#پارت_121
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز مازیار فلاحی بغضم تشدید شدو سیل اشک از چشمانم جاری گشت
مرتضی ارام گفت
بله
کمی مکث کردم . امیر گوشی را از من گرفت و روی حالت پخش گذاشت.
مرتضی دوباره گفت
الو
امیر اشاره ایی به من کرد. چشمانم را بستم وتند و سریع گفتم
دست از سر من بردار ازت خواهش میکنم. من از تو بدم میاد ، اصلا دوستت ندارم . منو فراموش کن.
سپس چشمانم را باز کردم سکوت بینمان حکم فرما شد. من ادامه دادم.
دوستت ندارم. نمیخوامت ، دیگه هم دلم نمیخواد ببینمت.
رنگ قرمز روی صفحه را لمس کردم. از شدت ناراحتی لرز به اندامم نشسته بود.
امیر به من خیره بود و من در حالی که سفیدی تختش را نگاه میکردم گفتم
زنگ بزن به مجید بگو بیاد منو از اینجا ببره. من دیگه خسته شدم.
امیر صورتش را خاراند و گفت
من نمیخوام تو به زور ازدواج کنی
چشمانم را بستم. اشکهایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و خیره به امیر ا دامه دادم.
هیچ اجباری نیست. من خودم انتخابش کردم.
بلند شو بریم دنبال زیبا. توراه باهم صحبت میکنیم.
من نمیام.
بلند شو خودتو لوس نکن. با این لباس های اداری هم نیا . برو لباسهاتو عوض کن.
برخاستم و به اتاق خودم امدم. مانتو و شال ابی یخی م را پوشیدم و در اینه نگاهی به خودم انداختم. یاد پوریا افتادم. پارسال همین موقع ها بود که من این ست را خریدم. فردای انروز برای مراسم بله برون ترانه دختر دایی م پوریا کت و شلوار ابی یخی به تن کرده بود. در ان مراسم همه مارا با انگشت به هم نشان میدادند.
اه پوریا، جای خالی تو در زندگیم چقدر شدید احساس میشود.
از اتاق خارج شدم امیر سراپایم را ور انداز کردو گفت.
بریم؟
سر تایید تکان دادم و بدنبالش از خانه خارج شدم. کنارش نشستم
۱۲۲
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_121 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز
#پارت_122
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
کوچه را که رد کردیم وارد خیابان اصلی شدیم. نگاهم را به اطراف گرداندم با دیدن اتومبیل مرتضی در گوشه خیابان تمام بدنم داغ شد.از استرس سراسر وجودم میلرزید. سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. نگاهی به امیر انداختم. خونسرد سرگرم رانندگی بود. خدارو شکر متوجه حضور مرتضی نشده بود.
از اینه بغل نگاهی به پشت سر انداختم با دیدن مرتضی با چند ماشین فاصله از خودمان. استرس در وجودم جریان پیدا کرد.
لبم را گزیدم و به فکر راه حل بودم. نفس هایم تند شده بود. امیر گوشی اش را در اورد و شماره زیبا را گرفت و قرار را با او هماهنگ کرد.
مدتی گذشت هردوساکت بودیم. تلفن امیرزنگ خورد. مخفیانه نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم مجید استرسم تشدید شد.
امیر صفحه را لمس کرد تلفنش را روی حالت پخش گذاشت مجید گفت
امیر
جونم داداش
کجایی؟
دارم میرم دنبال خانمم
مجید با خنده گفت
زن ذلیل، یه ماشین براش بخر راحت شی.
امیر هم خندیدو گفت
حتما براش میخرم.
کجا ببینمت ، میخوام فلشی که گفته بودم و بهت بدم فردا صبح تصحیح شدشو ازت تحویل بگیرم.
من حوصلشو ندارم، بده به عرفان.
به عرفان گفتم اون هم میگه بده به امیر ، زیاد کار نداره.
خیلی خوب من نزدیک دانشگاه خانمم هستم، بیا اونوری میبینمت.
باشه خداحافظ.
اهی کشیدم. گل بود به سبزه نیز اراسته شد. مرتضی پشت سر ما و در حال تعقیبمان. امیر در کنارم. مجید هم در حال اضافه شدن به این جریان بود.
کارهای نسنجیده مرتضی واقعا برایم دردسر ساز شده. در چه کنم چه کنم بدی گیر کرده بودم.
امیر مقابل دانشگاه زیبا متوقف شد. در را باز کردم و به صندلی عقب رفتم . مخفیانه نگاهی به مرتضی انداختم.
زیبا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی صدای بوق توجهمان را جلب کرد. مجید کنار ماشین ما ایستاد. امیر شیشه را پایین داد. نگاه مجید که به من افتادبه امیر گفت
موافقید بریم بستنی بخوریم؟
امیر نگاهی به زیبا انداخت زیبا سر تایید تکان داد. من ارام گفتم
امیر تروخدا قبول نکن.
امیر بی اهمیت به حرف من پیشنهاد مجید را پذیرفت و حرکت کردیم.
رو به امیر گفتم
من الان حوصله این یکی و ندارم. منو برسون خونه خودتون برید.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
زشته دیگه دعوتمون کرده.
منو که دعوت نکرد. منظورش تو بودی دیگه من میرم خونه.
نخیر تو با من میای، من اعتماد تنها گذاشتن تورو ندارم.
نگاهی به زیبا انداختم و سپس با دلخوری به امیر نگریستم.
از حرف امیر خیلی ناراحت شدم اما میدانستم.تا لحظاتی دیگر حضور مرتضی مهر تایید حرفش خواهد شد.
صدای زنگ گوشی امیر بلند شد از پشت سرش نگاهی به صفحه انداختم با دیدن نام مجید با کلافگی سربرگرداندم.
صدای امیر توجهم را جلب کرد .
دنبال من میاد؟
نگاهی به امیر انداختم رد نگاهش روی ایینه را دنبال کردم. امیر گفت
وایسا دهنشو سرویس کنیم.
بلافاصله گوشی ام را در اوردم و برای مرتضی نوشتم
خواهش میکنم دنبال ما نیا فردا باهات صحبت میکنم. داری ابروی منو میبری
پیام را ارسال کردم و سریع پاکش کردم.
صدای زنگ پیام گوشی امیر بلند شد.
نگاهی به گوشی اش انداخت میدانستم متن پیام برای او ارسال نمیشود. از اینه چپ چپ به من خیره شدو با خشم گفت
خدا رو شکر کن مجید پشت سرمونه عاطفه والا لهت میکردم.
اشک بیچارگی از چشمانم جاری شدو گفتم
خدا الهی مرگ منو برسونه، هم من راحت شم هم اطرافیانم.
یعنی حاضری بمیری اما درست زندگی نکنی؟
من چی کار کردم امیر؟ به من چه که اون دنبال ما داره میاد.
تو الان کاری نکردی من میدونم ولی کاراتو قبلا کردی.
نگاهی از اینه به پشت انداخت وگفت
کجا رفت؟
به عقب چرخیدم مرتضی پشت سرما نبود. نفس راحتی کشیدم . اتومبیل مجید هم روبروی ما بود.
مجید به کنار ما امد شیشه را پایین دادو گفت
رفت. ولی به خدا دنبال تو بود.
امیر لبخندی زدو گفت
اشتباه میکنی با من کاری نداشت.
۱۲۳
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_123
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
وارد کافه شدیم زیبا و امیر روبروی هم نشستند و من هم به ناچار روبروی مجید گرفتم.
بستنی هایمان را که اوردند. سرگرم شدم. امیر و مجید راجع به مسائل کاری صحبت میکردند. چیزی که برایم خیلی جالب بود وجه مشترکشان بود. هر دو به دنبال راهی برای فرار از قانون و به نوعی کم گذاشتن در ساخت و ساز بودند.
سرم را بالا اوردم. دلم میخواست برای حمایت از حقوق شهروندانی که قصد خرید ان اپارتمان ها را داشتند حرفی بزنم اما میدانستم این حرفم بی فایده س، قبلا سر مجتمع سپیدلر با امیر کلی صحبت بی فایده کرده بودم.
به انها خیره ماندم. وجدانم اجازه سکوت نداد. و با خودم گفتم
من حرفمو میزنم خواستید گوش کنید نخواستید نکنید. من پیش خدای خودم سرم بالاست که از حقیقت دفاع کردم.
میان کلام مجید امدم وگفتم
اقای محققی
حرفش را بریدو با اشتیاق به سمت من رو گرداندو گفت
بله
ببخشید من میخواستم یه جسارتی بکنم و تو مسئله ایی که به من مربوط نیست دخالت کنم.
مجید که از لحن من جا خورده بود گفت
خواهش میکنم. بفرمایید.
تا حالا نشستی با خودت حساب کنی ببینی اگر کارتو درست انجام بدهی با اینکه اینجوری از سرو تهش قیچی کنی چقدر تفاوت قیمتی داره؟
مجید خیره به من ساکت ماندو من ادامه دادم
شما داری میلیاردی هزینه میکنی بخدا این از سرو ته زدنها در مقابل سود اون مجتمع هیچی نیست. شما میخوای پول در بیاری و اون پول و ببری بدهی بچت بخوره. شما که داری از صبح تا شب زحمت میکشی چرا نون حروم و سر سفره ت میبری؟
مجید کمی به من خیره ماندو سپس سرش را پایین انداخت . امیر ادامه داد
عاطفه در نقش ملک مقرب درگاه خدا مدام نصیحت میکنه.
سپس به تنهایی خندید.با کمال ناباوری در چهره مجید رنگ تغییر را دیدم.
۱۲۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_124
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
امیر همچنان به تنهایی میخندید . و ادامه داد
چی شد مجید الان هدایت شدی؟
مجید از گوشه چشم نگاهی به امیر انداخت و گفت
چه عرض کنم؟
نگاهم روی جمع چرخید و گفتم
تا حالا به این فکر کردی که وقتی توی خونه هفتاد متری نشستی و صدای بازی بچه همسایه بغلی بیاد توی خونه ت چقدر ازار دهنده س؟
مجید به من خیره ماندو من ادامه دادم
اگر همسایه ها به خاطر سرو صدا باهم دعواشون بشه شماها مسئولید؟
امیر با خنده گفت
الان عاطفه قضیه رو جنایی میکنه
رو به امیر گفتم
برادر من، این اپارتمانها رو کسایی میخرند که از نظر مالی ضعیفند. چه بسا حاصل یه عمر زحمت یه انسان خرید یه واحد اپارتمانه. اونها بنده های خداهستند ، شما که دستتون به دهنتون میرسه به جای اینکه کمک حال ضعیف ترها باشید، دارید از اونها کم میگذارید؟ کلاه خودتونو قاضی کنید از یه ادم ضعیف به شماها رواست؟
امیر با کلافگی گفت
بس کن دیگه عاطفه.
مجید روبه امیر گفت
بی ربط هم نمیگه.
روبه مجید با امیدواری ادامه دادم.
اگر تو هوای بنده های خدارو داشته باشی مسلمأ خداهم هوای تورو داره.
مجید با چشمان گشاد شده ش به میز خیره شدو گفت
به نظر شما چی کار کنیم بهتره؟
با امیدواری ادامه دادم
از کارتون کم نگذارید و اونو به نحو احسنت انجام بدید. تو اگهی فروشتون به تازه عروس و داماد ها چند درصد تخفیف بدید.
امیر به حالت تمسخر گفت
شامل من و زیبا هم میشه؟
رو به امیر با کنایه گفتم
برو بشین با خودت فکر کن ببین چرا این حرفها روی تو تاثیر نداره.
امیر ابرویی بالا دادو گفت
به نظر تو چرا؟
۱۲۵
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_125
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اهی کشیدم وگفتم
تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی نکنم. برو خودت پیش خودت فکر کن ببین چی باعث شده که تو حرف حق و نپذیری .
زیبا نفسی کشیدو گفت
بحث مسائل کاریتون رو بگذارید برای شرکت بهتر نیست؟
همه ساکت شدیم و در سکوت بستنی هایمان را خوردیم.
سوار ماشین شدیم امیر از زیبا خواست که به منزل ما بیاید و زیبا هم پیشنهادش را پذیرفت. اتو مبیل را داخل حیاط برد من سریع پیاده شدم و خواستم به داخل بروم با صدای امیر متوقف شدم.
قلبم تند و محکم میتپید. امیر از شانه م گرفت مرا گرداند و گفت
اون اس ام اس چی بود که فرستادی؟
خیره در چشمان امیر گفتم
خواهش میکنم تمومش کن. این داستان و ادامه نده .
امیر متعجب گفت
من دارم ادامه میدم؟
سپس پوزخندی زدو گفت
باشه تمومش میکنم. یه بلایی به سرش میارم.....
عزمم را جزم کردم وگفتم
تو اگر اجازه بدی من خودم بی سر و صدا این موضوع و جمعش میکنم
اونوقت چطوری؟
از کل کل کردن با امیر هراس داشتم ، هر آن ممکن بود به من حمله کند ،در این خانه کسی جلو دار حمله امیر به من نمیشد.
ملتمسانه به چشمانش خیره شدم وگفتم
امیر من خسته شدم. بخدا روحم داغونه، دلم نمیخواد به واسطه من به کسی اسیب ببینه. از گلاویز شدن تو با اون پسره میترسم. از اینکه خدایی نکرده این وسط بلایی سرتو بیاد وحشت دارم.
سپس به ارامی بازویش را گرفتم و گفتم
تو همه دنیای منی اینو میفهمی؟
نگله امیر ارام شد، نفس راحتی کشیدم وگفتم
میترسم بزنیش بلایی سرش بیاد حساب و کتاب کارت بیفته دست قانون. اونوقت من باید خودمو بکشم تا اروم شم.
زیبا نزدیک ما امد و گفت
چی میگید به هم؟
لبخندی به زیبا زدم و گفتم
از بدبختی های من میگیم.
سپس به سمت خانه حرکت کردم.
باید یه فکر اساسی میکردم. حق با شهره بود. مرتضی داشت خودشو تو بد دردسری می انداخت. ابروی منم داره میبره. اگر امروز مجید متوجه این موضوع میشد بهایش برای من سنگین بود.
نگاهی به مامان انداختم با گوشی اش سرگرم بود. تلفن بیسیم اشپزخانه را مخفیانه برداشتم و داخل کیفم نهادم.
از مقابل مامان که رد شدم ارام گفتم
سلام
نگاهی به من انداخت و سلامم را سرد پاسخ داد.
چند گام که از اودور شدم گفت
الان زنگ زدم به عمو شهروز، حال پوریا رو بپرسم.
تمام بدنم یخ کرد، انگار چاقوی تیزی به قلبم فرو کردند. بغض در گلویم لانه زد. ان را فرو خوردم و به سمتش چرخیدم.
مامان ادامه داد
پوریا حال خوشی نداره. هم قلبش درد میکنه و هم افسردگی گرفته.
در سکوت به مامان خیره ماندم و او ادامه داد
میتونی خودتو ببخشی؟
ارام گفتم
من گناهی ندارم.
در پی پوزخند مامان گفتم
دوست نداشتم با اون ازدواج کنم. یعنی حتما من باید به خاطر پوریا از خودم میگذشتم تا بی گناه میشدم؟
مامان سر تاییدی تکان دادو گفت
اگر اون یه لاقبا پاپتی نبود،توبا رضایت قلبی زن پوریا میشدی.
سپس سر تاسفی تکان دادوگفت
به بخت خودت لگد زدی عاطفه. لگد خیلی بدی هم زدی.
به سمت اتاقم حرکت کردم و در را بستم و قفل نمودم.
مانتو و روسری ام را روی تخت انداختم و شماره شهره را با گوشی خانه گرفتم .
۱۲۶
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_125 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم اهی کشیدم وگفتم تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی
#پارت_126
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مدتی بعد شهره گفت
جانم
سلام
با خنده گفت
سلام چطوری دردسر
سر تاسفی تکان دادم و جریان را برای شهره باز گو کردم
اهی کشیدو گفت
چی بگم عاطفه جان؟ تو باید یه کاری کنی مرتضی از تو دلکنده بشه
امروز داشت ابروی منو جلوی زیبا و مجید میبرد.
تا بیشتر از این بی ابرو نشدی و اونو زیر ضرر نبردی، تا این وسط خون کسی و نریختی بهش بگو من تورو نمیخوام برو دنبال زندگیت
بغض به گلویم چنگ انداخت و گفتم
دوسش دارم
شهره نفس صداداری کشید و گفت
هزار بار بهت گفتم یکبار دیگه هم میگم خانواده ت تورو به اون نمیدن، تو فقط داری خودتو مرتضی رو عذاب میدی ، مرتضی رو از خودت دل کنده کن بزار بره دنبال زندگیش، شاید یه مدت ناراحت بشه و غصه بخوره اما فراموش میکنه، این قضیه داره دردسر ساز میشه، خدایی نکرده بلایی سر کسی میاد.
باشه شهره اینکارو میکنم اما هرگز امیر و نمیبخشم.
با صدای تق تق در از جایم پریدم وسراسیمه گفتم
خداحافظ
گوشی را زیر بالشتم گذاشتم و در را گشودم . زیبا با لبخند گفت
با امیر کنار استخر نشستیم گفت به تو بگم توهم بیای
لبخندی زدم وگفتم
من کجا بیام؟ شما دوتا نامزدید برید باهم خوش باشید.
زیبا لبخند عمیق تری زدو گفت
بیا دیگه، اینجا تنها نشین.
باشه میام.
سپس گوشی را در استینم مخفی کردم و به دنبال زیبا راهی شدم ان را پنهانی روی اپن نهادم و به حیاط رفتم.
امیر لب استخر نشسته بود و پاهایش داخل اب بود.
با دیدن ما لبخند زدو گفت
عاطفه چه علاقه ایی به تنهایی داری ؟
جلوتر رفتم و گفتم
نخواستم مزاحم شما باشم.
زیبا از روی میز یک ظرف میوه اورد و پشت امیر روی زیر اندازی که پهن کرده بود نشست و گفت
بشین عاطفه جان.
کنار زیبا نشستم، حرفهای شهره از سرم بیرون نمیرفت .
مرتضی را با تمام وجودم دوست داشتم
۱۲۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_127
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش ماهی که مرتضی را میشناختم هر لحظه اش خاطره خوب بود. چطور میتوانستم با بی رحمی .....
فکری به ذهنم خطور کرد. زیر لبی به زیبا گفتم
حواست به امیر باشه من برم یه زنگ بزنم و بیام .
زیبا سر تایید تکان داد.
برخاستم امیر بلافاصله گفت
کجا میری؟
برم داخل کار دارم چای هم بیارم
تو این گرما چای؟ شربت بیار لااقل.
باشه چشم
وارد خانه شدم. مامان در سالن نبود مخفیانه گوشی تلفن را برداشتم. بابا سرگرم منقل و وافورش بود. راه پله ها را گرفتم و بالا رفتم وارد اتاق سابق خودم شدم. خالی خالی بود. پنجره را باز کردم تا صدا در فضا نپیچد.
شماره مرتضی را گرفتم قلبم تند و سریع میتپید. بغض راه گلویم را بسته بود.
لحظاتی بعد با صدایش روحم را لرزاند
الو
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
سلام
مکثی کردو سپس به لحن کمی تند و گلایه امیز گفت
تو چرا دیگه به من زنگ نمیزنی ؟ اینکارهات یعنی چی میخوای منو دیوونه کنی؟
مرتضی بخدا نمی تونم . خیلی زیر ذره بین خانواده م ، با امیر میرم و با اپنم بر میگردم گوشیمم که کنترل میکنه.
یه زنگ زدن که این حرفها رو نداره عاطفه، بخدا دارم روانی میشم. از دلتنگی دارم میمیرم.یه اقدامی لااقل تو بکن .
صدایم از شدت ناراحتی در نمی امد ارام گفتم
چی کار کنم؟
صحبت کن، راضیشون کن، تو بچه نیستی که بیست و هفت سالته، بگو بگذارید خودم برای اینده خودم تصمیم بگیرم.
مکثی کردو ادامه داد
بخدا نه خواب دارم. نه میتونم غذا بخورم، شدم مثل این روانی ها ، در مغازرویک هفته س بستم ، عاطفه تو اواین کسی هستی که وارد قلب من شدی دلم نمیخواد هیچ جوره از دستت بدم. بخدا اگر به خاطر تو بمیرم راضی ترم تا بدون تو زندگی کنم.
اهی کشیدم. حرفهای مرتضی اتش به جانم میزد ، اخه لعنتی تا زمانیکه تو با من اینطوری صحبت میکنی من چطوری دلتو بشکونم که مثلا از من سرد بشی. ارام گفتم
بقول خودت، همیشه همه چیز اونجوری که ما میخواهیم نمیشه.
صدایش حالت غم گرفت و گفت
اینجوری نگو ته دلم میلرزه.
سپس مکثی کردو گفت
نذر کردم بعد عقدمون از محضر مستقیم بریم پابوس امام رضا
پلکی زدم و اشک از چشمانم جاری شدمرتضی ادامه داد
نذر کردم اونجا خادم افتخاری امام رضا بشم.
اهی کشیدم و ساکت ماندم مرتضی ادامه داد
واست یه گوشی و سیم کارت بگیرم میتونی تو اتاقت مخفیش کنی شبها لااقل یه اس ام اس به من بدی ؟
نه بخدا، بد جور زیر ذره بینم، یه دفعه در اتاقمو باز میکنن میان تو. الانم دیگه باید برم.
تند و سریع گفت
بازم بهم زنگ بزنی ها
باشه، فعلا خداحافظ
ارتباط را قطع کردم، شماره مرتضی را پاک کردم و ارام از اتاق بیرون رفتم. مامان جلوی تلویزیون بود. با دیدن من گفت
تو اون بالا چی میخوای؟
نگاهی به مامان انداختم و گفتم
همینجوری رفتم به اتاقم سر بزنم
مامان مشکوک به من نگاه کردو گفت
اون چیه تو دستت؟
استرس سراسر وجودم را گرفت مامان برخاست نزدیک امدو به حالت تمسخرگفت
همینجوری گوشی و هم با خودت بردی و به اون یه لاقبای پاپتی اسمون جل زنگ زدی؟
نه ، منبه اون زنگ نزدم ، به شهره زنگ زدم.
مگه موبایل نداری که با تلفن خانه زنگ میزنی؟ چرا میری بالا مخفی میشی زنگ میزنی؟
ارام و مضطرب گفتم
اخه امیر میگه با اون حرف نزن. من رفتم بالا باهاش حرف زدم.
مامان سر تاسفی تکان دادو گفت
حرف برادرتو گوش بده .
۱۲۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_127 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش م
#پارت_128
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریختم و به حیاط رفتم.
صبح با صدای الارم گوشی ام برخاستم. از اتاق خارج شدم زیبا که شب قبل خانه ما خوابیده بود. سرگرم چیدن میز صبحانه بود. جلو رفتم با او سلام و احوالپرسی کردم .امیر از پله ها پایین امدو رو به من گفت
تو تازه بیدار شدی؟ برو حاضر شو الان باید بری دارایی.
صبحانه بخورم میرم دیگه
الان ساعت هشته، یک ساعت دیگه کمیسیون تشکیل میشه و تو هنوز اینجایی.
با کی باید برم؟
امیر فکری کردو گفت
با ماشین خودت برو تا ساعت دوازده کمیسیون طول میکشه دوازده بیا شرکت از اونجا به من زنگ بزن
سرتایید تکان دادم و امیر ادامه داد
زیبا رو برسونم خونشون باید برم سپیدار ببینم اوضاع در چه حاله
در دلم شادی بر پا شد دلم برای مرتضی تنگ شده بود.
امیر با زیرکی نگاهی به من انداخت و گفت
چه فکری به سرت زد؟
لعنت به امیر،انگار مغزم را هم هک کرده و میخواند ارام گفتم
به کمیسیون
ابرویی بالا دادو گفت
امیدوارم.
صبحانه م را خوردم و از خانه خارج شدم. باید به شرکت میرفتم و مدارکم را برمیداشتم.
اتومبیلم را پارک کردم ووارد شرکت شدم. مسیر راه پله را پیمودم. اولین پاگرد را که پیچیدم با دیدن سعید محققی توقف کوتاهی کردم و به رسم ادب پاسخ سلام اورا دادم.
با تمانینه و وقار مردانه ایی گفت
عذر خواهی میکنم خانم عباسی ، از اخویتون شنیدم گویا امروز دارایی تشریف میبرید؟
لبخندی به لحن مودبانه او زدم چه تفاوت بارزی با برادرش داشت.
ارام گفتم
بله دارایی میرم.
میشه لطفا این نامه را با خودتون ببرید پیش اقای فتح خانی؟
بله حتما
نامه را از سعید گرفتم، سعید سر تاسفی تکان دادو گفت
کارهای شرکت زیاده، مجید خودش که زیاد پیگیر نیست بنده هم باید درس بخونم هم کارهای شرکت خودمو انجام بدم و هم کارهای عقب مونده مجیدو .
لبخندی زدم وگفتم
مگه کارهای شما باهم فرق داره
با غرور خاصی گفت
بله فرق داره، پروژه های من کوچیک تره و من کمتر کار میکنم اما سرمایه و کار از خودمه.
اخم ریزی کردم وگفتم
متوجه منظورتون نشدم.
شما از من نشنیده بگیرید .
پدرم وقتی فوت کرد همه اموالشو به نام مادرم زد در واقع سرمایه گذار پروژه های مجید مادرمه. تو شرکت من یه اتاق دارم و اون اتاق مخصوص کارهای خودمه ، من با پروژه های مجید کاری ندارم.
مکثی کردم و گفتم
به هرحال اگر دارایی کار دیگه ایی دارید من براتون انجام میدم.
نه دارایی که دیگه کار ندارم اما یه درخواست دیگه ایی هم ازتون دارم.
نگاهی به اطراف انداختم و کمی مضطرب شدم ، سعید ادامه داد
من دوست ندارم امیر یا مجید از کارم سر در بیارن، شما میتونید حسابداری کارهای منم به عهده بگیرید اما به کسی نگید؟
نفس راحتی کشیدم وگفتم
فشار کاری من زیاده اقای محققی ، متاسفم که نمیتونم پیشنهادتون را قبول کنم.
کار من هم زیاد نیست، حتی توی خونه هم نمیتونید؟
شما دوست داری امیر متوجه نشه منم که مدام جلوی چشم امیرم. عذر خواهی میکنم من نمیتونم اینکارو بکنم.
سعید فکری کردو گفت
ممنون
اما یه دوستی دارم که میتونه اینکارو براتون انجام بده
لبخندی از سر شوق زدو گفت
چقدر خوب ، این عالیه
اگر بخواهید حتی میتونه بیاد اینجا کارهاتونو انجام بده.
خیلی خوبه، میشه شمارشو به من بدهید
بله البته.
سپس گوشی ام را در اوردم ، یکی از شماره های شهره را از حفظ و دیگری را از گوشی ام برایش خواندم .و او در گوشی اش وارد کرد وگفتم
خانم شاه محمدی
با شنیدن صدای مجید مثل برق گرفته ها خشکم زد
به به، خانم عباسی،صبحتون بخیر، پارسال دوست امسال اشنا، دیروز تو کافه با من، امروز تو پا گرد گوشی به دست با برادرم.
کامل به سمت اوچرخیدم وگفتم
علیک سلام. بنده تو کافه باشما؟
نزدیکتر امدو گفت
بله دیروز غروب ت.. ..
حرفش را بریدم وگفت
تو کافه با برادرم و خانمش ....
اوهم کلامم را برید سرش راروی گوشی ام خم کردو گفت
میشه بپرسم چیکار داشتی میکردی؟
۱۲۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_128 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریخ
#پارت_129
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
گوشی م را کنار کشیدم وگفتم
فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه
سعید یک گام به سمت جلو امدوگفت
مجید ....
کلام اورا برید و با بی ادبی وسط سینه سعید کوبید و اورا محکم هل داد هینی کشیدم وگفتم
اقای محققی این چه کاریه؟
مجید به سمت من چرخید چشمانش گردو سرخ شده بود رو به من گفت
فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه خانم.
کمی به او خیره ماندم و بیشتر از این ماندن را جایز ندانستم و پله ها را به سمت شرکت بالا رفتم.
منشی به احترامم برخاست و سلام کرد پاسخش را دادم و وارد اتاقم شدم تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم
مدتی بعد امیر گفت
جانم
با صدایی لرزان گفتم
امیر
نگران گفت
چی شده ؟
سعید محققی تو راه پله جلوی منو گرفت و گفت میری دارایی این نامه را هم از طرف من ببر بده به اقای فتح خانی، بعد گفت من یه سری کارهای حسابداری دارم برام انجام میدی من گفتم نه من وقتشو ندارم اما میتونم دوستمو معرفی کنم اون کمکتون کنه شماره شهره رو بهش دادم یه دفعه مجید سر رسید . توپید به من که دیروز با من کافه بودی امروز با برادرم تو راه پله ایی، سرشو کرد تو گوشی من که داری اینجا چیکار میکنی من گوشیمو کشیدم کنارو گفتم
به تو ربطی نداره ، زد تخت سینه سعید و شروع کرد دادو بیداد راه انداختن من اومدم تو شرکت .
امیر که انگار از حرفهای من جا خورده بود گفت
راست میگی عاطفه؟
بخدا، برو از سعید بپرس
چیزی بهش نگو، مدارکتو بردار و برو دارایی من خودم تا ظهر میام شرکت ببینم چی میگه.
باشه، خداحافظ
تلفن را قطع کردم و بلافاصله مدارک را برداشتم و به اتاق امیر رفتم .
تلفن اتاقش را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم.
مدتی بعد گفت
بله
سلام
به گرمی گفت
سلام عزیزم، غافل گیرم کردی اول صبحی
ناخواسته لبخند روی لبم نشست و گفتم
میتونی بیای به این ادرسی که میگم
خندیدو گفت
با کمال میل
ادرس را گفتم و ادامه دادم
فقط زود بیا چون من زیاد تایم ندارم.
باشه ، خداحافظ .
ارتباط را قطع کردم و به دارایی رفتم.
حدود یکسال پیش دوست خانمی در اداره دارایی داشتم نزد او رفتم و از او خواهش کردم مدارک شرکت را بگیرد و به جای من در کمیسیون شرکت کند و او هم پذیرفت.
ماشین را همانجا قرار دادم و به کافه ایی که با مرتضی قرار داشتم رفتم.
روی یک صندلی نشسته بود و یک شاخه رز قرمز هم روی میز بود. با دیدن من برخاست، نزدیکش رفتم یاد حرفهایی که اماده کرده بودم تا به او بزنم افتادم بغض راه گلویم را بست. گل را از دستش گرفتم و مقابلش نشستم.
لبخند عمیقی زدو گفت
چطوری امیرو پیچوندی؟
۱۳۰
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_129 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم گوشی م را کنار کشیدم وگفتم فکر نمیکنم به شما ارتباطی د
#پارت_130
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
به سختی لبخند زدم و گفتم
مثلا الان دارایی جلسه دارم.
ابرویی بالا دادو گفت
پس جلسه چی میشه؟
یه اشنایی دارم گفتم اون جای من بره نیم ساعت دیگه خودم میرم
یعنی سهم من از تو بعد از اینهمه مدت نیم ساعته؟
لبخند تلخی زدم و گفتم
میگی چی کار کنم بدجور زیر ذره بین امیرم.
مرتضی اهی کشیدو گفت
تو فکر میکنی اخرش چی میشه ؟
در سکوت به مرتضی خیره ماندم، مرتضی ادامه داد
تو تا کجا پای من وای میسی؟
به چشمان او خیره ماندم، مرتضی ادامه داد
تا کجا هستی عاطفه ؟
لبم را میگزیدم و پایم را تند تکان میدادم مرتضی اب دهانش را قورت دادو گفت
از سکوتت باید متوجه چی بشم؟
سرم را پایین انداختم مرتضی ادامه داد
جواب من یک کلمه س عاطفه اگر کم اوردی و به هر دلیلی پشیمونی به من بگو ، بی سرو صدا میرم.
نگاهی به مرتضی انداختم و گفتم
من کم نیاوردم مرتضی ، خانواده من با این ازدواج مخالفن.
این حرفهارو ول کن، من و تو اگر دلامون باهم یکی باشه و همدیگرو بخواهیم مشکلاتمون حل میشه.
پوزخندی زدم وگفتم
این حرفها رو میزنی چون بیرون گود نشستی تو خونه ما نیستی .....
کلامم را قطع کردوبا دلخوری گفت
من بیرون گودم عاطفه ؟ دیگه باید چیکار کنم که نکردم؟
نه، منظورم این نیست که تو کوتاهی کردی، تو خونه دارن منو روانی میکنن، راه میرم سرکوفت میزنند. میشینم کنایه میزنند. غذا میخورم متلک بارم میکنند. منو بایکوت کردند مرتضی اختیار هیچیمو ندارم، مدام تهدید پشت تهدید ، اونروز که با امیر دعواتون شد جلوی چشم خودم امیر دلشت زنگ میزد به ارازل اوباش که بیان یه خط رو صورتت بندازن
همون روز که زنگ زدی به من گفتی ازت بدم میاد .....
مجبور شدم.
من خودم متوجه شدم که مجبورت کردند، ولی خواهشی که ازت دارم از جانب من تصمیم نگیر، ببین عاطفه من تورو دوست دارم. به خاطر تو حاضرم از جونم بگذرم. از تهدیدها و کارهای داداشتم نمیترسم. سکوت من در مقابل امیر فقط و فقط بخاطر توإ.
من نمیخوام تو بخاطر من اسیب ببینی
من خودم دوست دارم بخاطر تو اسیب ببینم تو دخالت نکن.
تویه چیزی میگی مرتضی....
بهانه نیار عاطفه جواب من یک کلمه س .
مکثی کرد و ادامه داد
منو میخوای یانه؟
صدای زنگ تلفنم رشته افکارم را برید.
گوشی ام را در اوردم با دیدن شماره امیر لرز به اندامم افتاد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و با رنگ پریده رو به مرتضی گفتم
امیره؟
لبش را گزید و گفت
خونسرد باش ، اروم جوابشو بده.
خیره به مرتضی گفتم
اگر تو دارایی باشه چی بگم کجام؟
نگاهی به پشت مرتضی انداختم و با ناباوری تمام مجید را دیدم که به سمت ما می امد.
خیره در چشمان اوماندم مرتضی رد نگاه مرا دنبال کرد و گفت
میشناسیش؟
ارام گفتم
فرار کن مرتضی
کیه ؟
ازت خواهش میکنم از اینجا برو ، موندنت برای من خیلی سنگین تموم میشه.
مرتضی برخاست و گفت
مطمئنی؟
نگاهی به مجید انداختم، حدود بیست گام با ما فاصله داشت . سراسیمه رو به مرتضی گفتم
برو دیگه.
مرتضی گوشی و سوئیچش را برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد. نگاه مجید به دنبال او بود. برخاستم ، چند گام به سمت اورفتم وگفتم
اینجا تشریف اوردید؟
پوزخندی زدو گفت
از صبحه دنبالتم.
دنبال چی من بودید؟
یه شکهایی کرده بودم اومدم مطمئن شم.
الان مطمئن شدید؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
اون کی بود؟
به شما مربوط نیست.
بله به من مربوط نیست اما قطعا به امیر مربوطه. بهش زنگ زدم وگفتم
تو کافه کنار دارایی با اقایی نشستی، تو راهه الانهاست که برسه.
مضطرب به سمت خروجی کافه رفتم مجید هم بدنبالم روان شدو گفت
شاخه گلتو جا گذاشتی .
بی اهمیت به حرف او در را گشودم ماشین مرتضی در مقابل کافه نبود. نفس راحتی کشیدم وبی اهمیت به مجید از کافه خارج شدم و به سمت دارایی رفتم. موبایلم دوباره زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم امیر صفحه را لمس کردم وگفتم
بله امیر
بافریاد گفت
کدوم گوری هستی تو ؟
ارام گفتم
دارایی
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_130 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم به سختی لبخند زدم و گفتم مثلا الان دارایی جلسه دار
#پارت_131
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
م دیگه.
تو الان تو دارایی هستی ؟
اره بخدا میخوای عکس بفرستم برات
تو دارایی هستی یا کافه کنار دارایی؟
چرا چرت و پرت میگی مگه ما کمیسیون نداشتیم؟ پاشو بیا دارایی سوال کن ببین منسرجلسه حضور داشتم یا نه
پس مجید چی میگه ؟
خودم را به نفهمی زدم وگفتم
مجید چی گفته مگه؟
میگه عاطفه با یه پسره تو کافه .....
حرف امیر را بریدم وگفتم
تو پاشو بیا دارایی مطمئن شو
تو راهم تا یه ربع دیگه میرسم
باشه خداحافظ
سراسیمه به اتاق دوستم رفتم
با لبخند برگه ایی را مقابلم نهاد و گفت
بفرمایید اینم جواب کمیسیون
نگاهی به برگه انداختم و با شور و هیجان گفتم
موافقت کردند؟
کلی ازت طرفداری کردم و سفارشتو کردم ها.
دستت درد نکنه، یک دنیا ممنون. فقط سپردی بهشون که به امیر بگن من خودمم تو جلسه بودم ؟
بله اونم سپردم.
یه شیرینی پیش من داری، حسابی شرمنده م کردی
لبخندی زدو گفت
دشمنت شرمنده، این چه حرفیه؟
به هر حال ازت ممنونم
خداحافظی کردم و از اتاقش خارج شدم. با دیدن امیر در راهرو لبخند زدم ، از درون ترس مرا احاطه کرده بود اما ظاهر را خونسرد نشان میدادم.
مقابل امیر ایستادم و با اشتیاق گفتم
موافقت و گرفتم امیر
نگاهی به برگه انداخت وباناباوری گفت
قبول کردند؟
سرتایید تکان دادم وگفتم
دهنم کف کرد از صبح تا حالا اینقدر دفاع کردم
امیر سر تاییدی تکان دادو گفت
بریم شرکت
سرم را بلند کردم با دیدن مجید بدنم لرزید. جلو امد و رو به امیر گفت
سلام
امیر سرش را بالا اورد نگاهی به مجید انداخت و پاسخ سلامش را نداد.
مجید ابرویی بالا دادورو به امیر گفت
قبلا هم بهت گفته بودم حواستو به خواهرت جمع کن، نگاه نکن من خودمو میزنم به ساده بازی حواسم خیلی جمع و جوره .
امیر اخمی کردو گفت
احترام زیادی برای شخصیتت قائلم اما دارم ملاحظتو میکنم.
مجید انگشت اشاره اش را رو به من گرفت و گفت
این خانم صبح اومد رفت پیش خانم و کلانتری و بعدش هم رفت کافه سر خیابون. با اقایی نشسته بود.
امیر از مجید رو برگرداندو گفت
برو رد کارت، عاطفه تایید اعتراض مالیاتی شرکت و گرفته سندشم دستشه.
مجید پوزخندی زدو گفت
اگر قول عاطفه رو ازت نگرفته بودم اینقدر به زمین و زمان نمیزدم که ثابت کنم حرفم حقیقته ها ولی شما تشریف بیار دفتر رییس دارایی بپرسیم ببینیم این نامه رو ایشون گرفته یا خانم کلانتری؟
امیر دندان قروچه ایی رفت و گفت
الان حرف حسابت چیه؟ من قولی بتو ندادم بهت گفتم پیشنهادتو با خواهرم مطرح میکنم اگر جوابش اوکی بود من مشکلی ندارم. یه بار صبح سر راهش وایسادی و گیر دادی بهش یه بارم اومدی اینجا خزعبلات سر هم میکنی که چی؟ ناراحتی راهتو بکش برو دنبال زندگیت
مجید گوشی اش را در اورد و گفت
باورت نمیشه ؟ بفرما اینم فیلمش
دنیا دور سرم چرخید این لعنتی فکر همه جارا کرده بود. امیر نگاهی به گوشی مجید انداخت، سپس سرش را به سمت من گرداند و با نگاه تیزی به من خیره ماند. به عنوان اخرین دفاعیه گفتم
برات توضیح میدم .
امیر چشمانش را بست در حالی که صدای نفس هایش را میشنیدم گفتم
بگذار من حرفمو بزنم
چشمانش را گشود و گفت
فقط خفه شو.
نگاهی به مجید انداختم وگفتم
الان به خواسته ت رسیدی؟ ابروی منو بردی الهی که خدا ابروتو ببره.
برای چی مثل کاراگاها افتادی دنبال من، دنبال چی هستی ؟ دنبال اینی که بفهمی من کیو دوست دارم الان دیدیش. چشمت روشن، من یکیو دوست دارم که مرام و معرفتش میارزه به کل زندگی و هستی و نیستی تو .
امیر با ارنجش به پهلوی من کوبیدو گفت
خفه شو، ببند اون دهنتو.
روبه مجید ادامه دادم
من حالم از تو بهم میخوره ، چه اون پسره که دیدیش باشه و چه نباشه من تورو ادم حساب نمیکنم، از نظر من تو یه بی شخصیت نفهمی که بیشتر به درد گاوچرونی میخوری تا شرکت داری و ساخت و ساز.
امیر دست من را گرفت و گفت
دنبال من بیا
به دنبال امیر چندگام حرکت کردم، سپس به سمت مجید چرخیدم و گفتم
مرتیکه یه لاقبای پاپتی دوزاری.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_132
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید سرش را پایین انداخت و من بدنبال امیر کشیده شدم. از دارایی که خارج شدیم امیر مرا به سمت ماشینش برد لحظه ایی ایستادم و گفتم
ماشین خودم چی پس
امیر با غضب رو به من گفت
فقط خفه شو و بتمرگ توی ماشین.
گفته اش را اطاعت کردم و سوار شدم. قلبم به جای طپش میلرزید از ترس حالت تهوع گرفته بودم. میدانستم تنبیه بدی در انتظارم است.
امیر سوار ماشین شدو با فریاد گفت
ابروی منو بردی عاطفه.
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
معذرت میخوام.
ماشین را روشن کرد و حرکت نمودیم. وحشتناک ترین جای داستان این بود که امیر به سمت خانه و شرکت نمیرفت.مقابل ساختمان اطلس متوقف شدو گفت
گمشو بیا پایین.
قبلا امیر مرا به اینجا اورده بود و من خاطره خوشی از اینجا نداشتم. از جایم تکان نخوردم در سمت مرا باز کردو گفت
بیا پایین گفتم
مصمم گفتم
نمیام
مشت محکم امیر به بازوی من اصابت کرد هینی کشیدم و با دست دیگرم بازویم را گرفتم ازدرد ضعف رفتم و احساس کردم دستم فلج شده. تکرار کرد
گمشو بیا پایین
سرم را به علامت نه بالا دادم
امیر دستم را گرفت و کشید، محکم سرجایم نشستم و گفتم
اجازه بده من حرفمو بزنم
پیاده شو میریم بالا صحبت میکنیم.
از این همه حقارت خودم بغض کردم، پیاده شدم و گفتم
اصلا میدونی چیه امیر، به این نتیجه رسیدم که من زیادی ام. تصمیم گرفته بودم خودمو بکشم ، منصرف شدم اما الان که فکر میکنم میبینم با مردن من همه راحت میشن
اخم های امیر در هم رفت و گفت
لازم نکرده تو خودتو بکشی من امروز خودم اینکارو انجام میدم.
سپس یقه مانتوی مرا گرفت مرا به ماشین چسباندو گفت
ابرو و حیثیت منو گرفتی تو دستت و واسه خودت میچرخی اینور و اونور؟ همینم مونده بود که مجید مچ تورو بگیره، هیچ فکر کردی از این به بعد من چطوری باید تو چشمای اون نگاه کنم؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
من رفته بودم به اون بگم دوسش ندارم، بهش بگم از زندگی من برو بیرون و به من فکر نکن، من اینکارو بخاطر تو میخواستم انجام بدم. تو حاضری به خاطر من قید زیبا رو بزنی؟
در چشمان هم خیره ماندیم و من ادامه دادم
اما تو اینقدر برای من مهمی که من میخوام به خاطر تو قید اونو بزنم چون تصور اینکه تو با اون گلاویز شی و خدایی نکرده بلایی سرت بیاد یا شری دامن گیرت بشه داره روانی م میکنه.
امیر مرا رها کردو به من خیره ماند اشکهایم را پاک کردم وگفتم
برای من اینکار خیلی سخته امیر ، من اونو دوست دارم اما بخاطر تو میخوام کاری کنم که از زندگیم بره بیرون و از من هم متنفر بشه. تا اخر عمرشم به عنوان یه ادم پول پرست و بی معرفت از من یاد کنه، میتونی بفهمی من حالم چقدر بده؟
امیر ماشین را دورزد و پشت فرمان نشست من هم سوارشدم و در رابستم ماشین را روشن کردو به طرف شرکت حرکت کرد.
مدتی بعد گفت
الان این حرفها رو بهش زدی؟ تموم شد دیگه الحمد لله؟
اهی کشیدم وگفتم
نه ، تا اومدم بگم مجید سر رسید و مجبور شدم پاشم بیام .
امیر ترمز محکمی گرفت از حرکت اوشکه شدم با فریاد گفت
داری منو خر میکنی؟
نه بخدا ، راستشو گفتم.
بعد اینهمه صغری کبری چیدنت الان میگی این حرفهارو نزدم؟
ارام و مضطرب گفتم
چیکار کنم؟ خوب وقت نشد مجید سر رسید.
همین الان زنگ میزنی بهش، باهاش قرار میگذاری و میری این حرفها رو بهش میزنی و برمیگردی.
به چشمان امیر خیره ماندم. امیر ادامه داد
زنگ میزنی به من گوشیتو وصل میکنی میری این حرفها رو میزنی من بشنوم. فهمیدی؟
در پی سکوت من ادامه داد
خدا شاهده عاطفه بلایی به سرش میارم که مرغهای اسمون به حالش ناله کنند. میدم ببرن سربه نیستش کنند.
اب دهانم را قورت دادم . و گفتم
باشه.
گوشیتو در بیار زنگ بزن
اون میدونه توگوشی منو هک کردی جواب تلفن منو نمیده
با گوشی من زنگ بزن
جواب نمیده.
اخم های امیر در هم رفت و گفت
پیاده شو
به دنبال او پیاده شدم . مرا داخل یک سوپر مارکت برد، از صاحب مغازه خواهش کردو او به من اجازه داد شماره مرتضی را گرفتم و گفتم
الو
مضطرب گفت
چیشد عاطفه؟
امیر سرش را به گوشی چسبانده بود.
من ادامه دادم
چیزی نشد
اومد سراغ من
اخم هایم را در هم بردم وگفتم
کیو میگی؟
اون مرده که تو کافه دیدیم.
با بهت گفتم
چی بهت گفت
به من گفت تو نامزدشی و تهدیدم کرد.
سکوت بینمان حاکم شد مرتضی گفت
اون کی بود عاطفه؟
تو چی بهش گفتی ؟
من کلا انکار کردم وگفتم تو اشتباه میکنی من اونی نیستم که تو میگی فیلمم نشونم داد اما چون از پشت سر ازم فیلم گرفته بود اونم منکر شدم وگفتم من نیستم
نفس صدا داری کشیدم وگفتم
کجا ببینمت ؟
دیدن و بی خیال شو،الان زیر ذره بینی
نه خیالت راحت باشه، امیر خونه نامزدشه
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_132 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید سرش را پایین انداخت و من بدنبال امیر کشیده شدم. ا
#پارت_133
#عشق_بی_رنگ
به قلم#فریده_علیکرم
اون مرده چی؟
اونو ولش کن، کجا ببینمت؟
هرجا که تو بگی
همون کافه صبح خوبه؟
اره، تا چهل دقیقه دیگه اونجام.
باشه خداحافظ.
ارتباط را قطع کردم اشکهایم مانند باران سرازیر بو
د. امیر بیرحمانه دستم را کشید و سوار ماشینم کرد مرا کنار ماشینم برد. شماره ام را گرفت وگفت
گوشیتو میگذاری تو جیبت.قطع هم نمیکنی.
سر تایید تکان دادم و امیر به حالت تهدیدادامه داد
بخدا قسم عاطفه، اگر قطع کنی کافه رو سرتون خراب میکنم
باشه.
از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینم رفتم .سوار شدم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم.
مقابل کافه متوقف شدم. با دیدن اتومبیل مرتضی قلبم تیر کشید، وارد کافه شدم سرجای صبحش نشسته بود . نزدیکش رفتم به پای من برخاست با دست اورا تعارف کردم و نشست.
کمی به من خیره ماندو گفت
گریه کردی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم . مرتضی گفت
اون مرده کی بود عاطفه؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
بتو چی گفت؟
مرتضی پوزخندی زدو گفت
گفت که نامزدته
ابرویی بالا دادم وگفتم
تا حدودی راست میگه.
مرتضی از حرف من تکانی خوردو گفت
یعنی چی؟
اهی کشیدم وگفتم
یه مجتمع دوهزارو پونصد واحدی داره میسازه. ماشینشم که خودت لابد دیدی.
مرتضی خیره به من ساکت ماندو من ادامه دادم
حرفهای صبحمون نیمه کاره موند داشتی میگفتی اگر منو نمیخوای به من بگو تا بی سرو صدا از زندگیت برم بیرون، درسته؟
مرتضی همچنان به من خیره بود و من ادامه دادم
من خیلی فکر کردم. تو پسر خوبی هستی اما حق با خانوادمه ما به درد هم نمیخوریم یا بقول شهره ما هم تراز هم نیستیم.تو نه تحصیلاتت به من میخوره نه شغلت نه موقعیت اجتماعیت، نه وضع مالیت، بهر حال زندگی یه روز ودوروز نیست که.
نگاه مرتضی روی میز افتاد با صدای لرزان گفتم
برات ارزوی خوشبختی میکنم
سرش را بالا اوردگوشه لب پایینش را گزید و گفت
باورم نمیشه این تویی که این حرفهارو به من میزنی.
پلکی زدم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
از زندگی من برو بیرون مرتضی.
لبخند تلخی زدو گفت
اگر واقعا حرف دلت اینه چرا داری گریه میکنی؟
تو به گریه من کاری نداشته باش، من فکرهامو کردم با تو هیچ اینده ایی ندارم من میخوام زن مجید بشم همونی که صبح دیدیش.
نگاه مرتضی چپ چپ شدوگفت
چرا؟
اون مهندسه، تحصیلکرده س، پولداره، خونه زندگیشو اگر ببینی دهنت باز میمونه. اما تو چی؟ با تو من هیچ اینده ایی ندارم.
هردو ساکت شدیم مرتضی به میز نگاه میکردو من باحسرت برای اخرین بار داشتم نگاهش میکردم، سرش را بالا اورد خیره در چشمان هم ماندیم ادامه دادم
امیدوارم بتونی یکی مثل خودتو پیدا کنی و خوشبخت بشی.
سپس سیل اشکهایم را پاک کردم برخاستم وگفتم
بقول خودت همیشه همه چیز اونجوری که ما میخواهیم نمیشه.
کمی به او خیره ماندم و از کافه خارج.شدم . حس عجیبی داشتم دنیا با تمام بزرگی ش برایم به اندازه قوطی کبریتی شده بود.
سوار ماشین شدم . تلفنم زنگ خورد با دیدن نام امیر صفحه را لمس کردم صدایم در نمی امد امیر ادامه داد
حرکت کن به سمت خونه من پشت سرتم.
راه افتادم. احساس سوزش در قفسه سینه م داشتم.
نفس هایم سخت بالا و پایین میشد. گلویم از شدت بغض در حال انفجار بود. وارد حیاط شدم و ماشین را خاموش کردم، حس معلق بودن به من دست دادو خواب عمیقی برچشمانم نشست. سرم را روی فرمان نهادم و هیچ چیز نفهمیدم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_134
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد سرمی هم در دستم بود.
اطرافم را نگریستم امیر را دیدم که از پنجره بیرون را نگاه میکند. متوجه حضور خودمدر مطب و یا کلینیک شدم. امیر به سمت من چرخید تندو سریع چشمانم را بستم ، نمیدانم بی حوصلگی بود یا ناراحتی خیلی عمیق که دلم نمیخواست با او چشم تو چشم شوم.
صدای گام هایش را میشنیدم که به سمتم می امد. دستم را گرفت و ارام گفت
همه چی بخاطر خودت بود عاطفه، اون بدرد تو نمیخورد.
گوشه چشمانم خیس شدو خیسی اش لای موهایم رفت ، امیر اشکهایم را پاک کردو گفت
چشمهاتو باز کن عاطفه
چشمانم را گشودم و به امیر خیره ماندم نگاهم سرشار از حرف های ناگفته بود. کمی به من خیره ماندو سپس نگاهش را از من دزدید. پرستار وارد اتاق شد با من صحبت میکرد اما من متوجه حرفهایش نبودم. سرم را از دستم کندو برخاستم. با امیر به خانه امدیم.
مامان به استقبالمان امدو گفت
حالت خوبه؟
سرتایید تکان دادم و او ادامه داد
بجای اینکه غش کنی و از حال بری یکم به فکر خودت باش، پوریا گل سر سبد فامیل بود اونو پروندی رفت این پسره مجید هم دهن پر کنه، زنش بشی همه انگشت به دهن میمونن.
متعجب به مامان گفتم
چی میگی؟
فردا عقد دختر داییته ناراحت شدی ، حقم داری اخه اون از تو چهار سال کوچکتره.
سرتاسفی برای مامان تکان دادم و مامان رو به امیر گفت
بگو این پسره مجید بیاد جلو دیگه، چقدر میخوای صبرکنی؟
امیر مکثی کردو گفت
حالا ببینم چی میشه.
حالا ببینم چی میشه نداریم اون منتظر خبره ،بهش بگو ما مشکلی نداریم هروقت دوست داشتید تشریف بیارید.
امیر سرتاسفی تکان دادو گفت
یه اتفاقهایی افتاد که دیگه باید صبرکنم ببینم مجید خودش چی میگه.
مامان با زیرکی به من گفت
تخم خودتو کردی اره؟ اینم پروندی؟
سپس رو به امیر ادامه داد
هزار بار بهت گفتم اینقدر دست دست نکن.
امیر با کلافگی گفت
ساعت چهار بعد از ظهره من از صبحه گرسنه م. توهم پل صراط درست کردی برو کنار بیاییم تو یه لقمه غذا بخوریم.
وارد خانه شدیم. نگاهی به بابا انداختم سرجای همیشگی و پای بساط چرتش برده بود.
رد نگاه مرا امیر دنبال کرد، سر تاسفی تکان دادو با تن صدای ارام گفت
یک کم سرم خلوت شه بابارو میبرم کمپ ، داره خودشو نابود میکنه.
مامان هم با تن صدای پایین گفت
خودتو تو دردسر ننداز اون ترک نمیکنه.
اخه مصرفش رفته بالا
ولش کن پسرم، اون یه عمریه همینه، هروقت من یادمه یا مشروب میخورد یا میکشید یا خانم بازی میکرد.
اشاره ایی به من کردو گفت
این تحفه رو ردش کنم بره تکلیف خودمو معلوم میکنم.
امیر با اخم رو به مامان گفت
چی؟
مامان وارد اشپزخانه شد به دنبال او من و امیر هم راهی شدیم. مامان گفت
سهم ارث پدریم رو تو شمال میفروشم. مهریه و حق وحقوقمو از بابات میگیرم خودمو خلاص میکنم. یه خونه دو طبقه میگیریم و دوتایی از اینجا میریم، یه واحد تو یه واحد من.
امیر با اخم رو به مامان گفت
پس بابا چی؟
اون یه عمر منو چزونده، بشینه تنهایی بکشه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_134 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد س
#پارت_135
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
من هرچی دارم از بابام دارم. توهم میشینی سرخونه زندگیت ابرو حیثیتمونو نمیبری.
سپس با عصبانیت کنترل شده رو به من و مامان گفت
شماها چرا با من اینطوری میکنید؟ هردوتونم مدعی هستید که منو دوست دارید.
انگشت اشاره اش را رو به من گرفت و ادامه داد
تو که عملا کلاه بیناموسی و بی غیرتی و گذاشتی روی سرمن.
روبه مامان نگاه کردو گفت
توهم واسه اینده من نقشه کشیدی که انگشت نمای خاص و عامم کنی؟
مامان با بغض سر میز نشست و گفت
تو که باید خوب یادت باشه. هرشب مست میومد خونه منو کتک میزد . تو که شاهد بودی تمام سفرهای خارج از کشورش با دوست دخترهاش بود. پس من ادم نبودم؟ پس من حق زندگی و ارامش نداشتم؟
همون موقع باید اینکارو میکردی
با سه تا بچه قدو نیم قد؟ شماها رو چیکار میکردم؟
حالا الان یادت افتاده که طلاق بگیری؟
مگه من چند سالمه امیر؟ من از تو چهارده سال بزرگترم. همش چهل و چهار سالمه.
اشکهای مامان سرازیر شدو گفت
عمر من به پای باباتون سوخت
برخاستم غذارا سرمیز نهادم امیر مشغول خوردن شدو گفت
بابا اونقدر ها هم بدنبود. ببین چه خونه زندگی ایی برات ساخته؟ از طلا و جواهر و اسباب خونه چیزی برات کم گذاشته؟
مامان پوزخندی زدو گفت
مگه همه چیز اسباب خونه و طلا و جواهره؟
نگاه عمیقی به مامان انداختم. حس و حالش را درک نمیکردم شرایطی که خودش ان را تجربه کرده بود و به کم اهمیتی پول پی برده بود را در تصمیم گیری ازدواج و خواسته من لحاظ نمیکرد. لب گشودم وگفتم
تو بابارو دوسش داری.
با جدیت گفت
ندارم. کسی که عمر منو سوزوند من دوسش ندارم. من از سر ناچاری با اون زندگی کردم، به خاطر شماها موندم و ساختم.
ارام و با تمأنینه گفتم
بابا که با معیارهای تو جور بوده مامان. تو الان داری منو تشویق به ازدواج با مردی زن طلاق داده میکنی،
دلیلت هم اینه که اون پولداره، اون تحصیلات داره، اون موقعیت اجتماعی داره، خوب بابا هم که این شرایط و داشته. بابا هم مهندسه.......
امیر سرش را تیز به سمت من چرخاندوبه لحن تهدید گفت
از اب گل الود ماهی نگیرها عاطفه، از دستت خیلی شاکی م ، بلند میشم تلافی کار امروزتو سرت میارم ها.
کنار مامان نشستم مامان رو به من گفت
تو عقلت نمیرسه، اون پسره به درد تو نمیخوره، اون هیچیش باتو جور نیست. مجید هم انچنان اش دهن سوزی نیست اصرار من برای شوهر دادن تو به اون بخاطر اینه که تو داری ابرومونو میبری. تو دیگه باید شوهر کنی و بری نگه داشتنت خطاست
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_136
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر چند قاشق از غذایش را خوردو گفت
توچرا نهار نمیخوری؟
سرم را پایین انداختم وگفتم
من نمیتونم. سیرم.
غذایش را خوردو رو به مامان گفت
بعد از عروسیم میبرم یه کمپ درست حسابی میخوابونمش، ترکش میدم.
اون شصت سالشه دیگه چه ترکی امیر ، فایده نداره.
پس تو هم نشین جلوی من چرت و پرت بگو. من حمایتت که نمیکنم هیچ، شده باشه درو روت قفل میکنم نمیزارم از خونه بری بیرون. روی منم حساب نکن که بابارو ول کنم بیام با تو زندگی کنم. من هرچی دارم از بابا دارم.
مامان پوزخندی زدو گفت
توهم لنگه باباتی.
امیر برخاست و از اشپزخانه خارج شد پله ها را به سمت اتاقش بالا رفت. بلافاصله دست مامان را گرفتم وگفتم
من سن و سالی نداشتم. اما کم و بیش چیزهایی که میگی یادمه. ازار و اذیت های ننه خورشید رو هم یادمه.
مامان سر تاسفی تکان دادو گفت
الهی که خدا نیامرزش، خیلی جنسش خراب بود. خودش خونه زندگی دلشت اما سال به سال اینجا میموند. این یه ذره اسایشی که من دارم همه بعد گور به گور شدن اون اومد. پونزده سال زجرم داد. سرشو که گذاشت زمین و سقط شد بابات یواش یواش درست شد.
پوزخندی زدو ادامه داد
درست شد که دیگه سن و سالش هم بالا رفته بود. الانم معتاده که نشسته تو خونه ، امیر فکر میکنه این اگر ترک کنه همه چیز میشه. بابات اگر ترک کنه، منو بیچاره میکنه. دوباره راه میفته به گشت و گذار و مشروب خوری و خانم بازی. دوباره اینقدر این راه و میره و میره تا بازم معتاد شه. اگر قرار باشه من با بابات بمونم و بسوزم و بسازم. باید همینجوری معتاد بمونه، اینطوری لااقل من ارامشم حفظه.
خیره به مامان ماندم و ادامه دادم
من با باج دادن مخالفم مامان، این عمر و خدا یکبار به همه داده و گفته برید زندگی کنید خوش بگذرونید. شما که تجربه ت بیشتر از منه، هیچ چیز ارزش سوزوندن عمر ادمو نداره. امیر اگر میگه حمایتت نمیکنه به خاطر منافع خودش میگه، بابا شرکت و اسمی به نام امیر زده و فقط یه حق امضا بهش داده که اونو به منم داده. اگر همین الان بابا دست حمایتشو از سر امیر برداره. اون دیگه هیچی نداره. حتی ماشین زیر پاشم به نام باباست. اون یه مرده تازه تشکیل خانواده داده. بابارو ول کنه و از و حمایت کنه باید بره تو شرکت یه نفر دیگه و کارمند بشه، باید بشه یکی مثل عرفان. مگر غیر از اینه؟
مامان سرش را به علامت نه بالا دادو من ادامه دادم.
بابا شاید تورو اذیت کرده باشه و تو بدنبال انتقام از اون و راحتی خودت باشی اما برای امیر که بدنبوده. ماشین اخرین سیستم انداخته زیر پاش، رییس شرکتش هم کرده، اختیار تام و کامل اموالشم داده دستش، عروسیشم براش میگیره، مدام هم تکرار میکنه من هرچی دلرم مال امیره. اختیار همتون هم دست امیره. تو اگر جای امیر بودی بابارو ول میکردی؟
مامان سرش را به علامت نه بالا دادو من ادامه دادم.
ولی ما از جنس همیم، همدیگر رو بهتر درک میکنیم. امیر شاید بخاطر منافعش از تو حمایت نکنه اما من همه جوره پشتت وای میسم.
مامان دست مرا گرفت و گفت
من و تو که کاری ازمون ساخته نیست
چرا این فکرو میکنی؟
ما دو تا زنیم. بدون مرد چیکار میخواهیم بکنیم.
مامان تو چرا اعتماد به نفست پایینه؟درسته درس نخوندی و کاری بلد نیستی اما وقتی یه سقف بالا سر دلشته باشی و یه پولی هم توحسابته که خرجت از اونجا تامین شه چه نیازی به اینها داری؟
به نظر من ادم اگر کارتون خواب بشه خیلی بهتره که با زجر زندگی کنه.
صدای امیر لرز به اندامم انداخت
عرفان راست میگفت
عاطفه مثل یه بیماری واگیر داره. راست میگفت که نگذارم زیبا با تو همکلام شه، نشستی داری مخ مامانو میزنی طلاقشو بگیره؟
به امیر خیره ماندم، مامان گفت
گوش وایسادی امیرم؟
امیر سرش را برای من به علامت تهدید تکان دادو گفت
تو تواین خونه بمونی زندگی هممونو خراب میکنی. نه میگذاری مامان زندگیشو کنه و نه زیبا.
ارام گفتم
مامان و با زیبا مقایسه نکن. مامان اگر مونده و تحمل کرده سن و سالش کم بوده. درس نخونده بوده و به خاطر بچه هاش ساخته. اما زیبا پزشکه، تحصیلکرده س، تو اگر غلط اضافه کنی قیدتو میزنه.
تو خیلی پررو شدی عاطفه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_137
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بابا برخاست چند گام جلو امدو گفت
لازم نیست امیر چیزی بگه من خودم بیدار بودم و همرو شنیدم.
خیره به من گفت
حالا دیدی،چرا من میگم همه دلرو ندار من مال امیره، چون همتون منو میفروشید الا امیر. مادرتون دنبال طلاقه، تو دنبال ازادی هستی ، باهم دست به یکی میکنیدو میخواهید منو دور بزنید. اما پسرم چی؟ امیر با منه. شماها فکر کردید من چون معتادم اینقدر بدبخت شدم که ....
مامان میان کلام او پریدو گفت
محمد گوش کن...
نه شماها گوش کنید، تکلیف همتون معلومه. الان زنگ میزنم به مجید میگم اگر این تحفه رو میخوای بیا ببر اگرهم نمیخوای که خاستگار داره. شما رویا خانم طلاق بی طلاق، این فکرو از سرت بیرون کن. حق و حقوقتو میدم اما طلاق هرگز، از فردا صبح هم با پسرم میرم دنبال کارهام.
نگاهی به امیر انداختم بابا سراغ گوشی اش رفت ارام رو به امیر گفتم
امیر نگذار اینکارو بکنه، خیلی زشته زنگ بزنه بگه بیا دختر منو بگیر.
امیر سر تاسفی تکان دادو گفت
فقط ببین تو چه بلاهایی که به سرمن نمیاری.
از اشپزخانه خارج شدو گفت
به مجید زنگ نزن بابا زشته.
زشت اینه که این کره خر نیم وجبی دلره زن منو تشویق میکنه طلاقتو بگیر دوتایی زندگی کنیم. زشت اونه که چهار روز دیگه بشینه زیر پای زیبا زندگی توروهم بپاشونه. عرفان حرف خوبی بهت زده عاطفه بیماری واگیر داره. زندگی هممونو خراب میکنه. سپس شماره ایی را گرفت و گفت
الو ، سلام از ماست، خوبی مجید خان...
روی صندلی نشستم از ادامه حرف های بابا فقط.امشب منتظرتم را شنیدم .
برخاستم و به اتاقم رفتم صدای بابا رامیشنیدم. اون بی عرضه پوریا قبول نکرد والا این طوله سگو میزدم مینشوندم پای سفره عقد که حالا اینجوری بی ابرومون نکنه. اون بار رفت از عرفان ماشین گرفت بره سراغ اون پسره بی خانواده گفتم جوونی کرده اشتباه کرده، شب عید ساعت دوازده شب اومد گفتیم اشکال نداره، ده بار داداشش مچشو گرفته باز نادیده گرفتیم. امروز پاشده رفته کنار دارایی که صدهزار نفر منو امیرو میشناسن دنبال .....
امیر کلامش رابریدو گفت
این راهش نیست بابا
اتفاقا راهش همینه، مجید با پسره دیدش اگر قصد اومدن نداشت به من میگفت من منصرف شدم یا شرایطم جور نیست، امروز دوشنبه س ، اگر عرضه داشته باشه و زرنگ باشه شب جمعه عروسش میکنم بره گمشه سر زندگیش. بره تا قدر من و تورو بدونه، بره بیفته زیر دست جلادی مثل مجید که جرأت نتق کشیدن نداشته باشه.
صدای مامان امد که گفت
محمد.....
صدای محکمی از برخورد شی ایی با دیوار نفسم را حبس کرد، به دنبال ان فریاد بابا
رویا تو خفه شو، از همه نفهمتر تواین خونه تویی، میخوای طلاقتو بگیری چه غلطی بکنی؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_138
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
برخاستم لای در را باز کردم امیر مابین مامان و بابا ایستاده بود. مامان با گریه گفت
دیگه نمیتونی به سمت من حمله کنی معتاد مفنگی میبینی که پسرم مرد شده. درد و بلای امیرم بخوره تو سرت.
بابا که تقریبا تا سرشانه امیر بود از نظر جثه بدنی هم از اون ریزتر بود سعی داشت از امیر بگذرد امیر ما بین اندو مقاومت میکرد. بابا گفت
یه جور پسرم پسرم میکنی انگار از خونه اون بابای گوربه گوری ..... اوردیش.
لبم را از حرف زشتی که پدرم زد گزیدم مامان یک گام عقب رفت و با جیغ گفت
خفه شو.
سپس جیغ دیگری کشیدو گفت خودتی
امیر با هردو دستش دستان بابا را گرفته بود بابا رو به امیر گفت
برو گمشو کنار سگ پدرو بزنم ادمش کنم.
امیر با خونسردی گفت
اروم باش بابا
مامان بیشتر فاصله گرفت و گفت
سگ پدر هم خود معتادتی.
در را باز کردم و به سمت مامان رفتم بابا که با دیدن من انگار داغ دلش تازه شده بود فریادی کشیدو گفت
اگر امیر جلومو نگیره خون جفتتونم میریزم.
دست مامان را گرفتم و گفتم
بیا اتاق من
مامان را به طرف اتاقم بردم . مامان لای درگاه در اتاق من ایستادو گفت
محمد تا نگی گه خوردم ولت نمیکنم، الان زنگ میزنم به داداشم بیاد دنبالم.
بابا رو به مامان گفت
گه و جدو ابادت خوردند، داداش بی همه چیزت پاشو بزاره اینجا زنده زنده قبرش میکنم. بهش میگم کلاهتو بزار بالاتر که خواهرت سرپیری فیلش یاد هندستون کرده میخواد طلاقش و بگیره.
پیر تویی که همسن بابای منی. من تازه اول جوونیمه.
اول جوونیته یاد طلاق افتادی؟
امیر رو به من گفت
مامان و ببر تو اتاق
دست ماملن را کشیدم و داخل بردمش بابا گفت
طلاق میخوای که چیکار کنی؟
مامان به حالت حرص در اری گفت
بعدش دیگه بتو ربطی نداره.
امیر صدایش را بالا بردو گفت
مامان تمومش میکنی یا نه؟ عاطفه ببرش تو اتاق درو ببند.
در اتاقم را بستم مامان با هق هق گریه به سراغ کیف من رفت زیپ ان را باز کرد و گفت
کو گوشیت؟
میخوای چیکار کنی؟
بتو ربطی نداره، گوشیتو بده.
مامان ول کن دیگه.
بده گوشیتو
خیره به مامان ساکت ماندم مامان به سمت در رفت و گفت
از تلفن خونه زنگ میزنم.
سد راهش شدم وگفتم
خواهش میکنم اینکارو نکن.
یه عمر به من بی احترامی کرده و کتکم زده، الانم امیر اینجا بود که جلوشو گرفت دیگه نمیتونم تحملش کنم.
باشه، ولی یه موقع دیگه الان به دایی زنگ بزنی بیاد اینجا با امیر درگیر میشن.
امیر بی خود کرده به اون ربطی نداره. زرنگه بره زندگی خودشو درست کنه. گوشیتو بده.
من نمیتونم اینکارو کنم. مامان همین الانم مقصر من شدم.
مامان مرا پس زد و در را باز کرد به دنبال او از اتاق خارج شدم امیر و بابا در خانه نبودند مامان به سراغ تلفن رفت شماره ایی را گرفت و دایی خسرو را فراخواند.
گوشی ام را از جیبم در اوردم و شماره امیر را گرفتم
مدتی بعد امیر گفت
چیه عاطفه؟
ارام و کم صدا گفتم
مامان داره زنگ میزنه به دایی خسرو
خوب نگذار
من نمیتونم امیر تو بیا
من بیام که بابا هم میاد داخل برو جلوشو بگیر
میگم نمیتونم حرف منو گوش نمیده.
نمیتونی یا نمیخوای؟
یعنی چی؟
ارتباط قطع شد امیر وارد خانه شدو با غضب رو به مامان گفت
زنگ بزن بگو خسرو نیاد بخدا اگر پاشو بزاره به این خونه خونشو میریزم.
مامان مقابل امیر ایستادو گفت
تو خیلی بیخود میکنی.
تو هیچ جا حق نداری بری مامان
صدای بابا لرز به جانم انداخت.
خسرو بیاد تو این خونه .....
صدای زنگ ایفن همه را ساکت کرد بابا نزدیک تر از همه به ایفن بود. نگاهی به صفحه انداخت و سپس شاسی را زد و رو به من گفت
برو یه لباس درست و حسابی بپوش. این مانتو شلوار اداره رو از تنت در بیار.
مضطرب گفتم
کیه؟
مجیده.
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
من از...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_139
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اتاقم بیرون نمیام
بابا با تهدید رو به من گفت
صدات میکنم اگر اومدی که هیچی نیای میام با کتک میارمت بیرون.
صدای تق و تق ورودی خانه مرا به داخل اتاقم پرت کرد. در را بستم.
مانتو و شلوارم را در اوردم پیراهن بلند سورمه ایی رنگم که پایینش گلهای درشت سفی داشت را پوشیدم و شال مشکی هم روی سرم انداختم.
صدای احوالپرسی مجید را میشنیدم و بابا که حالا انگار ارامتر شده بود.او را به نشستن دعوت کرد. از حجم صداها معلوم بود که مجید به تنهایی امده. حرف از کار و ساخت و ساز بود
مدتی گذشت بابا باصدای بلند گفت
عاطفه
تمام بدنم یخ کرد بابا ادامه داد
بیا بابا.
برخاستم درنیمه باز اتاقم را باز کردم و لای در ایستادم مجید روبرویم نشسته بود ارام گفتم
سلام.
کسی پاسخم را نداد،باباگفت
برو چند تا چای بیار
به سمت اشپزخانه رفتم. دسته گل کوچکی به همراه جعبه ایی شیرینی روی اپن بود. پنج عدد چای ریختم و داخل سینی نهادم. ارام و با احتیاط به سمت جمع حاضر رفتم. سینی را مقابل امیر گرفتم بدون اینکه به من نگاه کند یک عدد چای برداشت نفر بعدی مجید بود. سینی را مقابل اوگرفتم بدون اینکه به من نگاه کند سرش را به علامت نه بالا انداخت. از او گذشتم و سینی را مقابل بابا گرفتم بابا با دست سینی را به سمت مجید هل دادو گفت
چرا برنداشتی؟
مجید با وقاحت تمام گفت
من مشروب خوردم.ممنون.
نگاه معنی داری به او انداختم و مجید با پوزخند و کنایه
گفت
برای پدر نبات هم بیارید.
بابا لبخندی زدو چایش را برداشت سینی را مقابل مامان گرفتم اوهم یک لیوان برداشت و گفت
بشین دخترم.
کنار مامان نشستم. صدای زنگ ایفن بلند شد. همه به هم نگاه کردیم مجید ریز خندیدو گفت
چیه؟ خاستگارهای عاطفه خانمن؟
امیر برخاست و به سمت ایفن رفت بابا رو به مجید گفت
چی؟
اخه گفتید خاستگار داره گفتم شاید اونها باشن.
حسابی کفری شده بودم نفسی کشیدم وگفتم
حالا خاستگار باشه خوبه مبارزه با مفاسد اجتماعی نباشه ....
مجید پقی خندیدو گفت
یعنی میگی از صبح تاحالا دنبالتن؟
نگاه چپ چپی به مجید انداختم و گفتم
ابلیموی تازه داریم ها، اگر زیاد خوردی حالت خوب نیست برات بیارم.
بابا مداخله کردو گفت
پاشو بابا قندون نیاوردی.
برخاستم و به اشپزخانه رفتم دو عدد قندان اوردم و مقابل مامان و بابا نهادم. بابا گفت
چرا مادر نیومدند.؟
مامان با متین و بیتا شمالن شما زنگ زدی دیدم کسی نیست باخودم بیارم تنها اومدم.
اگر مایلید برید تو حیاط باهم حرفهاتونو بزنید.
مجید خندیدو گفت
ای بابا اقای عباسی حرف زیاده و فرصت از اون زیادتر حالا بعد عقد حرفهامونم میزنیم. بریم سر اصل مطلب.
مامان برخاست و گفت
ببخشید من برم ببینم چرا پسرم نیومد.
نگاه مضطرب بابا روی مامان بود.
مجید گفت
من بخاطر شرایطم فقط میتونم یه عقد مختصر بگیرم از نظر شما اشکالی نداره؟
بابا با رضایت مندی گفت
نه چه اشکالی. فقط کی عقد میگیری؟
هروقت شما بگی اگر بخوای همین امشب.
بابا خندیدو گفت
امشب که نمیشه
مجید هم خندیدو گفت
چرا نمیشه مگه امشب چشه؟ اخه من یکم عجولم.
باید ازمایشگاه برید مهمون دعوت کنید.
مجید نیمه نگاهی به من انداخت و با پوزخندگفت
فردا
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_139 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم اتاقم بیرون نمیام بابا با تهدید رو به من گفت صدات
#پارت_140
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
فردا خوبه؟
بابا قهقهه ایی زدو گفت
بابا تو خیلی عجولی ها ، باشه شب جمعه
پس من تا شب جمعه چیکار کنم؟
از این همه وقاحت مجید کفری شدم وگفتم
چند وقته مجردی چیکار میکردی این مدتم همون کارو کن.
نگاه خیره ایی به من کردو گفت
والا من که کار بدی نمیکردم. بچه خوبی بودم . از اون کارها که تو صبح تو کافه میکردی فیلمتم دارم نکردم.
رو ب بابا ادامه داد
الان بریم محضر قولنامشو بنویسیم.... اخ ببخشید یه صیغه محرمیت بخونیم تا شب جمعه که سند بزنیم. یعنی عقد کنیم.
اخمی کردم وگفتم
مگه معامله ملکه که سند بزنی این چه طرز صحبت کردنه.
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
عادت میکنی
بابا اخمی به من کردو گفت
برو ببین امیر و مامانت چی شدند؟
برخاستم و به حیاط رفتم امیر و مامان داخل حیاط نبودند. اتومبیل امیر هم داخل حیاط نبود
باز گشتم و به سراغ تلفن خانه رفتم. بابا گفت
چی شد عاطفه؟
نیستند.
بابا برخاست و گفت
یعنی چی نیستند؟
شماره امیر را گرفتم لحظاتی بعد امیر گفت
بله
امیر جان کجا رفتید شما؟
امیر جان اره؟ بالاخره کار خودتو کردی دایی سیروس و خسرو مامان و بردند منم دارم دنبالشون میرم برش گردونم.
از حرف امیر دهانم قفل شد بابا نزدیکم شدو گفت
چی میگه؟
گوشی را قطع کردم وگفتم
مثل اینکه دایی سیروس حالش خوب نبوده مامان با دایی خسرو رفته امیر هم دنبال مامان با ماشین خودش رفته که برش گردونه.
بابا دندان قروچه ایی به من رفت و گفت
رفت اره؟
نگاهم رو به بابا ملتمسانه شد و گفتم
امیر میارش.
بابا به سمت کاناپه ها امد مجید صاف نشست و گفت
من مزاحمتون نباشم.
از رفتن مجید ترس داشتم، با اینکه از او بدم می امد اما ان لحظه حضورش باعث جلوگیری از حمله احتمالی بابا بود. با فاصله از بابا نشستم صورتش سرخ شده بود رو به مجید گفت
نه این حرفها چیه؟ برادر خانمم حال نداره، خانم رفته اونجا.
میخواهید الان پاشیم بریم محضر از اونور شماهم به کارتون برسید؟
بابا نفس صدا داری کشیدو گفت
بلند شو شناسنامه کارت ملیتو بردار تکلیف تو رو روشن کنم تا حساب بقیه رو هم برسم که نشینید واسه من توطئه کنید.
مضطرب به بابا خیره ماندم و گفتم
مدارک من دست مامانه
گذاشته تو گاو صندوق.
برحاستم و وارد اتاق پدر و مادرم شدم . بغض راه گلویم را بسته بود من از مجید بدم می امد اما در حال حاضر بهترین راه فرارم او بود.
بابا لای درگاه در ایستادو گفت
چه مرگت شد پس ؟ بجنب میخوام برم سراغ اون خسرو بی همه چیز.
رو به بابا گفتم
هیس، زشته میشنوه.
بابا وارد اتاق شدوارام تر گفت
این کارو من باید وقتی بیست سالت بود میکردم و میدادمت به پوریا. اون عرضه نداشت ، اما این یکی داره.
سپس نزدیکم امد انگشت خطابه اش را رو به من گرفت و گفت
از این خونه میری گم میشی فهمیدی؟ دیگه حوصله هرزه بازی هاتو ندارم، تا الان هم اگر تحملت کردم صدقه سر حمایت امیر بوده. با مجید میری اگر شمر بود. اگر حرمله بود. اگر صبح و شبت کتک و ازار و اذیت بود میمونی و میسازی هرجا هم کم اوردی نتونستی تحمل کنی خودتو میکشی اما مارو فراموش میکنی . فکر طلاق و اینکه برگردی به این خونه رو از سرت بیرون میکنی. فهمیدی؟
قطرات اشک از چشمم جاری شدو سر تایید تکان دادم.
الانم پاک کن اشکهاتو که اگر پشیمون شه و نگیرت همینجا خونتو میریزم، دختره سرتق.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_141
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اشکهایم را پاک کردم و به دنبال بابا از اتاق خارج شدم روی پیراهنم مانتوی ابی ام را پوشیدم کیف دستی م را برداشتم و به دنبال انها راهی شدم. خدا خدا میکردم که من با اتومبیل مجید به محضر بروم.
بابا ریموت ماشینش را زد و من مات و مبهوت ایستاده بودم. مجید به حالت تمسخر و با تن صدای پایین گفت
الان شما با کی میای؟ با من بیای بهتره ها، اگر با اون لولو بری تو راه میخورتت.
نگاهی به بابا انداختم شیشه ماشینش را پایین دادو گفت
برید سوار شید بیایید دیگه.
به دنبال مجید راهی شدم سوار ماشینش شدم وگفتم
من از تو بدم میاد ، دارن منو زگر میدن به تو
مجید سرجایش جابجا شدو در حالی که از اینه به پشت نگاه میکرد و با کف دستش فرمان را میچرخاند گفت
میدونم.
معترض گفتم
میدونی؟
با خونسردی سر مثبت تکان دادو گفت
قشنگ معلومه منو نمیخوای، یعنی اگر یکی از ده متری نگامون کنه میفهمه از من بدت میاد.
متحیر گفتم
زندگی با زنی که دوستت نداره به چه دردت میخوره؟
لبش را به علامت ندانستن تکاندادو گفت
میدونی من از تو خوشم اومده، دارم میگیرمت یه مدت صبر میکنم اگر زندگیمون زندگی شد که چه خوب و عالی اگر هم نشد طلاقت میدم، مثل مهناز که طلاقش دادم.
بی تفاوتی و خونسردی اش کفری م کرده بود. کمی به او خیره ماندم وگفتم
یعنی چی؟
خیلی واضحه، من دوست دارم تورو داشته باشم. از جسارتت خوشم میاد خدایی خیلی شهامت میخواد کنار دارایی اونهمه اشنای ریز و درشت که کل طایفه ت و میشناسن قرار بگذاری با یه مکان
یک جنوب شهری بری کافه.
قهقهه ایی زدو گفت
خیلی جسوری.
یاد اوری ان موضوع باعث شرمم میشد مجید با هیجان ادامه داد
هم جسوری و هم پر رو. تو چشمهای من نگاه کردی و به گردن نگرفتی. من اگر فیلم نگرفته بودم خودمم باورم میشد دارم دروغ میگم.
گوشه لبم را میگزیدم و پایم را بی امان تکان میدادم.
مجید ادامه داد
دروغ گفتی از راست قشنگتر ، بدون اینکه هول شی، یا دست و پاتو گم کنی داشتی منو محکوم به دروغ گویی میکردی.
از شیشه به سمت مخالف نگاه کردم و حرفی نزدم مجید ادامه داد
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_141 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم اشکهایم را پاک کردم و به دنبال بابا از اتاق خارج شدم
#پارت_142
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امروز میگیرمت چون دوستت دارم. اگر یه روزی احساس کنم دوستت ندارم به همین راحتی که دارم میگیرمت طلاقت میدم.
اشک از چشمم جاری شدو حرفی نزدم. ارام قطرات اشکم را پاک کردم.
مقابل محضر پشت بابا ایستاد و گفت
پیاده شو.
در را باز کردم و پیاده شدم وارد محضر شدیم پاهایم میلرزید فکر اینکه مجید بخواهد حتی دست مرا بگیرد برایم مشمئز کننده بود. حرفهایشان با محضر دار را میشنیدم.و فقط خیره بودم
اخوند محضر دار رو به من گفت
تشریف بیار عروس خانم
برخاستم و نزدیک انها رفتم
قبول داری که به صداق پنج تا سکه بهار ازادی صیغه مادام العمر این اقا بشی؟
ابروهایم را بالا دادم وگفتم
مادام العمر؟
بله ، نودو نه ساله.
نخیر قبول ندارم.
بابا نگاهی به من انداخت و گفت
یعنی چی قبول ندارم.
مگه قرار نشد پنج شنبه عقد بشیم؟
مجید خندید و گفت
چه فرقی داره حالا.
اخوند محضر دار گفت
تا پنج شنبه بخونم؟
ارام گفتم
بله
مجید پوزخندی زدوگفت
پنج شنبه تا چه ساعتی؟ ببخشید من یاد سیندرلا افتادم ساعت دوازده شب یه دفعه لباسهاش عوض شد.
اخوند محضر دار خندیدو گفت
پنج شنبه تا همین ساعتشش بعد از ظهر که الان داریم میخونیم.
بازگشتم و سرجایم نشستم. ایه ایی را خواند و از هردویمان امضا گرفت
بابا بلافاصله به مجید دست دادو گفت
ایشالا مبارک باشه و خوشبخت بشید.
سپس از محضر خارج شد. مجید دستش را به سمت من دراز کردو گفت
پاشو بریم.
بی اهمیت به دست او برخاستم و راه افتادم. سوار ماشین شدم جاده را به سمت خانه شان میرفت، مقابل در خانه شان ارام گفتم
میشه منو ببری خونه خودمون تا پنج شنبه؟
ارام و با خونسردی گفت
تچ
پس لااقل خونه نریم. بریم بیرون.
خندید و به شوخی به بازوی من زدو گفت
نترس بابا اینقدر ها هم بی جنبه و ندید بدید نیستم که.
از حرف بی شرمانه او احساس کردم صورتم داغ شد . در را باز کرد و ماشین را داخل حیاط برد. قبلا به حیاط انهارفته بودم ارام در را باز کردم و پیاده شدم.
در خانه شان را باز کردو گفت
خوشبختانه سعید خونه نیست.
مضطرب گام برداشتم و وارد خانه شان شدم نگاه اجمالی به خانه انداختم و متحیر انهمه تجملات ماندم. خانه پدری من شیک ولاکچری بود امااینجا واقعا متفاوت تر بود سالن پذیرایی بزرگی در مقابلم بود ورودی خانه را پیمودیم اشپزخانه در کنج خانه قرار داشت و از همه طرف به انجا دید داشت ترکیب رنگ دیوارها و لوستر ها مبل و مان همه سبز مغز پسته ایی بود و طلایی اما تمام فرش های خانه صورتی رنگ بود
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_143
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
پله های گوشه سالن را بالا رفت و گفت
بالا خونه خودمونه اینجا خونه مامانمه.
پله ها را به دنبال او راهی شدم در را باز کردو گفت
بیا تو
وارد شدم انجاهم شیک بود اما نه به زیبایی پایین . فرش های ابی ملایم به همراه سرویس چوب سفید رنگ و دکوری هایی ازجنس برنز توجهم را جلب کردم طبقه بالا به نسبت کوچک بود دوعدد اتاق خواب داشت که در انهای ان بسته بود مجید وارد اشپزخانه شد شیشه مشروبشرا از داخل یخچال در اوردو گفت
بشین راحت باش.
نگاهی به شیشه در دستش انداختم ، استرسم تشدید شد. ارام نشستم و گفتم
میشه لطفا من که از اینجا رفتم اونو بخوری؟
شما قرار نیست از اینجا بری.
متعجب گفتم
بله؟
شما الان همسر منی و اینجا هم خونته. کجا میخوای بری ؟
خیره به مجید ماندم وگفتم
من میرم خونمون پنج شنبه که عقد کردیم میام.
مجید نزدیک من امد. روبرویم نشست و گفت
بلند شو مانتو در بیار راحت باش، هیچ جا هم نمیری.
نگاهم را پایین انداختم من از این مرد بدم می امد امشب چطور باید در خانه او بمانم. از استرس پایم را تکان میدادم گوشیم را از کیفم در اوردم قفل صفحه را باز کردم برای امیر نوشتم
بیا منو از اینجا ببر. من خانه اقای.....
در یک لحظه گوشی از دستم کشیده شد. هینی کشیدم وگفتم
چرا اینجوری میکنی؟
نگاهی به صفحه گوشی من انداخت سپس ان را خاموش کردو گفت
نشنیدی چی گفتم ؟ گفتم تو زن منی و از اینجا هیچ جا نمیری عقد و صیغه هم نداره ربطی هم به پنج شنبه جمعه نداره. همین اول کاری بزار روشنت کنم که دوست ندارم پای دخالت امیرو به زندگیمون باز کنی.
من دلم نمیخواد اینجا باشم. میخوام برم خونمون.
کمی عصبی شدو گفت
خونت همینجاست.
گوشیمو بده میخوام زنگ بزنم به مامانم.
با تلفن خونه ت زنگ بزن تا یه سیم کارت و گوشی برات بخرم.این شمارتو اون پسره داره دلم نمیخواد دستت باشه.
کمی از حرف او شرم گین شدم و گفتم
اون به من زنگ نمیزنه. تو از ماجرای اون هیچ چیز نمیدونی حرف بیخود نزن.
کمی عصبی به من خیره ماندو گفت
ماجرا رو بگو ببینم
دلم نمیخواد بتو بگم.
چرا اونوقت؟
عزمم را جزم کردم وگفتم
چون بتو ربطی نداره.
ابرویی بالا دادو گفت
ببین عاطفه، نمیخوام در بدوورودت به این خونه به خاطره تلخ برات درست شه، مواظب حرف زدنت باش.
سپس پاکت سیگارش از جیبش دراورد، یک نخ از ان را روشن کردو ادامه داد
تعریف کن ببینم، ماجرای اون پسره چیه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
دلم نمیخواد راجع بهش صحبت کنم .
یک لیوان از ان زهرماری اش را سرکشیدو گفت
بلند شو یه حرکتی از خودت نشون بده.
متعجب گفتم
چی کار کنم؟
برو یه ظرف میوه بیار بخوریم.
ممنون من میل ندارم.
من که میل دارم ، اون مانتو رو از تنت در بیار. اون روسریتو بردار نترس من لولو خر خره نیستم
برخاستم مانتویم را در اوردم و به سمت اشپزخانه رفتم در یخچال را باز کردم خوشبختانه یک ظرف میوه در ان اماده بود ان را برداشتم و به اتاق باز گشتم. همینکه خم شدم که ظرف را زمین بگذارم. روسری م از سرم کشیده شد هینی کشیدم و ظرف را روی میز نهادم و با غیض گفتم
این چه کاریه؟
به دنبال پس گرفتن روسری م دستم را دراز کردم مجید ان را جمع کردو پشتش گذاشت و سپس تکیه دادو گفت
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_143 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم پله های گوشه سالن را بالا رفت و گفت بالا خونه خودمونه
#پارت_144
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
راحت باش دیگه
این کارتون اصلا درست نیست.
به تقلید از من جمله م را تکرار کرد و سپس مقدار دیگری از مشروبش را سرکشیدو گفت
برو بشقاب هم بیار چاقو بیار ،برام میوه پوست بکن.
به اشپزخانه رفتم یک عدد میوه خوری و چاقو برداشتم و مقابلش نهادم.
اینجوری که نه. برام پوست بکن تیکه تیکه کن.
سرجایم نشستم و اهمیتی ندادم.
دستی به موهای مشکی رنگم که تقریبا تا وسط کمرم میامد کشیدم، مجید لیوان لیوان پر میکردو میخورد من هم بی هدف و بیکار به اطرافم نگاه میکردم. برخاست. دو قدم از من دور شد کمی بی تعادل بود به سمت سرویس رفت . و در رابست.
باصدای اشنایی که مجید را صدا میزد روسری م را برداشتم و پوشیدم تقه ایی به در خورد و در باز شد. نگاهم به سمت در چرخید با دیدن سعید انگار تمام بدنم از شرم داغ شد.
متعجب از دیدن من گفت
سلام
سلامش را ارام پاسخ دادم
مجید از سرویس خارج شدو رو به سعید گفت
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
سعید همچنان که به من خیره مانده بود مبهوت گفت
چی؟
مجید اخمی کردو گفت
چرا اونجوری نگاش میکنی؟ نمیشناسیش؟ عاطفه س، گرفتمش، زنمه.
سرم را پایین انداختم سعید گفت
عاطفه خانم رو که میشناسم اما تقریبا سه ساعت پیش که از اینجا رفتم مجرد بودی الان ......
مجید به حالت جدیت گفت
الان متاهلم مشکلی داری؟
نه،مبارک باشه ولی چرا بی خبر؟
پنج شنبه هم جشن عقدمونه.
ب سلامتی و مبارکی باشه ایشالا ولی مامان چی؟
مامان که ازخداشه ماها زن بگیریم.
اینجوری بیخبر و یه دفعه ایی؟
با بی تفاوتی بازگشت و سرجایش نشست. وگفت
این حرفها رو ول کن، رفتی ؟ چیشد؟
هیچ جوره قبول نمیکنه
مگه دست خودشه
پس دست کیه داداش؟
دست پوله، قیمت وببر بالاتر راضیش کن
میگه هیچ جوره نمیفروشم
گه میخوره نمیفروشه، اصلا تو ولش کن من خودم میرم باهاش صحبت میکنم.
سعید به سمت خروجی چرخیدو گفت
من جایی کار دارم میرم اخر شب میام
در را بست. مجید نزدیکم امدو با اخم سرجایش نشست و گفت
مرتیکه یه دنده لجباز.
اهمیتی به حرفش ندادم. در افکار خودم غرق بودم. فکر اینکه زین پس بخواهم در این خانه و با این مرد زندگی کنم ازارم میداد.
از طرفی تکلیف نامشخصم برای ادامه زندگی استرسم را تشدید کرده بود. ارام سرم را بالا گرفتم نگاهم با مجیدی که خیره به من بود تلاقی کردو گفتم
من با این لباس هام اومدم اینجا، منو ببر خونمون لباسهامو بردارم فردا میخوام برم شرکت با اینها که نمیتونم برم.
کمی به من خیره ماندو گفت
الان میریم برات چند دست میخرم.
نفس راحتی کشیدم خدارو شکر قصد سلب اجازه کار کردن و شرکت رفتن من را نداشت .
ارام گفتم
من خونمون لباس زیاد دارم احتیاج نیست شما زحمت بکشید.
زحمتی نیست وظیفه س، تو الان زن منی و مخارجت پای منه دیگه.
سرم را پایین انداختم. حرفش حقیقت بود اما من دوست نداشتم این جمله را بشنوم.
برخاست دستش را به سمت من دراز کردوگفت
پاشو
مضطرب به او خیره ماندم وگفتم
چرا؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_145
#عشق_بی_رنگ
🦋به قلم #فریده_علیکرم🦋
دستشرا تکانی دادو گفت
بلند شو کارت دارم.
بی اهمیت به دست او برخاستم نگاهش را روی دستش انداخت و همچنان حالت خودش را حفظ کرده بود. قلبم تند و محکم میتپید.
دستش را انداخت و به سمت اتاق خواب رفت و گفت
بیا
سرجایم میخکوب شدم. بغض راه نفسم را بست در را باز کرد خودش داخل نرفت و گفت
بیا دیگه، چرا رنگت پرید.
ارام به سمت او حرکت کردم در چند قدمی او ایستادم وگفتم
بله
وارد اتاق شدو گفت
چند وقت پیش خواهرم ایتالیا بود. بهش گفته بودم میخوام زن بگیرم. هرچی که دیدی و خوب بود برای خانم من هم بگیر.
مکثی کردو گفت
کوشی پس؟
ارام ارام لای درگاه در رفتم وگفتم
اینجام.
نگاهم به اتاق افتاد تخت دو نفره ایی با روتختی بسیار زیبایی از جنس مخمل قرمز با حاشیه های گیپوری سفید وسط اتاق بود و در دو طرفش عسلی های نسبتا بلندی بود. یک طرف اتاق که مجید در ان سمت بود کامل کمد دیواری داشت. عکس قدی مجید روی شاسی به دیوار اتاق نصب بود. یک طرف اتاق کامل پنجره بود و گویا تراس بزرگی هم پشتش بود . طرف دیگر اتاق دیوار کامل از اینه پوشیده بود و مقابلش چراغ خواب زیبایی هم قرار داشت.
مجید در کمد را باز کردو گفت
بیا چیزهایی که خریده رو ببین. اگر کم و کسر داره الان که میریم خرید بگیریم.
مکثی کردم وگفتم
من چیزی لازم ندارم. اگر بریم خونمون لباسهامو بر میدارم.
حالا بیا نگاه کن
ممنون، بعدا میبینم.
نگاه خیره ایی به من انداخت کمی جدی شدو گفت
چرا نمیای؟
از نگاهش هول ورم داشت و سپس ارام وارد اتاق شدم و نزدیک او رفتم.
همچنان به من خیره بود. نزدیکش ایستادم تمام قدمن تا سرشانه او بود. از مقابل کمد رفت و روی تخت نشست.
در کمد را باز کردم داخلش پر بود از هر چیزی که خانم متاهلی به ان نیاز داشت.
از لباس مهمانی و کت و دامن گرفته تا لباس زیر و خواب. لوازم ارایش شال و روسری و حتی کلاه و شال گردن بافت.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
ممنون ، خیلی خوبه، همه چیز هست.
نگاهش رو به من با کلافگی همراه بود و خبری از ان ادم شوخ طبع نبود. سپس با لحنی جدی گفت
میشه اون شال مشکی و از سرت در بیاری ختم که نیومدی.
نگاهم به مجید خیره ماندو گفتم
من اینجوری راحت ترم. شما چیکار به شال من داری؟
سرش را به علامت تهدید تکان دادو برخاست ناخواسته یک گام به عقب رفتم. نزدیکم شدو گفت
اینجوری راحتی اره؟
از ترس تمام بدنم میلرزید سعی کردم برخودم مسلط شوم اخم کردم وگفتم
بله، من نمیتونم چند لحظه از محرمیتم با شما نگذشته حجابم را بردارم.
به حالت تمسخر گفت
نوبت من که شد یاد خدا و پیغمبر افتادی؟
نوبت چیتون شده الان؟ مگه صف بوده که الان نوبت شما بشه؟
چهره مجید سرخ شدو گفت
یکدفعه دیگه هم بهت گفتم نمیخوام در بدو ورودت یه خاطره تلخ برات درست شه بهتره حرف دهنتو بفهمی.
کمی عقب تر رفتم وگفتم
من حرف دهنمو بفهمم؟ من اصلا با شما حرفی ندارم که بفهمم یا نفهمم. شما با من صحبت نکن من یک کلمه هم ....
حرفم را بریدو با حالتی که معلوم است به دنبال بهانه میگردد گفت
با کی حرف داری اونوقت؟
عدم اطمینان از امنیت جانی م باعث شد فقط به او خیره بمانم.
ادامه داد
جواب بده دیگه با من حرف نداری با کی حرف داری؟
کمی به او نگاه کردم اشنایی با او نداشتم که بتوانم ادامه رفتارش را حدس بزنم برای همین ارام گفتم
متوجه منظورتون نمیشم.من اونجا واسه خودم نشسته بودم. تو لاک خودم بودم. منو اوردی اینجا که بیا این وسیله هارو ببین بعد گیر دادی به روسری من حالاهم سوالی میپرسی که جواب خاصی نداره.
سوال من خیلی هم واضحه،من می
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_145 #عشق_بی_رنگ 🦋به قلم #فریده_علیکرم🦋 دستشرا تکانی دادو گفت بلند شو کارت دارم. بی اهمی
#پارت_146
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
گم تویی که با من حرف نداری پس با کدوم بی پدری حرف داری؟
دست به سینه مقابلش ایستادم وگفتم
الان دوست دارید جوابتون چی باشه؟
به من خیره ماندو من ادامه دادم.
منتظری از من چی بشنوی اقا مجید؟
من از سر بدبختی و ناچاریمه که الان روبروی شما ایستادم. و حرفهای شمارو تحمل میکنم.
اخمی کردو گفت
مگه من چی گفتم؟
سرم را پایین انداختم وگفتم
به من میگی نوبت من که شد....
حرفم را برید و گفت
ببینم مگه پوریا محرمت بود؟
نگاهی به چشمان مجید انداختم و سکوت کردم ادامه داد
با اون مکانیکه محرم بودی؟ دل میدادی قلوه میگرفتی .
اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد
اما الان محرم منی و این شال مشکی و از سرت بر نمیداری
شالم را در اوردم وگفتم
الان مشکلتون حل شد؟
نگاهش را از من گرفت قطرات اشک روی گونه م لغزید سریع انها را پاک کردمو شالم را به گوشه ایی پرت کردم وگفتم
من جلوی پوریا بی حجاب نبودم اگر هم باهاش اینور و اونور میرفتم چون پسر خالم بود و با ما بزرگ شده بود. اگر علاقه ایی به اون داشتم مطمئن باشید الان داشتم باهاش زندگی میکردم. اون پسره به قول شما مکانیک هم ......
دستش را بالا اوردوگفت
ادامه نده.
خیلی کنجکاوی که بدونی چرا ادامه ندم؟
پشت به من کردو از اتاق خواب خارج شدو گفت
یه شال رنگی سرت کن بریم بیرون
شال سفیدی از رخت اویز برداشتم و باز کردم کناره هایش گیپورمشکی داشت روی سرم انداختم مجید وسط خانه ایستاده بود.
مانتویم را از روی کاناپه ها برداشتم در راباز کردو من جلوتر از او راه افتادم.
از خانه خارج شدیم مرا به فروشگاه برد برایم چند دست مانتوی اداری خرید و سپس مرا مقابل یک مزون برد و گفت
برای پنج.شنبه دوست داری چی بپوشی؟
کمی به ویترین خیره ماندم پوشیدن لباس عروس ارزوی کودکیم بود بغضم را کنترل کردم. من از این مرد بدم می امدو دوست نداشتم با لباس عروس کنار او حضور داشته باشم ارام گفتم
من از این لباس ها خوشم نمیاد .
پس چی میخوای بپوشی؟
نگاهی به او انداختم و گفتم
توی کمد یه کت و شلوار کرم بود اونو میپوشم.
کت و شلوار بپوشی؟
سپس سرش را با ناراحتی تکان دادو گفت
یعنی هیچ ذوق و شوقی نداری؟
به او خیره ماندم مکثی کردم و گفتم
جشن نمیخواد همین که بریم محضر کافیه.
بدون اینکه حرفی بزند ماشین را روشن کردو در سکوت رانندگی کرد.
وارد جاده کن شد و مقابل رستورانی ایستادو گفت
پیاده شو بریم شام بخوریم
نگاهی به او انداختم و گفتم
میشه شام بگیری بریم خونه ؟
میریم خونه میگی بریم بیرون اومدیم بیرون میگی بریم خونه چته تو؟
در را باز کردم و پیاده شدم.
وارد رستوران شدیم روی یک تخت نشستیم ارام گفتم
میشه گوشیتو بدی من یه زنگ به امیر بزنم
بلافاصله گوشی اش را از جیبش در اورد و مقابل من گرفت
نگاهی به ان انداختم وگفتم
قفلش و باز کن
گوشی من قفل نداره.
صفحه را باز کردم شماره امیر را گرفتم نام او بالای صفحه امد مدتی بعد گفت
جانم مجید
ارام گفتم
سلام.
تویی عاطفه؟ نیستی ببینی چه شری به پا کردی
چی شده؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_147
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
هیچی دیگه بدبختمون کردی. مامان یه لنگه پا پاشو کرده تو یه کفش که من میخوام طلاق بگیرم بابا رفته جلو در خونه خسرو دنبال مامان، دایی خسروبه بابا بی احترامی کرده منم رفتم اونجا زدم خسرو و داغونش کردم که یاد بگیره بابابای من چطوری باید حرف بزنه. الانمامان زنگ زد گفت
خسرو ازت شکایت کرده . مامور گرفته دنبالته.
الان کجایی؟
جلوی در خانه زیبا ، خیلی از دستت عصبانیم.
من چرا؟
صدایش را بالا بردو گفت
تو چرا؟ همه این اتیش ها از گور تو بلند شد که نشستی مامان و یاد میدی که بابا.....
حرفش را بریدم وگفتم
تقصیر من ننداز امیر.
الان پیش مجیدی؟
بله
بابا گفت رفته محرمیت براتون خونده ، من همه کار کردم که این اتفاق نیفته خودت باعث شدی، اگر امروز با اون پسره قرار نگذاشته بودی....
حرفش را بریدم وگفتم
توبهشون گفتی و الا اونها از کجا میفهمیدن.
قبل از اینکه من وتو برسیم خونه مجید فیلمتو واسه بابا فرستاده بوده. گوشی خودت خاموشه روشن کردی بگواز صفحه گوشی بابا عکس بگیرم برات بفرستم
متحیر گفتم
واقعا؟
اره بخدا،بابا نشونم داد و گفت
تاحالا هم که عاطفه رو نگه داشتم مقصرش تو بودی و اجازه نمیدادی زوری شوهرش بدم اما الان که دیگه داره باحیثیتم بازی میکنه حقشه که شوهرش بدهم بره.
در پی سکوت من امیر ادامه داد
بابا خیلی ازت شاکیه امروز میگفت
عمو شهروز قبل اینکه بره انگلیس بهش گفته پوریا شب تولدت ،تو پاساژ با اون پسره دیده بودت که میاد خونه و فرداشب هم سکته میکنه. اره عاطفه راست میگه؟
اهی کشیدم وگفتم
اره راست میگه
بابا میگفت پوریا کلی عموشهروز و قسم داده بوده که حق نداری ابروی عاطفه رو ببری و به کسی بگی
حرفش را قطع کردم وگفتم
ولش کن امیر راجع بهش صحبت نکن اعصابم خورد میشه.
امیر نفس پر صدایی کشیدو گفت
خودت کردی دیگه
کاری نداری؟
نه به مجید سلام برسون
خداحافظ.
گوشی را قطع کردم.مجید برخاست و گفت
من میرم سرویس
بلافاصله بعد از رفتن او تلگرام او را باز کردم حق با امیر بود فیلم مرا برای بابا فرستاده بود. برنامه را بستم و گوشی را روی تخت نهادم و به اتفاقات امروز فکر کردم. به اینکه خواسته یا ناخواسته مجید شوهر من شده و عشق به مرتضی باید فراموش شود. حدقه اشک در چشمانم جمع شد
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_147 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم هیچی دیگه بدبختمون کردی. مامان یه لنگه پا پاشو کرده ت
#پارت_148
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
پلکی زدم و چشمهایم را بسته نگاه داشتم سیل اشک روی صورتم جاری شد. چهره مرتضی جلوی چشمم امد حرفهای ناراحت کننده ایی که از سر اجبار به اومیزدم .
مجید سرتخت نشست و متعجب گفت
چی شده؟
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
هیچی.
چیزی شده عاطفه؟
سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم
طوری نیست
با نکته سنجی ادامه داد
طوری نیست داری گریه میکنی طوری بشه میخوای چیکار کنی؟
اهی کشیدم و کمی به اوخیره ماندم. هیچ جوره نمیتوانستم خودم را با او متصور شوم مردی که حدود یازده سال از من بزرگتر بود و تقریبا همه چیز را بی اهمیت میدانست و روز و شبش به بذله گویی میگذشت. تقریبا همه کارهایش را با پول و پارتی بازی راه میانداخت هیچ نکته مثبتی نداشت که من دلم را به ان خوش کنم. تنها لطفی که الان برایم داشت در کنار اوبودنم باعث شده بود از دست بابا در امان باشم.
بابا واقعا از من عصبانی بود و مرا علت قهر مامان میدانست.
مجید لبخندی زدو گفت
چرا زل زدی به من؟
سرم را پایین انداختم قلیانش را مقابلش نهادند.
با این اوصافیکه امیر میگفت خدارو شکر پنج شنبه جشنی در کار نبود. چون مامان که خانه خسرو است و امیر هم از دست خسرو فراری بابا هم تشنه به خون من.
مجید کامی از قلیانش گرفت و گفت
به چی فکر میکنی؟
نگاهی به اوانداختم وگفتم
به هیچی؟
مامان بابات باهم دعواشون شده؟
از حرف او جاخوردم و گفتم
چطور مگه؟
متوجه شدمکه انگار قبل از اومدن من تو اون خونه یه دعوا به پاشده، اول فکر کردم شاید دعوا بخاطر اون فیلمس که برای بابات فرستادم.اما وقتی مامانت بی خداحافظی رفت فهمیدم انگار موضوع چیز دیگه س.
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
چیزی نیست.
مجید با پوزخند مسخره ش گفت
هرچی من میگم یا میگی چیزی نیست یا میگی طوری نیست یل میگی ....
ابرویی بالا دادم وگفتم
شما به مادرت گفتی میخوای ازدواج کنی؟
بله گفتم چطورمگه؟
از سفر برگرده ناراحت نمیشه که چرا بی حضور و اطلاع ما رفتی خاستگاری و بعد هم خانمت را اوردی توی خونه ت؟
چهره مجید کمی مضطرب شدو گفت
بهش گفته بودم میخوام ازدواج کنم.
نمیگه من نبودم لااقل صبر میکردی بیام بعد بریم خاستگاری؟
در پی سکوت مجید ادامه دادم
شماخواهر چند تا داری؟
دوتا مژگان و منیژه.
اونها تهرانند
اره کوچه پشتیمون زندگی میکنند.
مادرت نمیگه من نبودم لااقل خواهرات و میبردی؟
مجید سرش را پایین انداخت و گفت
الان چیکار کنم؟
نمیدونم چی باید بگم.هر مادری باشه ناراحت میشه خوب.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_149
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید فکری کردو با لب گزیده گفت
فکرمو در گیر کردی. مادر من ادم حساسیه، اگرم ناراحتشه دیگه راضی کردنش سخت میشه.
ابرویی بالا دادم و گفتم
به نظرمن ،از اینجا که بلند شدیم منو ببر خونمون برو با مادرت صحبت کن بگو من فقط خاستگاری رفتم شماهم بیا و ببین.
مجید نگاه خیره ای به من انداخت ،و من فقط به این می اندیشیدم که هرطور شده از او و خانه ش جداشوم تا بتوانم امیر را در برهم زدن این وصلت با خودم هماهنگ کنم.
سر تاییدی تکان دادو گفت
ارهاین بهترین راه حله
به نظرتون اقا سعید تاحالا چیزی نگفته؟
نه،اگر گفته بود مامانزنگ میزد بهم.
شام را که خوردیم به سمت خانه ما راهی شدو سپس مقابل در متوقف شد. با اشتیاق رهای پیاده شدم وایفنرا زدم. امامتاسفانه کسی پاسخگو نشد. دو دقیقه ایی یکدم زنگ میزدم.
مجید شیشه را پایین د ادو گفت
لابد نیستند.
سمت اورفتم وگفتم
شماره امیر را بگیر
گوشی اش را در اوردو گفت
خاموشه.
نگران گفتم
بابامو بگیر
مدتی بعد گفت
باباتم خاموشه
با نگرانی گفتم
یعنی چی شده؟
مجید خیره به من گفت
شماره مامانتو بگیرم؟
مامانم گوشیش خونه جاموند تو اتاق خوابش بود.
خیلی خوب حالا بیا سوار شو
سوار ماشین شدم ،مجید گفت
شماره خونه داییت که بابات گفت مادرت رفته اونجا
ندارم.
ادرسش و بلدی بریم ببینیم چی شده؟
فکری کردم، خسرو ادم منطقی و مودبی نبود. میدانستم که امیر و بابارا اجتمالا بازداشت کرده اگر مجید را مقابل خانه انها میبردم به خیال خودش من قصد دعوا دارم و احتمالا به مجید حمله میکرد . رو به مجید گفتم
بلد نیستم
متعجب گفت
یعنی چی ندارم؟
ادرسشو بلد نیستم، رفت و امد چندانی نداشتیم.
الان کجا بریم؟
فکری کردم وگفتم
منو ببرخونه دوستم.
در پی سکوتش نیمه نگاهی به او انداختم. خیلی عصبی و چپ چپ به من نگاه میکرد متعجب گفتم
دوستم شهره
نگاهش را از من گرفت و سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
از دوست و دوست بازی بدم میاد. میریم خونه خودمون.
دوباره استرس به جانم افتاد. از مجید بدم می امد و هنوز نتوانسته بودم حضورش در کنار خودم را بپذیرم .فکر اینکه قرار است خانه انها بخوابم و او بخواهد خدایی نکرده مرا لمس کند یا به من نزدیک شود برایم دیوانه کننده بود. حدقه اشک در چشمانم جمع شد. سریع ان را پاک کردم که مجید متوجه نشود.
وارد حیاط خانه ش شد. اتومبیل سعید به همراه ماشین دیگری در حیاط بود.
مجید هینی کشید و گفت
مامانم برگشته...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_149 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید فکری کردو با لب گزیده گفت فکرمو در گیر کردی. ماد
#پارت_150
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ناگاه ضربان قلب من بالا رفت و ترس سراسر وجودم را گرفت.
نگاهی به من انداخت و گفت
چرا ترسیدی؟
با لب گزیده شده گفتم
من الان چهجوابی به اون بدم که دارم میام خونه شما
راستشو میگم. تو نگران نباش دنبال من بیا من درستش میکنم.
در ماشین را باز کردیم و پیاده شدیم.
بیتا در خانه را باز کرد و دوان دوان نزد مجید امد پاهای اورا بغل گرفت و گفت
باباجونم.
مجید اورا از زمین بلند کرد صورتش را بوسید و گفت
سلام دختر گلم
بیتا نگاهی به من انداخت و گفت
سلام عاطفه جون.
در تمام این استرس ها حضور بیتا خوشحالم کرد چون امید داشتم که او راهی برای سرگرم شدنم در خانه شود. لبخندی زدم وبه گرمی گفتم
سلام عزیزم.
مجید اورا زمین گذاشت و گفت
کی خونست؟
عمو سعید عمو متین و عزیز جون.
به سمت خانه حرکت کردیم. مجید رو به بیتا گفت
چرا زود برگشتید؟
مامان جون با عمو سعید حرف زد بعد ناراحت شد عصبانی شد دادزد سر عمومتین که برگردیم.
حرف بیتا مضطرب ترم کرد در خانه را باز نمودم و وارد شدم به دنبال من مجید و بیتا هم وارد شدند.
خانمی تقریبا شصت ساله روبروی ورودی در روی کاناپه نشسته بود و مشخص است که انتظار میکشد بلیز و دامن رنگی رنگی به تن داشت و موهایش مرتب و رنگ شده تا پایین گوشش بود.
با تمانینه به او سلام کردم . بیتا از لای پای من و مجید دوید و به سمت دیگر خانه رفت انطرف تر سعید روبروی تلویزیون نشسته بود و پسری جوان تر از خودش هم که میشد حدس بزنی متین است کنارش بود. هردو برخاستند و به ما سلام کردم.
بیجواب ماندن سلامم توسط عزیز خانم را نادیده گرفتم و پاسخ ان دو را دادم.
عزیز خانم برخاست ترس من بیشتر شد مجید چند گام از من فاصله گرفت و مابینمان ایستاد.
بر عصای چوبی نگین کاری شده ش تکیه زدورو به من گفت
شما کی هستی اومدی تو خونه من؟
متعجباز سوال سخت او ماندم و مجید در حالی که سعی داشت اوضاع را ارام کند گفت
شما بشین مامان ،من توضیح میدم.
عزیز خانم صدایش را بالا بردو گفت
چه توضیحی مجید؟ این دختر کیه با خودت اوردی؟
من که به شما گفتم میخوام ازدواج کنم.
دوروزه من رفتم شمال خاستگاری رفتی عقدش کردی جشن هم گرفتی و باخودت اوردیش تو خونه؟
سپس رو به من ادامه داد
ببینم تو پدر و مادر نداری؟ تو خانواده نداری؟
مجید رو به من گفت
تو برو بالا من مامان و توجیح میکنم.
دلم میخواست حرف مجید را گوش کنم اما عزیز
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺