذشتم تا بی گناه میشدم؟
مامان سر تاییدی تکان دادو گفت
اگر اون یه لاقبا پاپتی نبود،توبا رضایت قلبی زن پوریا میشدی.
سپس سر تاسفی تکان دادوگفت
به بخت خودت لگد زدی عاطفه. لگد خیلی بدی هم زدی.
به سمت اتاقم حرکت کردم و در را بستم و قفل نمودم.
مانتو و روسری ام را روی تخت انداختم و شماره شهره را با گوشی خانه گرفتم .
۱۲۶
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_125 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم اهی کشیدم وگفتم تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی
#پارت_126
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مدتی بعد شهره گفت
جانم
سلام
با خنده گفت
سلام چطوری دردسر
سر تاسفی تکان دادم و جریان را برای شهره باز گو کردم
اهی کشیدو گفت
چی بگم عاطفه جان؟ تو باید یه کاری کنی مرتضی از تو دلکنده بشه
امروز داشت ابروی منو جلوی زیبا و مجید میبرد.
تا بیشتر از این بی ابرو نشدی و اونو زیر ضرر نبردی، تا این وسط خون کسی و نریختی بهش بگو من تورو نمیخوام برو دنبال زندگیت
بغض به گلویم چنگ انداخت و گفتم
دوسش دارم
شهره نفس صداداری کشید و گفت
هزار بار بهت گفتم یکبار دیگه هم میگم خانواده ت تورو به اون نمیدن، تو فقط داری خودتو مرتضی رو عذاب میدی ، مرتضی رو از خودت دل کنده کن بزار بره دنبال زندگیش، شاید یه مدت ناراحت بشه و غصه بخوره اما فراموش میکنه، این قضیه داره دردسر ساز میشه، خدایی نکرده بلایی سر کسی میاد.
باشه شهره اینکارو میکنم اما هرگز امیر و نمیبخشم.
با صدای تق تق در از جایم پریدم وسراسیمه گفتم
خداحافظ
گوشی را زیر بالشتم گذاشتم و در را گشودم . زیبا با لبخند گفت
با امیر کنار استخر نشستیم گفت به تو بگم توهم بیای
لبخندی زدم وگفتم
من کجا بیام؟ شما دوتا نامزدید برید باهم خوش باشید.
زیبا لبخند عمیق تری زدو گفت
بیا دیگه، اینجا تنها نشین.
باشه میام.
سپس گوشی را در استینم مخفی کردم و به دنبال زیبا راهی شدم ان را پنهانی روی اپن نهادم و به حیاط رفتم.
امیر لب استخر نشسته بود و پاهایش داخل اب بود.
با دیدن ما لبخند زدو گفت
عاطفه چه علاقه ایی به تنهایی داری ؟
جلوتر رفتم و گفتم
نخواستم مزاحم شما باشم.
زیبا از روی میز یک ظرف میوه اورد و پشت امیر روی زیر اندازی که پهن کرده بود نشست و گفت
بشین عاطفه جان.
کنار زیبا نشستم، حرفهای شهره از سرم بیرون نمیرفت .
مرتضی را با تمام وجودم دوست داشتم
۱۲۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_127
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش ماهی که مرتضی را میشناختم هر لحظه اش خاطره خوب بود. چطور میتوانستم با بی رحمی .....
فکری به ذهنم خطور کرد. زیر لبی به زیبا گفتم
حواست به امیر باشه من برم یه زنگ بزنم و بیام .
زیبا سر تایید تکان داد.
برخاستم امیر بلافاصله گفت
کجا میری؟
برم داخل کار دارم چای هم بیارم
تو این گرما چای؟ شربت بیار لااقل.
باشه چشم
وارد خانه شدم. مامان در سالن نبود مخفیانه گوشی تلفن را برداشتم. بابا سرگرم منقل و وافورش بود. راه پله ها را گرفتم و بالا رفتم وارد اتاق سابق خودم شدم. خالی خالی بود. پنجره را باز کردم تا صدا در فضا نپیچد.
شماره مرتضی را گرفتم قلبم تند و سریع میتپید. بغض راه گلویم را بسته بود.
لحظاتی بعد با صدایش روحم را لرزاند
الو
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
سلام
مکثی کردو سپس به لحن کمی تند و گلایه امیز گفت
تو چرا دیگه به من زنگ نمیزنی ؟ اینکارهات یعنی چی میخوای منو دیوونه کنی؟
مرتضی بخدا نمی تونم . خیلی زیر ذره بین خانواده م ، با امیر میرم و با اپنم بر میگردم گوشیمم که کنترل میکنه.
یه زنگ زدن که این حرفها رو نداره عاطفه، بخدا دارم روانی میشم. از دلتنگی دارم میمیرم.یه اقدامی لااقل تو بکن .
صدایم از شدت ناراحتی در نمی امد ارام گفتم
چی کار کنم؟
صحبت کن، راضیشون کن، تو بچه نیستی که بیست و هفت سالته، بگو بگذارید خودم برای اینده خودم تصمیم بگیرم.
مکثی کردو ادامه داد
بخدا نه خواب دارم. نه میتونم غذا بخورم، شدم مثل این روانی ها ، در مغازرویک هفته س بستم ، عاطفه تو اواین کسی هستی که وارد قلب من شدی دلم نمیخواد هیچ جوره از دستت بدم. بخدا اگر به خاطر تو بمیرم راضی ترم تا بدون تو زندگی کنم.
اهی کشیدم. حرفهای مرتضی اتش به جانم میزد ، اخه لعنتی تا زمانیکه تو با من اینطوری صحبت میکنی من چطوری دلتو بشکونم که مثلا از من سرد بشی. ارام گفتم
بقول خودت، همیشه همه چیز اونجوری که ما میخواهیم نمیشه.
صدایش حالت غم گرفت و گفت
اینجوری نگو ته دلم میلرزه.
سپس مکثی کردو گفت
نذر کردم بعد عقدمون از محضر مستقیم بریم پابوس امام رضا
پلکی زدم و اشک از چشمانم جاری شدمرتضی ادامه داد
نذر کردم اونجا خادم افتخاری امام رضا بشم.
اهی کشیدم و ساکت ماندم مرتضی ادامه داد
واست یه گوشی و سیم کارت بگیرم میتونی تو اتاقت مخفیش کنی شبها لااقل یه اس ام اس به من بدی ؟
نه بخدا، بد جور زیر ذره بینم، یه دفعه در اتاقمو باز میکنن میان تو. الانم دیگه باید برم.
تند و سریع گفت
بازم بهم زنگ بزنی ها
باشه، فعلا خداحافظ
ارتباط را قطع کردم، شماره مرتضی را پاک کردم و ارام از اتاق بیرون رفتم. مامان جلوی تلویزیون بود. با دیدن من گفت
تو اون بالا چی میخوای؟
نگاهی به مامان انداختم و گفتم
همینجوری رفتم به اتاقم سر بزنم
مامان مشکوک به من نگاه کردو گفت
اون چیه تو دستت؟
استرس سراسر وجودم را گرفت مامان برخاست نزدیک امدو به حالت تمسخرگفت
همینجوری گوشی و هم با خودت بردی و به اون یه لاقبای پاپتی اسمون جل زنگ زدی؟
نه ، منبه اون زنگ نزدم ، به شهره زنگ زدم.
مگه موبایل نداری که با تلفن خانه زنگ میزنی؟ چرا میری بالا مخفی میشی زنگ میزنی؟
ارام و مضطرب گفتم
اخه امیر میگه با اون حرف نزن. من رفتم بالا باهاش حرف زدم.
مامان سر تاسفی تکان دادو گفت
حرف برادرتو گوش بده .
۱۲۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_127 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش م
#پارت_128
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریختم و به حیاط رفتم.
صبح با صدای الارم گوشی ام برخاستم. از اتاق خارج شدم زیبا که شب قبل خانه ما خوابیده بود. سرگرم چیدن میز صبحانه بود. جلو رفتم با او سلام و احوالپرسی کردم .امیر از پله ها پایین امدو رو به من گفت
تو تازه بیدار شدی؟ برو حاضر شو الان باید بری دارایی.
صبحانه بخورم میرم دیگه
الان ساعت هشته، یک ساعت دیگه کمیسیون تشکیل میشه و تو هنوز اینجایی.
با کی باید برم؟
امیر فکری کردو گفت
با ماشین خودت برو تا ساعت دوازده کمیسیون طول میکشه دوازده بیا شرکت از اونجا به من زنگ بزن
سرتایید تکان دادم و امیر ادامه داد
زیبا رو برسونم خونشون باید برم سپیدار ببینم اوضاع در چه حاله
در دلم شادی بر پا شد دلم برای مرتضی تنگ شده بود.
امیر با زیرکی نگاهی به من انداخت و گفت
چه فکری به سرت زد؟
لعنت به امیر،انگار مغزم را هم هک کرده و میخواند ارام گفتم
به کمیسیون
ابرویی بالا دادو گفت
امیدوارم.
صبحانه م را خوردم و از خانه خارج شدم. باید به شرکت میرفتم و مدارکم را برمیداشتم.
اتومبیلم را پارک کردم ووارد شرکت شدم. مسیر راه پله را پیمودم. اولین پاگرد را که پیچیدم با دیدن سعید محققی توقف کوتاهی کردم و به رسم ادب پاسخ سلام اورا دادم.
با تمانینه و وقار مردانه ایی گفت
عذر خواهی میکنم خانم عباسی ، از اخویتون شنیدم گویا امروز دارایی تشریف میبرید؟
لبخندی به لحن مودبانه او زدم چه تفاوت بارزی با برادرش داشت.
ارام گفتم
بله دارایی میرم.
میشه لطفا این نامه را با خودتون ببرید پیش اقای فتح خانی؟
بله حتما
نامه را از سعید گرفتم، سعید سر تاسفی تکان دادو گفت
کارهای شرکت زیاده، مجید خودش که زیاد پیگیر نیست بنده هم باید درس بخونم هم کارهای شرکت خودمو انجام بدم و هم کارهای عقب مونده مجیدو .
لبخندی زدم وگفتم
مگه کارهای شما باهم فرق داره
با غرور خاصی گفت
بله فرق داره، پروژه های من کوچیک تره و من کمتر کار میکنم اما سرمایه و کار از خودمه.
اخم ریزی کردم وگفتم
متوجه منظورتون نشدم.
شما از من نشنیده بگیرید .
پدرم وقتی فوت کرد همه اموالشو به نام مادرم زد در واقع سرمایه گذار پروژه های مجید مادرمه. تو شرکت من یه اتاق دارم و اون اتاق مخصوص کارهای خودمه ، من با پروژه های مجید کاری ندارم.
مکثی کردم و گفتم
به هرحال اگر دارایی کار دیگه ایی دارید من براتون انجام میدم.
نه دارایی که دیگه کار ندارم اما یه درخواست دیگه ایی هم ازتون دارم.
نگاهی به اطراف انداختم و کمی مضطرب شدم ، سعید ادامه داد
من دوست ندارم امیر یا مجید از کارم سر در بیارن، شما میتونید حسابداری کارهای منم به عهده بگیرید اما به کسی نگید؟
نفس راحتی کشیدم وگفتم
فشار کاری من زیاده اقای محققی ، متاسفم که نمیتونم پیشنهادتون را قبول کنم.
کار من هم زیاد نیست، حتی توی خونه هم نمیتونید؟
شما دوست داری امیر متوجه نشه منم که مدام جلوی چشم امیرم. عذر خواهی میکنم من نمیتونم اینکارو بکنم.
سعید فکری کردو گفت
ممنون
اما یه دوستی دارم که میتونه اینکارو براتون انجام بده
لبخندی از سر شوق زدو گفت
چقدر خوب ، این عالیه
اگر بخواهید حتی میتونه بیاد اینجا کارهاتونو انجام بده.
خیلی خوبه، میشه شمارشو به من بدهید
بله البته.
سپس گوشی ام را در اوردم ، یکی از شماره های شهره را از حفظ و دیگری را از گوشی ام برایش خواندم .و او در گوشی اش وارد کرد وگفتم
خانم شاه محمدی
با شنیدن صدای مجید مثل برق گرفته ها خشکم زد
به به، خانم عباسی،صبحتون بخیر، پارسال دوست امسال اشنا، دیروز تو کافه با من، امروز تو پا گرد گوشی به دست با برادرم.
کامل به سمت اوچرخیدم وگفتم
علیک سلام. بنده تو کافه باشما؟
نزدیکتر امدو گفت
بله دیروز غروب ت.. ..
حرفش را بریدم وگفت
تو کافه با برادرم و خانمش ....
اوهم کلامم را برید سرش راروی گوشی ام خم کردو گفت
میشه بپرسم چیکار داشتی میکردی؟
۱۲۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺